|

دال نمادین آمریکا

جلال رحمانی

خشم از آمریکا، یک خشم نمادین در ایدئولوژی انقلاب بود، این خشم در نظم نمادین گفتار انقلاب، نقش آن «دیگری» را بازی می‌کرد که هویتی مشترک به همه ما می‌بخشید. با خشم از آمریکا، حرکت انقلابی مردم بُعد و گستره‌ای جهانی می‌یافت، با این خشم جست‌وجوگر هویتی یگانه با همه جنبش‌های آزادی‌بخش عالم بودیم.
بعد جهانی هویت ما، نشان از حقیقت بزرگ و جهان‌شمول انقلاب داشت. مستمرا در تبلیغات سیاسی خود، از این بُعد سخن می‌گفتیم تا سرشت نورانی و درخشان انقلاب را برجسته کرده باشیم. بزرگ‌ترین دشنام در فضای اول انقلاب نزدیکی به آمریکا بود، اما تداوم، قدرت و کارکرد، وجه نمادین این دشمن خارجی، با پیوندی میسر شده بود که آمریکا با دو بُعد داخلی و درونی یافته بود و به‌مدد آنها از یک امر خارجی به یک معضل و مشکل فوری و داخلی بدل شده بود. نخست آنکه آمریکا یادآور ثروت و قدرت و زورگویی و فساد اخلاقی بود. برای طبقات متوسط و طبقات فرودست، شاه کاخ‌نشین، ثروتمندان شمال شهر، آنها که خوب داشتند و خوب می‌خوردند، مصادیق آمریکا بودند. آمریکای شیک، مثل خیابان‌های شیک، مثل ویترین‌های فاخر مغازه‌ها، فاصله طبقاتی و ظلم و نابرابری را به یاد می‌آورد. مشروب‌فروشی‌ها، خانه‌های فساد، فقر و تنگدستی همه و همه یادآور آمریکا بود. آمریکا عامل اصلی عقب‌ماندگی ما بود، عقب‌ماندن از همه آن پیشینه‌های درخشان که از آن سخن می‌گفتیم. از این همه می‌توان بیشتر به عمق و درون رفت. آمریکا به‌عنوان یک عامل و بازیگر بیرونی، نشان گسستی عمیق در درون ما نیز بود. شهر پر از مظاهر گناه بود. خیلی‌ها در فضای شهر، یا دامن به گناه آلوده کرده بودند یا دست‌کم در درون پر از وسوسه گناه بودند. گناه، مثل یک ساختار اجتناب‌ناپذیر، دامان خیلی‌ها را گرفته بود. رهایی از این‌همه وسوسه امکان‌پذیر نبود، مگر با یافتن عاملی که ما را در ورطه فساد انداخته باشد. شهر مظهر زندگی به سبکی بود که آمریکا مصداق و نماد تام و تمام آن به حساب می‌آمد. چنین بود که ستیز با آمریکا و خشم از او، با احساسی معنوی و حس پرهیزکاری در درون همراه بود. ما با آن خشم و نفرت از گسیختگی درون نیز رهایی می‌یافتیم.با پیروزی انقلاب و استقرار یک نظام سیاسی جایگزین، مبارزه و ستیز با آمریکا، به‌منزله یک رسالت و یک استعاره با کارکردهای فراوان، همچنان در ساختارهای سخن رسمی تداوم یافت، اما به‌تدریج، آن وجوه پیوندزننده درونی سست شد. کم‌کم امکان توضیح گسیختگی‌های اجتماعی و فرهنگی و عقب‌ماندگی‌های ملی از یک سو و گسیختگی‌های درونی و هویتی از سوی دیگر، به‌مدد آن دیگری ناممکن شد. نابرابری‌های اقتصادی و اجتماعی هیچ‌گاه رخت برنبست.دولت از زمانی که عهده‌دار روایت سازندگی و توسعه و پیشرفت شد، خود ترویج‌کننده بسیاری از همان مظاهر شد. دولت از یکسو برای ایفای وظایف خود به‌عنوان یک دولت مدرن، همان مظاهر را ترویج و تشویق می‌کرد و از سوی دیگر، جناح‌هایی را در خود می‌پرورد که به این مظاهر یورش می‌بردند و می‌خواستند این مدرن‌سازی، بدون آن مظاهر نفرت‌انگیز رخ بنماید. به عبارتی آمریکا به‌عنوان مهم‌ترین و عالی‌ترین مصداق نظم مدرن و شیک و شهری، به نحوی ناگفته در تخیلات اجتماعی ترویج و توزیع می‌شد؛ اما این تخیلات مستمرا از سوی کسانی دیگر موضوع یورش و حمله بود.
هرچه می‌گذشت دال نمادین آمریکا، مدلول‌های درونی خود را بیش از پیش از دست می‌داد.
امروز به نقطه حساسی رسیده‌ایم و آن شکاف که همواره نادیده گرفته می‌شد، رخ نشان داده است. با طیف عجیبی مواجهیم. گروهی در آن سوی طیف از آمریکا جانب‌داری می‌کنند، گروهی دیگر نیز در این سوی طیف، همچنان خشم آمریکا را در دل می‌پرورند؛ اما در فاهمه عمومی مردم، نشانی از آن‌همه حب یا بغض نیست. مردم بیشتر نگاهی از سر تحیر و پرسش دارند. البته تجربه عراق و سوریه، آن سوی مشتاق به آمریکا را کم‌پشتوانه و لاغر کرده است، اما از کینه انباشته نیز دیگر خبری نیست.اینک به یک نقطه حساس رسیده‌ایم که از آن شکاف نشئت می‌گیرد. به‌واسطه همین شکاف است که برخورد و مواجهه عقلانی با تحولات جهانی را برای دولت دشوار و پرهزینه مي‌كند و به مهم‌ترین مسئله برای عقلانیت در سیاست خارجی بدل شده است.

خشم از آمریکا، یک خشم نمادین در ایدئولوژی انقلاب بود، این خشم در نظم نمادین گفتار انقلاب، نقش آن «دیگری» را بازی می‌کرد که هویتی مشترک به همه ما می‌بخشید. با خشم از آمریکا، حرکت انقلابی مردم بُعد و گستره‌ای جهانی می‌یافت، با این خشم جست‌وجوگر هویتی یگانه با همه جنبش‌های آزادی‌بخش عالم بودیم.
بعد جهانی هویت ما، نشان از حقیقت بزرگ و جهان‌شمول انقلاب داشت. مستمرا در تبلیغات سیاسی خود، از این بُعد سخن می‌گفتیم تا سرشت نورانی و درخشان انقلاب را برجسته کرده باشیم. بزرگ‌ترین دشنام در فضای اول انقلاب نزدیکی به آمریکا بود، اما تداوم، قدرت و کارکرد، وجه نمادین این دشمن خارجی، با پیوندی میسر شده بود که آمریکا با دو بُعد داخلی و درونی یافته بود و به‌مدد آنها از یک امر خارجی به یک معضل و مشکل فوری و داخلی بدل شده بود. نخست آنکه آمریکا یادآور ثروت و قدرت و زورگویی و فساد اخلاقی بود. برای طبقات متوسط و طبقات فرودست، شاه کاخ‌نشین، ثروتمندان شمال شهر، آنها که خوب داشتند و خوب می‌خوردند، مصادیق آمریکا بودند. آمریکای شیک، مثل خیابان‌های شیک، مثل ویترین‌های فاخر مغازه‌ها، فاصله طبقاتی و ظلم و نابرابری را به یاد می‌آورد. مشروب‌فروشی‌ها، خانه‌های فساد، فقر و تنگدستی همه و همه یادآور آمریکا بود. آمریکا عامل اصلی عقب‌ماندگی ما بود، عقب‌ماندن از همه آن پیشینه‌های درخشان که از آن سخن می‌گفتیم. از این همه می‌توان بیشتر به عمق و درون رفت. آمریکا به‌عنوان یک عامل و بازیگر بیرونی، نشان گسستی عمیق در درون ما نیز بود. شهر پر از مظاهر گناه بود. خیلی‌ها در فضای شهر، یا دامن به گناه آلوده کرده بودند یا دست‌کم در درون پر از وسوسه گناه بودند. گناه، مثل یک ساختار اجتناب‌ناپذیر، دامان خیلی‌ها را گرفته بود. رهایی از این‌همه وسوسه امکان‌پذیر نبود، مگر با یافتن عاملی که ما را در ورطه فساد انداخته باشد. شهر مظهر زندگی به سبکی بود که آمریکا مصداق و نماد تام و تمام آن به حساب می‌آمد. چنین بود که ستیز با آمریکا و خشم از او، با احساسی معنوی و حس پرهیزکاری در درون همراه بود. ما با آن خشم و نفرت از گسیختگی درون نیز رهایی می‌یافتیم.با پیروزی انقلاب و استقرار یک نظام سیاسی جایگزین، مبارزه و ستیز با آمریکا، به‌منزله یک رسالت و یک استعاره با کارکردهای فراوان، همچنان در ساختارهای سخن رسمی تداوم یافت، اما به‌تدریج، آن وجوه پیوندزننده درونی سست شد. کم‌کم امکان توضیح گسیختگی‌های اجتماعی و فرهنگی و عقب‌ماندگی‌های ملی از یک سو و گسیختگی‌های درونی و هویتی از سوی دیگر، به‌مدد آن دیگری ناممکن شد. نابرابری‌های اقتصادی و اجتماعی هیچ‌گاه رخت برنبست.دولت از زمانی که عهده‌دار روایت سازندگی و توسعه و پیشرفت شد، خود ترویج‌کننده بسیاری از همان مظاهر شد. دولت از یکسو برای ایفای وظایف خود به‌عنوان یک دولت مدرن، همان مظاهر را ترویج و تشویق می‌کرد و از سوی دیگر، جناح‌هایی را در خود می‌پرورد که به این مظاهر یورش می‌بردند و می‌خواستند این مدرن‌سازی، بدون آن مظاهر نفرت‌انگیز رخ بنماید. به عبارتی آمریکا به‌عنوان مهم‌ترین و عالی‌ترین مصداق نظم مدرن و شیک و شهری، به نحوی ناگفته در تخیلات اجتماعی ترویج و توزیع می‌شد؛ اما این تخیلات مستمرا از سوی کسانی دیگر موضوع یورش و حمله بود.
هرچه می‌گذشت دال نمادین آمریکا، مدلول‌های درونی خود را بیش از پیش از دست می‌داد.
امروز به نقطه حساسی رسیده‌ایم و آن شکاف که همواره نادیده گرفته می‌شد، رخ نشان داده است. با طیف عجیبی مواجهیم. گروهی در آن سوی طیف از آمریکا جانب‌داری می‌کنند، گروهی دیگر نیز در این سوی طیف، همچنان خشم آمریکا را در دل می‌پرورند؛ اما در فاهمه عمومی مردم، نشانی از آن‌همه حب یا بغض نیست. مردم بیشتر نگاهی از سر تحیر و پرسش دارند. البته تجربه عراق و سوریه، آن سوی مشتاق به آمریکا را کم‌پشتوانه و لاغر کرده است، اما از کینه انباشته نیز دیگر خبری نیست.اینک به یک نقطه حساس رسیده‌ایم که از آن شکاف نشئت می‌گیرد. به‌واسطه همین شکاف است که برخورد و مواجهه عقلانی با تحولات جهانی را برای دولت دشوار و پرهزینه مي‌كند و به مهم‌ترین مسئله برای عقلانیت در سیاست خارجی بدل شده است.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها