|

تلخكامي‌هاي رشك‌ورزي در شاهنامه (1)

مهدی افشار- پژوهشگر

سخني به گزافه نيست كه بخش بزرگي از رنج‌هايي كه انسان‌ها متحمل مي‌شوند و آزاري كه از ديگران مي‌بينند، ريشه در رشك‌ورزي رشك‌ورزان دارد كه در پوشش اصلاح و به بهانه آنكه به مباني آنها بي‌حرمتي شده، ديگران را مي‌آزارند تا گره‌هاي رواني ناشي از كمبودهاي خويش را بگشايند. سعدي در داستان سرهنگ‌زاده سراي اُغلمش مي‌گويد:

توانم آن كه نيازارم اندرون كسي/ حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است
و گرسيوز، برادر افراسياب از كوره حسد و رشك آتشي برافروخت كه ديرينه سالي دو كشور ايران و توران را روباروي يكديگر قرار داد و برگزيده‌ترين چهره ايران باستان، سياوش پاك‌نهاد را به هلاكت رساند و هزاران كشته بر جاي گذاشت و اينك آن قصه رشك‌ورزي.آن‌گاه كه سياوش از عشق آتشين خانمان‌سوز سودابه، نبرد در مرزهاي توران را برگزيد تا از درگاه كاووس دوري جويد، سرانجام بر اثر عناد كاووس، به توران‌زمين پناه برد و شاه توران به استقبال او رفت و او را مانند فرزندي در كنار گرفت؛ چنان‌که لحظه‌اي دوري سياوش را تحمل نمي‌كرد و همين عشق او، آتش حسد را در قلب گرسيوز، برادر افراسياب شعله‌ور گرداند تا آنجا كه پيوسته در جست‌وجوي فرصتي بود تا رشته‌هاي اين مهر را بگسلد. افراسياب در مراسم استقبال از سياوش به او گفت:كنون شهر توران تو را بنده‌اند/ همه دل به مهر تو آكنده‌اند/ سپهدار دست سياوش به دست/ بيامد به تخت مهي برنشست/ به روي سياوش نگه كرد و گفت/ كه اين را به گيتي كسي نيست جفت و چون سياوش يك هفته‌اي را در توران ماند، افراسياب به فرزند خويش، شيده، فرمان داد كه سياوش را برادرانه پاس دارد و شبي افراسياب به سياوش گفت: «دگر روز زودهنگام صبح با گوي و چوگان به ميدان رويم و ساعتي را بتازيم و چوگان زنيم و خوش باشيم. شنيده‌ام كه نيكو چوگان مي‌زني».شبي با سياوش چنين گفت شاه/ كه فردا بسازيم هر دو پگاه. كه با گوي و چوگان به ميدان شويم/ زماني بتازيم و خندان شويم. تو فرزند مايي و زيباي گاه/ تو تاج كياني و پشت و پناه.در ميدان چوگان يارگيري كردند و افراسياب به سياوش گفت: «تو در يك سوي جاي گير و من در سويي ديگر». سياوش خردورزانه كوشيد تا رشك تورانيان را برنينگيزد. از‌همين‌روي به افراسياب گفت: «من توان مقابله با تو را ندارم و بهتر است من و تو در كنار يكديگر قرار گيريم و گوي‌زن ديگري را در برابر خويش قرار دهيم» و افراسياب از اين سخن شادي‌ها كرد. آن‌گاه سياوش در آن ميدان، هنرنمايي‌ها كرد و چون پس از دقايقي افراسياب خسته شد، سياوش و افراسياب بر تخت زريني نشستند و قرار شد دو گروه ايراني و توراني با يكديگر مواجه شوند و چون ايرانيان نيكوتر چوگان مي‌زدند، خشم تورانيان برانگيخته شد و به خشونت روي آوردند و سياوش به زبان پهلوي به ايرانيان گفت: «به تورانيان فرصت خودنمايي دهيد».چو تركان به تندي بياراستند/ همي بردن گوي را خواستند. ربودند ايرانيان گوي پيش/ بماندند تركان به كردار خويش. سياوش غمي گشت ز ايرانيان/ سخن گفت بر پهلواني زبان. كه ميدان بازي است گر كارزار/ بر اين گردش و بخشش روزگار. چو ميدان سر آيد بتابيد روي/ بديشان سپاريد يك بار گوي.و گرسيوز شاهد هنرنمايي‌هاي سياوش بود و آزرده از مهر افراسياب به شاهزاده ايراني. چون ميدان چوگان را ترك گفتند، افراسياب گفت: «چنين بر زبان‌ها روان است كه من در تيراندازي بي‌همانندم». و سياوش كمان ويژه خويش را از يكي از همراهان گرفت و به شاه توران داد. افراسياب كمان را به دقت وارسي كرد و بسيار ستود و آن را به گرسيوز شمشيرزن داد و گفت: «مي‌تواني اين كمان را به زه كني؟» و گرسيوز بسيار كوشيد؛ ولي از عهده برنيامد و خشم سراپاي وجودش را فرا گرفت. به گرسيوز تير‌زن داد مه/ كه خانه بمال و درآور به زه. بكوشيد تا بر زه آرد كمان/ نيامد بر او خيره شد بدگمان.و اين آتش حسد كه از درون، گرسيوز اهرمن‌صفت را مي‌سوزاند، نمي‌توانست از برون ويرانگر نباشد؛ و چون به شكارگاه رفتند و سياوش هنرنمايي‌هاي ديگر در شكار گورخر كرد، افراسياب كه دل به سياوش سپرده بود، از اين‌همه هنرنمايي شاهزاده ايراني به نشاط آمد و خشنود از او، دختر خويش، فرنگيس را به شبستان سياوش به همسري فرستاد كه كيخسرو، آن شهريار نماد خرد و گذشت و فداكاري، ثمره اين پيوند است.

به توصيه پيران‌ويسه، افراسيابِ دلبسته سياوش، سرزميني را به شاهزاده ايراني سپرد تا در آنجا شهري براي خود بنا كند. و با آنكه ستاره‌شمران به سياوش يادآور شدند كه بناي اين شهر خوش‌يمن نخواهد بود، سياوش در گنگ‌دژ شهري بنا كرد بي‌همانند و چون اقامت سياوش در گنگ‌دژ طولاني شد، افراسياب با نامه‌اي از دلتنگي‌هاي خود براي دوري از سياوش سخن بگفت.بعد از مدتی پيران ویسه به تماشاي شهر بيامد و از كاخ سياوش و سپس كاخ فرنگيس ديدار كرد، سياوش را بسيار ستود و آنگاه كه به نزد افراسياب بازگشت، از شكوهي سخن گفت كه سياوش آفريده بود .افراسياب به گرسيوز گفت تو نيز از سياوشگرد ديداري به عمل آور و ببين اين‌همه ستايش پيران ازچه‌روست. احساس من اين است كه سياوش به توران دل بسته و ديگر از ايران ياد نمي‌كند. چون گرسيوز به سياوشگرد به سياحت برفت، سياوش به استقبال برادر شهريار توران شتافت و او را خوشامد گفت و گرسيوز خلعت افراسياب را به سياوش داد و شاهزاده ايراني از روي نيك‌طبعي از آنچه بنا كرده بود، گرسيوز را به تماشا برد و چون به كاخ فرنگيس رسيدند، فرنگيس شادمانه به ديدار گرسيوز شتافت و گرچه گرسيوز با خوش‌رویی برادرزاده خويش را در آغوش كشيد، در اين انديشه بود كه چون سالي ديگر بگذرد، سياوش ديگر كسي را به‌شمار نياورد. هنگامي كه گرسيوز به نزد افراسياب بازگشت، در خلوتي به افراسياب گفت:
بدو گفت گرسيوز اي شهريار/ سياوش جز آن دارد آيين و كار/ فرستاده آمد ز كاووس شاه/ نهاني به نزديك او چندگاه/ بر او انجمن شد فراوان سپاه/ نپيچد از او يك زمان جاه شاه
و سرانجام دمدمه‌هاي فسونكارانه گرسيوز رشك‌ورز اثر كرد.شاه، گرسيوز را براي وضعيت سياوش ديگربار به نزد او فرستاد و گرسيوز با تظاهر به دوستي و دلسوزي براي سياوش به او هشدار داد كه شاه نسبت به او بدگمان شده است و سوداي كشتنش را دارد. و چون سياوش تصميم گرفت كه خود به ديدن شهريار تركان رود، گرسيوز او را منع كرد و به او توصيه كرد كه اگر افراسياب به ديدارش آمد، حتما جامه رزم بپوشد تا در امان بماند و چنين شد. و زماني سياوش دانست همه فتنه‌ها از گرسيوز بوده است كه وقتي به افراسيابِ خشمگين گفت تنها احساسش به او مهر فرزندي است، گرسيوز از ميان سپاه توران فرياد زد: «اگر چنين است چرا زره بر تن كرده‌اي؟» و افراسياب باور كرد كه سياوش بر او نيرنگ باخته است و بدين‌گونه خون سياوش ريخته شد و داغ اين خون، داغي نهاد بر دل ايرانيان كه هنوز كه هنوز است، نشان آن برجاست.

سخني به گزافه نيست كه بخش بزرگي از رنج‌هايي كه انسان‌ها متحمل مي‌شوند و آزاري كه از ديگران مي‌بينند، ريشه در رشك‌ورزي رشك‌ورزان دارد كه در پوشش اصلاح و به بهانه آنكه به مباني آنها بي‌حرمتي شده، ديگران را مي‌آزارند تا گره‌هاي رواني ناشي از كمبودهاي خويش را بگشايند. سعدي در داستان سرهنگ‌زاده سراي اُغلمش مي‌گويد:

توانم آن كه نيازارم اندرون كسي/ حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است
و گرسيوز، برادر افراسياب از كوره حسد و رشك آتشي برافروخت كه ديرينه سالي دو كشور ايران و توران را روباروي يكديگر قرار داد و برگزيده‌ترين چهره ايران باستان، سياوش پاك‌نهاد را به هلاكت رساند و هزاران كشته بر جاي گذاشت و اينك آن قصه رشك‌ورزي.آن‌گاه كه سياوش از عشق آتشين خانمان‌سوز سودابه، نبرد در مرزهاي توران را برگزيد تا از درگاه كاووس دوري جويد، سرانجام بر اثر عناد كاووس، به توران‌زمين پناه برد و شاه توران به استقبال او رفت و او را مانند فرزندي در كنار گرفت؛ چنان‌که لحظه‌اي دوري سياوش را تحمل نمي‌كرد و همين عشق او، آتش حسد را در قلب گرسيوز، برادر افراسياب شعله‌ور گرداند تا آنجا كه پيوسته در جست‌وجوي فرصتي بود تا رشته‌هاي اين مهر را بگسلد. افراسياب در مراسم استقبال از سياوش به او گفت:كنون شهر توران تو را بنده‌اند/ همه دل به مهر تو آكنده‌اند/ سپهدار دست سياوش به دست/ بيامد به تخت مهي برنشست/ به روي سياوش نگه كرد و گفت/ كه اين را به گيتي كسي نيست جفت و چون سياوش يك هفته‌اي را در توران ماند، افراسياب به فرزند خويش، شيده، فرمان داد كه سياوش را برادرانه پاس دارد و شبي افراسياب به سياوش گفت: «دگر روز زودهنگام صبح با گوي و چوگان به ميدان رويم و ساعتي را بتازيم و چوگان زنيم و خوش باشيم. شنيده‌ام كه نيكو چوگان مي‌زني».شبي با سياوش چنين گفت شاه/ كه فردا بسازيم هر دو پگاه. كه با گوي و چوگان به ميدان شويم/ زماني بتازيم و خندان شويم. تو فرزند مايي و زيباي گاه/ تو تاج كياني و پشت و پناه.در ميدان چوگان يارگيري كردند و افراسياب به سياوش گفت: «تو در يك سوي جاي گير و من در سويي ديگر». سياوش خردورزانه كوشيد تا رشك تورانيان را برنينگيزد. از‌همين‌روي به افراسياب گفت: «من توان مقابله با تو را ندارم و بهتر است من و تو در كنار يكديگر قرار گيريم و گوي‌زن ديگري را در برابر خويش قرار دهيم» و افراسياب از اين سخن شادي‌ها كرد. آن‌گاه سياوش در آن ميدان، هنرنمايي‌ها كرد و چون پس از دقايقي افراسياب خسته شد، سياوش و افراسياب بر تخت زريني نشستند و قرار شد دو گروه ايراني و توراني با يكديگر مواجه شوند و چون ايرانيان نيكوتر چوگان مي‌زدند، خشم تورانيان برانگيخته شد و به خشونت روي آوردند و سياوش به زبان پهلوي به ايرانيان گفت: «به تورانيان فرصت خودنمايي دهيد».چو تركان به تندي بياراستند/ همي بردن گوي را خواستند. ربودند ايرانيان گوي پيش/ بماندند تركان به كردار خويش. سياوش غمي گشت ز ايرانيان/ سخن گفت بر پهلواني زبان. كه ميدان بازي است گر كارزار/ بر اين گردش و بخشش روزگار. چو ميدان سر آيد بتابيد روي/ بديشان سپاريد يك بار گوي.و گرسيوز شاهد هنرنمايي‌هاي سياوش بود و آزرده از مهر افراسياب به شاهزاده ايراني. چون ميدان چوگان را ترك گفتند، افراسياب گفت: «چنين بر زبان‌ها روان است كه من در تيراندازي بي‌همانندم». و سياوش كمان ويژه خويش را از يكي از همراهان گرفت و به شاه توران داد. افراسياب كمان را به دقت وارسي كرد و بسيار ستود و آن را به گرسيوز شمشيرزن داد و گفت: «مي‌تواني اين كمان را به زه كني؟» و گرسيوز بسيار كوشيد؛ ولي از عهده برنيامد و خشم سراپاي وجودش را فرا گرفت. به گرسيوز تير‌زن داد مه/ كه خانه بمال و درآور به زه. بكوشيد تا بر زه آرد كمان/ نيامد بر او خيره شد بدگمان.و اين آتش حسد كه از درون، گرسيوز اهرمن‌صفت را مي‌سوزاند، نمي‌توانست از برون ويرانگر نباشد؛ و چون به شكارگاه رفتند و سياوش هنرنمايي‌هاي ديگر در شكار گورخر كرد، افراسياب كه دل به سياوش سپرده بود، از اين‌همه هنرنمايي شاهزاده ايراني به نشاط آمد و خشنود از او، دختر خويش، فرنگيس را به شبستان سياوش به همسري فرستاد كه كيخسرو، آن شهريار نماد خرد و گذشت و فداكاري، ثمره اين پيوند است.

به توصيه پيران‌ويسه، افراسيابِ دلبسته سياوش، سرزميني را به شاهزاده ايراني سپرد تا در آنجا شهري براي خود بنا كند. و با آنكه ستاره‌شمران به سياوش يادآور شدند كه بناي اين شهر خوش‌يمن نخواهد بود، سياوش در گنگ‌دژ شهري بنا كرد بي‌همانند و چون اقامت سياوش در گنگ‌دژ طولاني شد، افراسياب با نامه‌اي از دلتنگي‌هاي خود براي دوري از سياوش سخن بگفت.بعد از مدتی پيران ویسه به تماشاي شهر بيامد و از كاخ سياوش و سپس كاخ فرنگيس ديدار كرد، سياوش را بسيار ستود و آنگاه كه به نزد افراسياب بازگشت، از شكوهي سخن گفت كه سياوش آفريده بود .افراسياب به گرسيوز گفت تو نيز از سياوشگرد ديداري به عمل آور و ببين اين‌همه ستايش پيران ازچه‌روست. احساس من اين است كه سياوش به توران دل بسته و ديگر از ايران ياد نمي‌كند. چون گرسيوز به سياوشگرد به سياحت برفت، سياوش به استقبال برادر شهريار توران شتافت و او را خوشامد گفت و گرسيوز خلعت افراسياب را به سياوش داد و شاهزاده ايراني از روي نيك‌طبعي از آنچه بنا كرده بود، گرسيوز را به تماشا برد و چون به كاخ فرنگيس رسيدند، فرنگيس شادمانه به ديدار گرسيوز شتافت و گرچه گرسيوز با خوش‌رویی برادرزاده خويش را در آغوش كشيد، در اين انديشه بود كه چون سالي ديگر بگذرد، سياوش ديگر كسي را به‌شمار نياورد. هنگامي كه گرسيوز به نزد افراسياب بازگشت، در خلوتي به افراسياب گفت:
بدو گفت گرسيوز اي شهريار/ سياوش جز آن دارد آيين و كار/ فرستاده آمد ز كاووس شاه/ نهاني به نزديك او چندگاه/ بر او انجمن شد فراوان سپاه/ نپيچد از او يك زمان جاه شاه
و سرانجام دمدمه‌هاي فسونكارانه گرسيوز رشك‌ورز اثر كرد.شاه، گرسيوز را براي وضعيت سياوش ديگربار به نزد او فرستاد و گرسيوز با تظاهر به دوستي و دلسوزي براي سياوش به او هشدار داد كه شاه نسبت به او بدگمان شده است و سوداي كشتنش را دارد. و چون سياوش تصميم گرفت كه خود به ديدن شهريار تركان رود، گرسيوز او را منع كرد و به او توصيه كرد كه اگر افراسياب به ديدارش آمد، حتما جامه رزم بپوشد تا در امان بماند و چنين شد. و زماني سياوش دانست همه فتنه‌ها از گرسيوز بوده است كه وقتي به افراسيابِ خشمگين گفت تنها احساسش به او مهر فرزندي است، گرسيوز از ميان سپاه توران فرياد زد: «اگر چنين است چرا زره بر تن كرده‌اي؟» و افراسياب باور كرد كه سياوش بر او نيرنگ باخته است و بدين‌گونه خون سياوش ريخته شد و داغ اين خون، داغي نهاد بر دل ايرانيان كه هنوز كه هنوز است، نشان آن برجاست.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها