|

ام‌اس و حس خوشبختی

عبدالرضا ناصرمقدسی. متخصص مغز و اعصاب

هر بار که به مطب می‌آید فقط گریه می‌کند: «دکتر من خیلی رنج می‌برم. دکتر حالم خیلی بد است. دکتر می‌خواهم بمیرم». اینها همه در حالی است که او یکی از بهترین بیماران من است. از شروع بیماری ام‌اس او چیزی نزدیک به پنج سال گذشته است، ولی او جز همان گزگز اولیه دست راست که منجر به تشخیص بیماری او شد، مشکل دیگری در طول این سال‌ها نداشته است. معاینات او همیشه نرمال بوده‌اند. ام‌آرآی او که سالانه انجام می‌شود هیچ‌گونه رشد یا فعالیتی را نشان نمی‌دهد. او ازدواج خیلی موفقی داشته است. شوهرش با او بسیار همدل و همراه بوده و به‌خوبی او را درک می‌کند. اما با وجود همه اینها از همان روز اول که به من مراجعه کرد و تشخیص ام‌اس برای او گذاشتم، حس بدبختی و استیصال عظیمی را می‌توانستم در وجود او ببینم. همین نام ام‌اس سبب شد که او در طول این همه سال به یک انسان مغموم و اندوهگین و به‌زعم خودش بدبخت تبدیل شود.
این ویزیت هم، مانند ویزیت‌های دیگر بود؛ باز همان آه و ناله، باز همان وا اسفاگفتن برای زندگی‌اش و قس علی هذا. رو به او کردم و گفتم: «پنج سال از بیماری‌ا‌ت گذشت. این پنج سال چگونه بود؟». با تحکمی قابل‌توجه گفت: «بد، خیلی بد». گفتم: «چرا بد؟». لبخندی بی‌روح و سرد و شاید تمسخرآمیز بر گوشه لبش نشست و رو به من کرد و گفت: «آقای دکتر انگار یادتان رفته که من مبتلا به ام‌اس هستم». از نگاه و طرز حرف‌زدنش احساس کردم که به من می‌گوید: «تو که ام‌اس نداری، تو که نمی‌فهمی من چه رنجی می‌کشم. آن طرف میز می‌نشینی و داروهای من را می‌نویسی و می‌رود تا چهار ماه بعد تا دوباره من را ببینی. من یا هر مریض دیگر برایت فرقی ندارد. تو که آمپول نمی‌زنی. تو که قرص نمی‌خوری. تو که ام‌اس نداری».
همه اینها را می‌توانستم از نگاهش بخوانم. به چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم: «پنج سال از بیماری‌ات گذشته است. آیا در این مدت نقص یا مشکلی برای تو به‌وجود آورده است؟». پاسخ داد: «نه». ادامه دادم: «20 سال دیگر هم می‌گذرد و نقصی هم برای تو به‌وجود نخواهد آمد. فقط این حس بدبختی و غمگینی 20 سال زندگی‌ات را نابود خواهد کرد و سبب می‌شود که تو هـیچ حس خوشایندی در زندگی نداشته باشی. 20 سال خواهد گذشت و تو نه فلج می‌شوی و نه روی ویلچر خواهی نشست. فقط این زندگی‌ات است که به دلیل این افکار اسفناک از بین خواهد رفت». بیمار از مطب رفت. نمی‌دانم حرف‌هایم چقدر روی او تأثیر گذاشت. اما امیدوارم حس خوشبختی در درون او جوانه بزند و بفهمد که زندگی در لحظه و حال است که می‌تواند حس خوشایند را در ما به‌وجود آورد نه فکرکردن درباره آینده‌ای که هیچ‌کس از آن خبر ندارد.
آنچه گفته شد، فقط محدود به بیماری که شرحش آمد، نیست. من هر روز با چنین مواردی روبه‌رو می‌شوم؛ یک حس عمیق بدبختی. یک حس عمیق سردرگمی و پریشانی. یک‌جور استیصال ابدی. خیلی وقت‌ها هم کاری از من برای آرام‌کردن بیمار برنمی‌آید. او همه وجود و هویت خود را در ام‌اس می‌بیند. انگار چیز دیگری در زندگی و هویت او وجود ندارد. گاه فکر می‌کنم این درجه استیصال ناشی از وضعیت بد و نابسامان آموزشی ماست. ما کودکان‌مان را خلاق بار نمی‌آوریم. آنها توانایی حل مشکلات را ندارند و نمی‌توانند با شرایط سخت روبه‌رو شوند. ازاین‌رو دور از انتظار هم نخواهد بود که این‌گونه واکنش نشان دهند.
از سوی دیگر به گمانم مردم ما در درک خوشبختی دچار مشکل شده‌اند و نمی‌توانند لحظاتی خوشایند را برای خود بسازند. زندگی در لحظه و تجربه خوب از آنچه داریم، مهم‌ترین نکته در حس خوشبختی است. ما متأسفانه با درگیرشدن با آینده‌ای موهوم حال خود را خراب و زندگی خود را با رنجی عمیق توأم می‌کنیم.
اینکه در حین وجود مشکلات روحیه خوب خود را حفظ کنیم گرچه شاید آن مشکل اصلی را از میان نبرد، اما تحمل ما را در روبه‌روشدن با مشکلات قطعا افزایش خواهد داد. من برای بیمارانم همیشه این مثال را می‌زنم: «انگشت من در سانحه‌ای بریده می‌شود. من دو راه پیش‌ِرو دارم. یا می‌توانم انگشتم را به همه نشان دهم و بگویم ببینید به چه روزی افتاده‌ام. ببینید انگشت من بریده شده است. یا نه اصلا بی‌خیال آن شوم و کارهایم را ادامه دهم. بی‌شک در هر دو حالت انگشت بریده از نظر نفس آسیب یکسان است، اما اگر با روحیه خوب با این سانحه برخورد کنم، درک و تحمل آن نیز برای من بسیار بهتر و بالاتر خواهد بود». توجه به این نکات به‌ظاهر ساده می‌تواند به ما در برخورد با بیماری‌مان و ایجاد حس درونی خوشبختی بسیار یاری برساند.

هر بار که به مطب می‌آید فقط گریه می‌کند: «دکتر من خیلی رنج می‌برم. دکتر حالم خیلی بد است. دکتر می‌خواهم بمیرم». اینها همه در حالی است که او یکی از بهترین بیماران من است. از شروع بیماری ام‌اس او چیزی نزدیک به پنج سال گذشته است، ولی او جز همان گزگز اولیه دست راست که منجر به تشخیص بیماری او شد، مشکل دیگری در طول این سال‌ها نداشته است. معاینات او همیشه نرمال بوده‌اند. ام‌آرآی او که سالانه انجام می‌شود هیچ‌گونه رشد یا فعالیتی را نشان نمی‌دهد. او ازدواج خیلی موفقی داشته است. شوهرش با او بسیار همدل و همراه بوده و به‌خوبی او را درک می‌کند. اما با وجود همه اینها از همان روز اول که به من مراجعه کرد و تشخیص ام‌اس برای او گذاشتم، حس بدبختی و استیصال عظیمی را می‌توانستم در وجود او ببینم. همین نام ام‌اس سبب شد که او در طول این همه سال به یک انسان مغموم و اندوهگین و به‌زعم خودش بدبخت تبدیل شود.
این ویزیت هم، مانند ویزیت‌های دیگر بود؛ باز همان آه و ناله، باز همان وا اسفاگفتن برای زندگی‌اش و قس علی هذا. رو به او کردم و گفتم: «پنج سال از بیماری‌ا‌ت گذشت. این پنج سال چگونه بود؟». با تحکمی قابل‌توجه گفت: «بد، خیلی بد». گفتم: «چرا بد؟». لبخندی بی‌روح و سرد و شاید تمسخرآمیز بر گوشه لبش نشست و رو به من کرد و گفت: «آقای دکتر انگار یادتان رفته که من مبتلا به ام‌اس هستم». از نگاه و طرز حرف‌زدنش احساس کردم که به من می‌گوید: «تو که ام‌اس نداری، تو که نمی‌فهمی من چه رنجی می‌کشم. آن طرف میز می‌نشینی و داروهای من را می‌نویسی و می‌رود تا چهار ماه بعد تا دوباره من را ببینی. من یا هر مریض دیگر برایت فرقی ندارد. تو که آمپول نمی‌زنی. تو که قرص نمی‌خوری. تو که ام‌اس نداری».
همه اینها را می‌توانستم از نگاهش بخوانم. به چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم: «پنج سال از بیماری‌ات گذشته است. آیا در این مدت نقص یا مشکلی برای تو به‌وجود آورده است؟». پاسخ داد: «نه». ادامه دادم: «20 سال دیگر هم می‌گذرد و نقصی هم برای تو به‌وجود نخواهد آمد. فقط این حس بدبختی و غمگینی 20 سال زندگی‌ات را نابود خواهد کرد و سبب می‌شود که تو هـیچ حس خوشایندی در زندگی نداشته باشی. 20 سال خواهد گذشت و تو نه فلج می‌شوی و نه روی ویلچر خواهی نشست. فقط این زندگی‌ات است که به دلیل این افکار اسفناک از بین خواهد رفت». بیمار از مطب رفت. نمی‌دانم حرف‌هایم چقدر روی او تأثیر گذاشت. اما امیدوارم حس خوشبختی در درون او جوانه بزند و بفهمد که زندگی در لحظه و حال است که می‌تواند حس خوشایند را در ما به‌وجود آورد نه فکرکردن درباره آینده‌ای که هیچ‌کس از آن خبر ندارد.
آنچه گفته شد، فقط محدود به بیماری که شرحش آمد، نیست. من هر روز با چنین مواردی روبه‌رو می‌شوم؛ یک حس عمیق بدبختی. یک حس عمیق سردرگمی و پریشانی. یک‌جور استیصال ابدی. خیلی وقت‌ها هم کاری از من برای آرام‌کردن بیمار برنمی‌آید. او همه وجود و هویت خود را در ام‌اس می‌بیند. انگار چیز دیگری در زندگی و هویت او وجود ندارد. گاه فکر می‌کنم این درجه استیصال ناشی از وضعیت بد و نابسامان آموزشی ماست. ما کودکان‌مان را خلاق بار نمی‌آوریم. آنها توانایی حل مشکلات را ندارند و نمی‌توانند با شرایط سخت روبه‌رو شوند. ازاین‌رو دور از انتظار هم نخواهد بود که این‌گونه واکنش نشان دهند.
از سوی دیگر به گمانم مردم ما در درک خوشبختی دچار مشکل شده‌اند و نمی‌توانند لحظاتی خوشایند را برای خود بسازند. زندگی در لحظه و تجربه خوب از آنچه داریم، مهم‌ترین نکته در حس خوشبختی است. ما متأسفانه با درگیرشدن با آینده‌ای موهوم حال خود را خراب و زندگی خود را با رنجی عمیق توأم می‌کنیم.
اینکه در حین وجود مشکلات روحیه خوب خود را حفظ کنیم گرچه شاید آن مشکل اصلی را از میان نبرد، اما تحمل ما را در روبه‌روشدن با مشکلات قطعا افزایش خواهد داد. من برای بیمارانم همیشه این مثال را می‌زنم: «انگشت من در سانحه‌ای بریده می‌شود. من دو راه پیش‌ِرو دارم. یا می‌توانم انگشتم را به همه نشان دهم و بگویم ببینید به چه روزی افتاده‌ام. ببینید انگشت من بریده شده است. یا نه اصلا بی‌خیال آن شوم و کارهایم را ادامه دهم. بی‌شک در هر دو حالت انگشت بریده از نظر نفس آسیب یکسان است، اما اگر با روحیه خوب با این سانحه برخورد کنم، درک و تحمل آن نیز برای من بسیار بهتر و بالاتر خواهد بود». توجه به این نکات به‌ظاهر ساده می‌تواند به ما در برخورد با بیماری‌مان و ایجاد حس درونی خوشبختی بسیار یاری برساند.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها