|

صورتم را ببین و به خاطر بسپار

زهرا عمرانی

در ظاهر شاید سینمایی به نظر برسد، اما داستان «منال» عین زندگی، واقعی است. درست 20 سال پیش، سال اول دانشگاه بودم که با گروهی از دوستان خانوادگی، برای حج عمره به مکه رفتیم. سارا، یکی از دوستانم، سال قبل رفته بود و آنجا با دختری آشنا شده بود و با هم در ارتباط بودند. از من خواست برایش هدیه‌ای به یادگار ببرم، یک صنایع‌ دستی کوچک، قبول کردم. به مکه که رسیدیم، به منال تلفن زدم، هر دو با انگلیسی دست‌وپاشکسته حرف می‌زدیم، اسم و آدرس هتل را دادم و قرار شد یک بعدازظهر بیاید و هدیه‌اش را بگیرد.
با تعدادی از دوستانِ هم‌سال در لابی هتل نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم که منال رسید. با برادر کوچک‌ترش آمده بود، مانند تمامی زنان آن سرزمین، پوشیده در چادر مشکی و روبنده. مرا پیدا کرد. انگار در هراسی از دوستانم بود، خواهش کرد به مکانی آن‌طرف‌تر که کسی نباشد برویم. هدیه‌اش را با خوشحالی گرفت.
او هم بسته‌ای آورده بود؛ یکی برای سارا و یکی برای من، هدیه من طرحی زیبا از کعبه بود. منال پرسید: آنها خواهر و برادرهایت هستند؟ گفتم نه، دوستانم هستند. جا خورد. گفت مگر می‌توانید به این راحتی با پسران غریبه بنشینید و صحبت کنید؟ گفتم ما که در محل عمومی در کشور اسلامی نشسته‌ایم، پدر و مادرهایمان همه همین‌جا آن‌طرف‌تر نشسته‌اند. اصلا مگر می‌شود که با دوستانمان صحبت نکنیم؟ در حیرت بود از دیدن پدر و مادرها و ما که دور هم گپ می‌زدیم. یکی از دوستانم نزدیک شد که بپرسد ما چای می‌خواهیم، منال از جایش پرید. گفت بیا برویم داخل دستشویی زنانه صحبت کنیم. آنجا نقابش را بالا زد، مانند دختران عرب، پوستی تیره و چشمانی مشکی داشت. کمی بیش از 20 سال داشت، پر از انرژی و شور جوانی. گفت دلم می‌خواست تو هم چهره مرا ببینی که بتوانی مرا به خاطر بسپاری. گفت در خانواده آنها رسم است که دختر تنها جایی نرود و همیشه برادر کوچک‌تر همراهش است. گفت با هیچ مردی به‌جز پدر و برادرهایمان نه‌تنها حرف نمی‌زنیم که نزدیکشان هم نمی‌شویم و اگر کاری با مردی داشته باشیم، خریدی یا پرسشی، برادر کوچک آن را برای ما انجام می‌دهد.
در دانشگاه کامپیوتر می‌خواند و به درس‌خواندنش افتخار می‌کرد. در مورد دانشگاه از من پرسید، دلش می‌خواست به ایران سفر کند. در مورد ایران اطلاعات بسیاری داشت، انگار همه آنچه را که خوانده بود می‌خواست تند و سریع با من چک کند و مطمئن شود که درست است. شما بدون حضور برادر این‌طرف و آن‌طرف می‌روید؟ خانواده برای انتخاب سبک زندگی چقدر به شما فشار می‌آورند؟ چگونه ازدواج می‌کنید؟ رانندگی می‌کنید؟ روی رانندگی بیشتر مکث کرد. گفت عاشق سرعت است و از برادرش خواهش کرده پنهانی به او ماشین‌سواری یاد بدهد. منال رفت و مرا گذاشت با هدیه‌ای زیبا و همه آنچه از خود و خانواده‌اش گفته بود، آن‌همه رؤیای بی‌پایان و آن‌همه شور. در سال‌های بعد هم هرازگاهی برایم نامه می‌نوشت و عکسی از خودش می‌فرستاد.
بعد از پایان تحصیلاتش در یک شرکت نفتی بزرگ شروع به کار کرد. یکی، دو سال بعد از دیدارمان، ازدواج کرد. پسری به دنیا آورد به نام عبدالله. عکسش را برایم فرستاد. در مورد همسر و ازدواجش چیز زیادی ننوشت، اما عاشق عبدالله بود. گاه از برادرش هم برایم می‌نوشت. بعد فهمیدم جدا شده و برای کار به دوبی رفته. چون من معمولا پاسخ‌دهنده خوبی از راه دور نیستم، ارتباط ما کمتر شده بود و تنها از شبکه‌های اجتماعی خبری از احوالش داشتم. دیدم کمپینی راه انداخته برای رانندگی زنان در عربستان. باورم نمی‌شد، آن دخترک پرشور که ساعت‌ها در مورد عشقش به رانندگی صحبت می‌کرد، حالا رفته بود روی صفحه اول روزنامه‌ها. ذوق کردم که آن روز مرا کشاند به دستشویی زنانه تا چهره‌اش را نشانم بدهد، باید آن چشم‌های مصمم و پرانگیزه را می‌دیدم. منال و دوستانش طی 10 سال تداوم و پشتکار توانستند، قوانین کشورشان را تغییر دهند تا زنان بتوانند رانندگی کنند. از دور که نگاه می‌کنم، انگار دستاورد بزرگی نیست. من و دوستانم از کودکی در ماشین کنار مادرانمان نشسته‌ایم و آنها ما را در شهر گردانده‌اند، اما وقتی لحظه‌ای را تصور می‌کنم که منال پشت فرمان نشسته و عبدالله را کنارش نشانده تا بروند دوری بزنند، بی‌اختیار به یاد آن روزی می‌افتم که می‌گفت عملا بدون برادرها ما نمی‌توانیم زندگی کنیم و هویتی نداریم. آنگاه برایش کف می‌زنم که آن‌قدر صبوری و تلاش کرد تا رؤیایش را محقق کند. دوباره ازدواج کرده و پسر دومش را به دنیا آورده، جوری زندگی می‌کند که رؤیایش را داشت؛ زنی مستقل و موفق. زنی که چهره‌اش را در دستشویی زنانه به من نشان داد تا در خاطرم بماند و سال‌ها بعد وقتی عکسش را روی جلد مجله می‌بینم بشناسم؛ یکی از همه آن زنانی که زندگی‌اش را با وجود همه موانع و سختی‌های دنیای اطراف، آن‌طور که دوست ‌داشت رقم زد. مگر می‌شد آن چشم‌ها و آن برق زندگی را که معلوم بود می‌خواهد دنیایی بسازد، ببینم و فراموش کنم؟

در ظاهر شاید سینمایی به نظر برسد، اما داستان «منال» عین زندگی، واقعی است. درست 20 سال پیش، سال اول دانشگاه بودم که با گروهی از دوستان خانوادگی، برای حج عمره به مکه رفتیم. سارا، یکی از دوستانم، سال قبل رفته بود و آنجا با دختری آشنا شده بود و با هم در ارتباط بودند. از من خواست برایش هدیه‌ای به یادگار ببرم، یک صنایع‌ دستی کوچک، قبول کردم. به مکه که رسیدیم، به منال تلفن زدم، هر دو با انگلیسی دست‌وپاشکسته حرف می‌زدیم، اسم و آدرس هتل را دادم و قرار شد یک بعدازظهر بیاید و هدیه‌اش را بگیرد.
با تعدادی از دوستانِ هم‌سال در لابی هتل نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم که منال رسید. با برادر کوچک‌ترش آمده بود، مانند تمامی زنان آن سرزمین، پوشیده در چادر مشکی و روبنده. مرا پیدا کرد. انگار در هراسی از دوستانم بود، خواهش کرد به مکانی آن‌طرف‌تر که کسی نباشد برویم. هدیه‌اش را با خوشحالی گرفت.
او هم بسته‌ای آورده بود؛ یکی برای سارا و یکی برای من، هدیه من طرحی زیبا از کعبه بود. منال پرسید: آنها خواهر و برادرهایت هستند؟ گفتم نه، دوستانم هستند. جا خورد. گفت مگر می‌توانید به این راحتی با پسران غریبه بنشینید و صحبت کنید؟ گفتم ما که در محل عمومی در کشور اسلامی نشسته‌ایم، پدر و مادرهایمان همه همین‌جا آن‌طرف‌تر نشسته‌اند. اصلا مگر می‌شود که با دوستانمان صحبت نکنیم؟ در حیرت بود از دیدن پدر و مادرها و ما که دور هم گپ می‌زدیم. یکی از دوستانم نزدیک شد که بپرسد ما چای می‌خواهیم، منال از جایش پرید. گفت بیا برویم داخل دستشویی زنانه صحبت کنیم. آنجا نقابش را بالا زد، مانند دختران عرب، پوستی تیره و چشمانی مشکی داشت. کمی بیش از 20 سال داشت، پر از انرژی و شور جوانی. گفت دلم می‌خواست تو هم چهره مرا ببینی که بتوانی مرا به خاطر بسپاری. گفت در خانواده آنها رسم است که دختر تنها جایی نرود و همیشه برادر کوچک‌تر همراهش است. گفت با هیچ مردی به‌جز پدر و برادرهایمان نه‌تنها حرف نمی‌زنیم که نزدیکشان هم نمی‌شویم و اگر کاری با مردی داشته باشیم، خریدی یا پرسشی، برادر کوچک آن را برای ما انجام می‌دهد.
در دانشگاه کامپیوتر می‌خواند و به درس‌خواندنش افتخار می‌کرد. در مورد دانشگاه از من پرسید، دلش می‌خواست به ایران سفر کند. در مورد ایران اطلاعات بسیاری داشت، انگار همه آنچه را که خوانده بود می‌خواست تند و سریع با من چک کند و مطمئن شود که درست است. شما بدون حضور برادر این‌طرف و آن‌طرف می‌روید؟ خانواده برای انتخاب سبک زندگی چقدر به شما فشار می‌آورند؟ چگونه ازدواج می‌کنید؟ رانندگی می‌کنید؟ روی رانندگی بیشتر مکث کرد. گفت عاشق سرعت است و از برادرش خواهش کرده پنهانی به او ماشین‌سواری یاد بدهد. منال رفت و مرا گذاشت با هدیه‌ای زیبا و همه آنچه از خود و خانواده‌اش گفته بود، آن‌همه رؤیای بی‌پایان و آن‌همه شور. در سال‌های بعد هم هرازگاهی برایم نامه می‌نوشت و عکسی از خودش می‌فرستاد.
بعد از پایان تحصیلاتش در یک شرکت نفتی بزرگ شروع به کار کرد. یکی، دو سال بعد از دیدارمان، ازدواج کرد. پسری به دنیا آورد به نام عبدالله. عکسش را برایم فرستاد. در مورد همسر و ازدواجش چیز زیادی ننوشت، اما عاشق عبدالله بود. گاه از برادرش هم برایم می‌نوشت. بعد فهمیدم جدا شده و برای کار به دوبی رفته. چون من معمولا پاسخ‌دهنده خوبی از راه دور نیستم، ارتباط ما کمتر شده بود و تنها از شبکه‌های اجتماعی خبری از احوالش داشتم. دیدم کمپینی راه انداخته برای رانندگی زنان در عربستان. باورم نمی‌شد، آن دخترک پرشور که ساعت‌ها در مورد عشقش به رانندگی صحبت می‌کرد، حالا رفته بود روی صفحه اول روزنامه‌ها. ذوق کردم که آن روز مرا کشاند به دستشویی زنانه تا چهره‌اش را نشانم بدهد، باید آن چشم‌های مصمم و پرانگیزه را می‌دیدم. منال و دوستانش طی 10 سال تداوم و پشتکار توانستند، قوانین کشورشان را تغییر دهند تا زنان بتوانند رانندگی کنند. از دور که نگاه می‌کنم، انگار دستاورد بزرگی نیست. من و دوستانم از کودکی در ماشین کنار مادرانمان نشسته‌ایم و آنها ما را در شهر گردانده‌اند، اما وقتی لحظه‌ای را تصور می‌کنم که منال پشت فرمان نشسته و عبدالله را کنارش نشانده تا بروند دوری بزنند، بی‌اختیار به یاد آن روزی می‌افتم که می‌گفت عملا بدون برادرها ما نمی‌توانیم زندگی کنیم و هویتی نداریم. آنگاه برایش کف می‌زنم که آن‌قدر صبوری و تلاش کرد تا رؤیایش را محقق کند. دوباره ازدواج کرده و پسر دومش را به دنیا آورده، جوری زندگی می‌کند که رؤیایش را داشت؛ زنی مستقل و موفق. زنی که چهره‌اش را در دستشویی زنانه به من نشان داد تا در خاطرم بماند و سال‌ها بعد وقتی عکسش را روی جلد مجله می‌بینم بشناسم؛ یکی از همه آن زنانی که زندگی‌اش را با وجود همه موانع و سختی‌های دنیای اطراف، آن‌طور که دوست ‌داشت رقم زد. مگر می‌شد آن چشم‌ها و آن برق زندگی را که معلوم بود می‌خواهد دنیایی بسازد، ببینم و فراموش کنم؟

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها