|

شکل‌هاي زندگي: تأملي کوتاه درباره رمان «پاييز فصل آخر سال است»

زندگي‌هاي تحقق‌نيافته

نادر شهريوري (صدقي)

«دنبال تو مي‌دويدم. روي سراميک‌هاي سرد و سفيد سالن. در آن سکوت ترسناک هزارساله. هن و هن نفس‌هايم به هر گام بلندتر در گوشم تکرار مي‌شد و گلويم را تلخ مي‌کرد»1.

«پاييز فصل آخر سال است»، نوشته نسيم مرعشي با اين تکه روايت اول آغاز مي‌شود. تکه اول را ليلا روايت مي‌کند و تکه دوم و سوم را شبانه و روجا مي‌گويند. در اين رمان با سه دختر جوان روبه‌رو مي‌شويم که با يکديگر دوست‌اند؛ دوستي‌شان به روز اول ثبت‌نام در دانشگاه برمي‌گردد. از آن روز به بعد زندگي‌شان به‌صورت ارتباطي مداوم با همديگر گره مي‌خورد و صميميتشان تا بدان اندازه مي‌شود که هريک در زندگي ديگري حضوري دائمي پيدا مي‌کند. اين هر سه زن جوان سمبلي از سه چهره مدرن از جامعه معاصر هستند. از اين سه، ليلا تنها زندگي مي‌کند؛ او در اندوهي عميق به سر مي‌برد؛ اندوهش بدان علت است که همسر سابقش، ميثاق، مهاجرت کرده است. جملات آغازين بالا احساسات ليلا هنگام خداحافظي با ميثاق در فرودگاه است. ليلا که پيش خود فکر مي‌کرد ميثاق در انتخاب ميان رفتن و ماندن، او را انتخاب مي‌کند و پيشش مي‌ماند، اکنون با ناراحتي و «حس شکست» تنهايي سختي را در غيبت همسري که عاشقش بوده و اکنون نيز هست، تجربه مي‌کند. شبانه، ‌دختر جوان ديگر، اگرچه تنها نيست و مشکلاتي مانند ليلا ندارد، اما زندگي‌اش با سختي و گره‌خوردگي شديدتري همراه است؛ او که با پدر و مادرش زندگي مي‌کند و همين‌طور با برادرش، ماهان که عقب‌مانده ذهني است و شبانه نسبت به وي احساس مسئوليت مي‌کند، در بي‌تصميمي محض روزگارش را مي‌گذراند. شبانه که شغلي مناسب دارد با تصميمي سخت ميان انتخاب برادرش، ماهان، براي آنکه مواظبش باشد و او را از ناسازگاري و عصبيت مادر نجات دهد و ازدواج با ارسلان که فردي معقول و اهل زندگي است، سرگردان است. اين سرگرداني که از بي‌تصميمي وي ناشي مي‌شود، زندگي او را سخت تلخ و غيرقابل تحمل کرده است. سومين زن جوان از ميان آن سه، روجا است که نسبت به آن دو سرزنده‌تر، دست‌وپادارتر و فعال‌تر است. اما او نيز با نوع ديگري از بن‌بست مواجه است. او که با مادرش زندگي مي‌کند مصمم است زندگي‌اش را بهتر کند اما اتفاقاتي ناخواسته مسير زندگي‌اش را برخلاف خواست او تغيير مي‌دهد. روجا که «فکر لعنتي رفتن»2 لحظه‌اي ترکش نمي‌کند، با وجود تلاش‌هاي زياد، کار، تدريس خصوصي و يادگيري زبان، با درخواست ويزايش براي رفتن به فرانسه موافقت نمي‌شود و او مجبور است زندگي ديگري را تجربه کند که هيچ تصوري از آن ندارد. «تصوري از آينده نداشتن» از جمله مضامين مهم اين رمان است که هر سه چهره با آن دست‌به‌گريبان‌اند و درعين‌حال بيانگر روح کلي در فضاي جامعه است.
آنچه اين رمان خوش‌خوان را متمايز مي‌کند، تصوير واقعي از زندگي روزمره و نه زندگي روزانه است که نويسنده ارائه مي‌دهد. زندگي روزمره به‌عنوان پديده متأخر به يک تعبير آن زندگي است که نيازها، خواسته‌ها و حتي آرزوها را در اعماق دل و جان آدميان به وجود مي‌آورد، آنان را به تکاپو و جنب‌وجوش وامي‌دارد بدون آنکه راهي براي تحقق واقعي خواسته‌ها و آرزوها پديد آورد. در اينجا ميان زندگي روزانه و زندگي روزمره تفاوتي اساسي وجود دارد. زندگي روزانه آن نوع زندگي است که آدم از ابتدا آن را به‌طور طبيعي و عادي و حتي اصيل تجربه مي‌کند. اين زندگي واجد هيچ تنش يا بحراني در درون خود نيست، زيرا به‌مثابه امري طبيعي و معمول پذيرفته شده است، حال آنکه زندگي روزمره به‌صورت سبکي از زيستن به‌ويژه از بعد جنگ جهاني دوم نمود بيشتري پيدا کرده و از ميان انواع زيستن‌ها موقعيتي هژمون يافته است. در اين سبک از زيستن فرد با انبوهي از امکانات مواجه مي‌شود که در ابتدا آن را همچون فرصتي براي تحقق آرمان‌هاي خويش مي‌پندارد، اما بعدها درمي‌يابد که اين انبوه امکان‌ها در نهايت چيزي نيستند جز وسايلي که آنان را از تجربه يک زندگي واقعي دور نگه مي‌دارد.
در پاييز فصل آخر سال است، با وجود آنکه هر سه زن جوان در رابطه با تحصيلات و شغل از موقعيتي نسبي و همچنين از رفاهي متوسط بهره‌مند هستند و امکانات تحقق زندگي بهتر در همان چارچوب را دارند، اما در عمل به آن چيزي که مي‌خواهند نمي‌رسند و در نهايت هر سه در يک سردرگمي و بلاتکليفي روزگار را مي‌گذرانند. روجا اين بلاتکليفي و تعليق مدام را در صحبتي صميمانه با شبانه چنين بيان مي‌کند: «ما دخترهاي ناقص‌الخلقه‌اي هستيم شبانه. از زندگي مادر‌هامان درآمده‌ايم و به زندگي دختر‌هايمان نرسيده‌ايم. قلبمان مال گذشته است و مغزمان مال آينده و هرکدام آن‌قدر ما را از دو طرف مي‌کشند تا دو تکه مي‌شويم».3 در اينجا دريافتي که روجا از زندگي خود و دوستانش ارائه مي‌دهد، دريافتي تازه و مدرن است، دريافتي که تا قبل از روجا و هم‌نسلانش، نسل گذشته، آن را دريافت نکرده است، زيرا «زندگي روزانه» آنان فاقد طرح و ارائه چنين مسائلي بوده است.*
در ميان اين سه فرد (در اينجا ناگزير به استفاده از مفهوم فرد هستيم، زيرا اين هر سه به رغم آنکه زندگي‌شان در ارتباطي مدام با يکديگر قرار دارد و ميانشان حسي از همدردي وجود دارد اما هريک مسائل، آمال، آرزو و آينده شخصي خود را پي مي‌گيرند که لزوما ارتباطي با هم پيدا نمي‌کند گويي در بر‌هه‌اي از زندگي به‌طور تصادفي با يکديگر آشنا شده‌اند و موقتا در کنار هم قرار گرفته‌اند اما هيچ ضرورت و حس مشترکي آنان را به ادامه باهم‌بودن ترغيب نمي‌کند و هر فرد ممکن است در هر زمان در مسيري کاملا متفاوت قرار گيرد) شبانه در موقعيت وخيم‌تري قرار دارد؛ او مستأصل‌تر از ديگران و در يک بي‌تصميمي و فلج کامل اراده به سر مي‌برد تا بدان اندازه که از اتخاذ هر تصميمي که مي‌تواند ارتباطي مستقيم با آينده و سرنوشت او داشته باشد، عاجز است. معضل شبانه آن است که نمي‌تواند درباره زندگي‌اش تصميم بگيرد، از طرفي او نمي‌خواهد ماهان را به حال خود واگذارد و همچنين نمي‌تواند ماهان را پس از ازدواج نزد خود نگه دارد (چنين کاري اگر در گذشته مي‌توانست معمول باشد به‌خاطر اهميت فرد در زندگي روزمره به امري ناممکن بدل شده است) اما مهم‌تر از همه آن‌که شبانه نمي‌داند که از ارسلان خوشش مي‌آيد. ترديد شبانه براي تصميم گرفتن درباره زندگي‌اش غيرعادي و فلج‌کننده است، اين بي‌تصميمي چنان حاد و خردکننده است که خواننده گمان مي‌برد در عالم واقع ممکن نيست چنين موقعيت‌هايي پيش آيد اما شيوه روايت نويسنده چنان است که واقعيت واقعي جلوه مي‌کند. علاوه‌برآن خواننده با اندکي تأمل در اطراف خود درمي‌يابد که چه بسيار مي‌تواند چنين ترديدهاي فلج‌کننده‌اي را در آدم‌ها مشاهده کند.
در زندگي کنوني با «لحظه» مطابق شأن آن برخورد نمي‌شود يا درباره‌اش اغراق مي‌شود يعني پر بها داده مي‌شود و يا آنکه اهميتش چنان‌که بايد در نظر گرفته نمي‌شود و مغفول مي‌ماند**. و اين‌همه باعث آن مي‌شود که فرد از درک موقعيت واقعي‌اش غافل بماند و به‌جاي تجربه مستقيم امور و درپيش‌گرفتن هدف‌هاي مهم‌تر در زندگي به تجربه‌هاي غيرمستقيم روي آورد به‌جاي آنکه نمودهاي خود زندگي را به طور واقعي تجربه کند. به «وانموده‌ها»***ي زندگي بپردازد و به حاشيه‌هاي آن بيشتر توجه کند. در اين موقعيت فرد چنان در حاشيه‌ها درجا مي‌زند که آينده به محاق مي‌رود. در تجربه‌هاي غيرمستقيم، در تجربه‌هايي که اقدام براي تصميمي جدي دائما به تعويق مي‌افتد، ذهن و رؤياپردازي فعال مي‌شود و همه چيز به‌جاي آنکه در واقعيتي مشخص مورد تأمل قرار گيرد به ايده‌آليسمي قوي فرا فکنده مي‌شود. و آدمي از فرط تکرار خود، خسته، ضعيف و تحليل رفته و شکست‌خورده مي‌شود و به‌جاي آنکه به طور واقعي شکست را تجربه کند، حس شکست را تجربه مي‌کند. شکستي که اين سه زن جوان از همان ابتدا و حتي قبل از تجربه‌کردن تجربه‌هاي اوليه فکر مي‌کنند با آنهاست و حتي به‌نوعي به سرنوشتشان بدل گشته است: «سنگين شده‌ام، انگار دنيا با همه وزنش درست روي سينه من افتاده، خودِ سنگينم، خود بي‌عرضه‌ام، خود هميشه شکست خورده‌ام»4.
از ميان اين سه زن جوان روجا بيشتر نوستالژيک مي‌شود. نوستالژيک شدن از اثرات شکست است. ‌آن‌که شکست مي‌خورد و حس شکست دارد به نوستالژي روي مي‌آورد. در نوستالژي گذشته به امر موزه‌اي، تزئيني و تماما خوب و زيبا بدل مي‌شود و آدم‌ها همگي ايده‌آل و حتي بي‌نقص به نظر مي‌آيند: «دلم هواي عمه را کرده، هواي دست‌هاي چروکش را، همه عمر تنها ماند با مادرجان، نه شوهري نه بچه‌اي. خودش بود با يک مشت عروسک که هرروز مي‌شستشان، وسواس دارد، مثل مادرجان، به دردش نخوردم هيچ‌وقت»5. اين يادآوري با اندوه و ماخوليا همراه است زيرا بازگشت به گذشته ناممکن است. زندگي اين سه دختر جوان اگرچه زندگي است اما زندگي «تحقق‌نيافته» است زيرا نيازها، خواسته‌ها و آرزوهايي که در اعماق دل آنها وجود دارد محقق نمي‌شود. به همين دليل روجا که مصمم‌تر از آن دو است تصميم مي‌گيرد که ديگر هيچ‌وقت آرزوي بزرگ نکند. او مي‌خواهد بقيه عمر را مثل همه آدم‌ها، مثل مادر و عمه‌اش، زندگي کند و اين قدر خود را عذاب ندهد: «بقيه عمرم را مثل همه آدم‌هاي ديگر زندگي مي‌کنم... ديگر هم هيچ‌وقت آرزوي بزرگ نمي‌کنم. اين‌قدر خودم را عذاب دادم که چي بشود آخرش؟... کاش شوک مي‌دادند بهم و يادم مي‌رفت همه چيز. اصلا کاش حافظه نداشتم»6.
آخرين جملات اين رمان همچون جملات اولش حسي از بي‌خانماني، اندوه و شکست و زندگي‌هاي تحقق‌نيافته را در خواننده به وجود مي‌آورد. زندگي اگر که تحقق نيابد رنج‌آور مي‌شود: «گلويم تير مي‌کشد. دهانم تلخ مي‌شود. درد تا چشم‌هايم بالا مي‌‌آيد. دماغم مي‌لرزد. ديگر تمام شد. نفسم را رها مي‌کنم. داغي‌اش صورتم را داغ مي‌کند. قطره‌هاي مايعي گرم از لاي پلک‌هاي فشرده‌شده‌ام راه را باز مي‌کند، سُر مي‌خورد و مي‌آيد پايين تا زير گلو»7.
پي‌نوشت‌ها:
* به لحاظ تاريخي سبک زندگي‌ای که نويسنده در رمان پاييز فصل آخر سال است ارائه مي‌دهد، مربوط به نوعي زندگي است که شروع آن در اوايل دهه هفتاد شمسي در ايران آغاز شده است.
** ازجمله مصاديق زندگي روزمره اخير اغراق در مصرف است، اين اغراق گاه در شرايطي صورت مي‌گيرد که تناسب با توان مالي مصرف‌کننده ندارد اما به‌عنوان الگو اين نوع زندگي پذيرفته شده است.
*** وانموده يعني تصوير، شبيه‌سازي، تظاهر، بازنمايي و... وانموده به يک معنا توليد يک امر واقعي فاقد منشأ و فاقد واقعيت است. در اين صورت «نقشه بر سرزمين مقدم است و ذهن بر واقعيت تقدم دارد».
1-7. «پاييز فصل آخر سال است»، نسيم مرعشي

«دنبال تو مي‌دويدم. روي سراميک‌هاي سرد و سفيد سالن. در آن سکوت ترسناک هزارساله. هن و هن نفس‌هايم به هر گام بلندتر در گوشم تکرار مي‌شد و گلويم را تلخ مي‌کرد»1.

«پاييز فصل آخر سال است»، نوشته نسيم مرعشي با اين تکه روايت اول آغاز مي‌شود. تکه اول را ليلا روايت مي‌کند و تکه دوم و سوم را شبانه و روجا مي‌گويند. در اين رمان با سه دختر جوان روبه‌رو مي‌شويم که با يکديگر دوست‌اند؛ دوستي‌شان به روز اول ثبت‌نام در دانشگاه برمي‌گردد. از آن روز به بعد زندگي‌شان به‌صورت ارتباطي مداوم با همديگر گره مي‌خورد و صميميتشان تا بدان اندازه مي‌شود که هريک در زندگي ديگري حضوري دائمي پيدا مي‌کند. اين هر سه زن جوان سمبلي از سه چهره مدرن از جامعه معاصر هستند. از اين سه، ليلا تنها زندگي مي‌کند؛ او در اندوهي عميق به سر مي‌برد؛ اندوهش بدان علت است که همسر سابقش، ميثاق، مهاجرت کرده است. جملات آغازين بالا احساسات ليلا هنگام خداحافظي با ميثاق در فرودگاه است. ليلا که پيش خود فکر مي‌کرد ميثاق در انتخاب ميان رفتن و ماندن، او را انتخاب مي‌کند و پيشش مي‌ماند، اکنون با ناراحتي و «حس شکست» تنهايي سختي را در غيبت همسري که عاشقش بوده و اکنون نيز هست، تجربه مي‌کند. شبانه، ‌دختر جوان ديگر، اگرچه تنها نيست و مشکلاتي مانند ليلا ندارد، اما زندگي‌اش با سختي و گره‌خوردگي شديدتري همراه است؛ او که با پدر و مادرش زندگي مي‌کند و همين‌طور با برادرش، ماهان که عقب‌مانده ذهني است و شبانه نسبت به وي احساس مسئوليت مي‌کند، در بي‌تصميمي محض روزگارش را مي‌گذراند. شبانه که شغلي مناسب دارد با تصميمي سخت ميان انتخاب برادرش، ماهان، براي آنکه مواظبش باشد و او را از ناسازگاري و عصبيت مادر نجات دهد و ازدواج با ارسلان که فردي معقول و اهل زندگي است، سرگردان است. اين سرگرداني که از بي‌تصميمي وي ناشي مي‌شود، زندگي او را سخت تلخ و غيرقابل تحمل کرده است. سومين زن جوان از ميان آن سه، روجا است که نسبت به آن دو سرزنده‌تر، دست‌وپادارتر و فعال‌تر است. اما او نيز با نوع ديگري از بن‌بست مواجه است. او که با مادرش زندگي مي‌کند مصمم است زندگي‌اش را بهتر کند اما اتفاقاتي ناخواسته مسير زندگي‌اش را برخلاف خواست او تغيير مي‌دهد. روجا که «فکر لعنتي رفتن»2 لحظه‌اي ترکش نمي‌کند، با وجود تلاش‌هاي زياد، کار، تدريس خصوصي و يادگيري زبان، با درخواست ويزايش براي رفتن به فرانسه موافقت نمي‌شود و او مجبور است زندگي ديگري را تجربه کند که هيچ تصوري از آن ندارد. «تصوري از آينده نداشتن» از جمله مضامين مهم اين رمان است که هر سه چهره با آن دست‌به‌گريبان‌اند و درعين‌حال بيانگر روح کلي در فضاي جامعه است.
آنچه اين رمان خوش‌خوان را متمايز مي‌کند، تصوير واقعي از زندگي روزمره و نه زندگي روزانه است که نويسنده ارائه مي‌دهد. زندگي روزمره به‌عنوان پديده متأخر به يک تعبير آن زندگي است که نيازها، خواسته‌ها و حتي آرزوها را در اعماق دل و جان آدميان به وجود مي‌آورد، آنان را به تکاپو و جنب‌وجوش وامي‌دارد بدون آنکه راهي براي تحقق واقعي خواسته‌ها و آرزوها پديد آورد. در اينجا ميان زندگي روزانه و زندگي روزمره تفاوتي اساسي وجود دارد. زندگي روزانه آن نوع زندگي است که آدم از ابتدا آن را به‌طور طبيعي و عادي و حتي اصيل تجربه مي‌کند. اين زندگي واجد هيچ تنش يا بحراني در درون خود نيست، زيرا به‌مثابه امري طبيعي و معمول پذيرفته شده است، حال آنکه زندگي روزمره به‌صورت سبکي از زيستن به‌ويژه از بعد جنگ جهاني دوم نمود بيشتري پيدا کرده و از ميان انواع زيستن‌ها موقعيتي هژمون يافته است. در اين سبک از زيستن فرد با انبوهي از امکانات مواجه مي‌شود که در ابتدا آن را همچون فرصتي براي تحقق آرمان‌هاي خويش مي‌پندارد، اما بعدها درمي‌يابد که اين انبوه امکان‌ها در نهايت چيزي نيستند جز وسايلي که آنان را از تجربه يک زندگي واقعي دور نگه مي‌دارد.
در پاييز فصل آخر سال است، با وجود آنکه هر سه زن جوان در رابطه با تحصيلات و شغل از موقعيتي نسبي و همچنين از رفاهي متوسط بهره‌مند هستند و امکانات تحقق زندگي بهتر در همان چارچوب را دارند، اما در عمل به آن چيزي که مي‌خواهند نمي‌رسند و در نهايت هر سه در يک سردرگمي و بلاتکليفي روزگار را مي‌گذرانند. روجا اين بلاتکليفي و تعليق مدام را در صحبتي صميمانه با شبانه چنين بيان مي‌کند: «ما دخترهاي ناقص‌الخلقه‌اي هستيم شبانه. از زندگي مادر‌هامان درآمده‌ايم و به زندگي دختر‌هايمان نرسيده‌ايم. قلبمان مال گذشته است و مغزمان مال آينده و هرکدام آن‌قدر ما را از دو طرف مي‌کشند تا دو تکه مي‌شويم».3 در اينجا دريافتي که روجا از زندگي خود و دوستانش ارائه مي‌دهد، دريافتي تازه و مدرن است، دريافتي که تا قبل از روجا و هم‌نسلانش، نسل گذشته، آن را دريافت نکرده است، زيرا «زندگي روزانه» آنان فاقد طرح و ارائه چنين مسائلي بوده است.*
در ميان اين سه فرد (در اينجا ناگزير به استفاده از مفهوم فرد هستيم، زيرا اين هر سه به رغم آنکه زندگي‌شان در ارتباطي مدام با يکديگر قرار دارد و ميانشان حسي از همدردي وجود دارد اما هريک مسائل، آمال، آرزو و آينده شخصي خود را پي مي‌گيرند که لزوما ارتباطي با هم پيدا نمي‌کند گويي در بر‌هه‌اي از زندگي به‌طور تصادفي با يکديگر آشنا شده‌اند و موقتا در کنار هم قرار گرفته‌اند اما هيچ ضرورت و حس مشترکي آنان را به ادامه باهم‌بودن ترغيب نمي‌کند و هر فرد ممکن است در هر زمان در مسيري کاملا متفاوت قرار گيرد) شبانه در موقعيت وخيم‌تري قرار دارد؛ او مستأصل‌تر از ديگران و در يک بي‌تصميمي و فلج کامل اراده به سر مي‌برد تا بدان اندازه که از اتخاذ هر تصميمي که مي‌تواند ارتباطي مستقيم با آينده و سرنوشت او داشته باشد، عاجز است. معضل شبانه آن است که نمي‌تواند درباره زندگي‌اش تصميم بگيرد، از طرفي او نمي‌خواهد ماهان را به حال خود واگذارد و همچنين نمي‌تواند ماهان را پس از ازدواج نزد خود نگه دارد (چنين کاري اگر در گذشته مي‌توانست معمول باشد به‌خاطر اهميت فرد در زندگي روزمره به امري ناممکن بدل شده است) اما مهم‌تر از همه آن‌که شبانه نمي‌داند که از ارسلان خوشش مي‌آيد. ترديد شبانه براي تصميم گرفتن درباره زندگي‌اش غيرعادي و فلج‌کننده است، اين بي‌تصميمي چنان حاد و خردکننده است که خواننده گمان مي‌برد در عالم واقع ممکن نيست چنين موقعيت‌هايي پيش آيد اما شيوه روايت نويسنده چنان است که واقعيت واقعي جلوه مي‌کند. علاوه‌برآن خواننده با اندکي تأمل در اطراف خود درمي‌يابد که چه بسيار مي‌تواند چنين ترديدهاي فلج‌کننده‌اي را در آدم‌ها مشاهده کند.
در زندگي کنوني با «لحظه» مطابق شأن آن برخورد نمي‌شود يا درباره‌اش اغراق مي‌شود يعني پر بها داده مي‌شود و يا آنکه اهميتش چنان‌که بايد در نظر گرفته نمي‌شود و مغفول مي‌ماند**. و اين‌همه باعث آن مي‌شود که فرد از درک موقعيت واقعي‌اش غافل بماند و به‌جاي تجربه مستقيم امور و درپيش‌گرفتن هدف‌هاي مهم‌تر در زندگي به تجربه‌هاي غيرمستقيم روي آورد به‌جاي آنکه نمودهاي خود زندگي را به طور واقعي تجربه کند. به «وانموده‌ها»***ي زندگي بپردازد و به حاشيه‌هاي آن بيشتر توجه کند. در اين موقعيت فرد چنان در حاشيه‌ها درجا مي‌زند که آينده به محاق مي‌رود. در تجربه‌هاي غيرمستقيم، در تجربه‌هايي که اقدام براي تصميمي جدي دائما به تعويق مي‌افتد، ذهن و رؤياپردازي فعال مي‌شود و همه چيز به‌جاي آنکه در واقعيتي مشخص مورد تأمل قرار گيرد به ايده‌آليسمي قوي فرا فکنده مي‌شود. و آدمي از فرط تکرار خود، خسته، ضعيف و تحليل رفته و شکست‌خورده مي‌شود و به‌جاي آنکه به طور واقعي شکست را تجربه کند، حس شکست را تجربه مي‌کند. شکستي که اين سه زن جوان از همان ابتدا و حتي قبل از تجربه‌کردن تجربه‌هاي اوليه فکر مي‌کنند با آنهاست و حتي به‌نوعي به سرنوشتشان بدل گشته است: «سنگين شده‌ام، انگار دنيا با همه وزنش درست روي سينه من افتاده، خودِ سنگينم، خود بي‌عرضه‌ام، خود هميشه شکست خورده‌ام»4.
از ميان اين سه زن جوان روجا بيشتر نوستالژيک مي‌شود. نوستالژيک شدن از اثرات شکست است. ‌آن‌که شکست مي‌خورد و حس شکست دارد به نوستالژي روي مي‌آورد. در نوستالژي گذشته به امر موزه‌اي، تزئيني و تماما خوب و زيبا بدل مي‌شود و آدم‌ها همگي ايده‌آل و حتي بي‌نقص به نظر مي‌آيند: «دلم هواي عمه را کرده، هواي دست‌هاي چروکش را، همه عمر تنها ماند با مادرجان، نه شوهري نه بچه‌اي. خودش بود با يک مشت عروسک که هرروز مي‌شستشان، وسواس دارد، مثل مادرجان، به دردش نخوردم هيچ‌وقت»5. اين يادآوري با اندوه و ماخوليا همراه است زيرا بازگشت به گذشته ناممکن است. زندگي اين سه دختر جوان اگرچه زندگي است اما زندگي «تحقق‌نيافته» است زيرا نيازها، خواسته‌ها و آرزوهايي که در اعماق دل آنها وجود دارد محقق نمي‌شود. به همين دليل روجا که مصمم‌تر از آن دو است تصميم مي‌گيرد که ديگر هيچ‌وقت آرزوي بزرگ نکند. او مي‌خواهد بقيه عمر را مثل همه آدم‌ها، مثل مادر و عمه‌اش، زندگي کند و اين قدر خود را عذاب ندهد: «بقيه عمرم را مثل همه آدم‌هاي ديگر زندگي مي‌کنم... ديگر هم هيچ‌وقت آرزوي بزرگ نمي‌کنم. اين‌قدر خودم را عذاب دادم که چي بشود آخرش؟... کاش شوک مي‌دادند بهم و يادم مي‌رفت همه چيز. اصلا کاش حافظه نداشتم»6.
آخرين جملات اين رمان همچون جملات اولش حسي از بي‌خانماني، اندوه و شکست و زندگي‌هاي تحقق‌نيافته را در خواننده به وجود مي‌آورد. زندگي اگر که تحقق نيابد رنج‌آور مي‌شود: «گلويم تير مي‌کشد. دهانم تلخ مي‌شود. درد تا چشم‌هايم بالا مي‌‌آيد. دماغم مي‌لرزد. ديگر تمام شد. نفسم را رها مي‌کنم. داغي‌اش صورتم را داغ مي‌کند. قطره‌هاي مايعي گرم از لاي پلک‌هاي فشرده‌شده‌ام راه را باز مي‌کند، سُر مي‌خورد و مي‌آيد پايين تا زير گلو»7.
پي‌نوشت‌ها:
* به لحاظ تاريخي سبک زندگي‌ای که نويسنده در رمان پاييز فصل آخر سال است ارائه مي‌دهد، مربوط به نوعي زندگي است که شروع آن در اوايل دهه هفتاد شمسي در ايران آغاز شده است.
** ازجمله مصاديق زندگي روزمره اخير اغراق در مصرف است، اين اغراق گاه در شرايطي صورت مي‌گيرد که تناسب با توان مالي مصرف‌کننده ندارد اما به‌عنوان الگو اين نوع زندگي پذيرفته شده است.
*** وانموده يعني تصوير، شبيه‌سازي، تظاهر، بازنمايي و... وانموده به يک معنا توليد يک امر واقعي فاقد منشأ و فاقد واقعيت است. در اين صورت «نقشه بر سرزمين مقدم است و ذهن بر واقعيت تقدم دارد».
1-7. «پاييز فصل آخر سال است»، نسيم مرعشي

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها