ايستگاه آخر مسافران ابدي
عذرا فراهاني: من داخل سالن تطهیر (غسالخانه) بانوان سازمان بهشت زهراي تهران هستم. درست روبهروي پيکر بيجان چند بانويي که به خواب ابدي فرو رفتهاند و حالا روي سنگهايي به نام شقايق، ياس، زنبق و... در انتظارند تا شسته شوند و لباس آخرت بر تن کنند. به نيت شستن داوطلبانه آنها به (غسالخانه) بهشت زهرا رفتهام.
اولش فکر ميکني ديدن جنازه سخت است. با دنيايي از استرس وارد ميشوي ولي کمي بعد حس ميکني اينقدرها هم سخت نيست. همانجا توهم «ناميرايي» در تو شکوفا ميشود و اينکه مرگ براي ديگري است. بعد جنازههاي عجيب و غريب ميبيني. جنازههاي رايگان هم خود حکايتي دارد. فقر، فحشا، اعتياد، کارتنخوابي، صورتهايي لاغر و استخواني و گاه آسيبديده. به عبارتي «مرگهايي شرمآور» و اصليترين مؤلفههاي مرگ امروزي در دنياي مدرن. اما هر چه ميگذرد مرگ براي تو عادي نميشود. بعدتر چيزهايي ميبيني که اصلا فکرش را نميکردي. اينکه يک بسته پر از جنين بياورند. جنينهايي به اندازه يک بند انگشت تا جنينهاي هشت و 9 ماهه. نوزاداني که پس از تولد فوت شدهاند يا نوزاداني يکي، دو ساله که خانوادهها به هر دليلي حاضر به تحويل اجساد کوچک آنها نشدهاند و آنها را در بيمارستان رها کردهاند. بايد به بوي کافور و عطر سدر و شايد بوي جنازهها عادت کني تا بتواني ادامه دهي. حتي بايد به گوشه اتاق سردخانه که جنينها را از چند روز قبل شسته و کفن کردهاند، عادت کني. کار در سالن تطهير مثل راهرفتن روي موزاييکهاي يک حياط بزرگ است. وقتي با اطمينان گام برميداري، هر
آن ممکن است زير يکي از موزاييکها خالي شود و تو در قعر زمين يا چاهي فرو روي. وقتي حس کردي همهچيز خوب پيش ميرود يکباره چند دست و پاي قطعشده براي شستوشو ميآورند. آنوقت حس ميکني الان موزاييک زير پايت فرو ميرود و تو سقوط ميکني. اينجا در سالن تطهير هر لحظه ممکن است ديدن صحنهاي تو را فرو ريزد. با خود ميگويي عادت ميشود، ولي مرگ دنياي عجيب و ناشناختهاي دارد. سالن تطهير آينه يک شهر است و همه اتفاقات، حوادث، وقايع و زيرپوستيهاي شهر را منعکس ميکند. حالا من کوچکترين جنازه دنيا را در يکي از دستانم جا دادهام و دستم را مشت کردهام تا در صورتي که زمين خوردم، ريزترين جنازهاي که دنيا به خود ديده است، به گوشهاي پرتاب نشود. جنين در دستان من است. ضربان قلبم بالا رفته و هر لحظه ميترسم با سر، زمين بخورم و جنازه اين موجود عروسکمانند، از دستم رها شود. گفتهاند او را روي بقيه جنينهاي کفنشده در يکي، دو روز اخير بگذارم. گوشهاي از سردخانه روي يک برانکارد حدود 30 تا 40 جنينِ کفنپيچ است، در سايزهاي مختلف. با ترس و لرز او را ميگذارم. ميترسم قل بخورد و بيفتد و باعث افتادن جنينهاي ديگر شود. بوي جنينهاي مانده
آزارم ميدهد. ميخواهم گريه کنم. انگار «وسط برزخ» گير کردهام. اينجا «آخر دنيا»ست. يک گوشه برانکاردي است پر از جنينهاي کوچک بيمارستاني، خواسته يا ناخواسته. گوشهاي ديگر چند جنازه در انتظار نوبت شستن و گوشهاي ديگر دو جنازه رايگان منتظرند تا آمبولانسي فرصت پيدا کند تا آنها را براي تدفين ببرد. گوشه چهارم اين اتاق، من ايستادهام. اينجا «وسط برزخ» ذهنم. اينجا «آخر دنيا»ست... .
قبل از ورود به آنجا چند بار منصرف شدم و خيال برگشت داشتم. 10 قدم مانده به سالن تطهير بانوان بهشت زهرا صداي تپش قلبم را ميشنيدم. اولين گامم براي ورود به سالن به عنوان تطهيرکننده داوطلب با سستي عجين شد. از اينکه چنين تصميمي گرفته بودم، خودم را سرزنش کردم. هيچ تصوري در ذهنم نبود. فقط ترسي عجيب از مرده و اموات درونم حاکم بود و بر من و افکارم حکمراني ميکرد.
در سالهاي دور به بهانه کار خبري در سرويس حوادث و دستگاه قضائي، عکسهايي از صحنههاي قتل، اعدام و حتي چند خودکشي را از نزديک ديده بودم، بدون آنکه بتوانم بر ترسم غلبه کنم و هربار هزاران دفعه بر خود لرزيده بودم.
سالها پيش زني پس از کشتن همسرش او را از کمر به دو نيم تقسيم کرده بود. هنگامي که پرونده قتل را ورق ميزدم، چشمم بر عکسهايي از جنازه اين مرد جوانِ ورزشکار که از کمر دو نيم شده بود، خشک شد. اين تصوير آزاردهنده سالها با من بود. شبها وقتي ميخواستم به اتاقم، در طبقه سوم خانه پدري، بروم، حس ميکردم پاهاي بدون تنه، پشت سرم حرکت ميکند و هر لحظه ممکن است آويزان من شوند. حالا داشتم وارد جايي ميشدم که روزانه بين 70 تا 100 جنازه را در آنجا شستوشو ميدهند. تازه به نيت شستن اموات و تطهير آنها.
با اين فکر وارد سالن تطهير بانوان شدم، اولين جنازهاي که خواهم شست، چه کسي خواهد بود؟ پير است يا جوان؟ سالم است يا پيکري است که چند روز در جايي مانده و باد کرده است؟ پيکري که خواهم شست، از همان مقتولاني است که عکسهايشان را در پروندههاي جنايي بسيار ديده بودم؟ آه اگر قرار باشد کودکي را بشويم، حتما ديوانه خواهم شد!
در اولين قدم به ساختمان بايد موبايلهايمان را تحويل ميداديم. خانمي که موبايلها را تحويل ميگرفت به همراهم گفت: شما ميتوانيد برويد. با اضطراب به همراهم اشاره کردم تا منتظر من بماند. ميخواستم در کنارم باشد تا اگر پس افتادم مرا برگرداند.
داخل اتاقي تميز و مرتب شديم براي تعويض کفش و لباس. همه چيز سر جايش بود. چکمههاي پلاستيکي سفيد را به پايم کردم. يعني تا چند ثانيه ديگر، در سالني پر از جنازه خواهم بود؟ هنوز راه برگشت داشتم، ولي سماجت و کنجکاوي مانع شد. بايد با اين ترس ميجنگيدم. اينقدر که ديدن جنازه مرا ميترساند، فکر مردن آزارم نميدهد. بهراستي چه معنايي براي مرگ ميتوان تصور کرد؟ مردن را چگونه بايد فهميد؟ با مرگ خود و مردن ديگري در لحظه سرنوشت محتوم و مختوم چگونه مواجه ميشويم؟ اينها سؤالات اساسي انسان است، به قدمت تاريخ زيستن بشريت.
داخل سالني 300متري شديم با پنج حوض به اندازه 90 در 200 سانتيمتر با عمقي حدود 50 سانت براي شستوشوي اموات. کنار هر حوض، سنگ مرمر سياه و صافي وجود دارد، براي کفنکردن. بر اين حوضها و سنگها نامهاي زيبايي همچون زنبق، ارکيده، شقايق، بنفشه و ياس گذاشتهاند و روي هر کدام پيکر بيجان يک بانو که «تضادي وهمآلود» را به درونت مياندازد. از اين پس همه چيز به نام اين سنگها خواهد بود. کفنِ ارکيده، کافورِ سنگِ زنبق و سدرِ بنفشه. بانوان همه سنگها پيشبندي سفيد و بلند از جنس پلاستيک بر تن دارند؛ با چکمههايي تا زير زانو، دستکشهاي پلاستيکي و ماسکهايي که نيمي از صورتشان را پوشانده است. بانواني صبور، تلاشگر و ايثارگر که با روحيهاي عجيب و تأثيرگذار روزانه بدون تعطيلي و توقف به شهروندان اين شهر بزرگ خدمت ميکنند. از همان ابتدا کمکم تصاوير جديد، عجيب و بکر با ديدگانت ثبت ميشود و در ذهنت جا باز ميکند.
اينجا تنها جايي است که نميتوان با موبايل و دوربين صحنهها را ثبت کرد. اينجا از تکنولوژيهاي جديد خبري نيست. اينستاگرام و تلگرام و... هيچ تصويري از آنچه در اين سالن 300متري در جريان است، در خود نخواهد ديد. حتي بانوان تطهيرکننده و کارمندان ديگر، هنگام ورود بايد موبايلها را تحويل دهند؛ صحنههايي بينظير که بايد ثانيه به ثانيهاش را به خاطر بسپاري تا بعدا آنها را با قلم ترسيم کني و شايد نوعي بازسازي. اينجا «مرز ميان مرگ و زندگي» است؛ جايي است که مرز «دنياي مردگان» را لمس ميکني. اينجا صحنههايي هست که تو را مجبور ميکند به فلسفه زندگي و مرگ بيشتر بينديشي. صحنههايي تکرارنشدني از زندگي افراد بيجاني که همه به يک شکل وارد ميشوند؛ در «کاورِ سياه زيپدار». به يک شکل شسته ميشوند؛ با «سدر و کافور و آب گرم فراوان» و سپس راهي آخرين ايستگاه زندگي ميشوند، چه بخواهند و چه نخواهند، بايد بروند.
هر کدام از اين اموات قصههاي خاص خود را دارند. چه آن زني که جنازهاش در گوشه خيابان پيدا شده، چه آن زني که به مرگ عادي در منزل يا بيمارستان زندگياش پايان يافته چه آن پيرزني که چند روز جنازهاش در خانه مانده و نزديکانش بيخبر بودهاند و چه آن جنين 9ماههاي که فرصت نکرد يک روز اين دنيا را تجربه کند. همه آنها به دنيايي ميروند که تاکنون هيچ بشر زندهاي آن را تجربه نکرده است.
نيم ساعت از ورودم گذشته است و هر چند دقيقه يک يا چند جنازه با «کاورِ سياه زيپدار» در حالي که روي برانکارد قرار دارند، وارد ميشوند؛ برخي از پزشکي قانوني و برخي از بيمارستانهاي مختلف. گاه جنازههايي با عنوان (رايگان) از راه ميرسند تا نشان دهند انسانها چقدر ميتوانند تنها و بيکس باشند. نشان دهند تا زندگي در عصر جديد تا چه حد ميتواند سودازده باشد. رايگانها عموما زنان معتادي هستند که اجسادشان از کنار خيابان جمع شدهاند يا افراد مسني که در آسايشگاهها به فراموشي سپرده شدهاند. جنازهها بين سنگها تقسيم ميشود. هر سنگ چهار يا پنج تطهيرکننده دارد. پس از تحويل جنازه «زيپ کاور سياه» را باز ميکنند. اگر نياز شد با قيچي لباسها را ميبُرند تا راحتتر بتوانند کار شستوشو را ادامه دهند.
آنهايي که با چسبهايي بر دست و پا از بيمارستان آمدهاند، پاککردن چسبهايشان وقت بيشتري ميگيرد. تصادفيها هم که اگر وضعشان وخيم باشد و خونريزي داشته باشند، کمي طول ميکشد تا بتوانند خونشان را بند بياورند و شروع کنند به غسلدادن و استفاده از خاک رس براي بندآمدن جايي که خونريزي دارد. تطهيرکنندهها روي ازبينبردن موانع و تميزکردن زير ناخنها تأكيد دارند و معتقدند اگر ميت با مانع برود و غسلش درست نباشد، گناهش گردن آنهاست... .
وقتي اين کار تمام شد، چند نفري جنازه را داخل وان سنگي منتقل ميکنند؛ يک وان نسبتا گود با سوراخي که آب از آن داخل فاضلاب ميرود.
براي شستن هر ميت، چهار نفر مسئولاند؛ يکي آبريز، يکي تطهيرکننده، يکي کمکتطهير و آخري خلعتبر. کار با آبريز شروع ميشود؛ آبريز آب را نگه ميدارد تا بانوي تطهيرکننده کارش را شروع کند. تطهيرکننده و کمکش با دقت زياد ميت را اين طرف و آن طرف ميکنند و با شامپو مراحل شستوشو را انجام داده تا مطمئن شوند ميت خوب شسته شده و مانعي باقي نمانده است. آخرين آبي که بر بدن ميت فرو ميريزد، آب سدر است و آب کافور و آب گرم با نيت سه غسل سدر، کافور و آب. حرفهايترها اين کار را کمتر از 10 دقيقه انجام ميدهند و تازهواردها 15 دقيقهاي براي اين کار وقت ميخواهند. غسل و تطهير پيکرها بر اساس فتواي علما و طبق موازين شرع مقدس انجام ميشود. اين نوع شستن و کفنکردن براي همه ايرانيهاي مسلمان به يک شکل انجام ميشود.
با چشماني بهتزده، کفنکردن زن ميانسالي را شاهدم. وقتي سر و صورت زن در آخرين مراحل در لابهلاي نايلون محو ميشود، احساس خفگي ميکنم؛ يعني تمام است. اينجا ديگر آخرين حمام است؛ آخرين شستوشو و آخرين هوايي که به سر و صورتت ميخورد. کفن زن را ميپيچند و با هفت تکه از پارچههاي باريک و بلند (بند) از هفت قسمت ميبندند و دوباره روي برانکارد ميگذارند و از دالان کوچکي عبورش ميدهند؛ يعني آن سوي دالان جايي است که خانواده و اقوام منتظرند تا جنازه را راهي قبر و خانه ابدي کنند؛ همانجايي که هرکدام از ما بارها شاهدش بوديم و در انتظار که پيکر عزيزي را تحويل بگيريم. همانجا که وقتي پيکر شستهشده از آن دالان کوچک بيرون ميآيد، ناگهان فرياد همه بلند ميشود و با اشک و آه و جنازه بر دوش، به سمت قبر حرکت ميکنيم.
چقدر خوب است که در اولين جلسه به من اجازه نميدهند شستوشوي پيکري را تجربه کنم؛ فقط بايد نظارهگر باشم. بايد در اين جلسه تواناييام را بيازمايند و ببينند چقدر براي اين کار قادر و توانا هستم. همه مشغول کارند. حالا آرامتر شدهام و سعي ميکنم به ساعات بعد که چه حسي خواهم داشت يا چه افکاري سراغم خواهد آمد، فکر کنم.
يک ساعت از ورودم گذشته و من همچنان از فاصله يکمتري شاهد آخرين شستوشوهاي اين مسافران ابدي هستم. دلم نميخواهد از هيچکدام از زنان تطهيرکننده سؤالي بپرسم؛ ميخواهم به جاي سؤال تجربه کنم.
جنازه زني را روي حوض ارکيده ميگذارند. تطهيرکنندهها کنار ميروند. در برگه روي جنازه نوشته شده «هپاتيت»؛ پس بايد محتاط بود. اگرچه همه آنها و پرسنل سالن به صورت منظم و دورهاي چکاپ شده و واکسنهاي مربوطه را ميزنند و رعايت بهداشت و نظافت حرف اول را ميزند، ولي نبايد ريسک کرد. يکي از آنها لباس مخصوص شستوشوي اجساد خطرناک را تن ميکند؛ لباسي يکدست از جنس پلاستيک با کلاه سرخود و محافظ بيني. کار شستوشو را بهتنهايي انجام ميدهد و هنگام بلندکردن جنازه و قراردادنش روي سنگ، بقيه را به کمک ميطلبد. او سپس لباسش را درميآورد و در جاي مخصوص ميگذارد تا جنازه خطرناک بعدي. زني که اجساد را براي شستوشو بين حوضها تقسيم ميکند، سه برانکارد را از اتاق کناري که «سردخانه» نام دارد، به سمت سالن هدايت کرده و فرياد ميزند: اينها رايگان هستند.
سه جنازه روي سه سنگ جا ميگيرد. تطهيرکنندهها در اين مواقع ميدانند چگونه بايد عمل کنند؛ چند نفر کار شستوشو را آغاز ميکنند و يک نفر هم در حال پهنکردن کفن رو سنگ مخصوص است. اين سه نفر اگرچه کسوکاري ندارند و جنازههاي آنها از گوشه و کنار خيابانهاي سطح شهر جمع شده، اما کفنهاي رايگان از سوي سازمان بهشتزهرا برايشان تدارک ديده شده است. حتي کفنها و شامپوهايي که مردم عادي نذر کردهاند و داوطلبانه در اختيار سالن غسالخانه قرار دادند. چهبسا برخي از اين کفنها از جنس مرغوب هم باشد و به عطر يا خاک تربت هم آغشته شده باشد. بهشتزهرا و پرسنل آنجا برايشان فرقي نميکند جنازه پولدار باشد يا بيپول، جمعيتي براي بدرقه جنازه آمده باشند يا بيکسوکار باشد، غسل براي همه جنازهها يکسان و با همان دقت و اهميت انجام ميشود.
خيلي نزديکشان نميشوم؛ ميترسم به خاطر اينکه چند روز از مرگشان گذشته است، شايد جنازهاي متلاشي شده باشد. بيشتر از اين که برايم ترسناک باشند، تلخ هستند؛ تلخِ تلخ. جنازههاي تلخي که زبان گوياي خودشان ميشوند. هر تكه از اعضاي بدنشان حرفي براي گفتن دارد؛ چهرههاي جوانشان، صورتهاي بيدندان و دست و پاهاي کثيف و کبرهبسته. سراغ سنگهاي ديگر ميروم. ناظر شرعي سالن که دختري جوان و تحصيلکردهِ حوزه علميه است، اعلام ميکند چند نفر بيايند تا براي اين سه جنازه رايگان نماز بخوانيم. براي هر سه جنازه بايد نماز ميت جداگانه خوانده شود. به صف پنجنفره اضافه ميشوم براي نماز ميت و در آخرِ نماز براي خودم و اطرافيانم دعا ميکنم تا عاقبتبهخير شويم. ولي اين فکر رهايم نميکند؛ بر اين سه زن جوان چه گذشته است؟ سه جنازه رايگان بايد از در ديگري خارج شوند. چون کسي پشت درِ اصلي منتطر جناره آنها نيست. جنازهها را به راننده يک آمبولانس تحويل ميدهند تا با يک نيروي کمکي در قبرهاي رايگان به خاک بسپارند؛ جنازههايي که نماد هزاران درد و بدبختي ناگفته هستند. شايد همان بهتر که هيچ کس حتي چشم انتظار جنازهشان هم نباشد.
سه ساعت گذشته است، ريههايم را بوي کافور و سدر پر کرده است. به همراهم ميگويم: براي امروز بس است. همراهم يک دوست قديمي است. دو سال است به عنوان نيروي داوطلب به اينجا ميآيد. اولينبار که از کار داوطلبانهاش در سالن تطهير برايم تعريف کرد، گفتم: مهريجان! وقتي به بهشتزهرا ميروي تا دو سه روزِ بعد به خانه ما نيا. به همين راحتي. او حرفهاي ديگري هم ميزد. اينکه وقتي از سالن تطهير برميگردد حالش بسيار خوب است و آرامش دارد. با خودم ميگفتم اين دختر هم بعد از 10- 20 سال کار خير، تهيه جهيزيه و سيسموني براي افراد نيازمند، عقلش را از دست داده است.
مهري مرا به چاي دعوت ميکند، من هم ميپذيرم. در اتاقي ديوار به ديوار سالن تطهير چاي ميخوريم و کمي استراحت ميکنيم اما انديشيدن به مرگ مرا رها نميکند و دوباره وارد سالن ميشويم براي خروج از درِ اصلي. جنازه جديدي توجهم را جلب ميکند. او چقدر جوان است و چقدر زيبا. دختري 18ساله که خود را از طبقه هشتم آسمانخراشي پرت کرده است. با اين حال، هيچ زخم يا جراحتي بر بدن ندارد. انگار تازه به خواب رفته است. قرار است او را به شهرستان منتقل کنند. فردي که او را ميشويد، رو به من ميکند و ميگويد: ببين همه استخوانهايش خرد شده ولي در ظاهر سالم است. سنگ بغلي، سنگ بنفشه، هم شلوغ شده و چند نفر از سنگهاي ديگر دور آن جمع شدهاند. دختري است بلندقد، 20ساله و با موهاي مشکي پايينتر از کمر که با مصرف چند قرص به زندگياش خاتمه داده و قرار است به شهرستان ديگري منتقل شود. انگار پوستش را به چرخ گلدوزي سپردهاند. از سرشانهها تا نوک پاي اين دختر، آنهم از هر دوطرفِ بدن، کوکهايي ريز، دقيق و يکدست دوختهاند! مهري ميگويد: کساني که اين دوختهاي زيبا بر بدنشان نقش ميبندد، کساني هستند که اهداي عضو شدهاند. احتمالا وقتي او را به
بيمارستان رساندهاند، مرگ مهلتش نداده و خانواده راضي به اهداي عضو شدهاند. چه کار خوب و پسنديدهاي. درست است که اين دختر جوان جانش را از دست داده، اما به چند نفر ديگر زندگي دوباره بخشيده و اين اوج ايثار است. تصوير اين دو دختر جوان تا چند روز مقابل چشمانم رژه ميرفت و مدام برايم تکرار ميشد. آن شب تا صبح جنازههاي اين دو دختر مرا رها نميکرد و «کاورهاي سياه زيپدار» که از کنارم تکان نميخوردند. تا دومين روز که به سالن تطهير رفتم.
روز دوم
امروز از استرسهاي جلسه پيش خبري نيست. از آن مقدمهچينيها و سؤال و جوابهاي وجدانم با خودم خبري نيست. گروه جديدي از تطهيرکنندهها در سالن هستند. يک روز در ميان جايشان عوض ميشود. همه زناني که در تهران فوت ميکنند، اجسادشان به وسیله اين دو گروه 40نفره شسته ميشود. بيشتر آنها بانوان جواني هستند که براي گذران زندگي به اين شغل روي آوردهاند. زانوبندها و گردنبندهاي طبي آنها برايم علامت سؤال است. بهویژه اينکه زانوبندها بلااستثنا روي پاهاي چپ جا خوش کردهاند.
اين دو گروه روزانه بين 70 تا صد جنازه را ميشويند. محاسبهاش ميشود؛ شستوشوي ماهانه حدود سه هزار زن فوتشده در تهران. هر کدام از جنازهها به طور متوسط بين 70 تا 80 کيلو وزن دارند. به عباراتي تطهيرکنندهها ماهانه حدود 225 هزار کيلو گرم از بدن اموات را چند بار جابهجا ميکنند. يک بار زماني که جنازه را از «کاور سياه» بيرون درآورده، آن را درون سنگ ميگذارند. سپس جابهجايي در مراحل شستوشو و تطهير. بلندکردن جنازه و قراردادن روي سنگ مخصوص پيچيدن کفن. قراردادن جنازه کفنشده روي برانکارد براي تحويل به خانوادهها به عبارتي هر تطهيرکننده ماهانه پنجهزارو 600 کيلوگرم وزن را طي يک ماه در غسالخانه جابهجا ميکند.
تقريبا همه چيز مثل روال جلسه گذشته است. ناظر شرعي امروز که زني مهربان و خوشروست، از يکي از خانمها ميخواهد نحوه پهنکردن تکههاي کفن، روي سنگ را به من آموزش دهد. هفت تکه پارچه سفيد، باريک و بلند، روي سنگ پهن ميشود. سه تکه کوچکتر است يکي براي سر و دو تکه براي زانو و مچ پا. چهار تکه ديگر براي بالاي زانو تا نزديک شانه. پارچه بعدي «برد» نام دارد با عرض يک و نيم و طول دو و نيم متر. تکه ديگر «روسري» نام دارد. پارچهاي سهگوش، درست مثل روسري واقعي که آن را بالاي سنگ و زير «برد» قرار ميدهند تا سر متوفي را بپوشاند.
در حالي که سعي ميکنم بهدقت گوش دهم و اجزاي کفن و چيدمان آن را بياموزم، به ياد مصاحبه استخدامي آموزش و پرورش ميافتم که بيش از دو دهه پيش درباره نحوه کفنکردن اموات از من پرسيده بودند. آن زمان من دختري 24ساله بودم با ليسانس روانشناسي و ميخواستم در مدرسه کودکان استثنايي استخدام شوم.
تکه بعدي پارچهاي به نام «خلعت» است، بلندتر از «برد» که دولايه پهن ميشود و از قسمت بالا به اندازه يک وجب با قيچي بريده ميشود. يک لاي آن زير جسد قرار ميگيرد و وقتي سر متوفي در آن جا گرفت، لايه ديگر روي بدن را ميپوشاند. پارچه سوم «لنگ» نام دارد که از زير ناف تا بالاي ران را ميپوشاند. روي برخي از کفنها «زيارت عاشورا» نقش بسته است. بهجز اينها چيز ديگري نيست. ديگر نه از لباسهاي پرزرقوبرق و گرانقيمت خبري است و نه از طلا و جواهرات و زيورآلات. ناخنها و لاکهاي رنگارنگ همهوهمه پاک ميشوند. با مژههاي مصنوعي و تتوهايي که بر بدن برخي از متوفيها نقش بسته است و ناخنهاي کاشتهشده، کاري نميتوان کرد. آنها را بايد غسل جبيره دهند. پس از کار شستوشو و غسل، حنوط آغاز ميشود، براي معطرکردن بدن. بر هفت قسمت بدن کافور ميزنند و کفن را بر تن ميپوشانند.
ساعت 12و نيم ظهر ورود جنازه يک زن و دخترِ 13سالهاش کمي فضا را از يکنواختي خارج ميکند. همه اجسادي که تا اين لحظه شسته شده بود، زناني بودند بالاي 65 سال. حالا يک زن جوان و دخترش را آوردهاند. هر دو صورتهايشان سرخ سرخ است. با دستاني آغشته به مهري سياه که حکايت از اين دارد که از پزشکي قانوني به اينجا فرستاده شدهاند. کمي جلو ميروم. با اين تصور که در تصادف کشته شدهاند. ولي بدن هر دو آنها سالم است بهجز بخيههايي که در پزشکي قانوني بر پيکرشان خورده است. اين بخيهها با بخيههاي اجسادي که اهداي عضو ميشوند، کاملا متفاوت است و به زيبايي و ظرافت بخيههاي اهداي عضو نميرسد. ظاهرشان نشان ميداد گويا قرار بوده به ميهماني يا مراسم شادي بروند. با آرايشي ملايم و ناخنهايي لاک زده. چند دقيقه بعد مشخص ميشود زن و دخترش براثر خفگي جان خود را از دست دادهاند. از فرم جنازهها مشخص است که آنها را خفه کردهاند و به قتل رساندهاند. نميدانم اقوام آنها که بيرون هستند، چه اطلاعاتي دارند. ولي مطمئنم در بيرون از اين سالن ميتوانم علت قتل را از همکارانم در بخش حوادث روزنامهها جويا شوم. اتفاقا دوستم مهري روز قبل، خبر قتل اين دختر
و مادر را در يکي از سايتهاي معتبر ديده بود. ساعتي بعد بيرون از سالن تطهير پيگير قضيه شدم. آنها قرباني يک خشونت خانوادگي شدهاند.
روي سنگ ياس جنازه زني جوان است که اهداي عضو شده با همان بخيهها و دوختهاي ظريف و زيبا. «تصادفي» است و بخشي از سرش له شده است. پشت گردن و کتفهايش تتويي مشکي نقش بسته است. به گمانم يک پروانه بزرگ است در حال پرواز. درحاليکه صاحب پروانه با لب خندان بر روي يکي از سنگها به آرامي خوابيده است. ناخنهاي کاشته شدهاش را نميتوانند بردارند. سوراخ کوچک روي بينياش تا ساعاتي پيش يک نگين سفيد داشته و حالا سوراخ و جاي نگين خودنمايي ميکند.
سه دختر خردسال درحاليکه روي صورتهايشان را با روسري پوشاندهاند، وارد سالن شده و به اتاق بغلي که اتاق استراحت تطهيرکنندههاست، ميروند. نيم ساعت بعد وقتي براي نوشيدن چاي به اتاق استراحت ميروم، دوباره آنها را ميبينم که در حال بازي هستند. آن سه دختر 10، 11 ساله، دخترانِ تطهيرکنندههاي جوان هستند که مجبورند برخي روزها با مادرانشان به سالن بيايند. چون در خانه کسي نيست تا از آنها نگهداري کند. ميپرسم نميترسيد؟ يکي از آنها با خنده ميگويد: براي همين روي صورتمان روسري مياندازيم تا جنازهها را نبينيم. اوايل ميترسيديم ولي حالا عادت کردهايم.
جنازه پشت جنازه ميآيد؛ آنقدر که هيچکدام از تطهيرکنندهها نميتوانند براي چند دقيقه نفس بکشند. روي يکي از «کاورهاي سياه» با رنگ سفيد نوشتهاند «مادر شهيد». تطهيرکنندههاي سنگهاي ديگر بالاي سرش ميآيند. يکي از آنها شروع ميکند به خواندن زيارت عاشورا... آنهم با صداي بلند. ديگران برايش فاتحه ميخوانند و صلوات ميفرستند. گويي اين پيکر را قرار است سفارشي بشويند. ولي اينجا تنها جايي است که هيچ سفارشي در کار نيست. هيچ کسي بدون نوبت شسته نميشود. هيچکس بهتر از ديگري کفن نميشود. اينجا پايان همه چيز است. پايان پارتيبازی ، پايان پول خرجکردن، پايان زيرميزي، پايان زدوبند و پايان همه چيزهايي است که باعث سقوط انسانيت ميشود.
خيلي پارتيبازي کني فقط ميتواني در سالن، اختياري شاهد شستن مردهات باشي. مثل دختر اين «مادر شهيد». آمده بود تا براي آخرين لحظه براي مادرش دعا بخواند. همين! من هم بالاي سر او بودم. نتوانستم جلوي اشکم را بگيرم. حتما او هم مثل مادرم اشکهاي زيادي براي فرزند شهيدش ريخته بود. حتما او هم مثل مادرم اين همه سال در عذاب زندگي کرده است. همذاتپنداري رهايم نميکند. سوزنِ آمپول و سرنگهاي زيادي، دستانش را سوراخسوراخ و کبود کرده است. حتما در بيمارستان خاتمالانبيا بوده. بيمارستان مخصوص خانواده شهدا؛ وای بر اين همذاتپنداري.
تا زماني که شسته و کفن شود، همه زنهاي تطهيرکننده کنارش آمدند و به او ادای احترام کردند و برايش دعا خواندند. بدون اينکه کسي از آنها خواسته باشد. حتي ديدم زن جواني دست روي بدن مادر شهيد گذاشته و اشک ميريزد و زير لب ميگويد: شفاعت ما را هم بکن. دخترش خاک تربتي را که با خود آورده به آنها ميدهد، با يک انگشتر از تربت و يک گردنبند از همان جنس. اينها تنها چيزهايي است که يک جنازه ميتواند با خود ببرد؛ همين و ديگر هيچ.
روز سوم
در راه بهشت زهرا به حرفهاي مهري فکر ميکردم. راست ميگفت. چقدر اين بهشت زهرا رفتنها و در سالن تطهير بودن تو را آرام ميکند؛ تو يعني من، منِ انسان نوعي را ميگويم که اسير زندگي شدهايم و مثل برق و باد ميدويم. شتابان ميرويم، اما نميدانيم به کجا. اينهمه رنجي که از انسانبودن به عبارتي از انسانواقعينبودن ميبريم؛ از حسدها، حسرتها، حرصزدنهاي زيادي و بيهوده، کينهها و دشمنيها. صبح تا شب بدي اين و آن را ميگوييم و ميخواهيم. به زمين و زمان غر ميزنيم. ناراضي هستيم. خنده را از خود دريغ ميکنيم و از ديگري نيز.
دروغ ميگوییم، غیبت میکنیم، لعن و نفرین میکنیم اما نمیدانیم در ایستگاه یکی به آخر، چگونه در دهانمان پنبه فرومیکنند. کم میفروشیم، دستانمان به هرسوی میچرخد برای ارتکاب یک گناه و نمیدانیم چگونه دستهایمان را میبندند و همه اجزای بدنمان را در پارچهای میپیچند و ما را تنها در دو متر زمین جا مینهند. برای یک لباس پرزرقوبرق، نیممتر خانه بزرگتر، برای چشموهمچشمیهای ناتمام، چه نقشهها که نمیکشیم ولی یادمان میرود که باید دست خالی برویم. آنقدر بد زندگی میکنیم که نمیتوانیم طعم انسان واقعی بودن را بچشیم.
امروز با آرامش وارد غسالخانه میشوم، همانطورکه با آرامش مسیر بهشت زهرا را طی کردم. تقریبا با بانوان تطهیرکننده آشنا شدهام، با آنها سلام و علیک میکنم و سر یکی از سنگها میروم و اجازه میگیرم تا برای مردهای که در حال شستن هستند، کفن پهن کنم. یک اشتباه کوچک هم جایز نیست. نه فقط ترس از اینکه آنها مرا بهخاطر کار اشتباهم سرزنش کنند یا اجازه ادامه کار ندهند، بلکه احساس میکنم از لحاظ شرعی مسئول خواهم بود. مسئول برای خطا یا اشتباهی که هرگز امکان جبران آن نیست.
البته اجازه این کار را هم نمیدهند. یکی از بانوان کنارم میآید. فقط قرار است هرچه او میخواهد برایش بیاورم. هر آنچه میگوید، انجام میدهم و گاه هم از کارم ایراد میگیرد. باید هم ایراد بگیرد. من قرار است برای اولینبار کفن پهن کنم. اضطراب و دستکشهای پلاستیکی مرا شبیه دستوپا چلفتیها کرده است، بااینحال از پسش برمیآیم. سراغ سنگ دیگر میروم؛ میخواهند سر یک «خلعتی یا لباس» را برش بزنند، بدو برایشان قیچی میآورم.
سر سنگی دیگر میروم و جنازه شستهشده را که روی برانکارد گذاشتهاند، تحویل میگیرم. برانکارد را از روی ریل به سمت دالانی که جنازه را به خانواده تحویل میدهند، میبرم. یکی از تطهیرکنندهها به پشتم میزند و میگوید: در طول مسیر «لااله الا الله» یادت نرود. تو اولین نفری هستی که او را تشیع میکنی. جنازه را از پرده چرمی بزرگ طوسیرنگ و چندتکه عبور میدهم. بدون اینکه کسی مرا ببیند یا من کسی را از آن پشت مشاهده کنم. چند ثانیه طول میکشد تا برانکارد خالی برگردد. باز نه من کسی را میبینم و نه کسی من را. نگاه میکنم ببینم کدام سنگ مردهاش آماده است تا برانکارد را آنجا ببرم.
چند بار در حین بردن جنازههای کفنپیچ به سمت دالان، یکباره به دنیای عجیبی پرتاب شدم. به دنیایی که تمام گذشتهام در آن محو شده و هیچ رد پایی از خاطراتم یافت نمیشود. در آنجا فقط جنازه است و منی که سالها نقش «نعشکش» را داشتهام یا حتی نامم «ارابه مرگ» بوده است. هرچه فکر میکنم بیش از این چیزی به ذهنم نمیآید و فکر میکنم همه اهالی قبرستان منتظرند تا جنازهاي را از این سوی سالن به انتهای سالن ببرم. همین!
امروز کمی شلوغتر است. حالا دیگر بانوان تطهیرکننده با خیال راحت اجازه میدهند جنازهها را جابهجا کنم. گاهی هم به سنگها سرک میکشم و تکههایی جامانده از یک کفن را میآورم. یکی از آنها که در حال گرهزدن بند روی شکم یک جنازه بود، صدایم میزند و میگوید: کمک کن. وقتی این بند را گره دادم، سر آن را بکش. یک آن ترسیدم ولی بروز ندادم. سر بند پارچهای را گرفتم و به سمت خود کشیدم. تطهیرکننده حرفهای گفت: نشد! بند را محکم بگیر. پای چپت را به پایین حوض تکیه بده، بعد محکم بکش. من هم سر بند را کشیدم. ناگهان درد بدی در کمر، گردن و پاهایم احساس کردم. به رویم نیاوردم. بانوی حرفهای گفت: «اگر گرهزدن را خوب انجام ندهی، ممکن است موقع کشیدن بند، خودت پخش زمین شوی یا وقتی میخواهند جنازه را در قبر قرار دهند، ممکن است گره باز شود و جنازه بر زمین بیفتد». در خیالاتم میگویم یعنی ممکن است سر جنازه به جایی یا سنگی برخورد کند و از جنازه خون بیرون بزند. تصورش هم وحشتناک است. پس باید بیشتر دقت کنم. البته از اینکه پادویی بانوان سالن تطهیر را میکنم و دستوراتشان را موبهمو اجرا میکنم، حس خوبی دارم. حالا دیگر معمای زانوبندهایِ طبیِ
پاهای چپِ این زنان نیز برایم حل شده است. عادتکردن، گاهی سخت است و زمان میبرد. گاهی آسان. به یک جای ترسناک پا گذاشتهام. قرار نیست با یکی، دوبار همهچیز عادی شود. اینجا اینقدر پیچوخمهای عجیبوغریب دارد که نمیتوان همه را یکباره هضم کرد. اصلا قرار نیست عادت کنی، باید همیشه مرگ برایت تذکر باشد.
امروز اینقدر شلوغ است که حتی نمیتوانم به ترسهایم فکر کنم. یکدفعه 16 جنین بیمارستانی از راه میرسند. بسته همه جنینها باز میشود. جنینهای دختر برای شستوشو در حوضها تقسیم میشوند. یکی از بانوان تطهیرکننده صدایم میکند؛ بیا کمک. باید در کفنکردن جنینی که از گوشه خیابان پیدا شده، کمک کنم. میگوید: روی سر، کف دست، کف پا و روی زانو کافور بریز و آن را بر این قسمتها بمال. همه سنگها شلوغ است و جنازههایی که منتظرند تا نوبت شستوشویشان برسد، با یک داوطلبی که از همهچیز میترسد. باز خودم را جمعوجور میکنم. انگار کف دست و پای یک عروسک را لمس میکنم؛ نرم نرم. چیزی ندارد که از او بترسم. آنقدر خم شدهام که سرم در حال جاگرفتن داخل حوض است. حالا هیچ حس بدی ندارم.بانوی دیگری صدایم میزند. دستتنها مانده با جنازهای که دستهایش بدجور خشک شده است. شیلنگ آب را به دستم میدهد و میگوید: همهجای جنازه را آب بگیر. آب میگیرم. شیلنگ را از دستم میگیرد. خودش آب میریزد و میگوید: «به دستانم نگاه کن. ببین چطور آب را روی جنازه میریزم». باید مطمئن شود «آداب» آبریختن را درست انجام میدهم. اینجا همهچیز آداب خود را دارد.
وقتی از این کارم مطمئن میشود، میگوید: اگر تا چندساعت اولیه بدن میت را مرتب نکنیم، به همان شکلی که بوده خشک میشود.
پیکر بیجان دختر هشتسالهای از راه میرسد. شب قبل هنگام زنجیرزدن در دستههای عزاداری ماشینی با او برخورد میکند تا به زندگیاش خاتمه دهد. بانوان تطهیرکننده نمیتوانند جلوی گریهشان را بگیرند... .
جنازه دختر 14سالهای روی سنگ زنبق آرام گرفته است. یک ماه پیش از خانه متواری شده و به تهران میآید. دچار مرگ مشکوکی شده و بسیار متأثرکننده است... . چنددقیقه بعد دو جنین دیگر را به اتاقی که نامش را «برزخ و آخر دنیا» گذاشتهام، میبرم. امروز «برزخ و آخر دنیا» کمی بهتر است. جنازهای که رویش ترمه کشیده شده، با یک دستهگل خوشبو، «برزخ» مرا قشنگ کرده است. کمی آنطرفتر یک تابوت بزرگ چوبی بسیار شیک و زیبا که حامل جنازهای از آمریکاست، دکور جالبی به «برزخ» داده است. تطهیرکننده یکی از سنگها که دستتنها مانده، برای گذاشتن مردهای داخل حوض صدایم میزند. میگوید: نترس، آرام هلش بده به سمت داخل. جنازه را به آرامی هل میدهم، اما به «نترسش» گوش نمیکنم و میترسم. ساعت از یک ظهر گذشته است و تاکنون حدود ۷۰ جنازه غسل داده شدهاند. با خلوتشدن سالن، نیمی از بانوان به اتاق استراحت، اتاق دیواربهدیوار سالن تطهیر میروند و نقش بر زمین میشوند. یکی از درد پا ناله میکند و دیگری نالان است از دردهای کمر. خیلی از آنها جوانند و کمسنوسال. اما این کار پراسترس و سخت به لحاظ بدنی آنها را فرسوده کرده است. قرار است هرکدام 20 سال این
روند را ادامه دهند. آنها نانآوران خانههایی هستند که هرکدام داستان خود را دارند. خانههای استیجاری، خانههای بیسرپرست یا خانههایی که مردانشان به لحاظ سقوط یا حوادث دیگری در بستر بیماریاند و برایشان بار خاطر. تنها دلخوشیشان این است که شاید با 15 سال کار، بازنشسته شوند. خیلی از آنها کارشان را دوست دارند، اگرچه بهخاطر مشکلات مالی به این ایستگاهِ زندگی کشیده شدهاند. برخی از آنها هم میگویند، عادت کردهاند، ولی به گمانم هرکدام از آنها هر چندوقت یکبار با دیدن صحنهای عجیب، بر خود میلرزند. مگر میشود جنازه کودک هشتساله تصادفکرده را شست، ولی گریه نکرد. مگر میشود اینهمه جنازه را جابهجا کرد و از دردهای جسمانی در امان ماند. تجربه چندروزه فعالیت در سالن تطهیر بهشتزهرا(س) به من میآموزد که به مرگ و فلسفه مرگاندیشیدن، تذکر است؛ تذکری که نتیجهاش بهتر زندگیکردن است.
عذرا فراهاني: من داخل سالن تطهیر (غسالخانه) بانوان سازمان بهشت زهراي تهران هستم. درست روبهروي پيکر بيجان چند بانويي که به خواب ابدي فرو رفتهاند و حالا روي سنگهايي به نام شقايق، ياس، زنبق و... در انتظارند تا شسته شوند و لباس آخرت بر تن کنند. به نيت شستن داوطلبانه آنها به (غسالخانه) بهشت زهرا رفتهام.
اولش فکر ميکني ديدن جنازه سخت است. با دنيايي از استرس وارد ميشوي ولي کمي بعد حس ميکني اينقدرها هم سخت نيست. همانجا توهم «ناميرايي» در تو شکوفا ميشود و اينکه مرگ براي ديگري است. بعد جنازههاي عجيب و غريب ميبيني. جنازههاي رايگان هم خود حکايتي دارد. فقر، فحشا، اعتياد، کارتنخوابي، صورتهايي لاغر و استخواني و گاه آسيبديده. به عبارتي «مرگهايي شرمآور» و اصليترين مؤلفههاي مرگ امروزي در دنياي مدرن. اما هر چه ميگذرد مرگ براي تو عادي نميشود. بعدتر چيزهايي ميبيني که اصلا فکرش را نميکردي. اينکه يک بسته پر از جنين بياورند. جنينهايي به اندازه يک بند انگشت تا جنينهاي هشت و 9 ماهه. نوزاداني که پس از تولد فوت شدهاند يا نوزاداني يکي، دو ساله که خانوادهها به هر دليلي حاضر به تحويل اجساد کوچک آنها نشدهاند و آنها را در بيمارستان رها کردهاند. بايد به بوي کافور و عطر سدر و شايد بوي جنازهها عادت کني تا بتواني ادامه دهي. حتي بايد به گوشه اتاق سردخانه که جنينها را از چند روز قبل شسته و کفن کردهاند، عادت کني. کار در سالن تطهير مثل راهرفتن روي موزاييکهاي يک حياط بزرگ است. وقتي با اطمينان گام برميداري، هر
آن ممکن است زير يکي از موزاييکها خالي شود و تو در قعر زمين يا چاهي فرو روي. وقتي حس کردي همهچيز خوب پيش ميرود يکباره چند دست و پاي قطعشده براي شستوشو ميآورند. آنوقت حس ميکني الان موزاييک زير پايت فرو ميرود و تو سقوط ميکني. اينجا در سالن تطهير هر لحظه ممکن است ديدن صحنهاي تو را فرو ريزد. با خود ميگويي عادت ميشود، ولي مرگ دنياي عجيب و ناشناختهاي دارد. سالن تطهير آينه يک شهر است و همه اتفاقات، حوادث، وقايع و زيرپوستيهاي شهر را منعکس ميکند. حالا من کوچکترين جنازه دنيا را در يکي از دستانم جا دادهام و دستم را مشت کردهام تا در صورتي که زمين خوردم، ريزترين جنازهاي که دنيا به خود ديده است، به گوشهاي پرتاب نشود. جنين در دستان من است. ضربان قلبم بالا رفته و هر لحظه ميترسم با سر، زمين بخورم و جنازه اين موجود عروسکمانند، از دستم رها شود. گفتهاند او را روي بقيه جنينهاي کفنشده در يکي، دو روز اخير بگذارم. گوشهاي از سردخانه روي يک برانکارد حدود 30 تا 40 جنينِ کفنپيچ است، در سايزهاي مختلف. با ترس و لرز او را ميگذارم. ميترسم قل بخورد و بيفتد و باعث افتادن جنينهاي ديگر شود. بوي جنينهاي مانده
آزارم ميدهد. ميخواهم گريه کنم. انگار «وسط برزخ» گير کردهام. اينجا «آخر دنيا»ست. يک گوشه برانکاردي است پر از جنينهاي کوچک بيمارستاني، خواسته يا ناخواسته. گوشهاي ديگر چند جنازه در انتظار نوبت شستن و گوشهاي ديگر دو جنازه رايگان منتظرند تا آمبولانسي فرصت پيدا کند تا آنها را براي تدفين ببرد. گوشه چهارم اين اتاق، من ايستادهام. اينجا «وسط برزخ» ذهنم. اينجا «آخر دنيا»ست... .
قبل از ورود به آنجا چند بار منصرف شدم و خيال برگشت داشتم. 10 قدم مانده به سالن تطهير بانوان بهشت زهرا صداي تپش قلبم را ميشنيدم. اولين گامم براي ورود به سالن به عنوان تطهيرکننده داوطلب با سستي عجين شد. از اينکه چنين تصميمي گرفته بودم، خودم را سرزنش کردم. هيچ تصوري در ذهنم نبود. فقط ترسي عجيب از مرده و اموات درونم حاکم بود و بر من و افکارم حکمراني ميکرد.
در سالهاي دور به بهانه کار خبري در سرويس حوادث و دستگاه قضائي، عکسهايي از صحنههاي قتل، اعدام و حتي چند خودکشي را از نزديک ديده بودم، بدون آنکه بتوانم بر ترسم غلبه کنم و هربار هزاران دفعه بر خود لرزيده بودم.
سالها پيش زني پس از کشتن همسرش او را از کمر به دو نيم تقسيم کرده بود. هنگامي که پرونده قتل را ورق ميزدم، چشمم بر عکسهايي از جنازه اين مرد جوانِ ورزشکار که از کمر دو نيم شده بود، خشک شد. اين تصوير آزاردهنده سالها با من بود. شبها وقتي ميخواستم به اتاقم، در طبقه سوم خانه پدري، بروم، حس ميکردم پاهاي بدون تنه، پشت سرم حرکت ميکند و هر لحظه ممکن است آويزان من شوند. حالا داشتم وارد جايي ميشدم که روزانه بين 70 تا 100 جنازه را در آنجا شستوشو ميدهند. تازه به نيت شستن اموات و تطهير آنها.
با اين فکر وارد سالن تطهير بانوان شدم، اولين جنازهاي که خواهم شست، چه کسي خواهد بود؟ پير است يا جوان؟ سالم است يا پيکري است که چند روز در جايي مانده و باد کرده است؟ پيکري که خواهم شست، از همان مقتولاني است که عکسهايشان را در پروندههاي جنايي بسيار ديده بودم؟ آه اگر قرار باشد کودکي را بشويم، حتما ديوانه خواهم شد!
در اولين قدم به ساختمان بايد موبايلهايمان را تحويل ميداديم. خانمي که موبايلها را تحويل ميگرفت به همراهم گفت: شما ميتوانيد برويد. با اضطراب به همراهم اشاره کردم تا منتظر من بماند. ميخواستم در کنارم باشد تا اگر پس افتادم مرا برگرداند.
داخل اتاقي تميز و مرتب شديم براي تعويض کفش و لباس. همه چيز سر جايش بود. چکمههاي پلاستيکي سفيد را به پايم کردم. يعني تا چند ثانيه ديگر، در سالني پر از جنازه خواهم بود؟ هنوز راه برگشت داشتم، ولي سماجت و کنجکاوي مانع شد. بايد با اين ترس ميجنگيدم. اينقدر که ديدن جنازه مرا ميترساند، فکر مردن آزارم نميدهد. بهراستي چه معنايي براي مرگ ميتوان تصور کرد؟ مردن را چگونه بايد فهميد؟ با مرگ خود و مردن ديگري در لحظه سرنوشت محتوم و مختوم چگونه مواجه ميشويم؟ اينها سؤالات اساسي انسان است، به قدمت تاريخ زيستن بشريت.
داخل سالني 300متري شديم با پنج حوض به اندازه 90 در 200 سانتيمتر با عمقي حدود 50 سانت براي شستوشوي اموات. کنار هر حوض، سنگ مرمر سياه و صافي وجود دارد، براي کفنکردن. بر اين حوضها و سنگها نامهاي زيبايي همچون زنبق، ارکيده، شقايق، بنفشه و ياس گذاشتهاند و روي هر کدام پيکر بيجان يک بانو که «تضادي وهمآلود» را به درونت مياندازد. از اين پس همه چيز به نام اين سنگها خواهد بود. کفنِ ارکيده، کافورِ سنگِ زنبق و سدرِ بنفشه. بانوان همه سنگها پيشبندي سفيد و بلند از جنس پلاستيک بر تن دارند؛ با چکمههايي تا زير زانو، دستکشهاي پلاستيکي و ماسکهايي که نيمي از صورتشان را پوشانده است. بانواني صبور، تلاشگر و ايثارگر که با روحيهاي عجيب و تأثيرگذار روزانه بدون تعطيلي و توقف به شهروندان اين شهر بزرگ خدمت ميکنند. از همان ابتدا کمکم تصاوير جديد، عجيب و بکر با ديدگانت ثبت ميشود و در ذهنت جا باز ميکند.
اينجا تنها جايي است که نميتوان با موبايل و دوربين صحنهها را ثبت کرد. اينجا از تکنولوژيهاي جديد خبري نيست. اينستاگرام و تلگرام و... هيچ تصويري از آنچه در اين سالن 300متري در جريان است، در خود نخواهد ديد. حتي بانوان تطهيرکننده و کارمندان ديگر، هنگام ورود بايد موبايلها را تحويل دهند؛ صحنههايي بينظير که بايد ثانيه به ثانيهاش را به خاطر بسپاري تا بعدا آنها را با قلم ترسيم کني و شايد نوعي بازسازي. اينجا «مرز ميان مرگ و زندگي» است؛ جايي است که مرز «دنياي مردگان» را لمس ميکني. اينجا صحنههايي هست که تو را مجبور ميکند به فلسفه زندگي و مرگ بيشتر بينديشي. صحنههايي تکرارنشدني از زندگي افراد بيجاني که همه به يک شکل وارد ميشوند؛ در «کاورِ سياه زيپدار». به يک شکل شسته ميشوند؛ با «سدر و کافور و آب گرم فراوان» و سپس راهي آخرين ايستگاه زندگي ميشوند، چه بخواهند و چه نخواهند، بايد بروند.
هر کدام از اين اموات قصههاي خاص خود را دارند. چه آن زني که جنازهاش در گوشه خيابان پيدا شده، چه آن زني که به مرگ عادي در منزل يا بيمارستان زندگياش پايان يافته چه آن پيرزني که چند روز جنازهاش در خانه مانده و نزديکانش بيخبر بودهاند و چه آن جنين 9ماههاي که فرصت نکرد يک روز اين دنيا را تجربه کند. همه آنها به دنيايي ميروند که تاکنون هيچ بشر زندهاي آن را تجربه نکرده است.
نيم ساعت از ورودم گذشته است و هر چند دقيقه يک يا چند جنازه با «کاورِ سياه زيپدار» در حالي که روي برانکارد قرار دارند، وارد ميشوند؛ برخي از پزشکي قانوني و برخي از بيمارستانهاي مختلف. گاه جنازههايي با عنوان (رايگان) از راه ميرسند تا نشان دهند انسانها چقدر ميتوانند تنها و بيکس باشند. نشان دهند تا زندگي در عصر جديد تا چه حد ميتواند سودازده باشد. رايگانها عموما زنان معتادي هستند که اجسادشان از کنار خيابان جمع شدهاند يا افراد مسني که در آسايشگاهها به فراموشي سپرده شدهاند. جنازهها بين سنگها تقسيم ميشود. هر سنگ چهار يا پنج تطهيرکننده دارد. پس از تحويل جنازه «زيپ کاور سياه» را باز ميکنند. اگر نياز شد با قيچي لباسها را ميبُرند تا راحتتر بتوانند کار شستوشو را ادامه دهند.
آنهايي که با چسبهايي بر دست و پا از بيمارستان آمدهاند، پاککردن چسبهايشان وقت بيشتري ميگيرد. تصادفيها هم که اگر وضعشان وخيم باشد و خونريزي داشته باشند، کمي طول ميکشد تا بتوانند خونشان را بند بياورند و شروع کنند به غسلدادن و استفاده از خاک رس براي بندآمدن جايي که خونريزي دارد. تطهيرکنندهها روي ازبينبردن موانع و تميزکردن زير ناخنها تأكيد دارند و معتقدند اگر ميت با مانع برود و غسلش درست نباشد، گناهش گردن آنهاست... .
وقتي اين کار تمام شد، چند نفري جنازه را داخل وان سنگي منتقل ميکنند؛ يک وان نسبتا گود با سوراخي که آب از آن داخل فاضلاب ميرود.
براي شستن هر ميت، چهار نفر مسئولاند؛ يکي آبريز، يکي تطهيرکننده، يکي کمکتطهير و آخري خلعتبر. کار با آبريز شروع ميشود؛ آبريز آب را نگه ميدارد تا بانوي تطهيرکننده کارش را شروع کند. تطهيرکننده و کمکش با دقت زياد ميت را اين طرف و آن طرف ميکنند و با شامپو مراحل شستوشو را انجام داده تا مطمئن شوند ميت خوب شسته شده و مانعي باقي نمانده است. آخرين آبي که بر بدن ميت فرو ميريزد، آب سدر است و آب کافور و آب گرم با نيت سه غسل سدر، کافور و آب. حرفهايترها اين کار را کمتر از 10 دقيقه انجام ميدهند و تازهواردها 15 دقيقهاي براي اين کار وقت ميخواهند. غسل و تطهير پيکرها بر اساس فتواي علما و طبق موازين شرع مقدس انجام ميشود. اين نوع شستن و کفنکردن براي همه ايرانيهاي مسلمان به يک شکل انجام ميشود.
با چشماني بهتزده، کفنکردن زن ميانسالي را شاهدم. وقتي سر و صورت زن در آخرين مراحل در لابهلاي نايلون محو ميشود، احساس خفگي ميکنم؛ يعني تمام است. اينجا ديگر آخرين حمام است؛ آخرين شستوشو و آخرين هوايي که به سر و صورتت ميخورد. کفن زن را ميپيچند و با هفت تکه از پارچههاي باريک و بلند (بند) از هفت قسمت ميبندند و دوباره روي برانکارد ميگذارند و از دالان کوچکي عبورش ميدهند؛ يعني آن سوي دالان جايي است که خانواده و اقوام منتظرند تا جنازه را راهي قبر و خانه ابدي کنند؛ همانجايي که هرکدام از ما بارها شاهدش بوديم و در انتظار که پيکر عزيزي را تحويل بگيريم. همانجا که وقتي پيکر شستهشده از آن دالان کوچک بيرون ميآيد، ناگهان فرياد همه بلند ميشود و با اشک و آه و جنازه بر دوش، به سمت قبر حرکت ميکنيم.
چقدر خوب است که در اولين جلسه به من اجازه نميدهند شستوشوي پيکري را تجربه کنم؛ فقط بايد نظارهگر باشم. بايد در اين جلسه تواناييام را بيازمايند و ببينند چقدر براي اين کار قادر و توانا هستم. همه مشغول کارند. حالا آرامتر شدهام و سعي ميکنم به ساعات بعد که چه حسي خواهم داشت يا چه افکاري سراغم خواهد آمد، فکر کنم.
يک ساعت از ورودم گذشته و من همچنان از فاصله يکمتري شاهد آخرين شستوشوهاي اين مسافران ابدي هستم. دلم نميخواهد از هيچکدام از زنان تطهيرکننده سؤالي بپرسم؛ ميخواهم به جاي سؤال تجربه کنم.
جنازه زني را روي حوض ارکيده ميگذارند. تطهيرکنندهها کنار ميروند. در برگه روي جنازه نوشته شده «هپاتيت»؛ پس بايد محتاط بود. اگرچه همه آنها و پرسنل سالن به صورت منظم و دورهاي چکاپ شده و واکسنهاي مربوطه را ميزنند و رعايت بهداشت و نظافت حرف اول را ميزند، ولي نبايد ريسک کرد. يکي از آنها لباس مخصوص شستوشوي اجساد خطرناک را تن ميکند؛ لباسي يکدست از جنس پلاستيک با کلاه سرخود و محافظ بيني. کار شستوشو را بهتنهايي انجام ميدهد و هنگام بلندکردن جنازه و قراردادنش روي سنگ، بقيه را به کمک ميطلبد. او سپس لباسش را درميآورد و در جاي مخصوص ميگذارد تا جنازه خطرناک بعدي. زني که اجساد را براي شستوشو بين حوضها تقسيم ميکند، سه برانکارد را از اتاق کناري که «سردخانه» نام دارد، به سمت سالن هدايت کرده و فرياد ميزند: اينها رايگان هستند.
سه جنازه روي سه سنگ جا ميگيرد. تطهيرکنندهها در اين مواقع ميدانند چگونه بايد عمل کنند؛ چند نفر کار شستوشو را آغاز ميکنند و يک نفر هم در حال پهنکردن کفن رو سنگ مخصوص است. اين سه نفر اگرچه کسوکاري ندارند و جنازههاي آنها از گوشه و کنار خيابانهاي سطح شهر جمع شده، اما کفنهاي رايگان از سوي سازمان بهشتزهرا برايشان تدارک ديده شده است. حتي کفنها و شامپوهايي که مردم عادي نذر کردهاند و داوطلبانه در اختيار سالن غسالخانه قرار دادند. چهبسا برخي از اين کفنها از جنس مرغوب هم باشد و به عطر يا خاک تربت هم آغشته شده باشد. بهشتزهرا و پرسنل آنجا برايشان فرقي نميکند جنازه پولدار باشد يا بيپول، جمعيتي براي بدرقه جنازه آمده باشند يا بيکسوکار باشد، غسل براي همه جنازهها يکسان و با همان دقت و اهميت انجام ميشود.
خيلي نزديکشان نميشوم؛ ميترسم به خاطر اينکه چند روز از مرگشان گذشته است، شايد جنازهاي متلاشي شده باشد. بيشتر از اين که برايم ترسناک باشند، تلخ هستند؛ تلخِ تلخ. جنازههاي تلخي که زبان گوياي خودشان ميشوند. هر تكه از اعضاي بدنشان حرفي براي گفتن دارد؛ چهرههاي جوانشان، صورتهاي بيدندان و دست و پاهاي کثيف و کبرهبسته. سراغ سنگهاي ديگر ميروم. ناظر شرعي سالن که دختري جوان و تحصيلکردهِ حوزه علميه است، اعلام ميکند چند نفر بيايند تا براي اين سه جنازه رايگان نماز بخوانيم. براي هر سه جنازه بايد نماز ميت جداگانه خوانده شود. به صف پنجنفره اضافه ميشوم براي نماز ميت و در آخرِ نماز براي خودم و اطرافيانم دعا ميکنم تا عاقبتبهخير شويم. ولي اين فکر رهايم نميکند؛ بر اين سه زن جوان چه گذشته است؟ سه جنازه رايگان بايد از در ديگري خارج شوند. چون کسي پشت درِ اصلي منتطر جناره آنها نيست. جنازهها را به راننده يک آمبولانس تحويل ميدهند تا با يک نيروي کمکي در قبرهاي رايگان به خاک بسپارند؛ جنازههايي که نماد هزاران درد و بدبختي ناگفته هستند. شايد همان بهتر که هيچ کس حتي چشم انتظار جنازهشان هم نباشد.
سه ساعت گذشته است، ريههايم را بوي کافور و سدر پر کرده است. به همراهم ميگويم: براي امروز بس است. همراهم يک دوست قديمي است. دو سال است به عنوان نيروي داوطلب به اينجا ميآيد. اولينبار که از کار داوطلبانهاش در سالن تطهير برايم تعريف کرد، گفتم: مهريجان! وقتي به بهشتزهرا ميروي تا دو سه روزِ بعد به خانه ما نيا. به همين راحتي. او حرفهاي ديگري هم ميزد. اينکه وقتي از سالن تطهير برميگردد حالش بسيار خوب است و آرامش دارد. با خودم ميگفتم اين دختر هم بعد از 10- 20 سال کار خير، تهيه جهيزيه و سيسموني براي افراد نيازمند، عقلش را از دست داده است.
مهري مرا به چاي دعوت ميکند، من هم ميپذيرم. در اتاقي ديوار به ديوار سالن تطهير چاي ميخوريم و کمي استراحت ميکنيم اما انديشيدن به مرگ مرا رها نميکند و دوباره وارد سالن ميشويم براي خروج از درِ اصلي. جنازه جديدي توجهم را جلب ميکند. او چقدر جوان است و چقدر زيبا. دختري 18ساله که خود را از طبقه هشتم آسمانخراشي پرت کرده است. با اين حال، هيچ زخم يا جراحتي بر بدن ندارد. انگار تازه به خواب رفته است. قرار است او را به شهرستان منتقل کنند. فردي که او را ميشويد، رو به من ميکند و ميگويد: ببين همه استخوانهايش خرد شده ولي در ظاهر سالم است. سنگ بغلي، سنگ بنفشه، هم شلوغ شده و چند نفر از سنگهاي ديگر دور آن جمع شدهاند. دختري است بلندقد، 20ساله و با موهاي مشکي پايينتر از کمر که با مصرف چند قرص به زندگياش خاتمه داده و قرار است به شهرستان ديگري منتقل شود. انگار پوستش را به چرخ گلدوزي سپردهاند. از سرشانهها تا نوک پاي اين دختر، آنهم از هر دوطرفِ بدن، کوکهايي ريز، دقيق و يکدست دوختهاند! مهري ميگويد: کساني که اين دوختهاي زيبا بر بدنشان نقش ميبندد، کساني هستند که اهداي عضو شدهاند. احتمالا وقتي او را به
بيمارستان رساندهاند، مرگ مهلتش نداده و خانواده راضي به اهداي عضو شدهاند. چه کار خوب و پسنديدهاي. درست است که اين دختر جوان جانش را از دست داده، اما به چند نفر ديگر زندگي دوباره بخشيده و اين اوج ايثار است. تصوير اين دو دختر جوان تا چند روز مقابل چشمانم رژه ميرفت و مدام برايم تکرار ميشد. آن شب تا صبح جنازههاي اين دو دختر مرا رها نميکرد و «کاورهاي سياه زيپدار» که از کنارم تکان نميخوردند. تا دومين روز که به سالن تطهير رفتم.
روز دوم
امروز از استرسهاي جلسه پيش خبري نيست. از آن مقدمهچينيها و سؤال و جوابهاي وجدانم با خودم خبري نيست. گروه جديدي از تطهيرکنندهها در سالن هستند. يک روز در ميان جايشان عوض ميشود. همه زناني که در تهران فوت ميکنند، اجسادشان به وسیله اين دو گروه 40نفره شسته ميشود. بيشتر آنها بانوان جواني هستند که براي گذران زندگي به اين شغل روي آوردهاند. زانوبندها و گردنبندهاي طبي آنها برايم علامت سؤال است. بهویژه اينکه زانوبندها بلااستثنا روي پاهاي چپ جا خوش کردهاند.
اين دو گروه روزانه بين 70 تا صد جنازه را ميشويند. محاسبهاش ميشود؛ شستوشوي ماهانه حدود سه هزار زن فوتشده در تهران. هر کدام از جنازهها به طور متوسط بين 70 تا 80 کيلو وزن دارند. به عباراتي تطهيرکنندهها ماهانه حدود 225 هزار کيلو گرم از بدن اموات را چند بار جابهجا ميکنند. يک بار زماني که جنازه را از «کاور سياه» بيرون درآورده، آن را درون سنگ ميگذارند. سپس جابهجايي در مراحل شستوشو و تطهير. بلندکردن جنازه و قراردادن روي سنگ مخصوص پيچيدن کفن. قراردادن جنازه کفنشده روي برانکارد براي تحويل به خانوادهها به عبارتي هر تطهيرکننده ماهانه پنجهزارو 600 کيلوگرم وزن را طي يک ماه در غسالخانه جابهجا ميکند.
تقريبا همه چيز مثل روال جلسه گذشته است. ناظر شرعي امروز که زني مهربان و خوشروست، از يکي از خانمها ميخواهد نحوه پهنکردن تکههاي کفن، روي سنگ را به من آموزش دهد. هفت تکه پارچه سفيد، باريک و بلند، روي سنگ پهن ميشود. سه تکه کوچکتر است يکي براي سر و دو تکه براي زانو و مچ پا. چهار تکه ديگر براي بالاي زانو تا نزديک شانه. پارچه بعدي «برد» نام دارد با عرض يک و نيم و طول دو و نيم متر. تکه ديگر «روسري» نام دارد. پارچهاي سهگوش، درست مثل روسري واقعي که آن را بالاي سنگ و زير «برد» قرار ميدهند تا سر متوفي را بپوشاند.
در حالي که سعي ميکنم بهدقت گوش دهم و اجزاي کفن و چيدمان آن را بياموزم، به ياد مصاحبه استخدامي آموزش و پرورش ميافتم که بيش از دو دهه پيش درباره نحوه کفنکردن اموات از من پرسيده بودند. آن زمان من دختري 24ساله بودم با ليسانس روانشناسي و ميخواستم در مدرسه کودکان استثنايي استخدام شوم.
تکه بعدي پارچهاي به نام «خلعت» است، بلندتر از «برد» که دولايه پهن ميشود و از قسمت بالا به اندازه يک وجب با قيچي بريده ميشود. يک لاي آن زير جسد قرار ميگيرد و وقتي سر متوفي در آن جا گرفت، لايه ديگر روي بدن را ميپوشاند. پارچه سوم «لنگ» نام دارد که از زير ناف تا بالاي ران را ميپوشاند. روي برخي از کفنها «زيارت عاشورا» نقش بسته است. بهجز اينها چيز ديگري نيست. ديگر نه از لباسهاي پرزرقوبرق و گرانقيمت خبري است و نه از طلا و جواهرات و زيورآلات. ناخنها و لاکهاي رنگارنگ همهوهمه پاک ميشوند. با مژههاي مصنوعي و تتوهايي که بر بدن برخي از متوفيها نقش بسته است و ناخنهاي کاشتهشده، کاري نميتوان کرد. آنها را بايد غسل جبيره دهند. پس از کار شستوشو و غسل، حنوط آغاز ميشود، براي معطرکردن بدن. بر هفت قسمت بدن کافور ميزنند و کفن را بر تن ميپوشانند.
ساعت 12و نيم ظهر ورود جنازه يک زن و دخترِ 13سالهاش کمي فضا را از يکنواختي خارج ميکند. همه اجسادي که تا اين لحظه شسته شده بود، زناني بودند بالاي 65 سال. حالا يک زن جوان و دخترش را آوردهاند. هر دو صورتهايشان سرخ سرخ است. با دستاني آغشته به مهري سياه که حکايت از اين دارد که از پزشکي قانوني به اينجا فرستاده شدهاند. کمي جلو ميروم. با اين تصور که در تصادف کشته شدهاند. ولي بدن هر دو آنها سالم است بهجز بخيههايي که در پزشکي قانوني بر پيکرشان خورده است. اين بخيهها با بخيههاي اجسادي که اهداي عضو ميشوند، کاملا متفاوت است و به زيبايي و ظرافت بخيههاي اهداي عضو نميرسد. ظاهرشان نشان ميداد گويا قرار بوده به ميهماني يا مراسم شادي بروند. با آرايشي ملايم و ناخنهايي لاک زده. چند دقيقه بعد مشخص ميشود زن و دخترش براثر خفگي جان خود را از دست دادهاند. از فرم جنازهها مشخص است که آنها را خفه کردهاند و به قتل رساندهاند. نميدانم اقوام آنها که بيرون هستند، چه اطلاعاتي دارند. ولي مطمئنم در بيرون از اين سالن ميتوانم علت قتل را از همکارانم در بخش حوادث روزنامهها جويا شوم. اتفاقا دوستم مهري روز قبل، خبر قتل اين دختر
و مادر را در يکي از سايتهاي معتبر ديده بود. ساعتي بعد بيرون از سالن تطهير پيگير قضيه شدم. آنها قرباني يک خشونت خانوادگي شدهاند.
روي سنگ ياس جنازه زني جوان است که اهداي عضو شده با همان بخيهها و دوختهاي ظريف و زيبا. «تصادفي» است و بخشي از سرش له شده است. پشت گردن و کتفهايش تتويي مشکي نقش بسته است. به گمانم يک پروانه بزرگ است در حال پرواز. درحاليکه صاحب پروانه با لب خندان بر روي يکي از سنگها به آرامي خوابيده است. ناخنهاي کاشته شدهاش را نميتوانند بردارند. سوراخ کوچک روي بينياش تا ساعاتي پيش يک نگين سفيد داشته و حالا سوراخ و جاي نگين خودنمايي ميکند.
سه دختر خردسال درحاليکه روي صورتهايشان را با روسري پوشاندهاند، وارد سالن شده و به اتاق بغلي که اتاق استراحت تطهيرکنندههاست، ميروند. نيم ساعت بعد وقتي براي نوشيدن چاي به اتاق استراحت ميروم، دوباره آنها را ميبينم که در حال بازي هستند. آن سه دختر 10، 11 ساله، دخترانِ تطهيرکنندههاي جوان هستند که مجبورند برخي روزها با مادرانشان به سالن بيايند. چون در خانه کسي نيست تا از آنها نگهداري کند. ميپرسم نميترسيد؟ يکي از آنها با خنده ميگويد: براي همين روي صورتمان روسري مياندازيم تا جنازهها را نبينيم. اوايل ميترسيديم ولي حالا عادت کردهايم.
جنازه پشت جنازه ميآيد؛ آنقدر که هيچکدام از تطهيرکنندهها نميتوانند براي چند دقيقه نفس بکشند. روي يکي از «کاورهاي سياه» با رنگ سفيد نوشتهاند «مادر شهيد». تطهيرکنندههاي سنگهاي ديگر بالاي سرش ميآيند. يکي از آنها شروع ميکند به خواندن زيارت عاشورا... آنهم با صداي بلند. ديگران برايش فاتحه ميخوانند و صلوات ميفرستند. گويي اين پيکر را قرار است سفارشي بشويند. ولي اينجا تنها جايي است که هيچ سفارشي در کار نيست. هيچ کسي بدون نوبت شسته نميشود. هيچکس بهتر از ديگري کفن نميشود. اينجا پايان همه چيز است. پايان پارتيبازی ، پايان پول خرجکردن، پايان زيرميزي، پايان زدوبند و پايان همه چيزهايي است که باعث سقوط انسانيت ميشود.
خيلي پارتيبازي کني فقط ميتواني در سالن، اختياري شاهد شستن مردهات باشي. مثل دختر اين «مادر شهيد». آمده بود تا براي آخرين لحظه براي مادرش دعا بخواند. همين! من هم بالاي سر او بودم. نتوانستم جلوي اشکم را بگيرم. حتما او هم مثل مادرم اشکهاي زيادي براي فرزند شهيدش ريخته بود. حتما او هم مثل مادرم اين همه سال در عذاب زندگي کرده است. همذاتپنداري رهايم نميکند. سوزنِ آمپول و سرنگهاي زيادي، دستانش را سوراخسوراخ و کبود کرده است. حتما در بيمارستان خاتمالانبيا بوده. بيمارستان مخصوص خانواده شهدا؛ وای بر اين همذاتپنداري.
تا زماني که شسته و کفن شود، همه زنهاي تطهيرکننده کنارش آمدند و به او ادای احترام کردند و برايش دعا خواندند. بدون اينکه کسي از آنها خواسته باشد. حتي ديدم زن جواني دست روي بدن مادر شهيد گذاشته و اشک ميريزد و زير لب ميگويد: شفاعت ما را هم بکن. دخترش خاک تربتي را که با خود آورده به آنها ميدهد، با يک انگشتر از تربت و يک گردنبند از همان جنس. اينها تنها چيزهايي است که يک جنازه ميتواند با خود ببرد؛ همين و ديگر هيچ.
روز سوم
در راه بهشت زهرا به حرفهاي مهري فکر ميکردم. راست ميگفت. چقدر اين بهشت زهرا رفتنها و در سالن تطهير بودن تو را آرام ميکند؛ تو يعني من، منِ انسان نوعي را ميگويم که اسير زندگي شدهايم و مثل برق و باد ميدويم. شتابان ميرويم، اما نميدانيم به کجا. اينهمه رنجي که از انسانبودن به عبارتي از انسانواقعينبودن ميبريم؛ از حسدها، حسرتها، حرصزدنهاي زيادي و بيهوده، کينهها و دشمنيها. صبح تا شب بدي اين و آن را ميگوييم و ميخواهيم. به زمين و زمان غر ميزنيم. ناراضي هستيم. خنده را از خود دريغ ميکنيم و از ديگري نيز.
دروغ ميگوییم، غیبت میکنیم، لعن و نفرین میکنیم اما نمیدانیم در ایستگاه یکی به آخر، چگونه در دهانمان پنبه فرومیکنند. کم میفروشیم، دستانمان به هرسوی میچرخد برای ارتکاب یک گناه و نمیدانیم چگونه دستهایمان را میبندند و همه اجزای بدنمان را در پارچهای میپیچند و ما را تنها در دو متر زمین جا مینهند. برای یک لباس پرزرقوبرق، نیممتر خانه بزرگتر، برای چشموهمچشمیهای ناتمام، چه نقشهها که نمیکشیم ولی یادمان میرود که باید دست خالی برویم. آنقدر بد زندگی میکنیم که نمیتوانیم طعم انسان واقعی بودن را بچشیم.
امروز با آرامش وارد غسالخانه میشوم، همانطورکه با آرامش مسیر بهشت زهرا را طی کردم. تقریبا با بانوان تطهیرکننده آشنا شدهام، با آنها سلام و علیک میکنم و سر یکی از سنگها میروم و اجازه میگیرم تا برای مردهای که در حال شستن هستند، کفن پهن کنم. یک اشتباه کوچک هم جایز نیست. نه فقط ترس از اینکه آنها مرا بهخاطر کار اشتباهم سرزنش کنند یا اجازه ادامه کار ندهند، بلکه احساس میکنم از لحاظ شرعی مسئول خواهم بود. مسئول برای خطا یا اشتباهی که هرگز امکان جبران آن نیست.
البته اجازه این کار را هم نمیدهند. یکی از بانوان کنارم میآید. فقط قرار است هرچه او میخواهد برایش بیاورم. هر آنچه میگوید، انجام میدهم و گاه هم از کارم ایراد میگیرد. باید هم ایراد بگیرد. من قرار است برای اولینبار کفن پهن کنم. اضطراب و دستکشهای پلاستیکی مرا شبیه دستوپا چلفتیها کرده است، بااینحال از پسش برمیآیم. سراغ سنگ دیگر میروم؛ میخواهند سر یک «خلعتی یا لباس» را برش بزنند، بدو برایشان قیچی میآورم.
سر سنگی دیگر میروم و جنازه شستهشده را که روی برانکارد گذاشتهاند، تحویل میگیرم. برانکارد را از روی ریل به سمت دالانی که جنازه را به خانواده تحویل میدهند، میبرم. یکی از تطهیرکنندهها به پشتم میزند و میگوید: در طول مسیر «لااله الا الله» یادت نرود. تو اولین نفری هستی که او را تشیع میکنی. جنازه را از پرده چرمی بزرگ طوسیرنگ و چندتکه عبور میدهم. بدون اینکه کسی مرا ببیند یا من کسی را از آن پشت مشاهده کنم. چند ثانیه طول میکشد تا برانکارد خالی برگردد. باز نه من کسی را میبینم و نه کسی من را. نگاه میکنم ببینم کدام سنگ مردهاش آماده است تا برانکارد را آنجا ببرم.
چند بار در حین بردن جنازههای کفنپیچ به سمت دالان، یکباره به دنیای عجیبی پرتاب شدم. به دنیایی که تمام گذشتهام در آن محو شده و هیچ رد پایی از خاطراتم یافت نمیشود. در آنجا فقط جنازه است و منی که سالها نقش «نعشکش» را داشتهام یا حتی نامم «ارابه مرگ» بوده است. هرچه فکر میکنم بیش از این چیزی به ذهنم نمیآید و فکر میکنم همه اهالی قبرستان منتظرند تا جنازهاي را از این سوی سالن به انتهای سالن ببرم. همین!
امروز کمی شلوغتر است. حالا دیگر بانوان تطهیرکننده با خیال راحت اجازه میدهند جنازهها را جابهجا کنم. گاهی هم به سنگها سرک میکشم و تکههایی جامانده از یک کفن را میآورم. یکی از آنها که در حال گرهزدن بند روی شکم یک جنازه بود، صدایم میزند و میگوید: کمک کن. وقتی این بند را گره دادم، سر آن را بکش. یک آن ترسیدم ولی بروز ندادم. سر بند پارچهای را گرفتم و به سمت خود کشیدم. تطهیرکننده حرفهای گفت: نشد! بند را محکم بگیر. پای چپت را به پایین حوض تکیه بده، بعد محکم بکش. من هم سر بند را کشیدم. ناگهان درد بدی در کمر، گردن و پاهایم احساس کردم. به رویم نیاوردم. بانوی حرفهای گفت: «اگر گرهزدن را خوب انجام ندهی، ممکن است موقع کشیدن بند، خودت پخش زمین شوی یا وقتی میخواهند جنازه را در قبر قرار دهند، ممکن است گره باز شود و جنازه بر زمین بیفتد». در خیالاتم میگویم یعنی ممکن است سر جنازه به جایی یا سنگی برخورد کند و از جنازه خون بیرون بزند. تصورش هم وحشتناک است. پس باید بیشتر دقت کنم. البته از اینکه پادویی بانوان سالن تطهیر را میکنم و دستوراتشان را موبهمو اجرا میکنم، حس خوبی دارم. حالا دیگر معمای زانوبندهایِ طبیِ
پاهای چپِ این زنان نیز برایم حل شده است. عادتکردن، گاهی سخت است و زمان میبرد. گاهی آسان. به یک جای ترسناک پا گذاشتهام. قرار نیست با یکی، دوبار همهچیز عادی شود. اینجا اینقدر پیچوخمهای عجیبوغریب دارد که نمیتوان همه را یکباره هضم کرد. اصلا قرار نیست عادت کنی، باید همیشه مرگ برایت تذکر باشد.
امروز اینقدر شلوغ است که حتی نمیتوانم به ترسهایم فکر کنم. یکدفعه 16 جنین بیمارستانی از راه میرسند. بسته همه جنینها باز میشود. جنینهای دختر برای شستوشو در حوضها تقسیم میشوند. یکی از بانوان تطهیرکننده صدایم میکند؛ بیا کمک. باید در کفنکردن جنینی که از گوشه خیابان پیدا شده، کمک کنم. میگوید: روی سر، کف دست، کف پا و روی زانو کافور بریز و آن را بر این قسمتها بمال. همه سنگها شلوغ است و جنازههایی که منتظرند تا نوبت شستوشویشان برسد، با یک داوطلبی که از همهچیز میترسد. باز خودم را جمعوجور میکنم. انگار کف دست و پای یک عروسک را لمس میکنم؛ نرم نرم. چیزی ندارد که از او بترسم. آنقدر خم شدهام که سرم در حال جاگرفتن داخل حوض است. حالا هیچ حس بدی ندارم.بانوی دیگری صدایم میزند. دستتنها مانده با جنازهای که دستهایش بدجور خشک شده است. شیلنگ آب را به دستم میدهد و میگوید: همهجای جنازه را آب بگیر. آب میگیرم. شیلنگ را از دستم میگیرد. خودش آب میریزد و میگوید: «به دستانم نگاه کن. ببین چطور آب را روی جنازه میریزم». باید مطمئن شود «آداب» آبریختن را درست انجام میدهم. اینجا همهچیز آداب خود را دارد.
وقتی از این کارم مطمئن میشود، میگوید: اگر تا چندساعت اولیه بدن میت را مرتب نکنیم، به همان شکلی که بوده خشک میشود.
پیکر بیجان دختر هشتسالهای از راه میرسد. شب قبل هنگام زنجیرزدن در دستههای عزاداری ماشینی با او برخورد میکند تا به زندگیاش خاتمه دهد. بانوان تطهیرکننده نمیتوانند جلوی گریهشان را بگیرند... .
جنازه دختر 14سالهای روی سنگ زنبق آرام گرفته است. یک ماه پیش از خانه متواری شده و به تهران میآید. دچار مرگ مشکوکی شده و بسیار متأثرکننده است... . چنددقیقه بعد دو جنین دیگر را به اتاقی که نامش را «برزخ و آخر دنیا» گذاشتهام، میبرم. امروز «برزخ و آخر دنیا» کمی بهتر است. جنازهای که رویش ترمه کشیده شده، با یک دستهگل خوشبو، «برزخ» مرا قشنگ کرده است. کمی آنطرفتر یک تابوت بزرگ چوبی بسیار شیک و زیبا که حامل جنازهای از آمریکاست، دکور جالبی به «برزخ» داده است. تطهیرکننده یکی از سنگها که دستتنها مانده، برای گذاشتن مردهای داخل حوض صدایم میزند. میگوید: نترس، آرام هلش بده به سمت داخل. جنازه را به آرامی هل میدهم، اما به «نترسش» گوش نمیکنم و میترسم. ساعت از یک ظهر گذشته است و تاکنون حدود ۷۰ جنازه غسل داده شدهاند. با خلوتشدن سالن، نیمی از بانوان به اتاق استراحت، اتاق دیواربهدیوار سالن تطهیر میروند و نقش بر زمین میشوند. یکی از درد پا ناله میکند و دیگری نالان است از دردهای کمر. خیلی از آنها جوانند و کمسنوسال. اما این کار پراسترس و سخت به لحاظ بدنی آنها را فرسوده کرده است. قرار است هرکدام 20 سال این
روند را ادامه دهند. آنها نانآوران خانههایی هستند که هرکدام داستان خود را دارند. خانههای استیجاری، خانههای بیسرپرست یا خانههایی که مردانشان به لحاظ سقوط یا حوادث دیگری در بستر بیماریاند و برایشان بار خاطر. تنها دلخوشیشان این است که شاید با 15 سال کار، بازنشسته شوند. خیلی از آنها کارشان را دوست دارند، اگرچه بهخاطر مشکلات مالی به این ایستگاهِ زندگی کشیده شدهاند. برخی از آنها هم میگویند، عادت کردهاند، ولی به گمانم هرکدام از آنها هر چندوقت یکبار با دیدن صحنهای عجیب، بر خود میلرزند. مگر میشود جنازه کودک هشتساله تصادفکرده را شست، ولی گریه نکرد. مگر میشود اینهمه جنازه را جابهجا کرد و از دردهای جسمانی در امان ماند. تجربه چندروزه فعالیت در سالن تطهیر بهشتزهرا(س) به من میآموزد که به مرگ و فلسفه مرگاندیشیدن، تذکر است؛ تذکری که نتیجهاش بهتر زندگیکردن است.