با آرش عباسي، نويسنده و كارگردان
مطيع، نظمي مثالزدني براي كاركردن داشت
محمد مطيع، بازيگر تئاتري است كه از دهه 40 در مشهد كارش را در 19 سالگي آغاز كرد و بعدها به دانشكده هنرهاي دراماتيك آمد و در حلقه بازيگران تالار بيستوپنج شهريور (سنگلج) قرار گرفت، اما بعدها به دليل مشغله كاري در سينما و تلويزيون از تئاتر دور شد. او در سال 90 آخرين كار تئاترياش را به نام «آفتاب از ميلان طلوع ميكند»، به نويسندگي و كارگرداني آرش عباسي اجرا كرد. با اين هنرمند درباره اين روزها و دوستيشان گپ زدهايم كه ميخوانيد.
ميخواهيم درباره چگونگي آشناشدن و كاركردنت با محمد مطيع بدانيم؟
واقعيت اين است كه من تصويري از مطيع داشتم كه از سريال «سلطان و شبان» و نقش وزير اعظم مانده در ذهنم بود. موقع نوشتن نمايشنامه «آفتاب از ميلان طلوع ميكند» ناخواسته داشتم خانوادهاي را در حدود سالهاي 61 و 62 تصور ميكردم كه داشتند يك برنامه تلويزيوني را نگاه ميكردند و ناخودآگاه ذهنم درگير صحنهاي شد كه آنها هم اتفاقا داشتند. همين سريال سلطان و شبان را ميديدند و درباره وزير اعظم جروبحث ميكردند. تا اينكه زمان تمرينها فرارسيد و به دنبال بازيگري بوديم كه نقش سرهنگ را در اين متن بازي كند كه رزيتا غفاري، از بچههاي گروهمان گفت: محمد مطيع ميتواند اين نقش را بازي كند و گفتيم به امتحانش ميارزد. بنابراين با او كه در سوئد بود تماس گرفتم و متن را برايش فرستادم كه بعد از خواندنش خوشش آمد و اعلام کرد كه به ما ميپيوندد و خيلي زود هم آمد و به تمرينهايمان پيوست و همين نقش را بازي كرد.
آن روزها چگونه ميگذشت؟
روزهاي سختي بود و برايم مثل كلاس درس بود و بازيگري مثل او كه در دهههاي 40 و 50 كار كرده با همه نسلهاي جوانتري كه اين روزها كار ميكنند خيلي متفاوت بود. او علاقه و عرق خاصي به تئاتر و نظمي مثالزدني براي كاركردن داشت. زودتر از بقيه ميآمد و تا آخرين لحظات در كنار ما بود. درحاليكه جوانهاي امروز را بايد خواهش كني كه سر وقت بيايند و زودتر هم نروند و در ميانههاي كار گروه را ترك نكنند. كاركردن مطيع با سيستم اين روزهاي ما كاملا متفاوت بود. اين براي ما خيلي غريب بود و وقتي در ميانه كار حتي به او پيشنهاد كار تازهاي را ميدادند نميپذيرفت، چون ميگفت الان مشغول يك تئاتر هستم و خود را نسبت به اين كار متعهد ميدانست. بنابراين ما از او اين نكتهها را ميآموختيم و بعدها هم اين دوستي
ادامه پيدا كرد.
اين دوستي چگونه بود؟
در ايران كه بود، بارها به خانهاش ميرفتم و وقتي هم در سوئد بود، هر هفته و شايد يكماه يكبار با او تماس تلفني داشتم و هربار ميگفتم كه به زودي ميآيم، اما هربار به دليلي نميشد، حتي آخرينبار همين روزهاي آخر اسفند بود كه گفت بيا سوئد و من گفتم بايد به تهران بروم، چون تمرين دارم... و بعد از برگشت حتما ميآيم كه نشد. حتي من از او دعوت ميكردم كه به رم بيايد، چون خودش خيلي دوست داشت آنجا را ببيند. از همان سال 90 و شروع تمرينهايمان و تا همين روزهاي مانده به 98 ما با هم در ارتباط بوديم، بنابراين برايم موقعيت خوب و عجيبوغريبي بود كه با او كار كنم و بعد با هم دوست شويم، اما خيلي متأسفم كه مطيع در شرايط خوبي بهسر نميبرد و دراينباره، هم ديگران مقصر بودند و هم خودش. او بنابر آن تصميمهايي كه ميگرفت در زمينه رفتن، برگشتن و برخي از انتخابهايش باعث ميشد كه خيليها از او دور شوند يا خودش را از بقيه دور كند.
به نظرت مشكل و بيمارياش پيش از فوت چه بوده است؟
مسئله اين بود كه مشكل قلبي داشت و دوبار عمل قلب باز شده بود و نياز به مراقبت ويژه داشت كه متأسفانه به تنهايي زندگي ميكرد. بههرحال ميدانستم كه شرايط خوبي نداشت و در يك سوئيت كوچكي كه دولت سوئد در اختيارش قرار داده بود به تنهايي زندگي ميكرد. خيلي وقت پيش كه در ايران بود و من به سراغش ميرفتم، ميديدم كه از نظر سلامت به يك نفر نياز دارد كه مراقبش باشد و شبها خيلي بد ميخوابيد و ميديدم كه عذاب ميكشيد و نبايد در اين شرايط ويژه، به تنهايي زندگي ميكرد. به همين دليل هم اين اتفاق افتاد و در 75 سالگي فوت كرد.
چرا در سوئد و شهر گوتنبرك خاكسپارياش ميكنند؟
دوستاني كه در اينجا بودند با خانوادهاش صحبت كردند كه پيكرش را به ايران بياورند كه در خاك وطنش و حتي اگر شده در شهرش، مشهد، خاكسپاري شود، اما خانوادهاش قبول نكردند.
آيا خاطرهاي از مطيع داري كه برايمان تعريف كني؟
خاطره خيلي زياد دارم و هر جلسهاي كه با او داشتم بسيار از مطيع آموختم. يكي از علاقهمنديهايم در رفتوآمد با او، ديدن سه آلبوم عكسي بود كه از كودكي و تئاتر كاركردنهايش در مشهد و تهران داشت و تا اين اواخر كه در تلويزيون كار ميكرد. من شايد 30 بار اين آلبومها را مرور كردم و او براي هر عكس با جزئيات و دقيق خاطراتش را ميگفت كه مثلا سر فلان كار چه اتفاقي بين او و بازيگران ديگر افتاده و...! براي همين دوست داشتم صدايش يا تصويرش را ضبط كنم و به او ميگفتم كه اينها تاريخ شفاهي تئاتر ايران است و اما او ميگفت حالا نه! و هربار به نوعي قبول نميكرد. اگر اجازه ميداد، نگاه ما نسبت به او، دوران و آدمهايش بسيار تغيير ميكرد، چون چيزهايي ميگفت كه اصلا دربارهاش نشنيدهايم. متأسفانه اين مهم نشد و حالا حسرتبهدل ماندهام كه او چه چيزهايي براي گفتن داشت كه نگفت.
محمد مطيع، بازيگر تئاتري است كه از دهه 40 در مشهد كارش را در 19 سالگي آغاز كرد و بعدها به دانشكده هنرهاي دراماتيك آمد و در حلقه بازيگران تالار بيستوپنج شهريور (سنگلج) قرار گرفت، اما بعدها به دليل مشغله كاري در سينما و تلويزيون از تئاتر دور شد. او در سال 90 آخرين كار تئاترياش را به نام «آفتاب از ميلان طلوع ميكند»، به نويسندگي و كارگرداني آرش عباسي اجرا كرد. با اين هنرمند درباره اين روزها و دوستيشان گپ زدهايم كه ميخوانيد.
ميخواهيم درباره چگونگي آشناشدن و كاركردنت با محمد مطيع بدانيم؟
واقعيت اين است كه من تصويري از مطيع داشتم كه از سريال «سلطان و شبان» و نقش وزير اعظم مانده در ذهنم بود. موقع نوشتن نمايشنامه «آفتاب از ميلان طلوع ميكند» ناخواسته داشتم خانوادهاي را در حدود سالهاي 61 و 62 تصور ميكردم كه داشتند يك برنامه تلويزيوني را نگاه ميكردند و ناخودآگاه ذهنم درگير صحنهاي شد كه آنها هم اتفاقا داشتند. همين سريال سلطان و شبان را ميديدند و درباره وزير اعظم جروبحث ميكردند. تا اينكه زمان تمرينها فرارسيد و به دنبال بازيگري بوديم كه نقش سرهنگ را در اين متن بازي كند كه رزيتا غفاري، از بچههاي گروهمان گفت: محمد مطيع ميتواند اين نقش را بازي كند و گفتيم به امتحانش ميارزد. بنابراين با او كه در سوئد بود تماس گرفتم و متن را برايش فرستادم كه بعد از خواندنش خوشش آمد و اعلام کرد كه به ما ميپيوندد و خيلي زود هم آمد و به تمرينهايمان پيوست و همين نقش را بازي كرد.
آن روزها چگونه ميگذشت؟
روزهاي سختي بود و برايم مثل كلاس درس بود و بازيگري مثل او كه در دهههاي 40 و 50 كار كرده با همه نسلهاي جوانتري كه اين روزها كار ميكنند خيلي متفاوت بود. او علاقه و عرق خاصي به تئاتر و نظمي مثالزدني براي كاركردن داشت. زودتر از بقيه ميآمد و تا آخرين لحظات در كنار ما بود. درحاليكه جوانهاي امروز را بايد خواهش كني كه سر وقت بيايند و زودتر هم نروند و در ميانههاي كار گروه را ترك نكنند. كاركردن مطيع با سيستم اين روزهاي ما كاملا متفاوت بود. اين براي ما خيلي غريب بود و وقتي در ميانه كار حتي به او پيشنهاد كار تازهاي را ميدادند نميپذيرفت، چون ميگفت الان مشغول يك تئاتر هستم و خود را نسبت به اين كار متعهد ميدانست. بنابراين ما از او اين نكتهها را ميآموختيم و بعدها هم اين دوستي
ادامه پيدا كرد.
اين دوستي چگونه بود؟
در ايران كه بود، بارها به خانهاش ميرفتم و وقتي هم در سوئد بود، هر هفته و شايد يكماه يكبار با او تماس تلفني داشتم و هربار ميگفتم كه به زودي ميآيم، اما هربار به دليلي نميشد، حتي آخرينبار همين روزهاي آخر اسفند بود كه گفت بيا سوئد و من گفتم بايد به تهران بروم، چون تمرين دارم... و بعد از برگشت حتما ميآيم كه نشد. حتي من از او دعوت ميكردم كه به رم بيايد، چون خودش خيلي دوست داشت آنجا را ببيند. از همان سال 90 و شروع تمرينهايمان و تا همين روزهاي مانده به 98 ما با هم در ارتباط بوديم، بنابراين برايم موقعيت خوب و عجيبوغريبي بود كه با او كار كنم و بعد با هم دوست شويم، اما خيلي متأسفم كه مطيع در شرايط خوبي بهسر نميبرد و دراينباره، هم ديگران مقصر بودند و هم خودش. او بنابر آن تصميمهايي كه ميگرفت در زمينه رفتن، برگشتن و برخي از انتخابهايش باعث ميشد كه خيليها از او دور شوند يا خودش را از بقيه دور كند.
به نظرت مشكل و بيمارياش پيش از فوت چه بوده است؟
مسئله اين بود كه مشكل قلبي داشت و دوبار عمل قلب باز شده بود و نياز به مراقبت ويژه داشت كه متأسفانه به تنهايي زندگي ميكرد. بههرحال ميدانستم كه شرايط خوبي نداشت و در يك سوئيت كوچكي كه دولت سوئد در اختيارش قرار داده بود به تنهايي زندگي ميكرد. خيلي وقت پيش كه در ايران بود و من به سراغش ميرفتم، ميديدم كه از نظر سلامت به يك نفر نياز دارد كه مراقبش باشد و شبها خيلي بد ميخوابيد و ميديدم كه عذاب ميكشيد و نبايد در اين شرايط ويژه، به تنهايي زندگي ميكرد. به همين دليل هم اين اتفاق افتاد و در 75 سالگي فوت كرد.
چرا در سوئد و شهر گوتنبرك خاكسپارياش ميكنند؟
دوستاني كه در اينجا بودند با خانوادهاش صحبت كردند كه پيكرش را به ايران بياورند كه در خاك وطنش و حتي اگر شده در شهرش، مشهد، خاكسپاري شود، اما خانوادهاش قبول نكردند.
آيا خاطرهاي از مطيع داري كه برايمان تعريف كني؟
خاطره خيلي زياد دارم و هر جلسهاي كه با او داشتم بسيار از مطيع آموختم. يكي از علاقهمنديهايم در رفتوآمد با او، ديدن سه آلبوم عكسي بود كه از كودكي و تئاتر كاركردنهايش در مشهد و تهران داشت و تا اين اواخر كه در تلويزيون كار ميكرد. من شايد 30 بار اين آلبومها را مرور كردم و او براي هر عكس با جزئيات و دقيق خاطراتش را ميگفت كه مثلا سر فلان كار چه اتفاقي بين او و بازيگران ديگر افتاده و...! براي همين دوست داشتم صدايش يا تصويرش را ضبط كنم و به او ميگفتم كه اينها تاريخ شفاهي تئاتر ايران است و اما او ميگفت حالا نه! و هربار به نوعي قبول نميكرد. اگر اجازه ميداد، نگاه ما نسبت به او، دوران و آدمهايش بسيار تغيير ميكرد، چون چيزهايي ميگفت كه اصلا دربارهاش نشنيدهايم. متأسفانه اين مهم نشد و حالا حسرتبهدل ماندهام كه او چه چيزهايي براي گفتن داشت كه نگفت.