|

جدالِ لوكاچ و آدورنو بر سر كافكا

شيما بهره‌مند

اگر روزگاري لوكاچ دوگانه ادبيات مدرنيستي و رئاليسمِ انتقادي را با قاطعيت مطرح مي‌كرد و جانبِ نوع اخير را مي‌گرفت، هنوز وضعيت دست‌كم در ادبيات، چنان وهمناك و متناقض نبود. اما در روزگاري كه تناقضاتِ موجود در جهان و در صحنه ادبيات به‌حدِ اعلاي خود رسيده است، دشوار بتوان از يكي از دوگانه‌هاي لوكاچ دفاع كرد. جريانِ غالب ادبي كه مي‌توان آن را حافظان وضع موجود خطاب كرد، تا پيش از اين از ادبياتِ حرفه‌اي يا تخصصي سخن مي‌گفت كه بنا داشت از بختكِ ادبياتِ روشنفكرانه متعهد رهايي يابد، اما اينك با ازكارافتادنِ چرخ‌دنده‌اي در دستگاهِِ توليد انبوهِ كتاب، با چرخشي جعلي داعيه نوشتن از وضع موجود و مداخله در آن را دارند و نسيانِ تاريخي‌شان مانع از آن است تا به‌ياد بياورند خود در نشرها و نشريات و دم‌ودستگاهِ ادبي‌شان مروج و مدافع رويكردي بي‌طرف و حرفه‌اي به ادبيات بودند و انبوهِ داستان‌هاي كم‌مايه وطني نيز با پذيرشِ همين تلقي فضاي ادبي را تسخير كرد. قلبِ مفاهيم است كه بازخوانيِ‌آراي فيلسوفي هم‌چون لوكاچ و تقابل آن با آراي آدورنو بر سر نويسنده‌ مدرني چون كافكا را ضرورت دوباره مي‌بخشد. لوكاچ در «جستارهايي درباره‌ توماس مان»1 مقاله‌اي دارد باعنوان «فرانتس كافكا يا توماس مان؟» كه در آن، دوراهه‌ خطير واقعي را نَه تضاد ميان سرمايه‌داري و سوسياليسم، كه تضاد ميان جنگ و صلح مي‌داند. «نخستين وظيفه روشنفكر بورژوا طرد دلهره‌ تقديرگرايانه فراگير و گشايش راه ‌نجاتي براي بشريت است تا گرويدن به سوسياليسم.» او در توجيهِ ستايش خود از توماس مان چنين رأي مي‌دهد. نويسنده‌ محبوبش كه به نحله چپ وابسته نبود و لوکاچ او را بورژوا اما اومانيستي دموکرات مي‌خواند که جهت فکري‌اش ترقي‌خواهي است نه ارتجاع، نويسنده‌اي که سخت با فاشيسم درمي‌افتد. لوكاچ انتخاب را ميان مدرنيسمي مي‌داند كه به‌لحاظِ زيبايي‌شناختي جاذب اما تباهي‌زده است و رئاليسم انتقادي ثمربخش، كه همان انتخاب ميان كافكا و مان است. او معتقد است اگر نويسنده‌اي دلهره را تجربه اساسي انسان مدرن بپندارد، نگرش او به زمانه خود مبينِ نوعي ساده‌لوحي است و بعد، از كافكا مي‌گويد كه نمونه كلاسيك نويسنده مدرنِ دستخوش دلهره كور و وحشت‌زده است. «او موقعيت منحصربه‌فرد خود را مديون آن است كه شيوه مستقيم و روشني براي القاي اين تجربه اساسي پيدا كرد»، زيرا بدون توسل به تمهيدات فرماليستي به اين هدف رسيد. از همين‌رو لوكاچ، كافكا را در شمار بزرگ‌ترين نويسندگان رئاليست مي‌داند و براي تاكيد بر اصالتِ كافكا به كيركه‌گور ارجاع مي‌دهد: «هر اندازه اصالتِ كسي بيش‌تر باشد، بيش‌تر هم دستخوش دلهره است.» كافكا از نظرِ لوكاچ اين دلهره و اين جهان تكه‌تكه را وصف مي‌كند. در همين‌جا لوكاچ از آدورنو نقل‌قول مي‌آورد كه «آنچه تكان‌دهنده است هول‌انگيزي و نفرت‌زايي آثار كافكا نيست بلكه واقعي‌بودن آن است.» خصيصه اهريمني جهان سرمايه‌داري مدرن و ناتواني انسان در رويارويي با آن، كه بن‌مايه واقعي آثار كافكاست. لوكاچ در عين‌حال مي‌نويسد جزييات در آثار كافكا برخلافِ رئاليسم نمودار گره‌گاه‌هاي زندگي فردي يا اجتماعي نيستند، بلكه نمادهاي اسرارآميز نوعي استعلاي درك‌نشدني‌اند. قرينه اين رويكردِ جاذب اما محتوم به شكست و شوم در ادبيات مدرن، از نظر لوكاچ آثارِ توماس مان است كه جزييات و زمان در كارش در موقعيت اجتماعي و تاريخي خاص ريشه دارند و هراندازه مان درهم‌تافتگيِ واقعيت كنوني را عميق‌تر مي‌شكافد ما به دركِ شفاف‌تري از موقعيت خود خواهيم رسيد، زيرا او باوجودِ شيفتگي به تاريكيِ هستي مدرن همواره ريشه‌هاي تحريف را نشانه مي‌رود. آدورنو اما با ردِ سويه‌هاي شوم و تباه در آثار كافكا مي‌نويسد2 اگر حرف كافكا فقط اين بود كه انسان رستگاري را باخته و راهي به جهان مطلق ندارد و حياتش آشفته و تاريك يا مبتني‌بر هيچ است، چه نيازي به كار سيزيفيِ او وجود داشت؟ ‌چرا مي‌بايست او را برآشفته كند؟ آدورنو در مقامِ پاسخ‌ به منتقداني كه كافكا را در كسوت سمبوليسم رئاليستي مي‌نشانند و معتقدند كافكا اين مسايل را در آثارش نياورده است، مي‌نويسد «اين ادعاها تنها نقصانِ كليشه‌ها را نمايان مي‌سازد.» در نظر آدورنو روايت، يا رئاليستي است يا سمبوليك و در آثار كافكا همه‌چيز تا سرحدِ امكان منجمد و رسوبي است و هر جمله همان است كه از معنايش برمي‌آيد. درست خلافِ آنچه در سمبول‌ها روي مي‌دهد. «نثر كافكا بيشتر در پي نماد است تا سمبول. بنيامين آن را بي‌سبب تمثيل نخوانده است.» جمله بنياديِ آدورنو در قرائتش از كافكا اين است: «نثر كافكا نه با گفتن، كه با امتناع از گفتن، با گسستن بيان مي‌كند؛ تمثيلي است كه كليدش دزدي شده است.» جملاتِ كافكا تفسيربردار نيست و هركس در اين راه گام بردارد فرضِ انتزاعيِ آثار كافكا را كه عبارت از تاريكي هستي است، با محتواي آنها اشتباه مي‌گيرد. كاري كه كافكا در نسبت با واقعيت مي‌كند، اين است كه او فقط چيزهاي مرئي را روايت مي‌كند اما روايتش آنها را به هيئتي تازه درمي‌آورد، او واقعيت را از ريخت مي‌اندازد تا به چيز جديدي بدل كند كه نه روياست و نه تقليد مضحك از واقعيت. كارِ كافكا «ساختنِ تصويري است معماگونه از واقعيت و متشكل از قطعات پراكنده آن.» آدورنو براي شكافتن اين تلقي به صحنه آخرِ «محاكمه» اشاره مي‌كند: «نگاه‌هاي يوزف كا معطوف مي‌شود به طبقه فوقاني ساختماني كه مجاور معدن سنگ بود. آن‌جا دو لنگه يك پنجره، مثل درخشش ناگهانيِ نوري گشوده شدند. شخصي كه از آن فاصله و از اين پايين ضعيف و لاغر به‌نظر مي‌رسيد با حركتي ناگهاني به‌ جلو خم شد... كه بود؟ دوست بود؟ آدم خوبي بود؟» آثارِ كافكا با سرانجامِ ادبيات رئاليستيِ سوسياليستي كه بناست پاياني خوش داشته باشد، هيچ ميانه‌اي ندارد. كافكا با زير ذره‌بين قراردادنِ رد كثافت انگشتانِ قدرت رمزي از دوران پُرزرق‌وبرقِ كاپيتاليسم متاخر در آثارش به‌جا مي‌گذارد. از اين‌رو آدورنو كافكا را صداي چپ فوق‌راديكال مي‌خواند. نويسنده‌اي كه با دقيق‌شدن در زباله‌هاي دوران ليبراليسم دستِ انحصارطلبيِ اقتصادي را مي‌خواند، همان انحصارطلبي كه بساطِ ليبراليسم را برمي‌چيند. با قرائتِ تلقي يكسر متفاوتِ لوكاچ و آدورنو از كافكا به‌نظر مي‌رسد كه «ساختنِ تصويري معماگونه از واقعيت»، سياستِ ادبيات كافكاست. نويسنده‌اي كه وصيت كرده بود تمام آثارش سوزانده شود و به‌تعبيرِ آدورنو مي‌خواست فراموش شود تا شايد وادارمان كند به تلاش براي حل معما. بي‌ترديد از ادبياتِ اخير ما كه يكسر به واقعيتِ موجود تن داده و فراتر از آن، موجوديتِ خود را مديونِ استمرار وضعيت مستقر است، انتظار نمي‌رود در دوراهه لوكاچي دست به انتخاب بزند يا مانندِ نويسندگان سلف ما، هدايت و ديگران به مواجهه با كافكا و ادبيات مدرنيستي برخيزد. چراكه فضاي ادبيِ غالب، بي‌سروصدا توانست تقابل ترجمه و تاليف را برهم بزند و آثاري از ادبيات جهان را به‌خوردِ مخاطب بدهد كه در قدوقامتِ ادبياتِ نحيف وطني، و دست‌چندم است. البته، پرداختن به اين مسئله خود مجال ديگري مي‌طلبد.
1. «جستارهايي درباره‌ توماس مان»، لوكاچ، اكبر معصوم‌بيگي، نشر نگاه
2. «يادداشت‌هايي درباره‌ كافكا»، آدورنو، سعيد رضواني، نشر آگاه

اگر روزگاري لوكاچ دوگانه ادبيات مدرنيستي و رئاليسمِ انتقادي را با قاطعيت مطرح مي‌كرد و جانبِ نوع اخير را مي‌گرفت، هنوز وضعيت دست‌كم در ادبيات، چنان وهمناك و متناقض نبود. اما در روزگاري كه تناقضاتِ موجود در جهان و در صحنه ادبيات به‌حدِ اعلاي خود رسيده است، دشوار بتوان از يكي از دوگانه‌هاي لوكاچ دفاع كرد. جريانِ غالب ادبي كه مي‌توان آن را حافظان وضع موجود خطاب كرد، تا پيش از اين از ادبياتِ حرفه‌اي يا تخصصي سخن مي‌گفت كه بنا داشت از بختكِ ادبياتِ روشنفكرانه متعهد رهايي يابد، اما اينك با ازكارافتادنِ چرخ‌دنده‌اي در دستگاهِِ توليد انبوهِ كتاب، با چرخشي جعلي داعيه نوشتن از وضع موجود و مداخله در آن را دارند و نسيانِ تاريخي‌شان مانع از آن است تا به‌ياد بياورند خود در نشرها و نشريات و دم‌ودستگاهِ ادبي‌شان مروج و مدافع رويكردي بي‌طرف و حرفه‌اي به ادبيات بودند و انبوهِ داستان‌هاي كم‌مايه وطني نيز با پذيرشِ همين تلقي فضاي ادبي را تسخير كرد. قلبِ مفاهيم است كه بازخوانيِ‌آراي فيلسوفي هم‌چون لوكاچ و تقابل آن با آراي آدورنو بر سر نويسنده‌ مدرني چون كافكا را ضرورت دوباره مي‌بخشد. لوكاچ در «جستارهايي درباره‌ توماس مان»1 مقاله‌اي دارد باعنوان «فرانتس كافكا يا توماس مان؟» كه در آن، دوراهه‌ خطير واقعي را نَه تضاد ميان سرمايه‌داري و سوسياليسم، كه تضاد ميان جنگ و صلح مي‌داند. «نخستين وظيفه روشنفكر بورژوا طرد دلهره‌ تقديرگرايانه فراگير و گشايش راه ‌نجاتي براي بشريت است تا گرويدن به سوسياليسم.» او در توجيهِ ستايش خود از توماس مان چنين رأي مي‌دهد. نويسنده‌ محبوبش كه به نحله چپ وابسته نبود و لوکاچ او را بورژوا اما اومانيستي دموکرات مي‌خواند که جهت فکري‌اش ترقي‌خواهي است نه ارتجاع، نويسنده‌اي که سخت با فاشيسم درمي‌افتد. لوكاچ انتخاب را ميان مدرنيسمي مي‌داند كه به‌لحاظِ زيبايي‌شناختي جاذب اما تباهي‌زده است و رئاليسم انتقادي ثمربخش، كه همان انتخاب ميان كافكا و مان است. او معتقد است اگر نويسنده‌اي دلهره را تجربه اساسي انسان مدرن بپندارد، نگرش او به زمانه خود مبينِ نوعي ساده‌لوحي است و بعد، از كافكا مي‌گويد كه نمونه كلاسيك نويسنده مدرنِ دستخوش دلهره كور و وحشت‌زده است. «او موقعيت منحصربه‌فرد خود را مديون آن است كه شيوه مستقيم و روشني براي القاي اين تجربه اساسي پيدا كرد»، زيرا بدون توسل به تمهيدات فرماليستي به اين هدف رسيد. از همين‌رو لوكاچ، كافكا را در شمار بزرگ‌ترين نويسندگان رئاليست مي‌داند و براي تاكيد بر اصالتِ كافكا به كيركه‌گور ارجاع مي‌دهد: «هر اندازه اصالتِ كسي بيش‌تر باشد، بيش‌تر هم دستخوش دلهره است.» كافكا از نظرِ لوكاچ اين دلهره و اين جهان تكه‌تكه را وصف مي‌كند. در همين‌جا لوكاچ از آدورنو نقل‌قول مي‌آورد كه «آنچه تكان‌دهنده است هول‌انگيزي و نفرت‌زايي آثار كافكا نيست بلكه واقعي‌بودن آن است.» خصيصه اهريمني جهان سرمايه‌داري مدرن و ناتواني انسان در رويارويي با آن، كه بن‌مايه واقعي آثار كافكاست. لوكاچ در عين‌حال مي‌نويسد جزييات در آثار كافكا برخلافِ رئاليسم نمودار گره‌گاه‌هاي زندگي فردي يا اجتماعي نيستند، بلكه نمادهاي اسرارآميز نوعي استعلاي درك‌نشدني‌اند. قرينه اين رويكردِ جاذب اما محتوم به شكست و شوم در ادبيات مدرن، از نظر لوكاچ آثارِ توماس مان است كه جزييات و زمان در كارش در موقعيت اجتماعي و تاريخي خاص ريشه دارند و هراندازه مان درهم‌تافتگيِ واقعيت كنوني را عميق‌تر مي‌شكافد ما به دركِ شفاف‌تري از موقعيت خود خواهيم رسيد، زيرا او باوجودِ شيفتگي به تاريكيِ هستي مدرن همواره ريشه‌هاي تحريف را نشانه مي‌رود. آدورنو اما با ردِ سويه‌هاي شوم و تباه در آثار كافكا مي‌نويسد2 اگر حرف كافكا فقط اين بود كه انسان رستگاري را باخته و راهي به جهان مطلق ندارد و حياتش آشفته و تاريك يا مبتني‌بر هيچ است، چه نيازي به كار سيزيفيِ او وجود داشت؟ ‌چرا مي‌بايست او را برآشفته كند؟ آدورنو در مقامِ پاسخ‌ به منتقداني كه كافكا را در كسوت سمبوليسم رئاليستي مي‌نشانند و معتقدند كافكا اين مسايل را در آثارش نياورده است، مي‌نويسد «اين ادعاها تنها نقصانِ كليشه‌ها را نمايان مي‌سازد.» در نظر آدورنو روايت، يا رئاليستي است يا سمبوليك و در آثار كافكا همه‌چيز تا سرحدِ امكان منجمد و رسوبي است و هر جمله همان است كه از معنايش برمي‌آيد. درست خلافِ آنچه در سمبول‌ها روي مي‌دهد. «نثر كافكا بيشتر در پي نماد است تا سمبول. بنيامين آن را بي‌سبب تمثيل نخوانده است.» جمله بنياديِ آدورنو در قرائتش از كافكا اين است: «نثر كافكا نه با گفتن، كه با امتناع از گفتن، با گسستن بيان مي‌كند؛ تمثيلي است كه كليدش دزدي شده است.» جملاتِ كافكا تفسيربردار نيست و هركس در اين راه گام بردارد فرضِ انتزاعيِ آثار كافكا را كه عبارت از تاريكي هستي است، با محتواي آنها اشتباه مي‌گيرد. كاري كه كافكا در نسبت با واقعيت مي‌كند، اين است كه او فقط چيزهاي مرئي را روايت مي‌كند اما روايتش آنها را به هيئتي تازه درمي‌آورد، او واقعيت را از ريخت مي‌اندازد تا به چيز جديدي بدل كند كه نه روياست و نه تقليد مضحك از واقعيت. كارِ كافكا «ساختنِ تصويري است معماگونه از واقعيت و متشكل از قطعات پراكنده آن.» آدورنو براي شكافتن اين تلقي به صحنه آخرِ «محاكمه» اشاره مي‌كند: «نگاه‌هاي يوزف كا معطوف مي‌شود به طبقه فوقاني ساختماني كه مجاور معدن سنگ بود. آن‌جا دو لنگه يك پنجره، مثل درخشش ناگهانيِ نوري گشوده شدند. شخصي كه از آن فاصله و از اين پايين ضعيف و لاغر به‌نظر مي‌رسيد با حركتي ناگهاني به‌ جلو خم شد... كه بود؟ دوست بود؟ آدم خوبي بود؟» آثارِ كافكا با سرانجامِ ادبيات رئاليستيِ سوسياليستي كه بناست پاياني خوش داشته باشد، هيچ ميانه‌اي ندارد. كافكا با زير ذره‌بين قراردادنِ رد كثافت انگشتانِ قدرت رمزي از دوران پُرزرق‌وبرقِ كاپيتاليسم متاخر در آثارش به‌جا مي‌گذارد. از اين‌رو آدورنو كافكا را صداي چپ فوق‌راديكال مي‌خواند. نويسنده‌اي كه با دقيق‌شدن در زباله‌هاي دوران ليبراليسم دستِ انحصارطلبيِ اقتصادي را مي‌خواند، همان انحصارطلبي كه بساطِ ليبراليسم را برمي‌چيند. با قرائتِ تلقي يكسر متفاوتِ لوكاچ و آدورنو از كافكا به‌نظر مي‌رسد كه «ساختنِ تصويري معماگونه از واقعيت»، سياستِ ادبيات كافكاست. نويسنده‌اي كه وصيت كرده بود تمام آثارش سوزانده شود و به‌تعبيرِ آدورنو مي‌خواست فراموش شود تا شايد وادارمان كند به تلاش براي حل معما. بي‌ترديد از ادبياتِ اخير ما كه يكسر به واقعيتِ موجود تن داده و فراتر از آن، موجوديتِ خود را مديونِ استمرار وضعيت مستقر است، انتظار نمي‌رود در دوراهه لوكاچي دست به انتخاب بزند يا مانندِ نويسندگان سلف ما، هدايت و ديگران به مواجهه با كافكا و ادبيات مدرنيستي برخيزد. چراكه فضاي ادبيِ غالب، بي‌سروصدا توانست تقابل ترجمه و تاليف را برهم بزند و آثاري از ادبيات جهان را به‌خوردِ مخاطب بدهد كه در قدوقامتِ ادبياتِ نحيف وطني، و دست‌چندم است. البته، پرداختن به اين مسئله خود مجال ديگري مي‌طلبد.
1. «جستارهايي درباره‌ توماس مان»، لوكاچ، اكبر معصوم‌بيگي، نشر نگاه
2. «يادداشت‌هايي درباره‌ كافكا»، آدورنو، سعيد رضواني، نشر آگاه

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها