مرگ خوش!
جهانگیر کوثری
شخصيت واقعي تختي، شخصيتي بدون شاخوبرگهاي سياسي، روند محبوبشدن، مردميشدن، انسان ماندن به همان نرمي بودن و عطوفت اجتماعي، سادهبودن، مثل تمام جوانان با حجبوحيا و كمي هم خجالتي است. به اينها مدالهاي المپيك و جهاني و آسيايي و بازوبند پهلواني را اضافه كنيد و هيبت يك قهرمان كه سكوي اول به او بيايد و كمي كه جلوتر برويد، افتادهايد در روند و مسير اسطورهشدن. تراژدي هملت، اوديپ شهريار و شاه لير نيز اينگونه شكل گرفت تا آشيل، هركول، سياوش و رستم هم افسانهاي و غيرباور شوند. بررسي واقعي زندگي غلامرضا تختي همان است كه بابك، پسرش تعريف ميكند. ويژگي تختي چه بود؟ با مردم بودن و سادهزيستن و پهلوان باقيماندن همين! نامهربانيهاي حکومت وقت و شايد در بيخبري دولتمردان و نظاميان دوبندهپوش كه حسادت و جايگاه مردمي تختي كشته بودشان! تختي در دل مردم راه پيدا كرده بود، چه بخواهيم و چه نخواهيم. ديگر فلان شهربانچي كشتيگير نميتواند با پهلواني زوركي و تبليغات و آگهي بشود تختي. آنها نميتوانند به چند تا تيغكش و چاقوكش تهران پول بدهند كه از پشت تختي را كاردي كنند. او را با چاقو زدند اما هويت اجتماعي او بيشتر خود را نشان داد. بله تختي حسادتبرانگيز بود. وقتي برادر شاه باشي و در سالن حضور داشته باشي و تريبونها در اختيار شما باشد اما تماشاگران يكصدا خروشان فرياد برآورند: «رستم دستان كيه؟ غلامرضا تختيه»! حتما حسادت ميكنيد. خيلي از افسران شهرباني هم كشتيگير بودند، طلا هم داشتند اما هرگز، هرگز يك تماشاگر براي آنها هورا نكشيد. بله تختي به دعوت مردم و هر جمعي نه نميگفت، زماني كه دانشجويان ايراني توليدو در آمريكا از او دعوت ميكنند، طبيعي است تختي ميرود و با آنان صحبت ميكند. در سال 1962 توليدو در ايالت اوهايو ايرانيهاي زيادي داشت و آنها از تختي دعوت كردند. خب، دولت از اين حضور تختي خشنود نميشود. شما اگر عكس مصدق را هم بر ديوار اتاق میزدی دولت خوشش نميآمد و حالا هم چنين است. دولت وقت هزاران كمك به زلزله بوئينزهرا كرد و هيچكس نفهميد اما تختي در اول لالهزار رفت بالاي كاميون و در عرض يك ربع كاميون پر شد از كمكها! اينها تماما حسادتبرانگيز است. حال اگر با حسيبي، شايگان و... رفتوآمد عادي پيدا كني كه بدتر. همينها ميشود سياسي در واقع بخواهي و نخواهي سياسي شدهاي. مهربان و بخشنده هم كه باشي ميروي در دل مردم. يادم هست يك سال محمد بوقي (بوقچي فوتبال) آمده بود در مسابقات انتخابي و در وسط جمعيت روبهروي جايگاه بر شيپور خود ميدميد و ناگهان بدون كوچكترين تبليغي تختي وارد سالن شد و در همان ضلع جنوبي بيسروصدا نشست. چند نفر متوجه شدند و ممدبوقي درحاليكه كشتيها در جريان بود، بوق هشتتايي فلزي خود را به صدا درآورد و مردم يكصدا فرياد برآوردند «تختي ما شيره، خدا حفظش كنه». اين تشويقها به مذاق همان پهلوانپنبههاي آبيپوش خوش نيامد و آمدند ممدبوقي را آوردند پايين و بردند در يك توالت در زيرزمين نگه داشتند كه بوق نزند. رفتم در نزديكي همان توالت ديدم دو تا پاسبان حسابي با باطوم او را زدهاند و او دائم گريه ميكرد. بله تختي اينگونه مسير غيرعادي شدن را پيمود. او زورگو، پرخاشگر و پرحرف نبود، دقيقا مانند شخصيتهاي آرام شاهنامه، مثل سياوش كه با وجود نارواييها همچنان صبور و دروني است. بيتوجهي به خود و فكر مردم بودن؛ ما در جامعه خواهان ازایندست مردها زياد داشتهايم، حتي جوانمرد قصاب. تختي از مردم برخاسته بود و ادعا هم نداشت. خودش بود؛ تختي بچه خانيآباد با همان خصلتها و لوطيمنشيها. يك نوع زندگيكردن كه به خود تختي برميگشت. او گاهي در خيابان شاهآباد با حسن كفاش فقير يك چيزي مشترك ميخورد و تظاهر هم نميكرد. تختي هيچ زمان خود را يك آدم فرهيخته فرهنگي نميدانست، پيشنهاد بازي در سينما هم كه به او شد، گفت من فقط بلدم كشتي بگيرم. بله تختي روشنفكر به معناي امروزي نبود اما گاهي شعرهاي فروغ فرخزاد را نيز ميخواند و جامعه را ميدانست و جامعه هم او را دوست داشت؛ از مردم گرفته تا سياستمدارهاي بزرگ. اين واقعيت هم وجود داشت كه حزب توده و جبهه ملي تلاش ميكردند او را جذب كنند اما گرايش تختي بيشتر به مليها بود و گاه با شوخي ميگفت من سواد تودهاي ندارم!! و ميخنديد...! آن زمان هم كه به يك بنبست كوچك و عدم تفاهم و سازش رسيد، زنش را طلاق نداد. اين جمله از همسر تختي، شهلا توكلي است كه در فيلم مستند «پهلوان نه قهرمان» كه هرگز اجازه نمايش پيدا نكرد، گفت: تختی گفته بود طلاق؟ هرگز صحبتش را هم نكن، من نميتوانم طلاق بدهم، بابا من ناسلامتي پهلوان پايتخت شدهام، پهلوان باشي و طلاق؟ يا بايد او را ميكشتم كه كلا دل اين كارها را ندارم يا بايد خودم را...! اينجا هم كه حرف مرگ است، افتادگي و تواضع كار دستش داد، مرام پهلواني را بجا آورد. مرگ خوش! او دين خود را به زندگي و جامعه انجام داده بود و از زوال پوچي خود گذر كرده بود و سپس با آگاهي به سمت خوشبختشدن واقعي پيش رفت و اين جهان را ترك و خودش را نيز ترك كرد! همين.
شخصيت واقعي تختي، شخصيتي بدون شاخوبرگهاي سياسي، روند محبوبشدن، مردميشدن، انسان ماندن به همان نرمي بودن و عطوفت اجتماعي، سادهبودن، مثل تمام جوانان با حجبوحيا و كمي هم خجالتي است. به اينها مدالهاي المپيك و جهاني و آسيايي و بازوبند پهلواني را اضافه كنيد و هيبت يك قهرمان كه سكوي اول به او بيايد و كمي كه جلوتر برويد، افتادهايد در روند و مسير اسطورهشدن. تراژدي هملت، اوديپ شهريار و شاه لير نيز اينگونه شكل گرفت تا آشيل، هركول، سياوش و رستم هم افسانهاي و غيرباور شوند. بررسي واقعي زندگي غلامرضا تختي همان است كه بابك، پسرش تعريف ميكند. ويژگي تختي چه بود؟ با مردم بودن و سادهزيستن و پهلوان باقيماندن همين! نامهربانيهاي حکومت وقت و شايد در بيخبري دولتمردان و نظاميان دوبندهپوش كه حسادت و جايگاه مردمي تختي كشته بودشان! تختي در دل مردم راه پيدا كرده بود، چه بخواهيم و چه نخواهيم. ديگر فلان شهربانچي كشتيگير نميتواند با پهلواني زوركي و تبليغات و آگهي بشود تختي. آنها نميتوانند به چند تا تيغكش و چاقوكش تهران پول بدهند كه از پشت تختي را كاردي كنند. او را با چاقو زدند اما هويت اجتماعي او بيشتر خود را نشان داد. بله تختي حسادتبرانگيز بود. وقتي برادر شاه باشي و در سالن حضور داشته باشي و تريبونها در اختيار شما باشد اما تماشاگران يكصدا خروشان فرياد برآورند: «رستم دستان كيه؟ غلامرضا تختيه»! حتما حسادت ميكنيد. خيلي از افسران شهرباني هم كشتيگير بودند، طلا هم داشتند اما هرگز، هرگز يك تماشاگر براي آنها هورا نكشيد. بله تختي به دعوت مردم و هر جمعي نه نميگفت، زماني كه دانشجويان ايراني توليدو در آمريكا از او دعوت ميكنند، طبيعي است تختي ميرود و با آنان صحبت ميكند. در سال 1962 توليدو در ايالت اوهايو ايرانيهاي زيادي داشت و آنها از تختي دعوت كردند. خب، دولت از اين حضور تختي خشنود نميشود. شما اگر عكس مصدق را هم بر ديوار اتاق میزدی دولت خوشش نميآمد و حالا هم چنين است. دولت وقت هزاران كمك به زلزله بوئينزهرا كرد و هيچكس نفهميد اما تختي در اول لالهزار رفت بالاي كاميون و در عرض يك ربع كاميون پر شد از كمكها! اينها تماما حسادتبرانگيز است. حال اگر با حسيبي، شايگان و... رفتوآمد عادي پيدا كني كه بدتر. همينها ميشود سياسي در واقع بخواهي و نخواهي سياسي شدهاي. مهربان و بخشنده هم كه باشي ميروي در دل مردم. يادم هست يك سال محمد بوقي (بوقچي فوتبال) آمده بود در مسابقات انتخابي و در وسط جمعيت روبهروي جايگاه بر شيپور خود ميدميد و ناگهان بدون كوچكترين تبليغي تختي وارد سالن شد و در همان ضلع جنوبي بيسروصدا نشست. چند نفر متوجه شدند و ممدبوقي درحاليكه كشتيها در جريان بود، بوق هشتتايي فلزي خود را به صدا درآورد و مردم يكصدا فرياد برآوردند «تختي ما شيره، خدا حفظش كنه». اين تشويقها به مذاق همان پهلوانپنبههاي آبيپوش خوش نيامد و آمدند ممدبوقي را آوردند پايين و بردند در يك توالت در زيرزمين نگه داشتند كه بوق نزند. رفتم در نزديكي همان توالت ديدم دو تا پاسبان حسابي با باطوم او را زدهاند و او دائم گريه ميكرد. بله تختي اينگونه مسير غيرعادي شدن را پيمود. او زورگو، پرخاشگر و پرحرف نبود، دقيقا مانند شخصيتهاي آرام شاهنامه، مثل سياوش كه با وجود نارواييها همچنان صبور و دروني است. بيتوجهي به خود و فكر مردم بودن؛ ما در جامعه خواهان ازایندست مردها زياد داشتهايم، حتي جوانمرد قصاب. تختي از مردم برخاسته بود و ادعا هم نداشت. خودش بود؛ تختي بچه خانيآباد با همان خصلتها و لوطيمنشيها. يك نوع زندگيكردن كه به خود تختي برميگشت. او گاهي در خيابان شاهآباد با حسن كفاش فقير يك چيزي مشترك ميخورد و تظاهر هم نميكرد. تختي هيچ زمان خود را يك آدم فرهيخته فرهنگي نميدانست، پيشنهاد بازي در سينما هم كه به او شد، گفت من فقط بلدم كشتي بگيرم. بله تختي روشنفكر به معناي امروزي نبود اما گاهي شعرهاي فروغ فرخزاد را نيز ميخواند و جامعه را ميدانست و جامعه هم او را دوست داشت؛ از مردم گرفته تا سياستمدارهاي بزرگ. اين واقعيت هم وجود داشت كه حزب توده و جبهه ملي تلاش ميكردند او را جذب كنند اما گرايش تختي بيشتر به مليها بود و گاه با شوخي ميگفت من سواد تودهاي ندارم!! و ميخنديد...! آن زمان هم كه به يك بنبست كوچك و عدم تفاهم و سازش رسيد، زنش را طلاق نداد. اين جمله از همسر تختي، شهلا توكلي است كه در فيلم مستند «پهلوان نه قهرمان» كه هرگز اجازه نمايش پيدا نكرد، گفت: تختی گفته بود طلاق؟ هرگز صحبتش را هم نكن، من نميتوانم طلاق بدهم، بابا من ناسلامتي پهلوان پايتخت شدهام، پهلوان باشي و طلاق؟ يا بايد او را ميكشتم كه كلا دل اين كارها را ندارم يا بايد خودم را...! اينجا هم كه حرف مرگ است، افتادگي و تواضع كار دستش داد، مرام پهلواني را بجا آورد. مرگ خوش! او دين خود را به زندگي و جامعه انجام داده بود و از زوال پوچي خود گذر كرده بود و سپس با آگاهي به سمت خوشبختشدن واقعي پيش رفت و اين جهان را ترك و خودش را نيز ترك كرد! همين.