|

ديدگاه‌هاي مصطفی تاجزاده، احمد زيدآبادي،‌ محمدرضا تاجيک و مراد ثقفي

بودن در قدرت؛ آری یا نه؟

مهرشاد ايماني : گفتمان فرهنگي و انديشه‌اي جريان دوم خرداد سال 76 توانست در وهله نخست براي مردم و خاصه نسل جوان و طبقه متوسط بازنمايي ويژه‌اي از مفهوم توسعه سياسي داشته باشد و در وهله دوم به بازتعريف خواسته‌هاي مردمي بپردازد که مي‌خواستند فضايي متفاوت از سال‌هاي ابتدايي انقلاب را تجربه کنند. شايد به دليل چنين گفتماني بود که محمد خاتمي-به‌عنوان پرچم‌دار تحول‌خواهي نسبي و رفرم- توانست با اکثريت بالاي آرا در برابر علي‌اکبر ناطق‌نوري پيروز انتخابات شود.
اين روند که برخي از آن با عنوان شکل‌گيري يک «جريان» اجتماعي ياد مي‌کنند، ديري نپاييد که با «دولت» اصلاحات قائل به مناسبات رسمي سياسي شد. در اين ميان دو نظريه وجود دارد؛ برخي مي‌گويند اصلاح‌طلبان نبايد جريان‌بودن اصلاحات را به مناسبات رسمي تقليل مي‌دادند و حيات و ممات اصلاحات را در کسب کرسي‌هاي قدرت مي‌پنداشتند و برخي ديگر باور دارند که اساسا آن جريان ايجاد شد که دولت شکل بگيرد و دولت با قدرت فائقه توانست بسياري از نواقص را اصلاح و تا حدي ساختارهاي کارآمدي ايجاد کند. البته اين گزاره هم خالي از وجه نيست زيرا در اواخر دهه 70 دولت اصلاحات با همکاري مجلس اصلاح‌طلب ششم توانست بسياري از قوانين اصلاح‌گرايانه را به تصويب برساند که نتايجش هنوز هم قابل لمس است اما در مقابل، کاهش خواسته‌هاي رفرميستي جريان اصلاحات و تعيين سقف با قواعد دولتي انتقادي است که در بحث تبديل جريان اصلاحات به دولت اصلاحات مطرح است.
روز گذشته احمد زيدآبادي با مصطفي تاجزاده مناظره‌اي با محوريت اين موضوع در دفتر سايت خبري-تحليلي انصاف‌نيوز برگزار کردند. زيدآبادي درباره اين موضوع گفت که «با ورود به قدرت سياسي، جنبش اجتماعي آرامي که از زمان جنگ در کشور شکل گرفته بود، وارد منازعات قدرت شد و از مسير خود خارج شد» اما مصطفي تاجزاده معتقد است «با حضور اصلاح‌طلبان در قدرت، جنبش‌هاي اجتماعي توانستند عرصه براي فعاليت و آگاهي بيشتر پيدا کنند و گسترش زيادي بيابند».
زيدآبادي باور دارد که در دوم خرداد ۷۶، حرکت مدني که به صورت ملايم از دوران جنگ در سطح جامعه ايجاد شده بود و روز به روز در حال نضج‌گيري و رشد بود و مي‌توانست موجب تقويت جايگاه جامعه برابر نهاد قدرت شود و توازني ايجاد کند، يکباره «با سياسي‌شدن نابهنگام، تبديل به چيزي شد که بعدها جنبش اصلاحات نام گرفت و با قدرت دچار چالش و تضاد شد. در نتيجه حرکتي اجتماعي که مي‌توانست باعث تقويت پايدار جامعه مدني شود، در منازعات قدرت تضعيف شد و جريان اصلاحات و رهبرانش هم نتوانستند از منافع حضور در قدرت استفاده‌اي ببرند.
زيدآبادي باور دارد که جريان فعلي اصلاحات عامليت ندارد و حتي نمي‌تواند براي کناررفتن از انتخابات تصميم‌گيري کند. نقش آن به پيش‌مرگ جناح مقابل تخفيف پيدا کرده است. آنان هرجا به مشکلي بر‌مي‌خورند، اصلاح‌طلبان مي‌روند و مشکل را حل مي‌کنند.
تاجزاده در برابر اين انتقادها گفت که خود زيدآبادي و ملي-‌مذهبي‌ها که وارد قدرت نشدند، چه دستاوردي داشتند؟ در حالي که افرادي مانند خاتمي يا مصدق بعد از اينکه به قدرت رسيدند، توانستند سرمايه اجتماعي خود را به اندازه‌اي گسترش دهند که امروز خاتمي با يک جمله مي‌تواند نتيجه انتخابات را تغيير دهد.
تاجزاده باور دارد که صرف حضور در قدرت، اصلاح‌طلبان را تضعيف نکرد، بلکه اشتباهات باعث تضعيف آنها شد. در حالي که حضور در قدرت فرصت تشکيلات‌سازي و تقويت سرمايه اجتماعي را براي آنان فراهم کرد.
زيدآبادي در پاسخ به تاجزاده گفت منظورش اين نيست که هر کسي در قدرت مشارکت داشته است، نابود شده و ديگران موفق هستند: «مسئله اين است که با حضور در قدرت توانسته‌ايم به اهداف خود برسيم؟ از انقلاب مشروطه به اين طرف همواره نيروهاي تحول‌خواه کشور چشم به حضور در قدرت داشته‌اند، همين که امروز معتقديم کشور در توسعه موفق نبوده است، نمي‌توان نگاه به قدرت را مشکل دانست؟».
زيدآبادي راه اصلاح جامعه را تقويت جامعه مدني در برابر دولت دانست و گفت حضور در قدرت بدون داشتن جامعه مدني قوي اشتباه است.
محمدرضا تاجيک هم چندي‌ پيش در گفت‌وگو با «شرق» درباره اين موضوع نظر خود را چنين بيان کرده بود: «بي‌ترديد نمي‌توان گفت جريان اصلاحات که ماهيت مدني و اجتماعي‌اش مقدم بر ماهيت سياسي‌اش بود، توسط عده‌اي سياست‌باز شکل گرفت بلکه آن جريان در مسير تاريخ بالنده شد، اما عده‌اي آمدند و کليت اصلاحات را به نفع خود مصادره کردند، بي‌آنکه براي حفظ اين ميراث گران‌بها تلاش کنند؛ آنها هيچ‌گاه نخواستند که جريان اصلاحات را بر پايه‌هاي يک گفتمان هژمونيک استوار کنند و درون آن مفصل‌بندي انجام دهند. با تئوريزه‌نشدن اصلاحات، فضايي گيج‌وگنگ پديد آمد و همه‌چيز در بازي سياست خلاصه شد و اصلاح‌طلبان از گفتمان‌سازي بازماندند و اصلاحات در پستوهاي تاريک و چاه ويل سياست گرفتار شد. تمام اين عوامل زمينه‌هاي دفن جريان اصلاحات را فراهم کرد و آنچه از آن باقي ماند، روحيه قدرت‌طلب عده‌اي بود که خود را فعالان عرصه اصلاح‌طلبي معرفي مي‌کردند».
برخلاف آنچه تاجيک و زيدآبادي باور دارند، مراد ثقفي معتقد است «جنبش اصلاحات» اتفاقا بايد به «دولت» مي‌رسيد. او چند ماه پيش در پاسخ به پرسشي دراين‌باره به «شرق» چنين گفت: «تا ابد که نمي‌توان مملکتي را در حالت جنبشي اداره کرد. نتيجه‌اش همان چيزي مي‌شود که در دوران احمدي‌نژاد تجربه کرديم. روشن است که بايد دولت ساخت. علاوه بر اينها آقاي خاتمي دستاوردهاي مهمي در حوزه انديشه سياسي براي ما باقي گذاشت. وقتي به تاريخ ايران نگاه مي‌کنيم، در‌مي‌يابيم که برخورد با مخالف‌ عمدتا رايج بوده است. آقاي خاتمي در برابر چنين موضوعي به‌شدت ايستاد؛ مثلا با اينکه اين‌همه از فضايل اميرکبير مي‌گويند، او هم مخالفان خود را مي‌کشت. آقاي خاتمي مي‌خواست از شرايط جنبشي گذر کند و به‌‌واسطه سياست انتخاباتي، دولت را تقويت کند. مخالفان آقاي خاتمي در سال80 وقتي به سياست‌هاي او انتقاد مي‌کردند، چه سياستي را روي ميز گذاشتند؟ يا همين حالا وقتي از دوران او انتقاد مي‌کنيم که حتما هم نقدپذير است، چه سازوکار ثمربخشي را پيشنهاد مي‌دهيم؟».
او در پاسخ به اين طرح موضوع که «اگر جنبش مطلقا تبديل به دولت نمي‌شد و اصلاحات خود را مقيد به مناسبات رسمي سياسي نمي‌کرد، مي‌توانست گفتمان فرهنگي و انديشه‌اي خود را ادامه دهد؛ اما با دولت‌شدن نيروهاي اصلاح‌طلب هدفشان صرفا معطوف به صندوق‌هاي رأي شد و از گفتمان‌سازي غافل شدند»، چنين ابراز عقيده کرد: «آقاي موسوي در مقطعي مي‌گفت وضعيت به‌گونه‌اي است که ديگر نمي‌توان کارها را فقط از طريق نهادهاي رسمي پيش برد و بايد از سازوکارهاي ديگري کمک گرفت که منظورش همان سياست جنبشي بود. من حرف شما را با اين تعبير مهندس موسوي مي‌فهمم؛ اما بايد هر فردي و دوره‌اي را با ارزش‌هاي دروني خودش نقد کرد و سپس به‌دنبال نقد بيروني رفت؛ وگرنه گفت‌و‌گويي صورت نمي‌گيرد و ما مدام تک‌گويي مي‌کنيم. براي آقاي خاتمي حفظ گفتمان اصلاحي بايد با سياست انتخاباتي ادغام مي‌شد و تثبيت سياست انتخاباتي برايش اوجب واجبات بود. آقاي حجاريان مي‌گفت خاتمي نتوانست فشار از پايين را مديريت کند، حرف شما هم همين است که آقاي خاتمي از عهده ساماندهي فشار از پايين برنيامد؛ اما من مي‌گويم او اصلا به فکر ساماندهي اين موضوع نبود. دو تعريف در اصلاح‌طلبي وجود دارد؛ نخست فشار از پايين و چانه‌زني از بالا و دوم اينکه اصلاح‌طلبي آن‌ چيزي است که فاصله دو‌قطبي‌بودن جامعه را کم کند. سياست فشار از پايين و چانه‌زني از بالا دو‌قطبي‌بودن جامعه را افزايش مي‌دهد؛ اما سياست اصلاحي آقاي خاتمي مبتني بر کاهش تنش‌هاي موجود در جامعه بود».
افزون بر آنچه گفته شد مي‌توان يکي ديگر از موانع تحقق اهداف جريان اصلاحات را شخص‌محور دانست؛ به اين معني که فارغ از دو انديشه مذکور از مقطعي به بعد برخي کنشگري اصلاح‌طلبانه را صرفا به حضور خود در کرسي‌هاي قدرت محدود کردند، بي‌آنکه نه در پي تحقق منويات اجرائي دولت اصلاحات باشند و نه آنکه مترصد استمرار جريان اصلاحات باشند. ديگر آنکه فقدان راهبرد سياسي يا به تعبيري ديگر مانيفست اصلاحات هم در فراموشي اهداف جريان دوم خرداد بي‌تأثير نبود. هرچند عليرضا بهشتي اساسا شکل‌گيري جريان دوم خرداد را نتيجه يک گفتمان منسجم نمي‌داند: «بايد بپذيريم که جنبش دوم خرداد ماحصل يک تفکر منسجم، سازمان‌دهي‌شده و تبيين‌شده نبود و فقط به طرح ايده‌هايي مانند آزادي، مدارا با مردم، ضرورت گفت‌وگو و اهميت توسعه فرهنگي و سياسي مي‌پرداخت؛ بنابراين نمي‌توان گفت مردم به چه رأي دادند، بايد گفت مردم به چه رأي ندادند. جنبش دوم خرداد نتيجه اين رويکرد بود؛ از سوي ديگر توجه داشته باشيد که پيش از انتخابات سال ۷۶ يک جريان فراگير با عنوان اصلاحات وجود نداشت و با پيروزي آقاي خاتمي در انتخابات اين عنوان رايج شد؛ پيش از آن، تنها کانون‌هاي اصلاح‌طلبي مشاهده مي‌شد؛ کانون‌هايي که در عين اعتقاد به اصل نظام، خواستار اصلاحات درون‌ساختاري و قانوني بودند».
حتي اگر قائل به اين نظريه هم نبود که جريان اصلاحات از ابتدا هم گفتماني نداشت اما مي‌توان گفت اگر گفتمان اين جريان در خلال خواسته‌هاي نسل جديد تبيين شد و با هدايت کنشگران سياسي پيش رفت، اما از مقطعي به بعد مطلقا در بازسازي انديشه‌اي تلاش خاصي صورت نگرفت. به‌هرروي آنچه اکنون با عنوان «اصلاحات» شناخته مي‌شود، چندان معلوم نيست که با جريان ابتدايي اصلاحات در دهه 70 چه مناسباتي دارد و شايد براي رفع اين مهم نگارش يک مانيفست روشن ضروري به نظر برسد.

مهرشاد ايماني : گفتمان فرهنگي و انديشه‌اي جريان دوم خرداد سال 76 توانست در وهله نخست براي مردم و خاصه نسل جوان و طبقه متوسط بازنمايي ويژه‌اي از مفهوم توسعه سياسي داشته باشد و در وهله دوم به بازتعريف خواسته‌هاي مردمي بپردازد که مي‌خواستند فضايي متفاوت از سال‌هاي ابتدايي انقلاب را تجربه کنند. شايد به دليل چنين گفتماني بود که محمد خاتمي-به‌عنوان پرچم‌دار تحول‌خواهي نسبي و رفرم- توانست با اکثريت بالاي آرا در برابر علي‌اکبر ناطق‌نوري پيروز انتخابات شود.
اين روند که برخي از آن با عنوان شکل‌گيري يک «جريان» اجتماعي ياد مي‌کنند، ديري نپاييد که با «دولت» اصلاحات قائل به مناسبات رسمي سياسي شد. در اين ميان دو نظريه وجود دارد؛ برخي مي‌گويند اصلاح‌طلبان نبايد جريان‌بودن اصلاحات را به مناسبات رسمي تقليل مي‌دادند و حيات و ممات اصلاحات را در کسب کرسي‌هاي قدرت مي‌پنداشتند و برخي ديگر باور دارند که اساسا آن جريان ايجاد شد که دولت شکل بگيرد و دولت با قدرت فائقه توانست بسياري از نواقص را اصلاح و تا حدي ساختارهاي کارآمدي ايجاد کند. البته اين گزاره هم خالي از وجه نيست زيرا در اواخر دهه 70 دولت اصلاحات با همکاري مجلس اصلاح‌طلب ششم توانست بسياري از قوانين اصلاح‌گرايانه را به تصويب برساند که نتايجش هنوز هم قابل لمس است اما در مقابل، کاهش خواسته‌هاي رفرميستي جريان اصلاحات و تعيين سقف با قواعد دولتي انتقادي است که در بحث تبديل جريان اصلاحات به دولت اصلاحات مطرح است.
روز گذشته احمد زيدآبادي با مصطفي تاجزاده مناظره‌اي با محوريت اين موضوع در دفتر سايت خبري-تحليلي انصاف‌نيوز برگزار کردند. زيدآبادي درباره اين موضوع گفت که «با ورود به قدرت سياسي، جنبش اجتماعي آرامي که از زمان جنگ در کشور شکل گرفته بود، وارد منازعات قدرت شد و از مسير خود خارج شد» اما مصطفي تاجزاده معتقد است «با حضور اصلاح‌طلبان در قدرت، جنبش‌هاي اجتماعي توانستند عرصه براي فعاليت و آگاهي بيشتر پيدا کنند و گسترش زيادي بيابند».
زيدآبادي باور دارد که در دوم خرداد ۷۶، حرکت مدني که به صورت ملايم از دوران جنگ در سطح جامعه ايجاد شده بود و روز به روز در حال نضج‌گيري و رشد بود و مي‌توانست موجب تقويت جايگاه جامعه برابر نهاد قدرت شود و توازني ايجاد کند، يکباره «با سياسي‌شدن نابهنگام، تبديل به چيزي شد که بعدها جنبش اصلاحات نام گرفت و با قدرت دچار چالش و تضاد شد. در نتيجه حرکتي اجتماعي که مي‌توانست باعث تقويت پايدار جامعه مدني شود، در منازعات قدرت تضعيف شد و جريان اصلاحات و رهبرانش هم نتوانستند از منافع حضور در قدرت استفاده‌اي ببرند.
زيدآبادي باور دارد که جريان فعلي اصلاحات عامليت ندارد و حتي نمي‌تواند براي کناررفتن از انتخابات تصميم‌گيري کند. نقش آن به پيش‌مرگ جناح مقابل تخفيف پيدا کرده است. آنان هرجا به مشکلي بر‌مي‌خورند، اصلاح‌طلبان مي‌روند و مشکل را حل مي‌کنند.
تاجزاده در برابر اين انتقادها گفت که خود زيدآبادي و ملي-‌مذهبي‌ها که وارد قدرت نشدند، چه دستاوردي داشتند؟ در حالي که افرادي مانند خاتمي يا مصدق بعد از اينکه به قدرت رسيدند، توانستند سرمايه اجتماعي خود را به اندازه‌اي گسترش دهند که امروز خاتمي با يک جمله مي‌تواند نتيجه انتخابات را تغيير دهد.
تاجزاده باور دارد که صرف حضور در قدرت، اصلاح‌طلبان را تضعيف نکرد، بلکه اشتباهات باعث تضعيف آنها شد. در حالي که حضور در قدرت فرصت تشکيلات‌سازي و تقويت سرمايه اجتماعي را براي آنان فراهم کرد.
زيدآبادي در پاسخ به تاجزاده گفت منظورش اين نيست که هر کسي در قدرت مشارکت داشته است، نابود شده و ديگران موفق هستند: «مسئله اين است که با حضور در قدرت توانسته‌ايم به اهداف خود برسيم؟ از انقلاب مشروطه به اين طرف همواره نيروهاي تحول‌خواه کشور چشم به حضور در قدرت داشته‌اند، همين که امروز معتقديم کشور در توسعه موفق نبوده است، نمي‌توان نگاه به قدرت را مشکل دانست؟».
زيدآبادي راه اصلاح جامعه را تقويت جامعه مدني در برابر دولت دانست و گفت حضور در قدرت بدون داشتن جامعه مدني قوي اشتباه است.
محمدرضا تاجيک هم چندي‌ پيش در گفت‌وگو با «شرق» درباره اين موضوع نظر خود را چنين بيان کرده بود: «بي‌ترديد نمي‌توان گفت جريان اصلاحات که ماهيت مدني و اجتماعي‌اش مقدم بر ماهيت سياسي‌اش بود، توسط عده‌اي سياست‌باز شکل گرفت بلکه آن جريان در مسير تاريخ بالنده شد، اما عده‌اي آمدند و کليت اصلاحات را به نفع خود مصادره کردند، بي‌آنکه براي حفظ اين ميراث گران‌بها تلاش کنند؛ آنها هيچ‌گاه نخواستند که جريان اصلاحات را بر پايه‌هاي يک گفتمان هژمونيک استوار کنند و درون آن مفصل‌بندي انجام دهند. با تئوريزه‌نشدن اصلاحات، فضايي گيج‌وگنگ پديد آمد و همه‌چيز در بازي سياست خلاصه شد و اصلاح‌طلبان از گفتمان‌سازي بازماندند و اصلاحات در پستوهاي تاريک و چاه ويل سياست گرفتار شد. تمام اين عوامل زمينه‌هاي دفن جريان اصلاحات را فراهم کرد و آنچه از آن باقي ماند، روحيه قدرت‌طلب عده‌اي بود که خود را فعالان عرصه اصلاح‌طلبي معرفي مي‌کردند».
برخلاف آنچه تاجيک و زيدآبادي باور دارند، مراد ثقفي معتقد است «جنبش اصلاحات» اتفاقا بايد به «دولت» مي‌رسيد. او چند ماه پيش در پاسخ به پرسشي دراين‌باره به «شرق» چنين گفت: «تا ابد که نمي‌توان مملکتي را در حالت جنبشي اداره کرد. نتيجه‌اش همان چيزي مي‌شود که در دوران احمدي‌نژاد تجربه کرديم. روشن است که بايد دولت ساخت. علاوه بر اينها آقاي خاتمي دستاوردهاي مهمي در حوزه انديشه سياسي براي ما باقي گذاشت. وقتي به تاريخ ايران نگاه مي‌کنيم، در‌مي‌يابيم که برخورد با مخالف‌ عمدتا رايج بوده است. آقاي خاتمي در برابر چنين موضوعي به‌شدت ايستاد؛ مثلا با اينکه اين‌همه از فضايل اميرکبير مي‌گويند، او هم مخالفان خود را مي‌کشت. آقاي خاتمي مي‌خواست از شرايط جنبشي گذر کند و به‌‌واسطه سياست انتخاباتي، دولت را تقويت کند. مخالفان آقاي خاتمي در سال80 وقتي به سياست‌هاي او انتقاد مي‌کردند، چه سياستي را روي ميز گذاشتند؟ يا همين حالا وقتي از دوران او انتقاد مي‌کنيم که حتما هم نقدپذير است، چه سازوکار ثمربخشي را پيشنهاد مي‌دهيم؟».
او در پاسخ به اين طرح موضوع که «اگر جنبش مطلقا تبديل به دولت نمي‌شد و اصلاحات خود را مقيد به مناسبات رسمي سياسي نمي‌کرد، مي‌توانست گفتمان فرهنگي و انديشه‌اي خود را ادامه دهد؛ اما با دولت‌شدن نيروهاي اصلاح‌طلب هدفشان صرفا معطوف به صندوق‌هاي رأي شد و از گفتمان‌سازي غافل شدند»، چنين ابراز عقيده کرد: «آقاي موسوي در مقطعي مي‌گفت وضعيت به‌گونه‌اي است که ديگر نمي‌توان کارها را فقط از طريق نهادهاي رسمي پيش برد و بايد از سازوکارهاي ديگري کمک گرفت که منظورش همان سياست جنبشي بود. من حرف شما را با اين تعبير مهندس موسوي مي‌فهمم؛ اما بايد هر فردي و دوره‌اي را با ارزش‌هاي دروني خودش نقد کرد و سپس به‌دنبال نقد بيروني رفت؛ وگرنه گفت‌و‌گويي صورت نمي‌گيرد و ما مدام تک‌گويي مي‌کنيم. براي آقاي خاتمي حفظ گفتمان اصلاحي بايد با سياست انتخاباتي ادغام مي‌شد و تثبيت سياست انتخاباتي برايش اوجب واجبات بود. آقاي حجاريان مي‌گفت خاتمي نتوانست فشار از پايين را مديريت کند، حرف شما هم همين است که آقاي خاتمي از عهده ساماندهي فشار از پايين برنيامد؛ اما من مي‌گويم او اصلا به فکر ساماندهي اين موضوع نبود. دو تعريف در اصلاح‌طلبي وجود دارد؛ نخست فشار از پايين و چانه‌زني از بالا و دوم اينکه اصلاح‌طلبي آن‌ چيزي است که فاصله دو‌قطبي‌بودن جامعه را کم کند. سياست فشار از پايين و چانه‌زني از بالا دو‌قطبي‌بودن جامعه را افزايش مي‌دهد؛ اما سياست اصلاحي آقاي خاتمي مبتني بر کاهش تنش‌هاي موجود در جامعه بود».
افزون بر آنچه گفته شد مي‌توان يکي ديگر از موانع تحقق اهداف جريان اصلاحات را شخص‌محور دانست؛ به اين معني که فارغ از دو انديشه مذکور از مقطعي به بعد برخي کنشگري اصلاح‌طلبانه را صرفا به حضور خود در کرسي‌هاي قدرت محدود کردند، بي‌آنکه نه در پي تحقق منويات اجرائي دولت اصلاحات باشند و نه آنکه مترصد استمرار جريان اصلاحات باشند. ديگر آنکه فقدان راهبرد سياسي يا به تعبيري ديگر مانيفست اصلاحات هم در فراموشي اهداف جريان دوم خرداد بي‌تأثير نبود. هرچند عليرضا بهشتي اساسا شکل‌گيري جريان دوم خرداد را نتيجه يک گفتمان منسجم نمي‌داند: «بايد بپذيريم که جنبش دوم خرداد ماحصل يک تفکر منسجم، سازمان‌دهي‌شده و تبيين‌شده نبود و فقط به طرح ايده‌هايي مانند آزادي، مدارا با مردم، ضرورت گفت‌وگو و اهميت توسعه فرهنگي و سياسي مي‌پرداخت؛ بنابراين نمي‌توان گفت مردم به چه رأي دادند، بايد گفت مردم به چه رأي ندادند. جنبش دوم خرداد نتيجه اين رويکرد بود؛ از سوي ديگر توجه داشته باشيد که پيش از انتخابات سال ۷۶ يک جريان فراگير با عنوان اصلاحات وجود نداشت و با پيروزي آقاي خاتمي در انتخابات اين عنوان رايج شد؛ پيش از آن، تنها کانون‌هاي اصلاح‌طلبي مشاهده مي‌شد؛ کانون‌هايي که در عين اعتقاد به اصل نظام، خواستار اصلاحات درون‌ساختاري و قانوني بودند».
حتي اگر قائل به اين نظريه هم نبود که جريان اصلاحات از ابتدا هم گفتماني نداشت اما مي‌توان گفت اگر گفتمان اين جريان در خلال خواسته‌هاي نسل جديد تبيين شد و با هدايت کنشگران سياسي پيش رفت، اما از مقطعي به بعد مطلقا در بازسازي انديشه‌اي تلاش خاصي صورت نگرفت. به‌هرروي آنچه اکنون با عنوان «اصلاحات» شناخته مي‌شود، چندان معلوم نيست که با جريان ابتدايي اصلاحات در دهه 70 چه مناسباتي دارد و شايد براي رفع اين مهم نگارش يک مانيفست روشن ضروري به نظر برسد.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها