پرواز بر فراز آشيانه فاخته
تارا استادآقا: فيلم «جوکر» تاد فيليپس قبل از آنکه فيلمي باشد در وصف شرورترين شخصيت نوستالژيک سينما، فيلمي انساني است در مدح ديوانگان و مطرودان جامعه. آنچه شخصيت جوکر را با بازي حيرتانگيز «واکين فونيکس» از دیگر جوکرهاي تاريخ سينما که اغلب کاراکترهايي آنارشيست و نیهيليست هستند، متمايز ميکند، زمینه متفاوتي است که فيلمساز براي پروراندن شخصيت سمپاتيک او انتخاب کرده. شخصيتي ضدجامعه که ريشههاي هويت گمشده و سرگردانش در دستان يک نامادري سايکوتيک و خودشيفته است. کودکي «آرتور فلک» که در شرايط بحراني با ضربوشتم مداوم همراه بوده، شخصيت را در ميانسالي با تيکِ خندههاي شديد عصبي مواجه ميکند. آرتور فلک در نقش غمگينترين جوکر دنيا با آسيبهاي شديد مغزي، رفتهرفته در بطن سيستم کثيف پيرامونش که با شهر گاتهام گره ميخورد و رفتارهاي ضدانساني اطرافيانش که هريک بهنوعي او را مورد خشونت مداوم لفظي-فيزيکي خود قرار ميدهند؛ مانند هيولايي نحيف، آرامآرام رشد ميکند، فربه ميشود و ويرانشهر گاتهام را به تسخير خود درميآورد. فيلم فيليپس، روايتي است در رثاي مفهوم مذموم شر؛ شري که مفهوم هگلي شر در همان نگاه خيرهاي ساکن است که از پيرامونش چيزي جز شر دريافت نميکند و در سينماتوگرافي خود برجسته ميکند. فيلم که با نفوذ در شخصيت آرتور فلک با روايتي ايزوله پيش ميرود، به مونولوگي طولاني شبيه است که از زبان ديوانهاي روايت ميشود؛ مملو از خشم و هياهو که هيچ معنایي ندارد. فيليپس با تبعيت از تکنيک همترازي در صحنههاي خونين و خشونتباري که آرتور فلک رقم ميزند، نهفقط سمپاتي مخاطب را برميانگيزاند؛ بلکه حس شورش، عصيان و همذاتپنداري ژرفي را در مخاطب احيا ميکند. نگاه کنيد به صحنهاي که فلک در پلکانهاي محوطه مترو، آخرين جوان بازمانده گروه کارمندان ثروتمند توماس وين را ميکشد. نماي بسته چهره فلک بعد از شليک آخرين گلوله در پسزمينه روشني از نورهاي مدور ايستگاه مترو روشن ميشود که معناي تلويحي سکانس را به نوعي تطهير و رستگاري دروني سوق ميدهد. معناي واضحتر تکنيک همترازي بهمثابه همذاتپنداري عميق مخاطب با شخصيت شرور، در سکانس قتل مادر به دست فلک اتفاق ميافتد. آفتاب درخشان و شديد روز که در «بکگراند» عمل ارتکاب به قتل اتفاق ميافتد، در ميزانسني ديالکتيک مفهوم قتل را از عملي غيراخلاقي و پليد به مفهومي تقديسيافته و معنوي بدل ميکند. فيلمساز در اين سکانس پا را فراتر ميگذارد و در اقدامي هنجارشکنانه، احساس فلک را با حرکتي دروني برآمده از ناخودآگاهي کاراکتر در هم ميآميزد: حمام نور که آرتور در زير اشعههاي قدرتمند آفتاب اقدام به شستن ناپاکيهاي تمام دوران زندگياش ميکند و يک سرنوشت تراژيک را در «گروتسک»ی نوراني فرو ميبرد. از طرفي «جوکر» تاد فيليپس برخلاف جوکرهاي پيشين، رگههايي از حقيقتجويي در شخصيت را آشکار ميکند که اغلب در چنين فيلمهايي مختص شخصيت بتمن است. در سفر اوديسهوار آرتور فلک براي کشف هويت واقعياش با شخصيتي حقيقتجو مواجهیم که براي دستيافتن به واقعيت درونياش با ارادهاي راسخ گام برميدارد و از مرگ هراسي ندارد. فيلم «جوکر» خواسته يا ناخواسته بيانيهاي نژادپرستانه ايراد ميکند. نگاه کنيد به سکانسهایي که فلک در مقابل روانپزشک دولتي سياهپوست خود در ابتداي فيلم قرار ميگيرد. آرتور هر بار از رنج بحران وجودداشتن سخن ميگويد و درمانگر زن سياهپوست درباره او و احوالاتش بيتفاوت است؛ يا نگاه کنيد به سکانسي که فلک زير مشت و لگد نوجوانان سياهپوست در حال لهشدن است. در سکانس پاياني باز هم رواندرمانگر بيمارستان رواني يک زن سياهپوست است. فلک در مقابل او نيز ناخودآگاه، رفتاري تدافعي و بسته دارد و او را به ناداني متهم ميکند. روزنههاي بسته عشق در شخصيت آرتور فلک نيز با يک زن سياهپوست گره ميخورد. رابطهاي که فلک براي دستيابي به آن وارد فانتزي و اوهام ميشود. فانتزيها زماني رخ ميدهند که همهچيز تيرهوتار ميشود و شخصيت نميتواند پاسخي مشخص در واقعيت براي ارضاي مسئله حاد درونياش پيدا کند؛ آنها شکاف يا ترک معيني را ميپوشانند. در سکانس بعد از قتل مادر به دست فلک، آرتور ناخودآگاه وارد خانه سوفي ميشود تا کمي از بحران روحي بعد از ارتکاب به قتل آسوده شود. گفتوگوي کوتاه و کنش بينامتني مکرري که وامگرفته از کنش پاياني و سقوط شخصيت «تراويس بيکل» در فيلم «راننده تاکسي» است، با پاياني باز همراه ميشود که بيرونآمدن آشفته و حيران فلک را از آپارتمان سوفي نمايش ميدهد. برداشت تلويحي از اين صحنه ميتواند با ارتکاب به قتل سوفي و دخترش به دست فلک همراه باشد. در پايان فيلم، پس از کشتهشدن توماس وين و همسرش، بروس که قرار است بتمن آينده باشد، در ميان اجساد والدينش و ويرانشهري محتوم که در محاصره موشها و آدمها قرار دارد، حيران و مغموم باقي مانده است. آرتور فلک که در تيمارستان رواني دستخوش يکي ديگر از خندههاي عصبي بيامانش است، دليل خندههايش را جوکي ميداند که فکرش را به خود مشغول کرده است. تصوير بلافاصله کات ميشود به سکانس مذکوري که بتمن را نمايش ميدهد. بتمني مانند جوکر، گرفتار در ترومایي هولناک که قرار است از دل جوکر شرور زاده شود.
تارا استادآقا: فيلم «جوکر» تاد فيليپس قبل از آنکه فيلمي باشد در وصف شرورترين شخصيت نوستالژيک سينما، فيلمي انساني است در مدح ديوانگان و مطرودان جامعه. آنچه شخصيت جوکر را با بازي حيرتانگيز «واکين فونيکس» از دیگر جوکرهاي تاريخ سينما که اغلب کاراکترهايي آنارشيست و نیهيليست هستند، متمايز ميکند، زمینه متفاوتي است که فيلمساز براي پروراندن شخصيت سمپاتيک او انتخاب کرده. شخصيتي ضدجامعه که ريشههاي هويت گمشده و سرگردانش در دستان يک نامادري سايکوتيک و خودشيفته است. کودکي «آرتور فلک» که در شرايط بحراني با ضربوشتم مداوم همراه بوده، شخصيت را در ميانسالي با تيکِ خندههاي شديد عصبي مواجه ميکند. آرتور فلک در نقش غمگينترين جوکر دنيا با آسيبهاي شديد مغزي، رفتهرفته در بطن سيستم کثيف پيرامونش که با شهر گاتهام گره ميخورد و رفتارهاي ضدانساني اطرافيانش که هريک بهنوعي او را مورد خشونت مداوم لفظي-فيزيکي خود قرار ميدهند؛ مانند هيولايي نحيف، آرامآرام رشد ميکند، فربه ميشود و ويرانشهر گاتهام را به تسخير خود درميآورد. فيلم فيليپس، روايتي است در رثاي مفهوم مذموم شر؛ شري که مفهوم هگلي شر در همان نگاه خيرهاي ساکن است که از پيرامونش چيزي جز شر دريافت نميکند و در سينماتوگرافي خود برجسته ميکند. فيلم که با نفوذ در شخصيت آرتور فلک با روايتي ايزوله پيش ميرود، به مونولوگي طولاني شبيه است که از زبان ديوانهاي روايت ميشود؛ مملو از خشم و هياهو که هيچ معنایي ندارد. فيليپس با تبعيت از تکنيک همترازي در صحنههاي خونين و خشونتباري که آرتور فلک رقم ميزند، نهفقط سمپاتي مخاطب را برميانگيزاند؛ بلکه حس شورش، عصيان و همذاتپنداري ژرفي را در مخاطب احيا ميکند. نگاه کنيد به صحنهاي که فلک در پلکانهاي محوطه مترو، آخرين جوان بازمانده گروه کارمندان ثروتمند توماس وين را ميکشد. نماي بسته چهره فلک بعد از شليک آخرين گلوله در پسزمينه روشني از نورهاي مدور ايستگاه مترو روشن ميشود که معناي تلويحي سکانس را به نوعي تطهير و رستگاري دروني سوق ميدهد. معناي واضحتر تکنيک همترازي بهمثابه همذاتپنداري عميق مخاطب با شخصيت شرور، در سکانس قتل مادر به دست فلک اتفاق ميافتد. آفتاب درخشان و شديد روز که در «بکگراند» عمل ارتکاب به قتل اتفاق ميافتد، در ميزانسني ديالکتيک مفهوم قتل را از عملي غيراخلاقي و پليد به مفهومي تقديسيافته و معنوي بدل ميکند. فيلمساز در اين سکانس پا را فراتر ميگذارد و در اقدامي هنجارشکنانه، احساس فلک را با حرکتي دروني برآمده از ناخودآگاهي کاراکتر در هم ميآميزد: حمام نور که آرتور در زير اشعههاي قدرتمند آفتاب اقدام به شستن ناپاکيهاي تمام دوران زندگياش ميکند و يک سرنوشت تراژيک را در «گروتسک»ی نوراني فرو ميبرد. از طرفي «جوکر» تاد فيليپس برخلاف جوکرهاي پيشين، رگههايي از حقيقتجويي در شخصيت را آشکار ميکند که اغلب در چنين فيلمهايي مختص شخصيت بتمن است. در سفر اوديسهوار آرتور فلک براي کشف هويت واقعياش با شخصيتي حقيقتجو مواجهیم که براي دستيافتن به واقعيت درونياش با ارادهاي راسخ گام برميدارد و از مرگ هراسي ندارد. فيلم «جوکر» خواسته يا ناخواسته بيانيهاي نژادپرستانه ايراد ميکند. نگاه کنيد به سکانسهایي که فلک در مقابل روانپزشک دولتي سياهپوست خود در ابتداي فيلم قرار ميگيرد. آرتور هر بار از رنج بحران وجودداشتن سخن ميگويد و درمانگر زن سياهپوست درباره او و احوالاتش بيتفاوت است؛ يا نگاه کنيد به سکانسي که فلک زير مشت و لگد نوجوانان سياهپوست در حال لهشدن است. در سکانس پاياني باز هم رواندرمانگر بيمارستان رواني يک زن سياهپوست است. فلک در مقابل او نيز ناخودآگاه، رفتاري تدافعي و بسته دارد و او را به ناداني متهم ميکند. روزنههاي بسته عشق در شخصيت آرتور فلک نيز با يک زن سياهپوست گره ميخورد. رابطهاي که فلک براي دستيابي به آن وارد فانتزي و اوهام ميشود. فانتزيها زماني رخ ميدهند که همهچيز تيرهوتار ميشود و شخصيت نميتواند پاسخي مشخص در واقعيت براي ارضاي مسئله حاد درونياش پيدا کند؛ آنها شکاف يا ترک معيني را ميپوشانند. در سکانس بعد از قتل مادر به دست فلک، آرتور ناخودآگاه وارد خانه سوفي ميشود تا کمي از بحران روحي بعد از ارتکاب به قتل آسوده شود. گفتوگوي کوتاه و کنش بينامتني مکرري که وامگرفته از کنش پاياني و سقوط شخصيت «تراويس بيکل» در فيلم «راننده تاکسي» است، با پاياني باز همراه ميشود که بيرونآمدن آشفته و حيران فلک را از آپارتمان سوفي نمايش ميدهد. برداشت تلويحي از اين صحنه ميتواند با ارتکاب به قتل سوفي و دخترش به دست فلک همراه باشد. در پايان فيلم، پس از کشتهشدن توماس وين و همسرش، بروس که قرار است بتمن آينده باشد، در ميان اجساد والدينش و ويرانشهري محتوم که در محاصره موشها و آدمها قرار دارد، حيران و مغموم باقي مانده است. آرتور فلک که در تيمارستان رواني دستخوش يکي ديگر از خندههاي عصبي بيامانش است، دليل خندههايش را جوکي ميداند که فکرش را به خود مشغول کرده است. تصوير بلافاصله کات ميشود به سکانس مذکوري که بتمن را نمايش ميدهد. بتمني مانند جوکر، گرفتار در ترومایي هولناک که قرار است از دل جوکر شرور زاده شود.