|

نقد و پژوهشی درباره فیلم «طلوع جدي» - بخش نخست

فيلمي براي تمام زمان‌ها

محمد تهامي‌نژاد

فيلم‌هايي در تاريخ سينماي ايران وجود دارد که به دليلي صحنه‌هايي از آنها دوباره فيلم‌برداري شده است. سه فيلم «فردوسي»، «آقا محمدخان» و «گوزن‌ها» نمونه‌هايي از دوباره‌سازي هستند که برخي صحنه‌هاي آنها تغيير کرده و هر دو نسخه آنها (يا در مورد فيلم فردوسي، صحنه‌هاي حذف‌شده1)تا امروز باقي مانده است. همين صحنه‌هاي تغييريافته و حساسيت‌برانگيز، نکته‌هاي بسيار مهمي را درباره تاريخ معاصر ايران برملا مي‌كنند و به موضوعاتي اشاره مي‌کنند که غالبا در فرامتن قرار دارند. در اين فيلم‌ها به واقعيت‌هايي اشاره شده که مورد پذيرش ‌دولت‌هاي تصميم‌گيرنده براي نمايش نبوده‌اند. اما تغييرات در فيلم «طلوع جدي» ساخته احمد فاروقي‌قاجار در 1342 حاوي کدام معناهاست؟ منظور من از تغييرات، صحنه‌سازي يا تغيير در متن از طريق حذف و اضافه است. برخي از اين تغييرات مثلا در فيلم «گاو» داريوش مهرجويي يا «بلوط» دکتر نادر افشارنادري با کمک يک نوشته و دستکاري در زمان وقوع ماجرا، انجام شده و منظور قدرت‌مداران را برآورده كرده و اين جدا از مجموعه بزرگي از تغييرات در مرحله تصويب سناريو يا پخش است اما فيلم «طلوع جدي» يکي از غريب‌ترين انواع تغييرات را دارد؟ فيلمي که براي تمام زمان‌هاست.

دو نسخه از طلوع جَدي Dawn of Capricorn، محصول سازمان سمعي و بصري )پايان قطع نگاتيو در اسفند 1342(:
وجود دو نسخه از فيلم «طلوع جَدي»، براي من خيلي اتفاقي‌ کشف شد. «طلوع جدي» فيلمي فراموش‌شده ولي بسيار مهم در تاريخ سينماي ايران است که اولين جايزه جشنواره کن را گرفت ولي شايد به خاطر درک نادرستي که از فيلم به وجود آمده بود و آن را با کارت‌پستال‌هاي آغاز دهه 40 مي‌سنجيد، همچون گنجينه‌اي ناشناس ماند و در دهه‌های 40 و 50، نمايشي در کشور نداشت و تا آنجا که من مي‌دانم نخستين نمايش رسمي‌اش در جشنواره مستند کيش بود که با حضور فرستاده فيلمخانه ملي ايران به نمايش در‌آمد.
جهان رازآميز فاروقي:
احمد فاروقي‌قاجار (نوه دختري احمدشاه قاجار، متولد پاريس)، در سال 1342 تصور و درک خود از جامعه را به مدد شخصيت، ميزانسن و صحنه‌آرايي‌هاي متعدد، بازنمايي و تفسير کرده است. مکان فيلم اصفهان است ولي تئاتر، گورستان، قهوه‌خانه، کوچه‌هاي باريک، پل و بازارچه، مکان‌هايي نمادين را نمايندگي مي‌کنند که عهده‌دار ايجاد فضايي عصبي، بيمارگونه و فقير هستند. تنها يک گاري و دوچرخه‌اي در آن مي‌بينيم. فيلم با نماي عمومي و حرکت افقي دوربين از حاشيه شهر و صداي فلوت عماد رام و دعواي زناني که در نماي بعد آنها را مي‌شناسيم، آغاز مي‌شود. پن روي شهر با پن به داخل صحنه تئاتر تداوم پيدا مي‌کند. روي صحنه، نمايش اتللو اجرا مي‌شود. ولي مشخص است که با تئاتري متعارف روبه‌رو نيستيم. صداي اتللو و سروصداي زنان در هم آميخته است. دزدمونا هم گوشه‌اي خميازه مي‌کشد و سيگار مي‌کشد. پسري نوجوان در صندلي جلوي زن‌ها نشسته و در بازي با قورباغه‌اي سرگرم است. سوفلور با شنيدن صداي قورباغه از سر جايش بلند مي‌شود و با افتادن قورباغه روي صحنه، بازي به هم مي‌ريزد. پسر از تئاتر به بيرون مي‌دود.
از سکانس اول تا پيش از ورود پسر جوان به مسجد، 10 سکانس به دنبال هم مي‌آيد و عدد 10 در اينجا براي خودش معنايي دارد که خواهم گفت. حالا اين 10 سکانس را در منطقه‌البروج فيلم مرور مي‌کنيم. 10 سکانسي که عميقا با يکديگر در پيوندند. در مقدمه بگويم که «کاپريکورن» يا صورت فلکي بزغاله (جَدي) در ماه دهم يا دي ماه است که با جشن يلدا و زايش خورشيد شروع مي‌شود.
-منطقه‌البروج فيلم يا جهان قصه تا برج دهم
(1) در صحنه تئاتر، زن و مردي به اجراي نمايش اتللو مشغول‌اند. مرد عينکي دارد و رداي بلندي و زن لباس خواب پوشيده است و کنار دکور نقاشي‌شده، سيگار مي‌کشد و هيجاني نسبت به سخنان اتللو ندارد. مغربي شمشير در دست راست با شمعي که به دست چپ دارد، بخشي از مونولوگ مشهور اتللو را با صداي بلند بيان مي‌کند:
اي شمع روشن اگر امشب زندگي را از تو برگيرم و بار ديگر از کارم پشيماني‌ به بار ‌‌آرم توانم روشنت سازم (شمشيرش را به سوي دزدمونا بلند مي‌کند) ولي اگر جان تو را مانند اين شمع روشن برگيرم نمي‌دانم... (متوجه بيرون‌آمدن سوفلور از سوراخ جلوي صحنه مي‌شود و با شگفتي، سخنش را قطع مي‌کند). در صحنه‌اي که جهاني پوچي را نمايندگي مي‎‌کند، هر گونه ارتباطي بين آدم‌ها گسيخته است. اندک افراد حاضر در سالن تئاتر، نه ارتباط و توجهي به تئاتر دارند و نه حتي به دعواي زن‌ها که موهاي همديگر را مي‌کشند. اگر در نمايش‌نامه شکسپير، دزدمونا در بستر خود آرميده است، در اينجا بيداربودن و ايستادنش در کنار دکور ديوار، گسيختگي ارتباط را به نمايش درمي‌آورد. به وضوح مي‌توان تأثير تئاتر ابسورد و فضاي سوررئاليستي متعلق به دهه 1960 اروپا را به‌طور کامل و به ويژه در همين نخستين سکانس مشاهده‌ کرد. نحوه اجراي ابسورد نمايش اتللو و مضمون جهان بي‌عشقي در نخستين منزلگاه، به قصد نتيجه‌اي اگزيستانسياليستي است که صحنه به صحنه پيش مي‌رود. در همين جهان پوچ و بي‌ارتباط است که مردي ديوانه‌وضع به سوي پسرک خم مي‌شود و او قورباغه را در يک موقعيت پوچ، شايد از ترس به طرف سوفلور مي‌افکند و پا به فرار مي‌گذارد.
سکانس دوم (همان هياهوي سکانس تئاتر، در خانه‌هاي بي‌عشقي ادامه دارد) پسر نوجوان را در کوچه‌اي باريک مي‌بينيم، از پشت ديوارهاي‌کاهگلي، صداي دعواي زن و مردي شنيده مي‌شود. پسر پيت حلبي به درون خانه مي‌افکند و مي‌گذرد.
سکانس سوم (يا سومين منزلگاه) موقعيت پوچ، در بازارچه ادامه دارد. مکان بسيار خلوت است. پسر، عصايي را از زير بساط مرد هندوانه‌فروش خواب‌آلود بيرون مي‌کشد که هندوانه‌ها فرومي‌ريزد. از‌اين‌پس عصا را از خود دور نمي‌کند؛ عصايي که نقش‌هاي مختلف بر‌عهده دارد. راديوی کنار دست هندوانه‌فروش، موسيقي غربي پخش‌ مي‌کند و هندوانه‌فروش ظاهرا در رؤيا‌آفريني‌هاي راديو فرو رفته است و از خواب غفلت بيدار نمي‌شود و بالطبع يک موقعيت سوررئال به وجود مي‌آيد. چهارمين مرحله، نمايش گستره بي‌عشقي است. مردي سوار بر دوچرخه، سيني بر سر و در حال آواز‌خواني به پسرک مي‌رسد، سر پيچ، دوچرخه‌اش مي‌لغزد، فرو مي‌افتد. پسربچه‌هايي که زير درختي نشسته‌اند، بلند مي‌شوند و شروع مي‌کنند به جمع‌کردن چيزي‌هايي که ريخته و مي‌خواهند فرار ‌کنند. فاروقي براي اينکه نشان دهد قهرمان فيلمش با ديگران از نظر اخلاقي تفاوتي ندارد، او را نيز با دیگر کودکان همراه مي‌کند. او نيز عصا‌ به‌دست چيزي برمي‌دارد و مي‌گريزد. در همين زمان، سه حاجي‌فيروز با دايره و تنبک به درون کادر مي‌آيند و صحنه به رقص تبديل مي‌شود.
در سکانس پنجم، با موقعيت پوچي تازه‌اي مواجه مي‌شويم. دوربين روي ديوار کاهگلي تيلت آپ‌ مي‌کند. در بالاي ديوار، مناره‌اي ديده مي‌شود، پن روي ديوار ادامه مي‌يابد. در تيلت فرودي به پسرک مي‌رسد که از درون بشکه زباله دردار، بيرون مي‌آيد و همان عصا را هم بيرون مي‌آورد. پشتش به ديوار، پوستر ايتاليايي فيلم «آپاچي» (l'ultimo Apache) اثر رابرت آلدريج با شرکت [برت لنکستر، چارلز برونسون و جين پيترز] چسبانده شده است2. آپاچي، کدام توضيح فرامتني را با ما در ميان مي‌گذارد؟ در فيلم آپاچي، جرونيموي پير و افرادش که در جنگ با سواره‌نظام آمريکا شکست خورده‌اند، به اردوگاه فورت ماريون فلوريدا منتقل مي‌شوند؛ ولي آخرين سرخ‌پوست شجاع و مبارز آپاچي يعني ماسايي (برت لنکستر)، از قطار مي‌گريزد و يک‌تنه در برابر سفيد‌پوست‌ها مي‌ايستد.
بچه‌ها هنوز دور حاجي‌فيروز مي‌رقصند که پسرک بازيگوشانه با عصايش در کوچه‌هاي بافت قديمي اصفهان دور مي‌شود. (سکانس ششم) پسرک، درون عصاري‌اي که سنگش با يک شتر مي‌گردد، ظاهر مي‌شود و عصا به‌دست، از برابر دو شخصيت ديگر که ادامه همان سکانس تئاتر و مضمون بي‌عشقي را ادامه مي‌دهند، مي‌گذرد. زن عصار داستان عشق جمشيد به زنش را مي‌خواند که «عشق تو، به من چنان جرئتي بخشيده که مرگ را با آغوش باز استقبال مي‌کنم». شوهرش را نگاه مي‌کند که بي‌توجه به او چرتکه مي‌اندازد.
(سکانس هفتم) درون قهوه‌خانه، پيرمردها، چاي مي‌نوشند، قليان و چپق مي‌کشند و به برنامه بي‌ربط آشپزي راديو گوش مي‌دهند. نوجوان، از پنجره قهوه‌خانه با عصا يک استکان چاي را پيش مي‌کشد که قهوه‌چي متوجه مي‌شود و دنبالش مي‌کند. درون قهوه‌خانه، مشتري در غياب قهوه‌چي دزدانه يک ليوان چاي را با قند، بالا مي‌اندازد.
(سکانس هشتم) پسر نوجوان که پيش‌از‌اين در ظرف زباله مخفي شده بود، اين‌بار از ترس قهوه‌چي در گاري نعش‌کش مخفي مي‌شود. گاري وارد کوچه باريکي مي‌شود که اهالي‌اش سرگرم دعوا هستند. آنها به طرف گاري و گاري‌چي، سنگ مي‌اندازند. صداي حرکت چرخ‌هاي گاري و پاهاي يابو، با ضرب به وجود آمده، بي‌نظيراست. احمد فاروقي قاجار براي نخستين‌بار به قابليت ضرب‌گيري تنبک حسين تهراني در ايجاد ريتم براي سينما پي برده، آن را به جاي افکت به کار مي‌گيرد. پسرک، در تخت فولاد، در تابوت را باز مي‌کند و سبب ترس گاري‌چي مي‌شود.
(سکانس نهم) ادامه همان مضمون بي‌عشقي است. پسرک از بالاي پل خواجو و کنار آب زاينده‌رود، شاهد رفتار زن و مردي روي پله‌هاي کنار آب است. زن شکايت دارد که چرا مرد با وجودي که مي‌گويد خيلي دوستش دارد؛ ولي نمي‌خواهد با او عروسي کند.
پسر وارد دهانه پل مي‌شود. اين صحنه از فيلم طلوع جدي، درست رو به شمع‌هاي خواجو فيلم‌برداري شده و به‌ويژه، پسرک در نمايي درشت مقابل شمع، قرار مي‌گيرد. اين صحنه نشان مي‌دهد فاروقي قاجار، در سال 1342 ساختار و معماري پل خواجو را مي‌شناخت.
در دهمين سکانس، پسرک با همان عصا به درون مسجد شاه مي‌رود. موسيقي آرام نواخته مي‌شود. ورود به مسجد، آرامشي را با خود دارد. در اينجا بايد به طلوع برج جَدي رجوع کنيم. دهمين منزلگاه، در منطقه‌البروج و منازل سيارات، منزلگاه جَدي است. شخصيت اصلي ما از منازل مختلف گذشته به منطقه جدي رسيده و در اين صحنه و منزلگاه يعني در منطقه البروج جدي (کاپريکورن) است که «خورشيد بايد دوباره طلوع کند3».
يعني براي برآمدن عشق و بيداري به‌عنوان مضامين اصلي، راهي نشان داده شود. در دهمين منزلگاه است که سرخ‌پوست بايد به نزد عشق خويش باز‌گردد.
هراس از جهان بي‌عشقي:
عشق در فضاي نوراني و باز مسجد ظهور مي‌کند. گويي از آسمان نازل‌ شده است. دختربچه‌اي (فريده حريري) از بالا به پايين مي‌نگرد. نماي فرودين (هاي‌شات) از پسر در صحن مسجد ديده مي‌شود. دختربچه، ابتدا موجودي کاملا اثيري به نظر مي‌رسد. فرشته‌اي است گويي، به‌ويژه فلوت عماد رام و نحوه دکوپاژ و تدوين اين صحنه (توسط روح‌الله امامي) و نگاه از بالا به کف حياط، بر غيرزميني‌شدن صحنه تأکيد دارد. از سوي ديگر مي‌توان او را نماينده نسل جوان و تازه‌اي دانست که نگاه ديگري به عشق و زندگي دارد. دخترک را در زواياي مختلف مي‌بينيم. پسر، رو به حوض مي‌نشيند. دختر در ايوانگاهي پشت به يک ديوار کاشي‌کاري‌شده، او را نگاه مي‌کند. روي سکو مي‌نشيند. پسر، سنگي در آب مي‌اندازد. حالا دختر، کنار حوض نشسته است. برمي‌خيزد و از برابر او مي‌گذرد. از طريق اين حرکت زواياي مختلف معماري به نمايش‌ در‌مي‌آيد. يکي از دلايلي که من پيش از اين، فيلم «طلوع جدي» را گفت‌وگوي واقعيت و خيال معرفي کرده‌ام، توجه فاروقي به نماهايي از پل خواجو، زاينده‌رود، مسجد، کوچه‌هاي باريک، بازار، عصاري با شتر و گورستان بود، درحالي‌که الان بعد از چندين‌بار تماشاي فيلم معتقد شده‌ام که کاملا با يک فضاي نمادين روبه‌رو هستيم؛ همچنان‌که هدايت هم با بوف کور نمي‌خواست تصويري مستند از چهره تهران فراهم بياورد، هرچند داستان در حاشيه ري مي‌گذرد.

فيلم‌هايي در تاريخ سينماي ايران وجود دارد که به دليلي صحنه‌هايي از آنها دوباره فيلم‌برداري شده است. سه فيلم «فردوسي»، «آقا محمدخان» و «گوزن‌ها» نمونه‌هايي از دوباره‌سازي هستند که برخي صحنه‌هاي آنها تغيير کرده و هر دو نسخه آنها (يا در مورد فيلم فردوسي، صحنه‌هاي حذف‌شده1)تا امروز باقي مانده است. همين صحنه‌هاي تغييريافته و حساسيت‌برانگيز، نکته‌هاي بسيار مهمي را درباره تاريخ معاصر ايران برملا مي‌كنند و به موضوعاتي اشاره مي‌کنند که غالبا در فرامتن قرار دارند. در اين فيلم‌ها به واقعيت‌هايي اشاره شده که مورد پذيرش ‌دولت‌هاي تصميم‌گيرنده براي نمايش نبوده‌اند. اما تغييرات در فيلم «طلوع جدي» ساخته احمد فاروقي‌قاجار در 1342 حاوي کدام معناهاست؟ منظور من از تغييرات، صحنه‌سازي يا تغيير در متن از طريق حذف و اضافه است. برخي از اين تغييرات مثلا در فيلم «گاو» داريوش مهرجويي يا «بلوط» دکتر نادر افشارنادري با کمک يک نوشته و دستکاري در زمان وقوع ماجرا، انجام شده و منظور قدرت‌مداران را برآورده كرده و اين جدا از مجموعه بزرگي از تغييرات در مرحله تصويب سناريو يا پخش است اما فيلم «طلوع جدي» يکي از غريب‌ترين انواع تغييرات را دارد؟ فيلمي که براي تمام زمان‌هاست.

دو نسخه از طلوع جَدي Dawn of Capricorn، محصول سازمان سمعي و بصري )پايان قطع نگاتيو در اسفند 1342(:
وجود دو نسخه از فيلم «طلوع جَدي»، براي من خيلي اتفاقي‌ کشف شد. «طلوع جدي» فيلمي فراموش‌شده ولي بسيار مهم در تاريخ سينماي ايران است که اولين جايزه جشنواره کن را گرفت ولي شايد به خاطر درک نادرستي که از فيلم به وجود آمده بود و آن را با کارت‌پستال‌هاي آغاز دهه 40 مي‌سنجيد، همچون گنجينه‌اي ناشناس ماند و در دهه‌های 40 و 50، نمايشي در کشور نداشت و تا آنجا که من مي‌دانم نخستين نمايش رسمي‌اش در جشنواره مستند کيش بود که با حضور فرستاده فيلمخانه ملي ايران به نمايش در‌آمد.
جهان رازآميز فاروقي:
احمد فاروقي‌قاجار (نوه دختري احمدشاه قاجار، متولد پاريس)، در سال 1342 تصور و درک خود از جامعه را به مدد شخصيت، ميزانسن و صحنه‌آرايي‌هاي متعدد، بازنمايي و تفسير کرده است. مکان فيلم اصفهان است ولي تئاتر، گورستان، قهوه‌خانه، کوچه‌هاي باريک، پل و بازارچه، مکان‌هايي نمادين را نمايندگي مي‌کنند که عهده‌دار ايجاد فضايي عصبي، بيمارگونه و فقير هستند. تنها يک گاري و دوچرخه‌اي در آن مي‌بينيم. فيلم با نماي عمومي و حرکت افقي دوربين از حاشيه شهر و صداي فلوت عماد رام و دعواي زناني که در نماي بعد آنها را مي‌شناسيم، آغاز مي‌شود. پن روي شهر با پن به داخل صحنه تئاتر تداوم پيدا مي‌کند. روي صحنه، نمايش اتللو اجرا مي‌شود. ولي مشخص است که با تئاتري متعارف روبه‌رو نيستيم. صداي اتللو و سروصداي زنان در هم آميخته است. دزدمونا هم گوشه‌اي خميازه مي‌کشد و سيگار مي‌کشد. پسري نوجوان در صندلي جلوي زن‌ها نشسته و در بازي با قورباغه‌اي سرگرم است. سوفلور با شنيدن صداي قورباغه از سر جايش بلند مي‌شود و با افتادن قورباغه روي صحنه، بازي به هم مي‌ريزد. پسر از تئاتر به بيرون مي‌دود.
از سکانس اول تا پيش از ورود پسر جوان به مسجد، 10 سکانس به دنبال هم مي‌آيد و عدد 10 در اينجا براي خودش معنايي دارد که خواهم گفت. حالا اين 10 سکانس را در منطقه‌البروج فيلم مرور مي‌کنيم. 10 سکانسي که عميقا با يکديگر در پيوندند. در مقدمه بگويم که «کاپريکورن» يا صورت فلکي بزغاله (جَدي) در ماه دهم يا دي ماه است که با جشن يلدا و زايش خورشيد شروع مي‌شود.
-منطقه‌البروج فيلم يا جهان قصه تا برج دهم
(1) در صحنه تئاتر، زن و مردي به اجراي نمايش اتللو مشغول‌اند. مرد عينکي دارد و رداي بلندي و زن لباس خواب پوشيده است و کنار دکور نقاشي‌شده، سيگار مي‌کشد و هيجاني نسبت به سخنان اتللو ندارد. مغربي شمشير در دست راست با شمعي که به دست چپ دارد، بخشي از مونولوگ مشهور اتللو را با صداي بلند بيان مي‌کند:
اي شمع روشن اگر امشب زندگي را از تو برگيرم و بار ديگر از کارم پشيماني‌ به بار ‌‌آرم توانم روشنت سازم (شمشيرش را به سوي دزدمونا بلند مي‌کند) ولي اگر جان تو را مانند اين شمع روشن برگيرم نمي‌دانم... (متوجه بيرون‌آمدن سوفلور از سوراخ جلوي صحنه مي‌شود و با شگفتي، سخنش را قطع مي‌کند). در صحنه‌اي که جهاني پوچي را نمايندگي مي‎‌کند، هر گونه ارتباطي بين آدم‌ها گسيخته است. اندک افراد حاضر در سالن تئاتر، نه ارتباط و توجهي به تئاتر دارند و نه حتي به دعواي زن‌ها که موهاي همديگر را مي‌کشند. اگر در نمايش‌نامه شکسپير، دزدمونا در بستر خود آرميده است، در اينجا بيداربودن و ايستادنش در کنار دکور ديوار، گسيختگي ارتباط را به نمايش درمي‌آورد. به وضوح مي‌توان تأثير تئاتر ابسورد و فضاي سوررئاليستي متعلق به دهه 1960 اروپا را به‌طور کامل و به ويژه در همين نخستين سکانس مشاهده‌ کرد. نحوه اجراي ابسورد نمايش اتللو و مضمون جهان بي‌عشقي در نخستين منزلگاه، به قصد نتيجه‌اي اگزيستانسياليستي است که صحنه به صحنه پيش مي‌رود. در همين جهان پوچ و بي‌ارتباط است که مردي ديوانه‌وضع به سوي پسرک خم مي‌شود و او قورباغه را در يک موقعيت پوچ، شايد از ترس به طرف سوفلور مي‌افکند و پا به فرار مي‌گذارد.
سکانس دوم (همان هياهوي سکانس تئاتر، در خانه‌هاي بي‌عشقي ادامه دارد) پسر نوجوان را در کوچه‌اي باريک مي‌بينيم، از پشت ديوارهاي‌کاهگلي، صداي دعواي زن و مردي شنيده مي‌شود. پسر پيت حلبي به درون خانه مي‌افکند و مي‌گذرد.
سکانس سوم (يا سومين منزلگاه) موقعيت پوچ، در بازارچه ادامه دارد. مکان بسيار خلوت است. پسر، عصايي را از زير بساط مرد هندوانه‌فروش خواب‌آلود بيرون مي‌کشد که هندوانه‌ها فرومي‌ريزد. از‌اين‌پس عصا را از خود دور نمي‌کند؛ عصايي که نقش‌هاي مختلف بر‌عهده دارد. راديوی کنار دست هندوانه‌فروش، موسيقي غربي پخش‌ مي‌کند و هندوانه‌فروش ظاهرا در رؤيا‌آفريني‌هاي راديو فرو رفته است و از خواب غفلت بيدار نمي‌شود و بالطبع يک موقعيت سوررئال به وجود مي‌آيد. چهارمين مرحله، نمايش گستره بي‌عشقي است. مردي سوار بر دوچرخه، سيني بر سر و در حال آواز‌خواني به پسرک مي‌رسد، سر پيچ، دوچرخه‌اش مي‌لغزد، فرو مي‌افتد. پسربچه‌هايي که زير درختي نشسته‌اند، بلند مي‌شوند و شروع مي‌کنند به جمع‌کردن چيزي‌هايي که ريخته و مي‌خواهند فرار ‌کنند. فاروقي براي اينکه نشان دهد قهرمان فيلمش با ديگران از نظر اخلاقي تفاوتي ندارد، او را نيز با دیگر کودکان همراه مي‌کند. او نيز عصا‌ به‌دست چيزي برمي‌دارد و مي‌گريزد. در همين زمان، سه حاجي‌فيروز با دايره و تنبک به درون کادر مي‌آيند و صحنه به رقص تبديل مي‌شود.
در سکانس پنجم، با موقعيت پوچي تازه‌اي مواجه مي‌شويم. دوربين روي ديوار کاهگلي تيلت آپ‌ مي‌کند. در بالاي ديوار، مناره‌اي ديده مي‌شود، پن روي ديوار ادامه مي‌يابد. در تيلت فرودي به پسرک مي‌رسد که از درون بشکه زباله دردار، بيرون مي‌آيد و همان عصا را هم بيرون مي‌آورد. پشتش به ديوار، پوستر ايتاليايي فيلم «آپاچي» (l'ultimo Apache) اثر رابرت آلدريج با شرکت [برت لنکستر، چارلز برونسون و جين پيترز] چسبانده شده است2. آپاچي، کدام توضيح فرامتني را با ما در ميان مي‌گذارد؟ در فيلم آپاچي، جرونيموي پير و افرادش که در جنگ با سواره‌نظام آمريکا شکست خورده‌اند، به اردوگاه فورت ماريون فلوريدا منتقل مي‌شوند؛ ولي آخرين سرخ‌پوست شجاع و مبارز آپاچي يعني ماسايي (برت لنکستر)، از قطار مي‌گريزد و يک‌تنه در برابر سفيد‌پوست‌ها مي‌ايستد.
بچه‌ها هنوز دور حاجي‌فيروز مي‌رقصند که پسرک بازيگوشانه با عصايش در کوچه‌هاي بافت قديمي اصفهان دور مي‌شود. (سکانس ششم) پسرک، درون عصاري‌اي که سنگش با يک شتر مي‌گردد، ظاهر مي‌شود و عصا به‌دست، از برابر دو شخصيت ديگر که ادامه همان سکانس تئاتر و مضمون بي‌عشقي را ادامه مي‌دهند، مي‌گذرد. زن عصار داستان عشق جمشيد به زنش را مي‌خواند که «عشق تو، به من چنان جرئتي بخشيده که مرگ را با آغوش باز استقبال مي‌کنم». شوهرش را نگاه مي‌کند که بي‌توجه به او چرتکه مي‌اندازد.
(سکانس هفتم) درون قهوه‌خانه، پيرمردها، چاي مي‌نوشند، قليان و چپق مي‌کشند و به برنامه بي‌ربط آشپزي راديو گوش مي‌دهند. نوجوان، از پنجره قهوه‌خانه با عصا يک استکان چاي را پيش مي‌کشد که قهوه‌چي متوجه مي‌شود و دنبالش مي‌کند. درون قهوه‌خانه، مشتري در غياب قهوه‌چي دزدانه يک ليوان چاي را با قند، بالا مي‌اندازد.
(سکانس هشتم) پسر نوجوان که پيش‌از‌اين در ظرف زباله مخفي شده بود، اين‌بار از ترس قهوه‌چي در گاري نعش‌کش مخفي مي‌شود. گاري وارد کوچه باريکي مي‌شود که اهالي‌اش سرگرم دعوا هستند. آنها به طرف گاري و گاري‌چي، سنگ مي‌اندازند. صداي حرکت چرخ‌هاي گاري و پاهاي يابو، با ضرب به وجود آمده، بي‌نظيراست. احمد فاروقي قاجار براي نخستين‌بار به قابليت ضرب‌گيري تنبک حسين تهراني در ايجاد ريتم براي سينما پي برده، آن را به جاي افکت به کار مي‌گيرد. پسرک، در تخت فولاد، در تابوت را باز مي‌کند و سبب ترس گاري‌چي مي‌شود.
(سکانس نهم) ادامه همان مضمون بي‌عشقي است. پسرک از بالاي پل خواجو و کنار آب زاينده‌رود، شاهد رفتار زن و مردي روي پله‌هاي کنار آب است. زن شکايت دارد که چرا مرد با وجودي که مي‌گويد خيلي دوستش دارد؛ ولي نمي‌خواهد با او عروسي کند.
پسر وارد دهانه پل مي‌شود. اين صحنه از فيلم طلوع جدي، درست رو به شمع‌هاي خواجو فيلم‌برداري شده و به‌ويژه، پسرک در نمايي درشت مقابل شمع، قرار مي‌گيرد. اين صحنه نشان مي‌دهد فاروقي قاجار، در سال 1342 ساختار و معماري پل خواجو را مي‌شناخت.
در دهمين سکانس، پسرک با همان عصا به درون مسجد شاه مي‌رود. موسيقي آرام نواخته مي‌شود. ورود به مسجد، آرامشي را با خود دارد. در اينجا بايد به طلوع برج جَدي رجوع کنيم. دهمين منزلگاه، در منطقه‌البروج و منازل سيارات، منزلگاه جَدي است. شخصيت اصلي ما از منازل مختلف گذشته به منطقه جدي رسيده و در اين صحنه و منزلگاه يعني در منطقه البروج جدي (کاپريکورن) است که «خورشيد بايد دوباره طلوع کند3».
يعني براي برآمدن عشق و بيداري به‌عنوان مضامين اصلي، راهي نشان داده شود. در دهمين منزلگاه است که سرخ‌پوست بايد به نزد عشق خويش باز‌گردد.
هراس از جهان بي‌عشقي:
عشق در فضاي نوراني و باز مسجد ظهور مي‌کند. گويي از آسمان نازل‌ شده است. دختربچه‌اي (فريده حريري) از بالا به پايين مي‌نگرد. نماي فرودين (هاي‌شات) از پسر در صحن مسجد ديده مي‌شود. دختربچه، ابتدا موجودي کاملا اثيري به نظر مي‌رسد. فرشته‌اي است گويي، به‌ويژه فلوت عماد رام و نحوه دکوپاژ و تدوين اين صحنه (توسط روح‌الله امامي) و نگاه از بالا به کف حياط، بر غيرزميني‌شدن صحنه تأکيد دارد. از سوي ديگر مي‌توان او را نماينده نسل جوان و تازه‌اي دانست که نگاه ديگري به عشق و زندگي دارد. دخترک را در زواياي مختلف مي‌بينيم. پسر، رو به حوض مي‌نشيند. دختر در ايوانگاهي پشت به يک ديوار کاشي‌کاري‌شده، او را نگاه مي‌کند. روي سکو مي‌نشيند. پسر، سنگي در آب مي‌اندازد. حالا دختر، کنار حوض نشسته است. برمي‌خيزد و از برابر او مي‌گذرد. از طريق اين حرکت زواياي مختلف معماري به نمايش‌ در‌مي‌آيد. يکي از دلايلي که من پيش از اين، فيلم «طلوع جدي» را گفت‌وگوي واقعيت و خيال معرفي کرده‌ام، توجه فاروقي به نماهايي از پل خواجو، زاينده‌رود، مسجد، کوچه‌هاي باريک، بازار، عصاري با شتر و گورستان بود، درحالي‌که الان بعد از چندين‌بار تماشاي فيلم معتقد شده‌ام که کاملا با يک فضاي نمادين روبه‌رو هستيم؛ همچنان‌که هدايت هم با بوف کور نمي‌خواست تصويري مستند از چهره تهران فراهم بياورد، هرچند داستان در حاشيه ري مي‌گذرد.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها