|

روایت آزادی

شرق: وارد بلوار ورزشگاه آزادي ورودي شرق که شديم بساطي‌ها نشسته بودند. پرچم و بوق و کلاه مي‌فروختند. براي ما مهم بود که اول ورودي را پيدا کنيم، چون گفته بودند ساعت يک‌ونيم مقابل در باشيد. پرچم داشتيم اما کلاه و بوق را آنجا خريديم. محيط آن‌قدر برايمان ناآشنا بود که متوجه چاله‌هايي که براي نهال‌کاري کنده شده بود، نمي‌شديم و گاهي داخل چاله هم مي‌افتاديم. مقابل در 19 که پياده شديم، چند آقا با مُهر آمده بودند؛ از همين‌ها که روي پيشاني و لپ مي‌زنند و نقش پرچم ايران روي صورت مي‌افتد. بعضي خانم‌ها خودشان مجهز آمده بودند و پرچم روي صورتشان مي‌کشيدند. يک دست‌فروش خانم هم آنجا بود و آخرين دستبند ايرانش را فروخت و با جمعيت عکس يادگاري گرفت و رفت. خانم‌ها باهم عکس مي‌گرفتند. خوشحال بودند و مي‌خنديدند. پليس ما را به سمت در 21 هدايت کرد.
آقاي پليس ساعت يک‌و‌نيم پشت ميکروفن از ما خواست ‌ با بليت‌ها وارد شويم و منتظر باشيم تا بليت چک شود. پليس خيلي مهربان شده بود؛ «خانم‌هاي عزيز خيلي خوش آمديد». خانم‌هايي که پشت در بودند با شنيدن اين جملات لبخند مي‌زدند. درها باز شد و وارد شديم. مأموران خانم و آقا در محوطه بودند. گفتند بفرماييد پذيرايي شويد! تعجب کرديم. بعضي خانم‌ها شوخي مي‌کردند؛ «آقا ديگه در اين حد احترام راضي نبوديم به خدا، شما فقط بذار ما بريم استاديوم». موکب گذاشته بودند و چند آقا و خانم آنجا بودند. از يکي از آنها پرسيدم از کجا هستيد، پاسخ داد بسيج. اما همکار بغل‌دستي‌اش گفت شهرداري. درست متوجه نشدم از کجا هستند اما حدسم اين است که از بسيج شهرداري بودند. هندوانه قاچ‌شده، خرما، لقمه پوره سيب‌زميني، شربت و آب به بانوان مي‌دادند. به سمت اتوبوس‌ها رفتيم. دوباره بليت‌ها چک شد؛ «خيلي خوش آمديد» به تک‌تک تماشاچي‌هاي خانم گفته مي‌شد. در اتوبوس ليدرها و هميار هوادار هم بودند. خوب توجيه شده بودند و سعي کردند خوب توجيهمان کنند؛ گفتند به ما گفته شده از اين به بعد خانم‌ها به ورزشگاه آزادي خواهند آمد، بياييد کمک کنيم که ممنوع نشود. توصيه‌هايي از جنس توصيه‌هاي ربيعي، سخنگوي دولت داشتند.‌به گيت که رسيديم، دوباره بليت‌ها چک شد. حالا رسيده بوديم به ياري که 40 سال چشم‌هاي سبزش را به رويمان بسته بود و حالا داشت برايمان لبخند مي‌زد. وارد راهروی معروف آزادي که شديم يک نماي بيضي‌شکل مثل چشم‌بادامی سبزرنگ، چمنش را به رخ مي‌کشيد. در آن لحظه بود که عميقا خنديديم. چند فروشنده خانم کنار راهرو پرچم و بوق مي‌فروختند. مأمورهاي خانم مستقر بودند. تندي نمي‌کردند، فقط تذکر مي‌دادند. با زيادشدن جمعيت کار آنها سخت‌تر شد.‌جشنواره سلفي‌‌گرفتن‌ها و نقاشي‌کردن‌ها بود. خانم‌ها پرچم ايران را روي صورت و دست‌هايشان نقاشي مي‌کردند کلاه و بوق و پرچم داشتند و آماده مي‌شدند. تا بازي هنوز زمان بود که تونل را باز کردند. پارچه نارنجي‌رنگ در سمت راست ما، اول چهار بازيکن ايران براي گرم‌کردن وارد شدند. داشتند گرم مي‌کردند که صداي هورا بلند شد. از آن سوي زمين به همان شکل گرم‌کردن به سمت ما آمدند دست تکان دادند و دوباره هورا کشيدند و برگشتند و در آن نيمه زمين تمرين کردند. بعد بازيکنان کامبوج آمدند به محض اينکه از تونل خارج شدند، صداي بوق‌ها چنان بلند شد که همگي سرشان به سمت خانم‌ها چرخيد انگار که اتفاقي افتاده باشد، کمي حيران شدند؛ شوکه شده بودند. اما بعد تمرين را شروع کردند.‌ساعت روي چهار و 35 دقيقه و 20 ثانيه بود که صدايي پرانرژي و هيجان‌زده گفت: خانم‌ها، آقايان به ورزشگاه آزادي خوش آمديد. بوق‌ها دوباره اوج گرفت. ليدرها سعي مي‌کردند تماشاچيان را هدايت کنند. يکي از ليدرها خانمي جاافتاده بود با هيکلي درشت، روی ناخن‌هايش لاکی به رنگ پرچم ايران بود. «بوق رو بالا گرفتم مي‌زنيد، آوردم پايين قطع مي‌کنيد. بعدش مي‌گين واويلا واويلا ما گل مي‌خوايم يالا». خانم‌ها همراهي نمي‌کردند، يکي گفت: «شعارش بي‌مزه‌اس». صدا به صدا نمي‌رسيد. فحشي شنيده نمي‌شد. نه فحشي شنيده مي‌شد نه کار خلاف ديگري مي‌ديديم.‌بازي شروع شد، با نام‌بردن از هرکدام از بازيکنان ايران صداي فرياد بالا مي‌رفت. هيجان‌ها به اوج رسيده بود. مأموران همچنان مراقب بودند تا مبادا جو به هم بخورد. روسري دختري که جلوي من نشسته بود افتاد. مأمور خانم به او نزديک شد و از او خواست روسري‌اش را سرکند؛ دختر گفت مي‌خواهم کلاه بگذارم، نمي‌توانم. مأمور زن شال را روي سر دختر انداخت سر کلاه را گشاد کرد و کلاه را روي سر دختر گذاشت. دختر همين‌طور نگاهش مي‌کرد؛ مأمور زن خم شد، بوق دختر را از روي صندلي برداشت و به دستش داد.‌چند مأمور مرد بيرون از جايگاه روبه ما و پشت به زمين ايستاده بودند. گل اول چنان جيغ کشيديم که دو مأمور خشک و بي‌حرکت سرشان را بلند کردند و با هيجان خنديدند. عکاس‌ها که از ابتدا روبه جايگاه خانم‌ها عکاسي مي‌کردند، بعد از شروع بازي هم ما را رها نکردند و همچنان عکس مي‌گرفتند.
نيمه اول دروازه حريف سمت ما بود اما بازيکنان هيچ‌کدام به سمت ما شادي نکردند؛ به‌جز رامين رضایيان که بعد از گل به گوشه کرنر آمد و دست‌هايش را به نشانه شادي بالا برد. دلم براي سردار آزمون سوخت براي اينکه به سمت تماشاچيان زن ژست نگيرد به سمت تير دروازه ژست مي‌گرفت؛ اين خنده‌دارترين صحنه فوتبال ديروز بود.
نيمه دوم اما براي ما هيجان‌انگيزتر بود. حالا بيرو سمت ما ايستاده بود و ما يک صدا بيرانوند بيرانوند مي‌گفتيم، مرد لرستاني را در نهايت وادار به واکنش کرديم؛ دست‌هايش را به نشانه تشکر بالا برد و ما بوق و جيغ بود که کشيديم و احساساتمان را نشان داديم. بعد از اينکه پنالتي را گرفت، دوباره فرياد بيرانوند بيرانوند سردادیم و دوباره دست‌هايش را بالا برد و به ما جواب داد. بیرانوند تنها بازيکن زمين بود که به صداي ما پاسخ مي‌داد. تماشاچيان با هر شعاري که مي‌توانست ساختارشکن باشد، همراهي نمي‌کردند؛ «بياييد باهم دوست باشيم» خاصي در رفتار ما خانم‌ها بود.
بازي که تمام شد، سکوي خانم‌ها يک‌صدا فرياد زد کاپيتان تيمت رو بردار و بيار؛ چند لحظه بعد مسعود شجاعي با همه بازيکنان به سمت جايگاه خانم‌ها آمدند. بيرانوند و شجاعي دو بازيکني بودند که بيشتر از بقيه تشويق شدند. شجاعي نجيبانه و فاتحانه لبخند مي‌زد. هرچه در گل‌زدن‌ها بازيکنان رو به هم يا به سمت تير دروازه شادي کرده بودند، با کار شجاعي جبران شد.
بعد از پايان بازي چند خانم با کيسه زباله سکو را تميز کردند. وقتي هم داشتيم از ورزشگاه خارج مي‌شديم، برای پليس‌ها دست‌ تکان می‌دادیم و آنها هم واکنش نشان مي‌دادند.‌از همان راهروی معروف که آمده بوديم، خارج شديم؛ راهرويي که يکي از شرکت‌هاي خدمات اينترنت گوشي‌هاي همراه روي ديوار آن تصويري از چند زن نصب کرده بود که با هيجان با اينترنت پرسرعتش داشتند فوتبال مي‌ديدند. حالا ديگر خانم‌ها براي ديدن فوتبال نيازي به اينترنت پرسرعت ندارند؛ آنها آمدند، روي سکو‌هاي آزادي نشستند، تشويق کردند و وعده دادند که دوباره برمي‌گردند.

ما 4000 نفر بودیم
ما باور نمی‌کردیم. باور نمی‌کردیم آن درهای سفید باز شود، باور نمی‌کردیم این‌بار در اتوبان شیخ فضل‌الله، درست در خروجی ورزشگاه آزادی، ماشینی راه را سد نکرده باشد. قبلا در بازی‌های جام‌ جهانی از همان‌جا گفتند برگردید. این‌بار اما بلیت‌ها توی دست‌های عرق‌کرده‌مان بود تا هرجایی که خواستند بگویند مجوز ندارید، بلیت‌های بنفشمان را نشان دهیم و مجوز ورود بگیریم. این‌بار کسی نیامده بود تا ما را به خانه برگرداند. لازم نبود ریش و سبیل بگذاریم و با سر پایین و یواشکی وارد شویم. این‌بار سربلند، با گام‌های استوار و با ضربان قلبی که نمی‌دانست چطور رسیدن به این آرزوی 40 ساله را هضم کند، از گیت‌ها عبور کردیم. به یاد همه آنهایی که نبودند، از هر طبقه که رد شدیم، برای جای خالی‌شان اشک ریختیم، اسمشان را فریاد زدیم و وقت رسیدن به اولین جایگاهی که چمن سبز وسیع آزادی را نشان می‌داد چشمانمان را بستیم. ما چهار هزار نفر بودیم، چهار هزار نفر به نمایندگی از همه دختران منتظر و چشم‌به‌راهی که در تمام این سال‌ها برای یک مطالبه ساده متهم شدند. ما چهار هزار نفر بودیم که توانستیم بدون منت، بدون گزینش بلیت بخریم و روی صندلی‌های آزادی بنشینیم.تمام مدت همه‌چیز را بدون تنش پیش بردیم. هر نکته، هر درخواستی از سوی حراست را اجرا کردیم تا این اتفاق به همین یک‌بار خلاصه نشود. اینجا تمام هدف بازکردن همیشگی درهای آزادی بود برای همه زنان؛ زنانی که تنها اشتباهشان دوست‌داشتن فوتبال است و در تمام این سال‌ها متهم شده‌اند که اگر فوتبال دوست دارند چرا فوتبال زنان را دنبال نمی‌کنند. آنها نمی‌دانند فوتبال محبوب‌ترین ورزش جهان است، آنها نمی‌‌دانند نمی‌توانند از یک طرفدار معمولی فوتبال بخواهند که فعال زنان باش و ورزش زنان را پیگیری کن و نمی‌دانند بسیاری از این زنان پیگیر مطالبات ورزشکاران زن هستند و دوربینی در ورزشگاه‌های زنان نیست که این پیگیری را دنبال کند.این‌بار شیپورها توی دستمان، نقش پرچم روی صورتمان و پرچم ایران روی شانه‌هایمان بود و دست‌هایمان بوی امید می‌داد. از همان لحظه‌ای که بازیکنان وارد زمین شدند، از دیدن اولین گل واقعی که از نزدیک می‌دیدیم، اشک امانمان نمی‌داد... پرچم‌هایمان را تکان می‌دادیم و بغض و شادی توی گلویمان را فریاد می‌زدیم. ما چهار هزار نفر بودیم؛ چهار هزار نفری که به نمایندگی از دختران ایرانی به ورزشگاه آمدند، فوتبال دیدند، منقلب نشدند و به خودشان و تیم ملی‌شان افتخار کردند. این برای ما یک شروع تازه بود؛ شروعی تازه برای یک مطالبه 40 ساله.

شرق: وارد بلوار ورزشگاه آزادي ورودي شرق که شديم بساطي‌ها نشسته بودند. پرچم و بوق و کلاه مي‌فروختند. براي ما مهم بود که اول ورودي را پيدا کنيم، چون گفته بودند ساعت يک‌ونيم مقابل در باشيد. پرچم داشتيم اما کلاه و بوق را آنجا خريديم. محيط آن‌قدر برايمان ناآشنا بود که متوجه چاله‌هايي که براي نهال‌کاري کنده شده بود، نمي‌شديم و گاهي داخل چاله هم مي‌افتاديم. مقابل در 19 که پياده شديم، چند آقا با مُهر آمده بودند؛ از همين‌ها که روي پيشاني و لپ مي‌زنند و نقش پرچم ايران روي صورت مي‌افتد. بعضي خانم‌ها خودشان مجهز آمده بودند و پرچم روي صورتشان مي‌کشيدند. يک دست‌فروش خانم هم آنجا بود و آخرين دستبند ايرانش را فروخت و با جمعيت عکس يادگاري گرفت و رفت. خانم‌ها باهم عکس مي‌گرفتند. خوشحال بودند و مي‌خنديدند. پليس ما را به سمت در 21 هدايت کرد.
آقاي پليس ساعت يک‌و‌نيم پشت ميکروفن از ما خواست ‌ با بليت‌ها وارد شويم و منتظر باشيم تا بليت چک شود. پليس خيلي مهربان شده بود؛ «خانم‌هاي عزيز خيلي خوش آمديد». خانم‌هايي که پشت در بودند با شنيدن اين جملات لبخند مي‌زدند. درها باز شد و وارد شديم. مأموران خانم و آقا در محوطه بودند. گفتند بفرماييد پذيرايي شويد! تعجب کرديم. بعضي خانم‌ها شوخي مي‌کردند؛ «آقا ديگه در اين حد احترام راضي نبوديم به خدا، شما فقط بذار ما بريم استاديوم». موکب گذاشته بودند و چند آقا و خانم آنجا بودند. از يکي از آنها پرسيدم از کجا هستيد، پاسخ داد بسيج. اما همکار بغل‌دستي‌اش گفت شهرداري. درست متوجه نشدم از کجا هستند اما حدسم اين است که از بسيج شهرداري بودند. هندوانه قاچ‌شده، خرما، لقمه پوره سيب‌زميني، شربت و آب به بانوان مي‌دادند. به سمت اتوبوس‌ها رفتيم. دوباره بليت‌ها چک شد؛ «خيلي خوش آمديد» به تک‌تک تماشاچي‌هاي خانم گفته مي‌شد. در اتوبوس ليدرها و هميار هوادار هم بودند. خوب توجيه شده بودند و سعي کردند خوب توجيهمان کنند؛ گفتند به ما گفته شده از اين به بعد خانم‌ها به ورزشگاه آزادي خواهند آمد، بياييد کمک کنيم که ممنوع نشود. توصيه‌هايي از جنس توصيه‌هاي ربيعي، سخنگوي دولت داشتند.‌به گيت که رسيديم، دوباره بليت‌ها چک شد. حالا رسيده بوديم به ياري که 40 سال چشم‌هاي سبزش را به رويمان بسته بود و حالا داشت برايمان لبخند مي‌زد. وارد راهروی معروف آزادي که شديم يک نماي بيضي‌شکل مثل چشم‌بادامی سبزرنگ، چمنش را به رخ مي‌کشيد. در آن لحظه بود که عميقا خنديديم. چند فروشنده خانم کنار راهرو پرچم و بوق مي‌فروختند. مأمورهاي خانم مستقر بودند. تندي نمي‌کردند، فقط تذکر مي‌دادند. با زيادشدن جمعيت کار آنها سخت‌تر شد.‌جشنواره سلفي‌‌گرفتن‌ها و نقاشي‌کردن‌ها بود. خانم‌ها پرچم ايران را روي صورت و دست‌هايشان نقاشي مي‌کردند کلاه و بوق و پرچم داشتند و آماده مي‌شدند. تا بازي هنوز زمان بود که تونل را باز کردند. پارچه نارنجي‌رنگ در سمت راست ما، اول چهار بازيکن ايران براي گرم‌کردن وارد شدند. داشتند گرم مي‌کردند که صداي هورا بلند شد. از آن سوي زمين به همان شکل گرم‌کردن به سمت ما آمدند دست تکان دادند و دوباره هورا کشيدند و برگشتند و در آن نيمه زمين تمرين کردند. بعد بازيکنان کامبوج آمدند به محض اينکه از تونل خارج شدند، صداي بوق‌ها چنان بلند شد که همگي سرشان به سمت خانم‌ها چرخيد انگار که اتفاقي افتاده باشد، کمي حيران شدند؛ شوکه شده بودند. اما بعد تمرين را شروع کردند.‌ساعت روي چهار و 35 دقيقه و 20 ثانيه بود که صدايي پرانرژي و هيجان‌زده گفت: خانم‌ها، آقايان به ورزشگاه آزادي خوش آمديد. بوق‌ها دوباره اوج گرفت. ليدرها سعي مي‌کردند تماشاچيان را هدايت کنند. يکي از ليدرها خانمي جاافتاده بود با هيکلي درشت، روی ناخن‌هايش لاکی به رنگ پرچم ايران بود. «بوق رو بالا گرفتم مي‌زنيد، آوردم پايين قطع مي‌کنيد. بعدش مي‌گين واويلا واويلا ما گل مي‌خوايم يالا». خانم‌ها همراهي نمي‌کردند، يکي گفت: «شعارش بي‌مزه‌اس». صدا به صدا نمي‌رسيد. فحشي شنيده نمي‌شد. نه فحشي شنيده مي‌شد نه کار خلاف ديگري مي‌ديديم.‌بازي شروع شد، با نام‌بردن از هرکدام از بازيکنان ايران صداي فرياد بالا مي‌رفت. هيجان‌ها به اوج رسيده بود. مأموران همچنان مراقب بودند تا مبادا جو به هم بخورد. روسري دختري که جلوي من نشسته بود افتاد. مأمور خانم به او نزديک شد و از او خواست روسري‌اش را سرکند؛ دختر گفت مي‌خواهم کلاه بگذارم، نمي‌توانم. مأمور زن شال را روي سر دختر انداخت سر کلاه را گشاد کرد و کلاه را روي سر دختر گذاشت. دختر همين‌طور نگاهش مي‌کرد؛ مأمور زن خم شد، بوق دختر را از روي صندلي برداشت و به دستش داد.‌چند مأمور مرد بيرون از جايگاه روبه ما و پشت به زمين ايستاده بودند. گل اول چنان جيغ کشيديم که دو مأمور خشک و بي‌حرکت سرشان را بلند کردند و با هيجان خنديدند. عکاس‌ها که از ابتدا روبه جايگاه خانم‌ها عکاسي مي‌کردند، بعد از شروع بازي هم ما را رها نکردند و همچنان عکس مي‌گرفتند.
نيمه اول دروازه حريف سمت ما بود اما بازيکنان هيچ‌کدام به سمت ما شادي نکردند؛ به‌جز رامين رضایيان که بعد از گل به گوشه کرنر آمد و دست‌هايش را به نشانه شادي بالا برد. دلم براي سردار آزمون سوخت براي اينکه به سمت تماشاچيان زن ژست نگيرد به سمت تير دروازه ژست مي‌گرفت؛ اين خنده‌دارترين صحنه فوتبال ديروز بود.
نيمه دوم اما براي ما هيجان‌انگيزتر بود. حالا بيرو سمت ما ايستاده بود و ما يک صدا بيرانوند بيرانوند مي‌گفتيم، مرد لرستاني را در نهايت وادار به واکنش کرديم؛ دست‌هايش را به نشانه تشکر بالا برد و ما بوق و جيغ بود که کشيديم و احساساتمان را نشان داديم. بعد از اينکه پنالتي را گرفت، دوباره فرياد بيرانوند بيرانوند سردادیم و دوباره دست‌هايش را بالا برد و به ما جواب داد. بیرانوند تنها بازيکن زمين بود که به صداي ما پاسخ مي‌داد. تماشاچيان با هر شعاري که مي‌توانست ساختارشکن باشد، همراهي نمي‌کردند؛ «بياييد باهم دوست باشيم» خاصي در رفتار ما خانم‌ها بود.
بازي که تمام شد، سکوي خانم‌ها يک‌صدا فرياد زد کاپيتان تيمت رو بردار و بيار؛ چند لحظه بعد مسعود شجاعي با همه بازيکنان به سمت جايگاه خانم‌ها آمدند. بيرانوند و شجاعي دو بازيکني بودند که بيشتر از بقيه تشويق شدند. شجاعي نجيبانه و فاتحانه لبخند مي‌زد. هرچه در گل‌زدن‌ها بازيکنان رو به هم يا به سمت تير دروازه شادي کرده بودند، با کار شجاعي جبران شد.
بعد از پايان بازي چند خانم با کيسه زباله سکو را تميز کردند. وقتي هم داشتيم از ورزشگاه خارج مي‌شديم، برای پليس‌ها دست‌ تکان می‌دادیم و آنها هم واکنش نشان مي‌دادند.‌از همان راهروی معروف که آمده بوديم، خارج شديم؛ راهرويي که يکي از شرکت‌هاي خدمات اينترنت گوشي‌هاي همراه روي ديوار آن تصويري از چند زن نصب کرده بود که با هيجان با اينترنت پرسرعتش داشتند فوتبال مي‌ديدند. حالا ديگر خانم‌ها براي ديدن فوتبال نيازي به اينترنت پرسرعت ندارند؛ آنها آمدند، روي سکو‌هاي آزادي نشستند، تشويق کردند و وعده دادند که دوباره برمي‌گردند.

ما 4000 نفر بودیم
ما باور نمی‌کردیم. باور نمی‌کردیم آن درهای سفید باز شود، باور نمی‌کردیم این‌بار در اتوبان شیخ فضل‌الله، درست در خروجی ورزشگاه آزادی، ماشینی راه را سد نکرده باشد. قبلا در بازی‌های جام‌ جهانی از همان‌جا گفتند برگردید. این‌بار اما بلیت‌ها توی دست‌های عرق‌کرده‌مان بود تا هرجایی که خواستند بگویند مجوز ندارید، بلیت‌های بنفشمان را نشان دهیم و مجوز ورود بگیریم. این‌بار کسی نیامده بود تا ما را به خانه برگرداند. لازم نبود ریش و سبیل بگذاریم و با سر پایین و یواشکی وارد شویم. این‌بار سربلند، با گام‌های استوار و با ضربان قلبی که نمی‌دانست چطور رسیدن به این آرزوی 40 ساله را هضم کند، از گیت‌ها عبور کردیم. به یاد همه آنهایی که نبودند، از هر طبقه که رد شدیم، برای جای خالی‌شان اشک ریختیم، اسمشان را فریاد زدیم و وقت رسیدن به اولین جایگاهی که چمن سبز وسیع آزادی را نشان می‌داد چشمانمان را بستیم. ما چهار هزار نفر بودیم، چهار هزار نفر به نمایندگی از همه دختران منتظر و چشم‌به‌راهی که در تمام این سال‌ها برای یک مطالبه ساده متهم شدند. ما چهار هزار نفر بودیم که توانستیم بدون منت، بدون گزینش بلیت بخریم و روی صندلی‌های آزادی بنشینیم.تمام مدت همه‌چیز را بدون تنش پیش بردیم. هر نکته، هر درخواستی از سوی حراست را اجرا کردیم تا این اتفاق به همین یک‌بار خلاصه نشود. اینجا تمام هدف بازکردن همیشگی درهای آزادی بود برای همه زنان؛ زنانی که تنها اشتباهشان دوست‌داشتن فوتبال است و در تمام این سال‌ها متهم شده‌اند که اگر فوتبال دوست دارند چرا فوتبال زنان را دنبال نمی‌کنند. آنها نمی‌دانند فوتبال محبوب‌ترین ورزش جهان است، آنها نمی‌‌دانند نمی‌توانند از یک طرفدار معمولی فوتبال بخواهند که فعال زنان باش و ورزش زنان را پیگیری کن و نمی‌دانند بسیاری از این زنان پیگیر مطالبات ورزشکاران زن هستند و دوربینی در ورزشگاه‌های زنان نیست که این پیگیری را دنبال کند.این‌بار شیپورها توی دستمان، نقش پرچم روی صورتمان و پرچم ایران روی شانه‌هایمان بود و دست‌هایمان بوی امید می‌داد. از همان لحظه‌ای که بازیکنان وارد زمین شدند، از دیدن اولین گل واقعی که از نزدیک می‌دیدیم، اشک امانمان نمی‌داد... پرچم‌هایمان را تکان می‌دادیم و بغض و شادی توی گلویمان را فریاد می‌زدیم. ما چهار هزار نفر بودیم؛ چهار هزار نفری که به نمایندگی از دختران ایرانی به ورزشگاه آمدند، فوتبال دیدند، منقلب نشدند و به خودشان و تیم ملی‌شان افتخار کردند. این برای ما یک شروع تازه بود؛ شروعی تازه برای یک مطالبه 40 ساله.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها