گفتمانهای اعتبارزدا و دالهای اشباعشده
غلامرضا حداد- عضو هیئت علمی دانشگاه
به نظر میرسد در شرایط کنونی جامعه ایران، ساحت معنایی در فضای بیناذهنی ِسوژههای اجتماعی و سیاسی از کمبود گفتمانهای هویتساز و معنابخش رنجور است. گویی ایده جذابی یافت نمیشود تا «خودِ جمعی» ما را حول محورش بنا کند، برایمان افقی ترسیم کند، به بودنمان معنا دهد، هویتمان را تعریف کند و به کنش سیاسی و اجتماعیمان جهت ببخشد. شاید گاهی بهعنوان شناورانِ این دریای بیساحلِ بیمعنایی، احساس میکنیم جامعهای که هویتمان را تعریف میکرد، در حال تقلیل به اجتماعی از انسانهای از خود و از یکدیگر بیگانه است. حقیقت، در درون گفتمانها برساخته میشود و این سازههای زبانی، به جهانهای واقعی ما معنا میبخشند، ارزشها و ضد ارزشهایمان را مشخص میکنند، اولویتهایمان را تعیین میکنند و از همه مهمتر، هویتهایمان را قوام میبخشند. اینکه هستی چیست، جهان چگونه جایی است، ما که هستیم و دیگران چه کسانی هستند و چه رابطهای میان ما و دیگران برقرار است و پرسشهایی اساسی از این دست، همه و همه در دل گفتمانها معنا یافته و پاسخ داده میشوند. این سازههای زبانی، با گزینش برخی دالها و کنارگذاشتن برخی دیگر، مفهومسازی یا ارجاع این دالها به برخی مدلولها و مرزبندی با سایر مدلولهای ممکن و مفصلبندی سازوارِ آنها با یکدیگر، پیکرهای را میسازند که در فضای بیناذهنی سوژهها معنای جهانهای واقعی را برمیسازند. از دل این معنابخشی به برخی از کنشها اعتبار داده میشود و برخی دیگر بیاعتبار جلوه میکنند؛ برخی از موقعیتها و منزلتها اعتبار مییابند و دسترسیهای مشخصی به منابع تخصیصی و اقتداری برایشان ممکن میشود و برخی دیگر طرد شده و دسترسیهایشان به منابع محدود یا ناممکن میشود؛ برخی از مفاهیم به اهداف بدل میشوند و برخی دیگر به ضرورت نادیده گرفته میشوند. این یعنی گفتمانها، جهانِ اجتماعی سوژههای تحت سلطه خود را برمیسازند و مشخص میکنند زیستجهانشان چگونه جایی است، ارزشها و ضدارزشهایش کداماند و البته در پاسخ به پرسشی اساسی که به کنش اجتماعی، معنا و جهت میبخشد، مشخص میکنند که «چه باید کرد». به نظر میرسد در ایران امروز چنین فرایندی دچار اختلال شده و به تعبیری سازههای گفتمانی ما از کار افتادهاند.
شاید بتوان مصداق چنین ازکارافتادگیای را در بیمعنایی ناآرامیهای دیماه 96 جستوجو کرد. در این ناآرامیها که در واکنشی روانی و اعتراضی نسبت به نابسامانیهای اقتصادی آغاز شده و با فراز و فرودهایی در بخشهای مختلف جامعه و در جغرافیایی متنوع ادامه داشت، آنچه یافت نمیشود معناست. سوژههایی که درگیر این اعتراضها بودند، برای کنشِ خود، معنا و الگوی مشخصی نمییافتند، آنچه میدانستند و بهتر بگوییم آنچه احساس میکردند این بود که مستأصل هستند و چارهای جز اعتراض ندارند. آنها نه سازماندهی داشتند، نه سازماندهنده، نه آرمانی و نه الگویی برای کنش و از همه مهمتر اینکه تعریفی از هویت خود، ارزشهایشان و اهدافشان نداشتند و فضای بیناذهنی آنان تحت سلطه هیچ گفتمان معنابخش و هویتسازی نبود. ناظران بیرونی نیز از معنابخشی سازوار و نظاممند به کنشهای معترضان ناتوان بودند؛ نشستهای علمی و همایش برگزار کردند، سخنرانی کرده و مقاله نوشتند، اما هیچ زبان علمی مشترکی برای تفسیر و تبیین این ناآرامیها متولد نشد که بتواند اجماعی حداقلی میان صاحبنظران در فهم این پدیده به وجود بیاورد. بازیگران سیاسی نیز که همواره به چنین رویدادهایی به
چشم فرصت مینگریسته و در تصاحب آن به نفع جریان سیاسی مطلوب خود بهره میبردهاند، با وجود تلاشهای فراوان، در مصادره معنایی این رخدادها به شکل برجسته و مشهودی ناکام ماندند. جریانهای اصلی سیاسی در داخل، اعم از اصولگرایان و اصلاحطلبان و نیز اپوزیسیون سیاسی در داخل و خارج اعم از سلطنتطلبان، احزاب کارگری و چپ، جمهوریخواهان و دیگران به شکلهای مختلف تلاش کردند معنابخشی به این رویداد را در انحصار گفتمانی خود درآورند و به آن جهت بدهند و آن را مال خود کنند، اما دریغ از ذرهای توفیق.
اگرچه ممکن است دستگاههایی که مسئولیت کنترل و مهار چنین ناآرامیهایی را بر عهده دارند، از چنین بیمعناییای در کنش استقبال کنند، چراکه مواجهه با آن را از نظر تکنیکی، سادهتر از جنبشهای اجتماعی شناسنامهدار میپندارند، اما تصور میکنم این نشانه خوبی نیست.
اینکه گفتمانی نیست که بتواند جهان پیرامون سوژههای اجتماعی را برایشان معنا کند، برایشان حقیقت بیافریند و به کنشهایشان جهت دهد؛ یعنی اینکه پیوندهایی که «خودِ جمعی» ما را در قالب یک «جامعه» منسجم میکرد، دیگر وجود ندارند و این تهدیدی برای جامعه است.
در خلال سالهای گذشته، جریانهای رقیب تلاش کردهاند با گزینش برخی دالها و انحصار در معنابخشی و ارجاع به مدلولهای مشخص، با مفصلبندی آنها جهان اجتماعی ایرانیان را معنا کنند. دالهای مختلفی ازجمله عدالت، استقلال، آزادی، مردمسالاری و مواردی از این دست، محوریت سازههای زبانی در گفتمانهای مسلط را شکل داده، به زندگی و کنشهای سوژههای ذیل خود معنا بخشیده و افق و مسیر تعریف کردهاند؛ اما در شرایط کنونی به نظر میرسد در معنابخشی به این دالها اختلال ایجاد شده است. بهعنوان مثال زمانی بنیانگذاران یک گفتمان، دال «آزادی» را در محوریت قرار داده و بهگونهای معنا کرده و مبتنی بر آن نظم معنایی خاصی درباره دیگر دالها شکل دادند و متقابلا سخنگویانِ گفتمان رقیب، تلاش کردند همان دال «آزادی» را به مدلولهای دیگری ارجاع داده و معنایی جایگزین، متناسب با مفصلبندی خود سامان دهند و در مجموع این رقابت خود گویای پویایی سازههای زبانی رقیب بوده است؛ اما اکنون به نظر میرسد نهفقط هم گفتمان مسلط و هم گفتمانهای رقیب از معنابخشی به این دال عاجزند؛ بلکه حتی اعتبار خود دال «آزادی» نیز موضوع تردید است. به عبارت دیگر این دال کمابیش
ارزش و جذابیت خود را برای سوژههای اجتماعی از دست میدهد؛ چه بسا این واژه برای عموم عاملیتهای اجتماعی، دیگر احساس و شوری برنینگیزد و برای سوژههای خاص و فرهیخته واکنشی از جنس طرد را به دنبال داشته باشد. این امر برای دیگر مفاهیم بنیادین در گفتمانهای حاضر نیز صادق است. این وضعیت خاص و خطرناکی است؛ وضعیتی که در آن گفتمانها نهفقط «بیاعتبار»؛ بلکه «اعتبارزدا» شده و مهمترین دالها یا همان نامهای بزرگی که باید بنیانهای زیست اجتماعی بر آن استوار باشند، نهفقط مسدود؛ بلکه «اشباعشده» هستند. به عبارت صریحتر، گفتمانها که کارکرد متعارفشان معنابخشی و هویتسازی است، عملا عاملی برای تهیسازی معانی و هویتزدایی شدهاند.
این وضعیت چه بسا گفتمان و خردهگفتمانهای اصولگرایانه و محافظهکارانه را کمتر بیازارد. اگر در یک جامعه سیاسی- خواه آنتاگونیستیک و خواه با رقابتهای دموکراتیک- گفتمانها در تلاشاند که به واسطه مسلطشدن بر فضاهای بیناذهنی سوژهها، دسترسیها را تسهیل کنند، در ایران امروز سازههای معنایی اصولگرایانه چنین ضرورتی را احساس نمیکنند. چه نیازی به جستوجوی مقصود است، وقتی که هماکنون در مقصد هستند؟ گفتمان و خردهگفتمانهای اصولگرایانه بیشتر در «توجیه» دسترسیهای منابع در اختیارشان به کار میآیند یا در برهههای خاص رقابتهای انتخاباتی برای تکمیل این دسترسیها. این گفتمانها موفق باشند یا ناموفق، تأثیر چندانی در تسلط سختافزاری اصولگرایان نخواهد داشت؛ بنابراین گفتمانهای اصولگرایانه از پیش بر ابدان مسلطاند و دغدغهای برای سلطه بر اذهان ندارند؛ اما برای گفتمان اصلاحطلبی وضعیت دیگری در جریان است؛ اعتبارزداشدن اصلاحطلبی و اشباع دالهای محوری آن.
پدیده دالهای اشباعشده بیش از آنکه متأثر از کاربرد نادرست یا نبود انسجام مدلولها باشند، مستقیما نتیجه و همزمان دلیلِ اعتبارزداشدن گفتمانهای موجود هستند؛ بنابراین نمیتوان انتظار داشت که با جابهجایی یا ترمیم دالهای محوری، این گفتمانها احیا شوند؛ بلکه برعکس آنها خود عامل مرگ دالهای بزرگ هستند. چندی است که امیدهایی مطرح میشود؛ مبنی بر اینکه باید برای ترمیم و احیای گفتمانمان به سراغ فضای گفتمانگونگی رفته و از گنجینه آن تلاشی را سامان دهیم؛ مثلا با ورود دال ملیگرایی به مجموعه مفاهیم محوری سازه زبانی خود یا جستوجوی مفاهیمی که زندگی متعارف دنیوی را نمایندگی کنند، درصدد اعتباربخشی مجدد برآییم. صرفنظر از اینکه تا چه حد مفصلبندی ملیگرایی با دیگر دالهای محوری اصلاحطلبی ممکن و میسر باشد یا اینکه بنیان عمیقا سیاسی اصلاحطلبی- سیاسی به معنای جستوجوگری قدرت- تا چه حد پذیرای ارزشهای زیست متعارف دنیوی است، تصور میکنم چنین تلاشی نهایتا به اعتبارزدایی از دال ملیگرایی یا ناهنجارکردن زیست متعارف خواهد انجامید و نه احیای اصلاحطلبی.
البته هستی اجتماعی ما محدود به همین روندهای قابل رصد و ارزیابی نیست و چه بسا در آیندهای دور یا نزدیک، امرِ واقعی جایی با امری واقعْ رودررو شود. این رخدادی است که دستکم از منظر تئوریک ناممکن نیست.
پس خوب است که قدری انصاف داشته باشیم و گنجینه دالهای میانتهی در فضای گفتمانگونگی جامعه ایرانی را حفظ کرده و از اعتبار ساقط نکنیم. هنوز میتوان در ملیگرایی یا در ارزشهای اینجهانی متعارف و غیرسیاسی زندگی به سبک ایرانی امیدهایی را برای آینده ایران جستوجو کرد؛ آن را ضایع نکنیم.
به نظر میرسد در شرایط کنونی جامعه ایران، ساحت معنایی در فضای بیناذهنی ِسوژههای اجتماعی و سیاسی از کمبود گفتمانهای هویتساز و معنابخش رنجور است. گویی ایده جذابی یافت نمیشود تا «خودِ جمعی» ما را حول محورش بنا کند، برایمان افقی ترسیم کند، به بودنمان معنا دهد، هویتمان را تعریف کند و به کنش سیاسی و اجتماعیمان جهت ببخشد. شاید گاهی بهعنوان شناورانِ این دریای بیساحلِ بیمعنایی، احساس میکنیم جامعهای که هویتمان را تعریف میکرد، در حال تقلیل به اجتماعی از انسانهای از خود و از یکدیگر بیگانه است. حقیقت، در درون گفتمانها برساخته میشود و این سازههای زبانی، به جهانهای واقعی ما معنا میبخشند، ارزشها و ضد ارزشهایمان را مشخص میکنند، اولویتهایمان را تعیین میکنند و از همه مهمتر، هویتهایمان را قوام میبخشند. اینکه هستی چیست، جهان چگونه جایی است، ما که هستیم و دیگران چه کسانی هستند و چه رابطهای میان ما و دیگران برقرار است و پرسشهایی اساسی از این دست، همه و همه در دل گفتمانها معنا یافته و پاسخ داده میشوند. این سازههای زبانی، با گزینش برخی دالها و کنارگذاشتن برخی دیگر، مفهومسازی یا ارجاع این دالها به برخی مدلولها و مرزبندی با سایر مدلولهای ممکن و مفصلبندی سازوارِ آنها با یکدیگر، پیکرهای را میسازند که در فضای بیناذهنی سوژهها معنای جهانهای واقعی را برمیسازند. از دل این معنابخشی به برخی از کنشها اعتبار داده میشود و برخی دیگر بیاعتبار جلوه میکنند؛ برخی از موقعیتها و منزلتها اعتبار مییابند و دسترسیهای مشخصی به منابع تخصیصی و اقتداری برایشان ممکن میشود و برخی دیگر طرد شده و دسترسیهایشان به منابع محدود یا ناممکن میشود؛ برخی از مفاهیم به اهداف بدل میشوند و برخی دیگر به ضرورت نادیده گرفته میشوند. این یعنی گفتمانها، جهانِ اجتماعی سوژههای تحت سلطه خود را برمیسازند و مشخص میکنند زیستجهانشان چگونه جایی است، ارزشها و ضدارزشهایش کداماند و البته در پاسخ به پرسشی اساسی که به کنش اجتماعی، معنا و جهت میبخشد، مشخص میکنند که «چه باید کرد». به نظر میرسد در ایران امروز چنین فرایندی دچار اختلال شده و به تعبیری سازههای گفتمانی ما از کار افتادهاند.
شاید بتوان مصداق چنین ازکارافتادگیای را در بیمعنایی ناآرامیهای دیماه 96 جستوجو کرد. در این ناآرامیها که در واکنشی روانی و اعتراضی نسبت به نابسامانیهای اقتصادی آغاز شده و با فراز و فرودهایی در بخشهای مختلف جامعه و در جغرافیایی متنوع ادامه داشت، آنچه یافت نمیشود معناست. سوژههایی که درگیر این اعتراضها بودند، برای کنشِ خود، معنا و الگوی مشخصی نمییافتند، آنچه میدانستند و بهتر بگوییم آنچه احساس میکردند این بود که مستأصل هستند و چارهای جز اعتراض ندارند. آنها نه سازماندهی داشتند، نه سازماندهنده، نه آرمانی و نه الگویی برای کنش و از همه مهمتر اینکه تعریفی از هویت خود، ارزشهایشان و اهدافشان نداشتند و فضای بیناذهنی آنان تحت سلطه هیچ گفتمان معنابخش و هویتسازی نبود. ناظران بیرونی نیز از معنابخشی سازوار و نظاممند به کنشهای معترضان ناتوان بودند؛ نشستهای علمی و همایش برگزار کردند، سخنرانی کرده و مقاله نوشتند، اما هیچ زبان علمی مشترکی برای تفسیر و تبیین این ناآرامیها متولد نشد که بتواند اجماعی حداقلی میان صاحبنظران در فهم این پدیده به وجود بیاورد. بازیگران سیاسی نیز که همواره به چنین رویدادهایی به
چشم فرصت مینگریسته و در تصاحب آن به نفع جریان سیاسی مطلوب خود بهره میبردهاند، با وجود تلاشهای فراوان، در مصادره معنایی این رخدادها به شکل برجسته و مشهودی ناکام ماندند. جریانهای اصلی سیاسی در داخل، اعم از اصولگرایان و اصلاحطلبان و نیز اپوزیسیون سیاسی در داخل و خارج اعم از سلطنتطلبان، احزاب کارگری و چپ، جمهوریخواهان و دیگران به شکلهای مختلف تلاش کردند معنابخشی به این رویداد را در انحصار گفتمانی خود درآورند و به آن جهت بدهند و آن را مال خود کنند، اما دریغ از ذرهای توفیق.
اگرچه ممکن است دستگاههایی که مسئولیت کنترل و مهار چنین ناآرامیهایی را بر عهده دارند، از چنین بیمعناییای در کنش استقبال کنند، چراکه مواجهه با آن را از نظر تکنیکی، سادهتر از جنبشهای اجتماعی شناسنامهدار میپندارند، اما تصور میکنم این نشانه خوبی نیست.
اینکه گفتمانی نیست که بتواند جهان پیرامون سوژههای اجتماعی را برایشان معنا کند، برایشان حقیقت بیافریند و به کنشهایشان جهت دهد؛ یعنی اینکه پیوندهایی که «خودِ جمعی» ما را در قالب یک «جامعه» منسجم میکرد، دیگر وجود ندارند و این تهدیدی برای جامعه است.
در خلال سالهای گذشته، جریانهای رقیب تلاش کردهاند با گزینش برخی دالها و انحصار در معنابخشی و ارجاع به مدلولهای مشخص، با مفصلبندی آنها جهان اجتماعی ایرانیان را معنا کنند. دالهای مختلفی ازجمله عدالت، استقلال، آزادی، مردمسالاری و مواردی از این دست، محوریت سازههای زبانی در گفتمانهای مسلط را شکل داده، به زندگی و کنشهای سوژههای ذیل خود معنا بخشیده و افق و مسیر تعریف کردهاند؛ اما در شرایط کنونی به نظر میرسد در معنابخشی به این دالها اختلال ایجاد شده است. بهعنوان مثال زمانی بنیانگذاران یک گفتمان، دال «آزادی» را در محوریت قرار داده و بهگونهای معنا کرده و مبتنی بر آن نظم معنایی خاصی درباره دیگر دالها شکل دادند و متقابلا سخنگویانِ گفتمان رقیب، تلاش کردند همان دال «آزادی» را به مدلولهای دیگری ارجاع داده و معنایی جایگزین، متناسب با مفصلبندی خود سامان دهند و در مجموع این رقابت خود گویای پویایی سازههای زبانی رقیب بوده است؛ اما اکنون به نظر میرسد نهفقط هم گفتمان مسلط و هم گفتمانهای رقیب از معنابخشی به این دال عاجزند؛ بلکه حتی اعتبار خود دال «آزادی» نیز موضوع تردید است. به عبارت دیگر این دال کمابیش
ارزش و جذابیت خود را برای سوژههای اجتماعی از دست میدهد؛ چه بسا این واژه برای عموم عاملیتهای اجتماعی، دیگر احساس و شوری برنینگیزد و برای سوژههای خاص و فرهیخته واکنشی از جنس طرد را به دنبال داشته باشد. این امر برای دیگر مفاهیم بنیادین در گفتمانهای حاضر نیز صادق است. این وضعیت خاص و خطرناکی است؛ وضعیتی که در آن گفتمانها نهفقط «بیاعتبار»؛ بلکه «اعتبارزدا» شده و مهمترین دالها یا همان نامهای بزرگی که باید بنیانهای زیست اجتماعی بر آن استوار باشند، نهفقط مسدود؛ بلکه «اشباعشده» هستند. به عبارت صریحتر، گفتمانها که کارکرد متعارفشان معنابخشی و هویتسازی است، عملا عاملی برای تهیسازی معانی و هویتزدایی شدهاند.
این وضعیت چه بسا گفتمان و خردهگفتمانهای اصولگرایانه و محافظهکارانه را کمتر بیازارد. اگر در یک جامعه سیاسی- خواه آنتاگونیستیک و خواه با رقابتهای دموکراتیک- گفتمانها در تلاشاند که به واسطه مسلطشدن بر فضاهای بیناذهنی سوژهها، دسترسیها را تسهیل کنند، در ایران امروز سازههای معنایی اصولگرایانه چنین ضرورتی را احساس نمیکنند. چه نیازی به جستوجوی مقصود است، وقتی که هماکنون در مقصد هستند؟ گفتمان و خردهگفتمانهای اصولگرایانه بیشتر در «توجیه» دسترسیهای منابع در اختیارشان به کار میآیند یا در برهههای خاص رقابتهای انتخاباتی برای تکمیل این دسترسیها. این گفتمانها موفق باشند یا ناموفق، تأثیر چندانی در تسلط سختافزاری اصولگرایان نخواهد داشت؛ بنابراین گفتمانهای اصولگرایانه از پیش بر ابدان مسلطاند و دغدغهای برای سلطه بر اذهان ندارند؛ اما برای گفتمان اصلاحطلبی وضعیت دیگری در جریان است؛ اعتبارزداشدن اصلاحطلبی و اشباع دالهای محوری آن.
پدیده دالهای اشباعشده بیش از آنکه متأثر از کاربرد نادرست یا نبود انسجام مدلولها باشند، مستقیما نتیجه و همزمان دلیلِ اعتبارزداشدن گفتمانهای موجود هستند؛ بنابراین نمیتوان انتظار داشت که با جابهجایی یا ترمیم دالهای محوری، این گفتمانها احیا شوند؛ بلکه برعکس آنها خود عامل مرگ دالهای بزرگ هستند. چندی است که امیدهایی مطرح میشود؛ مبنی بر اینکه باید برای ترمیم و احیای گفتمانمان به سراغ فضای گفتمانگونگی رفته و از گنجینه آن تلاشی را سامان دهیم؛ مثلا با ورود دال ملیگرایی به مجموعه مفاهیم محوری سازه زبانی خود یا جستوجوی مفاهیمی که زندگی متعارف دنیوی را نمایندگی کنند، درصدد اعتباربخشی مجدد برآییم. صرفنظر از اینکه تا چه حد مفصلبندی ملیگرایی با دیگر دالهای محوری اصلاحطلبی ممکن و میسر باشد یا اینکه بنیان عمیقا سیاسی اصلاحطلبی- سیاسی به معنای جستوجوگری قدرت- تا چه حد پذیرای ارزشهای زیست متعارف دنیوی است، تصور میکنم چنین تلاشی نهایتا به اعتبارزدایی از دال ملیگرایی یا ناهنجارکردن زیست متعارف خواهد انجامید و نه احیای اصلاحطلبی.
البته هستی اجتماعی ما محدود به همین روندهای قابل رصد و ارزیابی نیست و چه بسا در آیندهای دور یا نزدیک، امرِ واقعی جایی با امری واقعْ رودررو شود. این رخدادی است که دستکم از منظر تئوریک ناممکن نیست.
پس خوب است که قدری انصاف داشته باشیم و گنجینه دالهای میانتهی در فضای گفتمانگونگی جامعه ایرانی را حفظ کرده و از اعتبار ساقط نکنیم. هنوز میتوان در ملیگرایی یا در ارزشهای اینجهانی متعارف و غیرسیاسی زندگی به سبک ایرانی امیدهایی را برای آینده ایران جستوجو کرد؛ آن را ضایع نکنیم.