|

نه‌چندان اجتماعی

محمدحسن خدایی

گویا روبه‌روشدن با اینجا و اکنون ما، چنان مهیب شده که راحت‌ترین کار پناه‌بردن به ذهنیت و فضاهای فروبسته سوبژکتیو است. دیگر نمی‌توان شخصیتی تاریخمند بود و با نیم‌نگاهی به سنت گذشته، اکنونیت را خطاب کرد و رستگار شد. دوران فروماندگی در ذهنیت‌های فرو پاشیده است و امکانی برای خلاص‌شدن از رنج زمانه و تکاپوی دوام‌آوردن نیست. با این فرض که روح دوران ما این اتمیزه‌شدن است، می‌شود نگاهی شتاب‌زده و انتقادی بر اجرائی همچون «خداحافظ باغِ آلبالوی من» انداخت؛ نمایشی که بر تارک خود «من» را نقش بسته تا همچنان بر سویه‌های شخصی تأکید کند. البته این بیانگر نکاتی در باب هستی‌شناسی اجرا در مواجهه با شخصیت‌هاست.
اینجا دختری مستأصل را مشاهده می‌کنیم که نمی‌تواند با امر منفی سر کند و واقعیت محنت‌زای دوران را تاب آورد. او سوژه‌ای منزوی است‌ که در خیال و خاطره، سکنی گزیده. دو شخصیت مهم تاریخ ادبیات همراه همیشگی او در فضایی ذهنی هستند؛ یکی همان «اسکارلت» رمان «بر باد رفته» و دیگری «اما بوواری» فلوبر. قرار است نمایش به میانجی این دو شخصیت، تعین یافته و نسبت خود را با تاریخ و اجتماع روشن کند. اما باید توجه داشت که رمان‌های مهم به‌راحتی جاکن نشده و تن به وضعیت تاریخی یکسره تازه، نمی‌دهند. اینجا برای تبدیل و تبادل، احتیاج به اتصالات بیشتر و میانجی‌های مستحکم‌تری است. صرف آوردن دو شخصیت مهم تاریخ ادبیات در یک اجرا و استفاده از دیالوگ‌ها و توصیفات‌شان، امکان هستی‌بخشی و باورپذیری تازه را مهیا نمی‌کند. همیشه نوعی از مقاومت در این صورت‌بندی‌های تازه مشاهده می‌شود چراکه هر دو شخصیت واجد نوعی واقعیت تاریخی مجزا بوده و به‌راحتی نمی‌توان کنار هم قرارشان داد و جهانی یکسره نو ساخت.
تمهید سارا مخاوات در مقام نویسنده و کارگردان برای این منظور، استفاده از مفهوم خاطره و سکنی‌گزیدن در جهانی یکسره ذهنی است. اما اجرا گرفتار لکنت‌ و عدم کامیابی‌ است چراکه هر دو رمان در روایت تمام‌وکمال از کلیت خود، شخصیت‌هایی این‌چنین دوران‌ساز می‌پرورانند و جداکردن آن دو از زمینه و زمانه‌شان و کنار هم قراردادن چند دیالوگ و توصیف، آن‌چنان توان اتصال‌دادن این دو دوره تاریخی را نداشته و روایت توان صورت‌بندی تازه و کامل را چندان نمی‌یابد.
با نگاهی جامعه‌شناختی به نمایش می‌توان به این نکته پی برد که چرا اجراهایی این‌چنین ذهنی و شخصی، بیش از آنکه بر ساختارهای جامعه نظر کنند، روان آدم‌ها را می‌کاوند. از نظر سارا مخاوات، درخودماندگی شخصیت بیشتر مبتنی بر یک امر ذهنی و فردی است. او در زندگی فردی موفق نیست و در نهایت به انهدام خویش مشغول خواهد شد چراکه نتوانسته در این کارزار زندگی، گلیم خود را از آب بیرون کشد. هرکس باید صلیب خویش بر دوش کشیده و مسئولیت خود را در اسفناکی وضعیت بپذیرد. بی‌جهت نیست که شخصیت‌ها در مکانی انتزاعی و بی‌وزن، همچون جهان کافکایی و بکتی، به بطالت و یادآوری گذشته مشغول شده و اکنونیت را هدر می‌دهند. این نگاه ملامت‌بار فردی، در نهایت به جهانی فروبسته اما غیررادیکال ختم می‌شود که انتحارش هم چندان نظمی را مختل نمی‌کند. در غیاب هر نوع اتصال با امر جمعی و در این زیست فروبسته فردی و به‌غایت ذهنی، هر کنشی به خاطره‌بازی و در نهایت معناباختگی روان‌شناسانه ختم شده و به کار افسردگی و انتحار بدون مازاد می‌آید.
صحنه چنان طراحی شده که حسی از موقتی‌بودن را القا کند. چمدان‌هایی که در گوشه و کنار رها شده و میل به مهاجرت یا سفر را بازنمایی می‌کنند. اما ناممکنی عزیمت، بطلانی است بر این تمنای همیشگی و دلیلی بر پناه‌بردن به ذهنیت و یادآوری خاطره است. البته اجرا از طریق روایت اما بوواری و اسکارلت تلاش دارد علت ناممکن‌شدن کنشی همچون مهاجرت را بیان کند. اما همچنان در فقدان تعین‌بخشی تاریخی و روشن‌نشدن با اینجا و اکنون ما، این تلاش هم کامیابی
چندانی نمی‌یابد.
نازنین احمدی در نقش اسکارلت، ترکیبی از شور، شاعرانگی و مصمم‌بودن است. پرنده علایی یک مادام بوواری شرقی است با طنازی به‌قاعده. هاله گرجی ملهم از استیصال و ترس‌خوردگی است با آن چهره یخ‌زده. در نهایت می‌توان اجرای سارا مخاوات را از آن نوع تلاش‌هایی دانست که چندان انضمامی نشده و اینجا و اکنون ما را خطاب نمی‌کنند هرچند روایتی از درخودماندگی آدم‌هایی هستند که بی‌شباهت به ما نیستند؛ آدم‌هایی تاریخ‌زدایی‌شده و در آستانه فروپاشی ذهنی و عینی.
گویا روبه‌روشدن با اینجا و اکنون ما، چنان مهیب شده که راحت‌ترین کار پناه‌بردن به ذهنیت و فضاهای فروبسته سوبژکتیو است. دیگر نمی‌توان شخصیتی تاریخمند بود و با نیم‌نگاهی به سنت گذشته، اکنونیت را خطاب کرد و رستگار شد. دوران فروماندگی در ذهنیت‌های فرو پاشیده است و امکانی برای خلاص‌شدن از رنج زمانه و تکاپوی دوام‌آوردن نیست. با این فرض که روح دوران ما این اتمیزه‌شدن است، می‌شود نگاهی شتاب‌زده و انتقادی بر اجرائی همچون «خداحافظ باغِ آلبالوی من» انداخت؛ نمایشی که بر تارک خود «من» را نقش بسته تا همچنان بر سویه‌های شخصی تأکید کند. البته این بیانگر نکاتی در باب هستی‌شناسی اجرا در مواجهه با شخصیت‌هاست.
اینجا دختری مستأصل را مشاهده می‌کنیم که نمی‌تواند با امر منفی سر کند و واقعیت محنت‌زای دوران را تاب آورد. او سوژه‌ای منزوی است‌ که در خیال و خاطره، سکنی گزیده. دو شخصیت مهم تاریخ ادبیات همراه همیشگی او در فضایی ذهنی هستند؛ یکی همان «اسکارلت» رمان «بر باد رفته» و دیگری «اما بوواری» فلوبر. قرار است نمایش به میانجی این دو شخصیت، تعین یافته و نسبت خود را با تاریخ و اجتماع روشن کند. اما باید توجه داشت که رمان‌های مهم به‌راحتی جاکن نشده و تن به وضعیت تاریخی یکسره تازه، نمی‌دهند. اینجا برای تبدیل و تبادل، احتیاج به اتصالات بیشتر و میانجی‌های مستحکم‌تری است. صرف آوردن دو شخصیت مهم تاریخ ادبیات در یک اجرا و استفاده از دیالوگ‌ها و توصیفات‌شان، امکان هستی‌بخشی و باورپذیری تازه را مهیا نمی‌کند. همیشه نوعی از مقاومت در این صورت‌بندی‌های تازه مشاهده می‌شود چراکه هر دو شخصیت واجد نوعی واقعیت تاریخی مجزا بوده و به‌راحتی نمی‌توان کنار هم قرارشان داد و جهانی یکسره نو ساخت.
تمهید سارا مخاوات در مقام نویسنده و کارگردان برای این منظور، استفاده از مفهوم خاطره و سکنی‌گزیدن در جهانی یکسره ذهنی است. اما اجرا گرفتار لکنت‌ و عدم کامیابی‌ است چراکه هر دو رمان در روایت تمام‌وکمال از کلیت خود، شخصیت‌هایی این‌چنین دوران‌ساز می‌پرورانند و جداکردن آن دو از زمینه و زمانه‌شان و کنار هم قراردادن چند دیالوگ و توصیف، آن‌چنان توان اتصال‌دادن این دو دوره تاریخی را نداشته و روایت توان صورت‌بندی تازه و کامل را چندان نمی‌یابد.
با نگاهی جامعه‌شناختی به نمایش می‌توان به این نکته پی برد که چرا اجراهایی این‌چنین ذهنی و شخصی، بیش از آنکه بر ساختارهای جامعه نظر کنند، روان آدم‌ها را می‌کاوند. از نظر سارا مخاوات، درخودماندگی شخصیت بیشتر مبتنی بر یک امر ذهنی و فردی است. او در زندگی فردی موفق نیست و در نهایت به انهدام خویش مشغول خواهد شد چراکه نتوانسته در این کارزار زندگی، گلیم خود را از آب بیرون کشد. هرکس باید صلیب خویش بر دوش کشیده و مسئولیت خود را در اسفناکی وضعیت بپذیرد. بی‌جهت نیست که شخصیت‌ها در مکانی انتزاعی و بی‌وزن، همچون جهان کافکایی و بکتی، به بطالت و یادآوری گذشته مشغول شده و اکنونیت را هدر می‌دهند. این نگاه ملامت‌بار فردی، در نهایت به جهانی فروبسته اما غیررادیکال ختم می‌شود که انتحارش هم چندان نظمی را مختل نمی‌کند. در غیاب هر نوع اتصال با امر جمعی و در این زیست فروبسته فردی و به‌غایت ذهنی، هر کنشی به خاطره‌بازی و در نهایت معناباختگی روان‌شناسانه ختم شده و به کار افسردگی و انتحار بدون مازاد می‌آید.
صحنه چنان طراحی شده که حسی از موقتی‌بودن را القا کند. چمدان‌هایی که در گوشه و کنار رها شده و میل به مهاجرت یا سفر را بازنمایی می‌کنند. اما ناممکنی عزیمت، بطلانی است بر این تمنای همیشگی و دلیلی بر پناه‌بردن به ذهنیت و یادآوری خاطره است. البته اجرا از طریق روایت اما بوواری و اسکارلت تلاش دارد علت ناممکن‌شدن کنشی همچون مهاجرت را بیان کند. اما همچنان در فقدان تعین‌بخشی تاریخی و روشن‌نشدن با اینجا و اکنون ما، این تلاش هم کامیابی
چندانی نمی‌یابد.
نازنین احمدی در نقش اسکارلت، ترکیبی از شور، شاعرانگی و مصمم‌بودن است. پرنده علایی یک مادام بوواری شرقی است با طنازی به‌قاعده. هاله گرجی ملهم از استیصال و ترس‌خوردگی است با آن چهره یخ‌زده. در نهایت می‌توان اجرای سارا مخاوات را از آن نوع تلاش‌هایی دانست که چندان انضمامی نشده و اینجا و اکنون ما را خطاب نمی‌کنند هرچند روایتی از درخودماندگی آدم‌هایی هستند که بی‌شباهت به ما نیستند؛ آدم‌هایی تاریخ‌زدایی‌شده و در آستانه فروپاشی ذهنی و عینی.
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها