زادهشدن رستم در شاهنامه
مهدی افشار- پژوهشگر
زمانى نگذشته بود كه رودابه، آن سرو آزاده باردار شد و چهره پرطراوتش كه به بهارى دلنشين مىمانست، رنگ باخته، به زردى گراييد و اضطرابى در دلش پديد آمد. شكم، آماسيده و فربه شده و از سنگينى بار، گامبرداشتن براى رودابه دشوار شده بود. سيندخت از رودابه پرسيد: «دخترم چرا اينگونه زردروى شدهاى و اينچنين نگران و پرتلواسهاى؟» و رودابه پاسخ داد: «مىپندارم هرگز نتوانم اين بار فروگذارم و مرگ مرا دريابد. احساس مىكنم بدنم چون سنگ سخت شده و آن كودكى كه در بطن من در حال شكلگيرى است، تنى از آهن دارد». و روزى ناگاه رودابه از شدت درد از هوش رفت و از كاخ سام فرياد اضطراب برخاست. سيندخت هراسان خود را رساند، خروشيد و چهره بخراشيد، موى بكند و مويه بكرد و به زال خبر رسيد كه رودابه نزديك است از دست برود. زال با ديدگان اشكبار به ديدار رودابه شتافت و او را ازدسترفته يافت. آنگاه پرورنده خويش، سيمرغ را به ياد آورد، بخنديد و سيندخت را به آرامش خواند. سپس فرمان داد تا آتشدانى بياوردند و آتشى برافروختند و پس از لحظاتى چند که آن پر سيمرغ در آتش بسوخت، لحظهاى نگذشت كه آسمان به تاريكى گراييد و سيمرغ بال گشوده فرود آمد؛ مانند ابرى كه بارانش مرجان است، آن هم چه مرجانى كه جان را نوازش مىدهد.
يكايك به دستان رسيد آگهى
كه پژمرده شد برگ سرو سهى
به بالين رودابه شد زال زر
پر از آب رخسار و خسته جگر
همان پرّ سيمرغ آمد به ياد
بخنديد و سيندخت را مژده داد
يكى مجمر آورد و آتش فروخت
وزان پر سيمرغ لختى بسوخت
زال، سيمرغ را آفرين كرده، درود فرستاد و بسيار ستود و قصه رودابه و بيهوشى او را بازگفت. سيمرغ در پاسخ گفت: «جاى اندوه و گريستن نيست؛ چون از اين ماهروى نره شيرى نامجوى برآيد كه سرش ابرها را سايد و هركه نعره او را بشنود، دل مردانهاش در سينه از جاى كنده شود» و افزود: «اين كودك از مسير و راه طبيعى زاده نخواهد شد. ابتدا او را بنوشانيد تا از خويشتن خويش بىخويش شود، آنگاه پهلوى او را با خنجرى آبداده بشكافيد و از پهلويش آن بچه شير را بيرون كشيد. سپس محل شكافتگى را بدوزيد و هيچ بيم و هراسى به دل راه ندهيد» و گياهى را نشانى داده، گفت: «آن را بكوبيد و با شير و مشك درآميزيد و در سايه گذاريد تا خشك شود، سپس آن معجون را بساييد و گرد آن را بر جاى زخم بگذاريد. در طول يك روز دو سوى زخم جوش خورده، هيچ نشانى از دريدگى به جاى نخواهد ماند. شادمان باش و يزدان پاك را سپاس گوى كه بهزودى شاخهاى سترگ از بدنه درخت نريمانى سر برخواهد آورد». سپس پر ديگرى را از بال خود بكند و به زال سپرد و او را گفت: «شايد روزى ديگر مرا طلب كنى تا به يارىات بشتابم». و سپس به پرواز درآمد.
سيندخت با آگاهى از تصميم زال براى دريدن پهلوى رودابه تلخ گريست.
فرو ريخت از مژه سيندخت خون
كه كودك ز پهلو كى آيد برون
زال، پزشكى توانا و چابكدست را فراخواند و آنگاه رودابه را بسيار بنوشاندند؛ بهگونهاىكه ديگر بىخويش شده و پزشك بىكمترين رنجى پهلوى آن ماه را بشكافت و كودك را بىهيچ گزندى بيرون كشيد.
بيامد يكى موبدى چربدست
مر آن ماهرخ را به مى كرد مست
بكافيد بىرنج پهلوى ماه
بتابيد مر بچه را سر ز راه
چنان بىگزندش برون آوريد
كه كس در جهان اين شگفتى نديد
يكى بچه بود چون گوى شيرفش
به بالا بلند و به ديدار كش
و همگان در كمال حيرت كودكى را ديدند شيرگونه كه قامتى بلند داشت و چهرهاى دلنشين و اندامى تنومند. پزشك پس از بيرونكشيدن كودك، پهلوى رودابه را در لحظه بدوخت و همان گرد را بر محل شكافتگى افشاند و رودابه يك شبانهروز پس از آن نوشيدن، خفته بود و روز ديگر چون از خواب بيدار شد با لبخند با سيندخت سخن گفت. مادر شادمانىها كرد و هدايايى گرانبها از زر و گوهر به پای رودابه ریخت و بر او گل افشاند. سپس آن نوزاد را به نزد مادرش آوردند و رودابه با ديدن او بخنديد و گفت: از آنهمه رنج «رَستم». و همان لحظه نام كودك از كلام مادر برساخته شد: رستم. آنگاه به فرمان زال پيكرهاى از حرير بدوختند به قامت نوزاد كه درونش از موى سمور بافته شده و نقش خورشيد و ماه بر آن نگاشته شده بود و بر بازوى آن پيكره، اژدهایی نشسته بود و دستها را مانند چنگال شيری ساخته بودند كه در يك دست نيزه و در دست ديگر عنان اسب را گرفته بود. آن پيكره را بر اسبى تيزپاى بنشاندند و پرستارانى چند پيرامون اسب را گرفته، آن را به نزد سام نريمان بردند كه در گرگساران در نبرد با دشمنان ايران بود. سام از مشاهده آن پيكر كه به قامتِ رستم و به بزرگى كودك دوسالهاى بود،
آنچنان شگفتزده شده، به هيجان آمد كه موى بر تنش راست ایستاد و گفت: «اگر كودك زال نيمى از قامت اين انگاره را داشته باشد، از غرور سرش به ابر مىرسد و دامنش زمين را مىسايد» و از شادمانى آورنده آن پيكره را فراخواند و سر تا پايش را درم ريخت و سپس بزمى در شادى زادهشدن نوادهاش برپا داشت و همه سرداران سپاه خويش را به روشنايى اين نوزاد روشنىبخش به آن بزم فراخواند. سپس نامه زال را با زيباترين و شادمانهترين سخنان پاسخ گفت و يادآور شد كه همواره آشكار و نهان، نيايش مىكرده كه چشمش فرزند زال را ببيند و اكنون احساس مىكند قامتش راست شده و از زندگى جز اين آرزوى ديگرى ندارد. فرستاده سام شتابان به نزد زال آمد و نامه پرمهر پدر را به فرزند داد و زال با خواندن آن نامه و آن سخنان شيرين، از غرور سر به آسمان ساييد.
روزگارى به این گونه بگذشت و دايگان به رستم شير دادند كه شير يك دايه كفايت او را نمىكرد و كوتهزمانى نگذشت كه زمان خوردن فرارسيد و كودك به اندازه پنج مرد كامل نان و گوشت مىخورد و چون به هشتسالگى رسيد، همانند يك مرد بلندقامت شد كه گويى سام يل دگرباره جوان شده است.
***
امروزه زادهشدن كودك از پهلو را به اعتبار آنكه سزار امپراتور رم به اين گونه پاى به هستى گذارد، «سزارين» ناميدهاند؛ حال آنكه رستم چند هزار سال پيش از سزار با همين شيوه به دنيا آمد. بىگمان مغربزمينىها از چنين رویدادی آگاه نبودند و دريغ است كه چنين زايش پرشگفتى بر جهانيان آشكار نشده بود؛ وگرنه واژه «رستمزاد» به جاى «سزارين» پرآوازهتر مىشد.
زمانى نگذشته بود كه رودابه، آن سرو آزاده باردار شد و چهره پرطراوتش كه به بهارى دلنشين مىمانست، رنگ باخته، به زردى گراييد و اضطرابى در دلش پديد آمد. شكم، آماسيده و فربه شده و از سنگينى بار، گامبرداشتن براى رودابه دشوار شده بود. سيندخت از رودابه پرسيد: «دخترم چرا اينگونه زردروى شدهاى و اينچنين نگران و پرتلواسهاى؟» و رودابه پاسخ داد: «مىپندارم هرگز نتوانم اين بار فروگذارم و مرگ مرا دريابد. احساس مىكنم بدنم چون سنگ سخت شده و آن كودكى كه در بطن من در حال شكلگيرى است، تنى از آهن دارد». و روزى ناگاه رودابه از شدت درد از هوش رفت و از كاخ سام فرياد اضطراب برخاست. سيندخت هراسان خود را رساند، خروشيد و چهره بخراشيد، موى بكند و مويه بكرد و به زال خبر رسيد كه رودابه نزديك است از دست برود. زال با ديدگان اشكبار به ديدار رودابه شتافت و او را ازدسترفته يافت. آنگاه پرورنده خويش، سيمرغ را به ياد آورد، بخنديد و سيندخت را به آرامش خواند. سپس فرمان داد تا آتشدانى بياوردند و آتشى برافروختند و پس از لحظاتى چند که آن پر سيمرغ در آتش بسوخت، لحظهاى نگذشت كه آسمان به تاريكى گراييد و سيمرغ بال گشوده فرود آمد؛ مانند ابرى كه بارانش مرجان است، آن هم چه مرجانى كه جان را نوازش مىدهد.
يكايك به دستان رسيد آگهى
كه پژمرده شد برگ سرو سهى
به بالين رودابه شد زال زر
پر از آب رخسار و خسته جگر
همان پرّ سيمرغ آمد به ياد
بخنديد و سيندخت را مژده داد
يكى مجمر آورد و آتش فروخت
وزان پر سيمرغ لختى بسوخت
زال، سيمرغ را آفرين كرده، درود فرستاد و بسيار ستود و قصه رودابه و بيهوشى او را بازگفت. سيمرغ در پاسخ گفت: «جاى اندوه و گريستن نيست؛ چون از اين ماهروى نره شيرى نامجوى برآيد كه سرش ابرها را سايد و هركه نعره او را بشنود، دل مردانهاش در سينه از جاى كنده شود» و افزود: «اين كودك از مسير و راه طبيعى زاده نخواهد شد. ابتدا او را بنوشانيد تا از خويشتن خويش بىخويش شود، آنگاه پهلوى او را با خنجرى آبداده بشكافيد و از پهلويش آن بچه شير را بيرون كشيد. سپس محل شكافتگى را بدوزيد و هيچ بيم و هراسى به دل راه ندهيد» و گياهى را نشانى داده، گفت: «آن را بكوبيد و با شير و مشك درآميزيد و در سايه گذاريد تا خشك شود، سپس آن معجون را بساييد و گرد آن را بر جاى زخم بگذاريد. در طول يك روز دو سوى زخم جوش خورده، هيچ نشانى از دريدگى به جاى نخواهد ماند. شادمان باش و يزدان پاك را سپاس گوى كه بهزودى شاخهاى سترگ از بدنه درخت نريمانى سر برخواهد آورد». سپس پر ديگرى را از بال خود بكند و به زال سپرد و او را گفت: «شايد روزى ديگر مرا طلب كنى تا به يارىات بشتابم». و سپس به پرواز درآمد.
سيندخت با آگاهى از تصميم زال براى دريدن پهلوى رودابه تلخ گريست.
فرو ريخت از مژه سيندخت خون
كه كودك ز پهلو كى آيد برون
زال، پزشكى توانا و چابكدست را فراخواند و آنگاه رودابه را بسيار بنوشاندند؛ بهگونهاىكه ديگر بىخويش شده و پزشك بىكمترين رنجى پهلوى آن ماه را بشكافت و كودك را بىهيچ گزندى بيرون كشيد.
بيامد يكى موبدى چربدست
مر آن ماهرخ را به مى كرد مست
بكافيد بىرنج پهلوى ماه
بتابيد مر بچه را سر ز راه
چنان بىگزندش برون آوريد
كه كس در جهان اين شگفتى نديد
يكى بچه بود چون گوى شيرفش
به بالا بلند و به ديدار كش
و همگان در كمال حيرت كودكى را ديدند شيرگونه كه قامتى بلند داشت و چهرهاى دلنشين و اندامى تنومند. پزشك پس از بيرونكشيدن كودك، پهلوى رودابه را در لحظه بدوخت و همان گرد را بر محل شكافتگى افشاند و رودابه يك شبانهروز پس از آن نوشيدن، خفته بود و روز ديگر چون از خواب بيدار شد با لبخند با سيندخت سخن گفت. مادر شادمانىها كرد و هدايايى گرانبها از زر و گوهر به پای رودابه ریخت و بر او گل افشاند. سپس آن نوزاد را به نزد مادرش آوردند و رودابه با ديدن او بخنديد و گفت: از آنهمه رنج «رَستم». و همان لحظه نام كودك از كلام مادر برساخته شد: رستم. آنگاه به فرمان زال پيكرهاى از حرير بدوختند به قامت نوزاد كه درونش از موى سمور بافته شده و نقش خورشيد و ماه بر آن نگاشته شده بود و بر بازوى آن پيكره، اژدهایی نشسته بود و دستها را مانند چنگال شيری ساخته بودند كه در يك دست نيزه و در دست ديگر عنان اسب را گرفته بود. آن پيكره را بر اسبى تيزپاى بنشاندند و پرستارانى چند پيرامون اسب را گرفته، آن را به نزد سام نريمان بردند كه در گرگساران در نبرد با دشمنان ايران بود. سام از مشاهده آن پيكر كه به قامتِ رستم و به بزرگى كودك دوسالهاى بود،
آنچنان شگفتزده شده، به هيجان آمد كه موى بر تنش راست ایستاد و گفت: «اگر كودك زال نيمى از قامت اين انگاره را داشته باشد، از غرور سرش به ابر مىرسد و دامنش زمين را مىسايد» و از شادمانى آورنده آن پيكره را فراخواند و سر تا پايش را درم ريخت و سپس بزمى در شادى زادهشدن نوادهاش برپا داشت و همه سرداران سپاه خويش را به روشنايى اين نوزاد روشنىبخش به آن بزم فراخواند. سپس نامه زال را با زيباترين و شادمانهترين سخنان پاسخ گفت و يادآور شد كه همواره آشكار و نهان، نيايش مىكرده كه چشمش فرزند زال را ببيند و اكنون احساس مىكند قامتش راست شده و از زندگى جز اين آرزوى ديگرى ندارد. فرستاده سام شتابان به نزد زال آمد و نامه پرمهر پدر را به فرزند داد و زال با خواندن آن نامه و آن سخنان شيرين، از غرور سر به آسمان ساييد.
روزگارى به این گونه بگذشت و دايگان به رستم شير دادند كه شير يك دايه كفايت او را نمىكرد و كوتهزمانى نگذشت كه زمان خوردن فرارسيد و كودك به اندازه پنج مرد كامل نان و گوشت مىخورد و چون به هشتسالگى رسيد، همانند يك مرد بلندقامت شد كه گويى سام يل دگرباره جوان شده است.
***
امروزه زادهشدن كودك از پهلو را به اعتبار آنكه سزار امپراتور رم به اين گونه پاى به هستى گذارد، «سزارين» ناميدهاند؛ حال آنكه رستم چند هزار سال پيش از سزار با همين شيوه به دنيا آمد. بىگمان مغربزمينىها از چنين رویدادی آگاه نبودند و دريغ است كه چنين زايش پرشگفتى بر جهانيان آشكار نشده بود؛ وگرنه واژه «رستمزاد» به جاى «سزارين» پرآوازهتر مىشد.