|

زال و رودابه در شاهنامه‌

مهدي افشار -پژوهشگر

زال چون منشور حكومت كابل را از منوچهر شاه دريافت كرد، بر آن شد كه به مناطق تحت حاكميت خود سركشى كند و چون به كابل رسيد و مهراب كابلى، خراجگزار خاندان نريمان آگاهى يافت كه فرزند سام به سرزمين او به تفرج آمده است، با هداياى گران‌بها و اسبان آراسته به ديدار زال رفت و زال نيز به آيين كيانيان مهراب را پذيرا شد و خوان بگسترد. آن‌گاه كه مهراب از خوان برخاست، پور سام به سينه ستبر و اندام زيبا و سيماى دلنشين مهراب نگريست و به دل و به زبان او را ستود. يكى از نزديكان زال به او گفت كه مهراب در پس پرده دخترى دارد كه رويش از خورشيد روشن‌تر و سراپايش به كردار عاج مى‌ماند.

ز سر تا به پايش به كردار عاج/ به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج/ بر آن سفت سيمينش مشكين كمند/ سرش گشته چون حلقه پاي‌بند/ رخانش چو گلنار و لب ناردان/ ز سيمين‌برش رسته دو ناروان
زال با شنيدن اين توصيفات آن‌چنان شيفته شد كه خرد را به كنارى نهاد و فرزانگى را پذيرا شد.
دل زال يك‌باره ديوانه گشت/ خرد دور شد، عشق فرزانه گشت
مهراب چون از نزد زال به سراى خويش بازگشت، سيندخت، همسر زيباى او از شوى خود درباره زال پرسيد و مهراب گفت: «در بلنداى اندام و زيبايى چهره بى‌همانند است. جوانى است كه دل شير نر دارد و نيروى پيل و بسيار بخشنده و دريادست است و اگر عيب‌جويان در جست‌وجوى عيبى در او باشند، مى‌توانند بگويند كه سپيدموى است؛ اما به باور من سپيدى مويش نيز زيبنده اوست». و چون رودابه اين سخنان بشنيد، چهره‌اش به سرخى گراييد و دلش از مهر زال پرآتش شد و به نديمه‌هاى خويش گفت ناديده، دل در گرو زال داده و پرستارانش او را سرزنش كردند كه: «اى زيباروى كه سرور و افسر بانوان هستى، چرا دل به مردى مى‌سپارى كه پدرش او را از خود رانده و مرغى در كوهى او را پرورده. تو با اين روى و موى و بالايى و والايى، خورشيد از چرخ چهارم به خواستارى تو مى‌آيد». و رودابه آنان را به فريادى خشماگين خاموش گرداند كه: «اگر در همه هستى مردى را آرزو كنم، تنها زال خواهد بود، خواه او را پير خوانند و خواه جوان كه زال همه جان و روان من است».
نديمه‌هاي رودابه به ناگزير تسليم خواسته او شدند و گفتند: «به هر ترفندى زال را به سوى تو مى‌كشانيم». و با اين سخن لب رودابه به خنده گشوده شد و آن‌گاه رودابه را به جامه‌اى ديبا بپوشاندند و سر و زلف او را با گل بياراستند و رودابه را به كنار رودبارى بردند به بهانه چيدن گل از مرغزارى كه در كناره ديگر آن لشكر زال خيمه برافراشته بود.
پور سام از سراپرده خويش آن دختران بديد و پرسيد كه اين گل‌پرستان چه كسانى‌اند. آن‌گاه به بهانه شكار از سراپرده بيرون آمد و مرغابى‌اى را كه عزم پرواز كرده بود، با تيرى فرونشاند و كسى را فرستاد تا با قايقى مرغابى را كه در آن كران افتاده بود، به اين سوى آورد و نديمه‌هاى رودابه از او پرسيدند كه اين مرد كيست و پاسخ شنيدند كه پهلوانى است كه جهان چون او به خود نديده است. نديمه‌ها در پاسخ بخنديدند و گفتند: «مهراب را در سراى، دخترى است كه از شاه تو به‌مراتب برتر و سرتر است». و هريك از آنان به ستايش از بانوى خويش سخن گفتند و پاسخ شنيدند كه چه خوب است كه اين ماه ما با خورشيد شما درآميزد و چون فرستاده زال به نزد او بازگشت، پور سام از او پرسيد چه شد كه اين‌چنين لب به خنده گشوده بود. فرستاده آن گفت‌وگوها را بازگفت و زال براى نديمه‌هاى رودابه سكه‌هاى زر فرستاد و به آنان گفت: «آن دخت مهراب را همان‌جا نگاه داريد و نگذاريد به سراى خويش بازگردد».
و دختران به رودابه گفتند كه آن شير نر خود به دام آمد و زال به ديگر كران رفت و نديمه‌هاى رودابه را گفت چگونه مى‌تواند آن زيباروى را ببيند كه دل و جانش پر از مهر اوست. يكى از نديمه‌ها گفت: «براى ديدار آن ماهروى، شباهنگام با كمندى آماده باش تا تو را به سراى رودابه برم» و چون شب فرارسيد، همان نديمه به نزد زال آمد که اكنون زمان مناسبى است و زال با او به سوى سراى رودابه رفتند و آن ماهروى از فراز بام زال را بديد و او را خوش‌آمد گفت. زال باخته‌دل و شيفته‌جان پرسيد كه چگونه مى‌تواند به بام برآيد و رودابه گفت: «اين گيسو طنابى است از براى تو. اين رشته را بگير و خود را به بام برسان». زال گفت اين آيين مردى نيست كه او را بيازارد و كمند بگشود و آن را بر كنگره كاخ مهراب افكند و به چابكى بر فراز بام برآمد و رودابه مست از عشق دست زال بگرفت و به كاخ رفتند و زمانى را بى‌خويشتن خويش گذراندند. صبحگاهان زال به رودابه گفت: «بيم آن دارم منوچهر و به پيروى از او، سام، اين پيوند را خوش ندارند» و رودابه گفت كه پيوندشان را از درگاه بى‌نيازش آرزو خواهد کرد؛ باشد كه پذيرفته شود. ديگر روز زال شيفته و بى‌خويش، موبد را فراخواند و راز دل با او بگذارد كه رودابه را آرزوست و اگرچه بيم آن داشتند كه سام از اين پيوند بخروشد، چراكه مهراب از خاندان ضحاك بود ولى چون شيفتگى زال را بديدند، با نامه‌اى پر از عطر و بو سام را آگاه گرداند كه زال دورى از دخت مهراب را نمى‌شكيبد و اميد دارند كه سام با اين آرزو موافقت كند. در آن نامه آمده بود كه سام چون زال را از البرز‌كوه بازمى‌گرداند، به او نويد داده بود كه هرچه بخواهد، همان كند و اينك او تنها همين آرزو را در دل مى‌پروراند.
سام با خواندن نامه به خشم آمد كه سرانجام زال گوهر خويش را نمايان گرداند و وقتى مرغى آموزگار آدمى باشد، اين‌گونه پرورده مرغ، كام از روزگار مى‌جويد. آن‌گاه ستاره‌شمران را فراخواند كه فرجام اين پيوند چه خواهد بود و آنان شادمانه گفتند كه از اين پيوند پيلى ژيان برآيد كه ريشه بدسگالان و بدانديشان را بركَند. سام با آگاهى از اين پيش‌گويى، فرستاده زال را فراخواند و گفت اگرچه اين آرزو پسند او نيست، لكن چون تقدير اين‌گونه رقم خورده، بهانه‌‌اي نمى‌جويد. زال با آگاهى از پيام پدر، زنى را كه بين دو عاشق پيام‌آور بود، بخواند و آنچه سام گفته بود باز‌گفت و زن شادمان نزد رودابه رفت و پيام گزارد و رودابه انگشترى زيباى خود را به او داد تا به زال بسپرد و سيندخت به رفت‌وآمد آن زن بدگمان شد و راه بر او ببست و انگشترى بيافت و رودابه را نزد خود خواند كه آن مرد كيست كه زيبنده اين انگشترى است و سرانجام رودابه قصه عشق خويش را نزد سيندخت بازگفت كه ديگر جهان را بدون روى زال نمى‌خواهد كه جهان به يك موى او نيرزد. چون مهراب ديرگاه به سراى آمد و سيندخت داستان عشق رودابه به زال را بازگو كرد، مهراب بيمناك از خشم سام گفت كاش هرگز دخترى را به دنيا نياورده بود. سيندخت مهراب را دل داد كه سام بر اين عاشقى آگاه است و مهراب مى‌دانست كه منوچهر به اين پيوند روى خوش نشان نخواهد داد و انديشه منوچهر همانى بود كه مهراب از پيش دانسته بود، زيرا منوچهر به فرياد گفت: «ما را از گزند ضحاكيان پناهى نيست» و سام را به حضور طلبيد. سام در حضور منوچهر از پيروزى‌هاى خود بر پادشاه سگسار و مازندران گزارش داد و شادمانه بنشستند و بنوشيدند و دگر روز سام را گفت: «با سپاهى گزيده برو، همه كاخ مهراب را ويران گردان و كابل را به آتش بكش كه او بچه همان ضحاك اژدهاوش است».
به مهراب خبر رسيد كه منوچهر، سام را فرمان داده تا كابل را ويران كند و زال آسيمه‌سر به‌سوى پدر شتافت، زمين ادب ببوسيد و شكوه‌كنان گفت: «تاكنون هرآنچه خواسته‌اى با من كرده‌اى، آيا اين رهاورد تو از نبرد گرگساران است؟» و سام دانست كه زال سخن از سر خرد مى‌گويد، پس نامه‌اى براى منوچهر نوشت و او را بسيار ستود و از خدمات خويش در درگاه كيانيان سخن گفت و در پايان از شاه به تمنا خواست كه دامن خويش از خشم فروشويد. از ديگر سوى، سيندخت كه مهراب را هراسان ديد، با هداياى بسيار به ديدار سام رفت و سام در شگفت كه چگونه زنى به رسولى آمده و از او مى‌خواهد كه كابلستان را در امان نگاه دارد.

سيندخت از سام پيمان گرفت كه چون نام خويش فاش کند، او را نيازارد و سام دست سيندخت بگرفت و پيمان كرد و چون خود را مادر رودابه خواند، سام به لبخند چهره گشود و به او گفت كه نامه‌اى براى منوچهر نوشته است و به زال داده و از منوچهر خواسته كه با اين پيوند موافقت كند و سيندخت را اميدوار و شادمان با هداياى بسيار روانه كابلستان كرد. از ديگر سوى، زال به درگاه منوچهر رفت و نامه سام را تقديم كرد. منوچهر آن نامه دلنشين را آكنده از اندوه دل ديد و به زال گفت: «گرچه از اين پيوند دژم هستم اما بر آنم كه به اين خواسته روى خوش نشان دهم» و چون ستاره‌شمران ثمره اين پيوند را طلوع ستاره‌اى درخشان در آسمان كيانيان ديدند، منوچهر شادمانه پاسخ نامه سام را اين چنين داد:
برآمد هرآنچ آن تو را كام بود/ همان زال را رأى و آرام بود
و زال شادمانه به درگاه سام بازگشت و قصه پيام‌آورى سيندخت را بشنيد و از پيمانى آگاه شد كه سام با سيندخت بسته بود كه اجازه دهد ماه كابلستان با خورشيد زابلستان يكى شوند. آن‌گاه سام مهراب را پيام داد كه به خواستارى دخت او مى‌آيد و سام، سيندخت را خطاب قرار داد و گفت: «رودابه را تا كى در نهفت نگاه مى‌دارى؟» و چون سام عروس خويش بديد، از آن همه زيبايى در شگفت شد و مهراب را فرمان داد تا بر آيين و كيش يگانه‌پرستان پيمان زناشويى آنان را بربندند.

زال چون منشور حكومت كابل را از منوچهر شاه دريافت كرد، بر آن شد كه به مناطق تحت حاكميت خود سركشى كند و چون به كابل رسيد و مهراب كابلى، خراجگزار خاندان نريمان آگاهى يافت كه فرزند سام به سرزمين او به تفرج آمده است، با هداياى گران‌بها و اسبان آراسته به ديدار زال رفت و زال نيز به آيين كيانيان مهراب را پذيرا شد و خوان بگسترد. آن‌گاه كه مهراب از خوان برخاست، پور سام به سينه ستبر و اندام زيبا و سيماى دلنشين مهراب نگريست و به دل و به زبان او را ستود. يكى از نزديكان زال به او گفت كه مهراب در پس پرده دخترى دارد كه رويش از خورشيد روشن‌تر و سراپايش به كردار عاج مى‌ماند.

ز سر تا به پايش به كردار عاج/ به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج/ بر آن سفت سيمينش مشكين كمند/ سرش گشته چون حلقه پاي‌بند/ رخانش چو گلنار و لب ناردان/ ز سيمين‌برش رسته دو ناروان
زال با شنيدن اين توصيفات آن‌چنان شيفته شد كه خرد را به كنارى نهاد و فرزانگى را پذيرا شد.
دل زال يك‌باره ديوانه گشت/ خرد دور شد، عشق فرزانه گشت
مهراب چون از نزد زال به سراى خويش بازگشت، سيندخت، همسر زيباى او از شوى خود درباره زال پرسيد و مهراب گفت: «در بلنداى اندام و زيبايى چهره بى‌همانند است. جوانى است كه دل شير نر دارد و نيروى پيل و بسيار بخشنده و دريادست است و اگر عيب‌جويان در جست‌وجوى عيبى در او باشند، مى‌توانند بگويند كه سپيدموى است؛ اما به باور من سپيدى مويش نيز زيبنده اوست». و چون رودابه اين سخنان بشنيد، چهره‌اش به سرخى گراييد و دلش از مهر زال پرآتش شد و به نديمه‌هاى خويش گفت ناديده، دل در گرو زال داده و پرستارانش او را سرزنش كردند كه: «اى زيباروى كه سرور و افسر بانوان هستى، چرا دل به مردى مى‌سپارى كه پدرش او را از خود رانده و مرغى در كوهى او را پرورده. تو با اين روى و موى و بالايى و والايى، خورشيد از چرخ چهارم به خواستارى تو مى‌آيد». و رودابه آنان را به فريادى خشماگين خاموش گرداند كه: «اگر در همه هستى مردى را آرزو كنم، تنها زال خواهد بود، خواه او را پير خوانند و خواه جوان كه زال همه جان و روان من است».
نديمه‌هاي رودابه به ناگزير تسليم خواسته او شدند و گفتند: «به هر ترفندى زال را به سوى تو مى‌كشانيم». و با اين سخن لب رودابه به خنده گشوده شد و آن‌گاه رودابه را به جامه‌اى ديبا بپوشاندند و سر و زلف او را با گل بياراستند و رودابه را به كنار رودبارى بردند به بهانه چيدن گل از مرغزارى كه در كناره ديگر آن لشكر زال خيمه برافراشته بود.
پور سام از سراپرده خويش آن دختران بديد و پرسيد كه اين گل‌پرستان چه كسانى‌اند. آن‌گاه به بهانه شكار از سراپرده بيرون آمد و مرغابى‌اى را كه عزم پرواز كرده بود، با تيرى فرونشاند و كسى را فرستاد تا با قايقى مرغابى را كه در آن كران افتاده بود، به اين سوى آورد و نديمه‌هاى رودابه از او پرسيدند كه اين مرد كيست و پاسخ شنيدند كه پهلوانى است كه جهان چون او به خود نديده است. نديمه‌ها در پاسخ بخنديدند و گفتند: «مهراب را در سراى، دخترى است كه از شاه تو به‌مراتب برتر و سرتر است». و هريك از آنان به ستايش از بانوى خويش سخن گفتند و پاسخ شنيدند كه چه خوب است كه اين ماه ما با خورشيد شما درآميزد و چون فرستاده زال به نزد او بازگشت، پور سام از او پرسيد چه شد كه اين‌چنين لب به خنده گشوده بود. فرستاده آن گفت‌وگوها را بازگفت و زال براى نديمه‌هاى رودابه سكه‌هاى زر فرستاد و به آنان گفت: «آن دخت مهراب را همان‌جا نگاه داريد و نگذاريد به سراى خويش بازگردد».
و دختران به رودابه گفتند كه آن شير نر خود به دام آمد و زال به ديگر كران رفت و نديمه‌هاى رودابه را گفت چگونه مى‌تواند آن زيباروى را ببيند كه دل و جانش پر از مهر اوست. يكى از نديمه‌ها گفت: «براى ديدار آن ماهروى، شباهنگام با كمندى آماده باش تا تو را به سراى رودابه برم» و چون شب فرارسيد، همان نديمه به نزد زال آمد که اكنون زمان مناسبى است و زال با او به سوى سراى رودابه رفتند و آن ماهروى از فراز بام زال را بديد و او را خوش‌آمد گفت. زال باخته‌دل و شيفته‌جان پرسيد كه چگونه مى‌تواند به بام برآيد و رودابه گفت: «اين گيسو طنابى است از براى تو. اين رشته را بگير و خود را به بام برسان». زال گفت اين آيين مردى نيست كه او را بيازارد و كمند بگشود و آن را بر كنگره كاخ مهراب افكند و به چابكى بر فراز بام برآمد و رودابه مست از عشق دست زال بگرفت و به كاخ رفتند و زمانى را بى‌خويشتن خويش گذراندند. صبحگاهان زال به رودابه گفت: «بيم آن دارم منوچهر و به پيروى از او، سام، اين پيوند را خوش ندارند» و رودابه گفت كه پيوندشان را از درگاه بى‌نيازش آرزو خواهد کرد؛ باشد كه پذيرفته شود. ديگر روز زال شيفته و بى‌خويش، موبد را فراخواند و راز دل با او بگذارد كه رودابه را آرزوست و اگرچه بيم آن داشتند كه سام از اين پيوند بخروشد، چراكه مهراب از خاندان ضحاك بود ولى چون شيفتگى زال را بديدند، با نامه‌اى پر از عطر و بو سام را آگاه گرداند كه زال دورى از دخت مهراب را نمى‌شكيبد و اميد دارند كه سام با اين آرزو موافقت كند. در آن نامه آمده بود كه سام چون زال را از البرز‌كوه بازمى‌گرداند، به او نويد داده بود كه هرچه بخواهد، همان كند و اينك او تنها همين آرزو را در دل مى‌پروراند.
سام با خواندن نامه به خشم آمد كه سرانجام زال گوهر خويش را نمايان گرداند و وقتى مرغى آموزگار آدمى باشد، اين‌گونه پرورده مرغ، كام از روزگار مى‌جويد. آن‌گاه ستاره‌شمران را فراخواند كه فرجام اين پيوند چه خواهد بود و آنان شادمانه گفتند كه از اين پيوند پيلى ژيان برآيد كه ريشه بدسگالان و بدانديشان را بركَند. سام با آگاهى از اين پيش‌گويى، فرستاده زال را فراخواند و گفت اگرچه اين آرزو پسند او نيست، لكن چون تقدير اين‌گونه رقم خورده، بهانه‌‌اي نمى‌جويد. زال با آگاهى از پيام پدر، زنى را كه بين دو عاشق پيام‌آور بود، بخواند و آنچه سام گفته بود باز‌گفت و زن شادمان نزد رودابه رفت و پيام گزارد و رودابه انگشترى زيباى خود را به او داد تا به زال بسپرد و سيندخت به رفت‌وآمد آن زن بدگمان شد و راه بر او ببست و انگشترى بيافت و رودابه را نزد خود خواند كه آن مرد كيست كه زيبنده اين انگشترى است و سرانجام رودابه قصه عشق خويش را نزد سيندخت بازگفت كه ديگر جهان را بدون روى زال نمى‌خواهد كه جهان به يك موى او نيرزد. چون مهراب ديرگاه به سراى آمد و سيندخت داستان عشق رودابه به زال را بازگو كرد، مهراب بيمناك از خشم سام گفت كاش هرگز دخترى را به دنيا نياورده بود. سيندخت مهراب را دل داد كه سام بر اين عاشقى آگاه است و مهراب مى‌دانست كه منوچهر به اين پيوند روى خوش نشان نخواهد داد و انديشه منوچهر همانى بود كه مهراب از پيش دانسته بود، زيرا منوچهر به فرياد گفت: «ما را از گزند ضحاكيان پناهى نيست» و سام را به حضور طلبيد. سام در حضور منوچهر از پيروزى‌هاى خود بر پادشاه سگسار و مازندران گزارش داد و شادمانه بنشستند و بنوشيدند و دگر روز سام را گفت: «با سپاهى گزيده برو، همه كاخ مهراب را ويران گردان و كابل را به آتش بكش كه او بچه همان ضحاك اژدهاوش است».
به مهراب خبر رسيد كه منوچهر، سام را فرمان داده تا كابل را ويران كند و زال آسيمه‌سر به‌سوى پدر شتافت، زمين ادب ببوسيد و شكوه‌كنان گفت: «تاكنون هرآنچه خواسته‌اى با من كرده‌اى، آيا اين رهاورد تو از نبرد گرگساران است؟» و سام دانست كه زال سخن از سر خرد مى‌گويد، پس نامه‌اى براى منوچهر نوشت و او را بسيار ستود و از خدمات خويش در درگاه كيانيان سخن گفت و در پايان از شاه به تمنا خواست كه دامن خويش از خشم فروشويد. از ديگر سوى، سيندخت كه مهراب را هراسان ديد، با هداياى بسيار به ديدار سام رفت و سام در شگفت كه چگونه زنى به رسولى آمده و از او مى‌خواهد كه كابلستان را در امان نگاه دارد.

سيندخت از سام پيمان گرفت كه چون نام خويش فاش کند، او را نيازارد و سام دست سيندخت بگرفت و پيمان كرد و چون خود را مادر رودابه خواند، سام به لبخند چهره گشود و به او گفت كه نامه‌اى براى منوچهر نوشته است و به زال داده و از منوچهر خواسته كه با اين پيوند موافقت كند و سيندخت را اميدوار و شادمان با هداياى بسيار روانه كابلستان كرد. از ديگر سوى، زال به درگاه منوچهر رفت و نامه سام را تقديم كرد. منوچهر آن نامه دلنشين را آكنده از اندوه دل ديد و به زال گفت: «گرچه از اين پيوند دژم هستم اما بر آنم كه به اين خواسته روى خوش نشان دهم» و چون ستاره‌شمران ثمره اين پيوند را طلوع ستاره‌اى درخشان در آسمان كيانيان ديدند، منوچهر شادمانه پاسخ نامه سام را اين چنين داد:
برآمد هرآنچ آن تو را كام بود/ همان زال را رأى و آرام بود
و زال شادمانه به درگاه سام بازگشت و قصه پيام‌آورى سيندخت را بشنيد و از پيمانى آگاه شد كه سام با سيندخت بسته بود كه اجازه دهد ماه كابلستان با خورشيد زابلستان يكى شوند. آن‌گاه سام مهراب را پيام داد كه به خواستارى دخت او مى‌آيد و سام، سيندخت را خطاب قرار داد و گفت: «رودابه را تا كى در نهفت نگاه مى‌دارى؟» و چون سام عروس خويش بديد، از آن همه زيبايى در شگفت شد و مهراب را فرمان داد تا بر آيين و كيش يگانه‌پرستان پيمان زناشويى آنان را بربندند.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها