|

مرگ شبانه

غزل غلامي: استيون كينگ براي علاقه‌مندان ادبيات و سينما نامي آشنا است خاصه براي كساني كه ادبيات جنايي و ژانر وحشت را دنبال مي‌كنند. استيون كينگ از نويسندگان معاصر آمريكايي است كه در ژانرهاي مختلفي داستان نوشته و آثارش بارها برنده يا نامزد جوايز مختلف بوده‌اند. او به‌جز نويسندگي، به‌عنوان بازيگر، تهيه‌كننده تلويزيوني و حتي موزيسين شناخته مي‌شود. آثار سينمايي متعددي نيز بر اساس داستان‌هاي او ساخته شده كه «درخشش» استنلي كوبريك و «كري» برايان دي‌پالما از مشهورترين آنها به شمار مي‌رود. كينگ در فرم‌هاي مختلف نوشتاري، از رمان و داستان كوتاه گرفته تا فيلم‌نامه و كتاب‌هاي غيرداستاني، آثاري منتشر كرده است و پيش‌تر برخي از آثار او به فارسي هم ترجمه شده بود. «سوار بر گلوله» تازه‌ترين ترجمه‌اي است كه از آثار او به فارسي منتشر شده است. اين داستان با ترجمه اميرمحمد جوادي در نشر كتاب‌ پارسه منتشر شده و آن‌طور كه مترجم در مقدمه كوتاهش توضيح داده، از روي اين داستان فيلم ترسناك و تريلري هم در سال 2004 ساخته شد كه البته با استقبال منتقدان روبه‌رو نشد چرا‌كه اين فيلم برخلاف اغلب فيلم‌ها و سريال‌هايي كه بر اساس داستان‌هاي استيون كينگ ساخته شده‌اند، وفاداري خود را به داستان اصلي از دست داده بود و به همين دليل فيلم با شكست روبه‌رو شد. اين در حالي است كه خود داستان دو جايزه برده و با اقبال خوانندگان و منتقدان روبه‌رو شده است. «سوار بر گلوله» اين‌طور شروع مي‌شود: «هيچ‌وقت اين داستان را براي كسي تعريف نكرده‌ام و فكر هم نمي‌كردم روزي تعريف كنم -دقيقا نه به دليل آنكه مي‌ترسيدم باورم نكنند، بلكه چون شرمسار بودم... و چون اين، داستان من بود. هميشه حس مي‌كردم تعريف آن، من و خود داستان را تحقير مي‌كند، آن را كوچك‌تر و معمولي‌تر مي‌سازد، در حد داستان ترسناكي كه سرپرست اردوگاه‌هاي تابستاني پيش از ساعت خاموشي تعريف مي‌كند. فكر كنم از اين هم مي‌ترسيدم كه اگر تعريفش مي‌كردم، آن را با گوش‌هاي خودم مي‌شنيدم و شايد خودم هم كم‌كم باورم را به آن از دست مي‌دادم. اما از زماني كه مادرم مرد، نتوانستم درست و حسابي بخوابم. خوابم مي‌برد و دوباره از خواب مي‌پرم؛ كاملا هوشيار و لرزان. روشن‌گذاشتن چراغ كنار تخت كمك مي‌كند، اما نه به اندازه‌اي كه فكر مي‌كنيد. سايه‌ها در شب خيلي بيشتر هستند، تا به حال به اين دقت كرده‌ بوديد؟ حتي با چراغي روشن، سايه‌هاي زيادي وجود دارند. با خودتان فكر مي‌كنيد آن درازهايشان مي‌توانند سايه هر چيزي باشند». راوي اين داستان، آلن، مي‌گويد كه وقتي دانشجوي سال سوم دانشگاه مين بوده، خانم مك‌كردي با او تماس مي‌گيرد و مي‌گويد مادرش سكته مغزي كرده است. آلن پدرش را در كودكي از دست داده و تك‌فرزند هم بوده است و به اين خاطر او تنها كسي است كه مي‌تواند به ديدار مادرش برود كه دويست كيلومتر دورتر از او زندگي مي‌كند. آلن در آپارتماني دانشجويي با دو پسر ديگر زندگي مي‌كند. مادرش از سر كار با آمبولانس به بيمارستان برده شده و البته خانم مك‌كردي در تلفن مي‌گويد كه او حالش خوب است و عجله‌اي براي آمدن آلن وجود ندارد. آلن اما تصميم مي‌گيرد هرچه زودتر حركت كند و به ديدار مادرش برود اما جعبه دنده ماشين قديمي‌اش خراب شده و نمي‌توان با ماشين خودش رانندگي كند. او با خودش فكر مي‌كند كه با ماشين‌هايي كه مسافران را مجاني سوار مي‌كنند، مسيري را مي‌رود و بعد خودش را به خانه‌شان مي‌رساند. آلن قبلا هم با همين شيوه به خانه رفته بود. اما اين‌بار ماجرا جور ديگري پيش مي‌رود. در طول مسير طولاني،‌ شبانه افرادي او را سوار مي‌كنند تا اينكه با جورج استوب روبه‌رو مي‌شود؛ يعني كسي كه دو گزينه پيش‌روي آلن مي‌گذارد:‌ مرگ خودش يا مادرش. در بخشي ديگر از اين داستان مي‌خوانيم:‌ «اين هم از داستان من، خيلي مرتب و كادوپيچ‌شده: ‌براي استراحت بالاي اين تپه ايستاده و داخل قبرستان شده بودم تا نگاهي به اطراف بيندازم، و در حال عقب‌عقب‌رفتن از مقابل قبر جورج استوب، پاهاي بزرگ و لعنتي‌ام پيچ خورده بودند. افتادم، سرم به سنگ قبري خورده بود. چقدر بيهوش بودم؟ آن‌قدر زرنگ نبودم كه زمان را با تغيير موقعيت ماه در حد دقيقه درست بگویم، اما حداقل يك ساعتي گذشته بود. آن‌قدري بود كه خواب ببينم سوار ماشين مردي مرده شدم. كدام مرد مرده؟ جورج استوب، همان اسمي كه درست پيش از بيهوش‌شدن روي سنگ قبري خوانده بودم. پايان كلاسيكي بود، نه؟ خدايا عجب خواب مزخرفي ديدم و وقتي به لويستون رسيدم و فهميدم مادرم مرده چطور؟ اين‌طور مي‌گويم كه اين فقط يك پيش‌بيني شبانه بوده. از آن داستان‌هايي كه ممكن است سال‌ها بعد وقتي آخر يك مهماني تعريفش كنيد و مردم متفكرانه سرشان را تكان دهند و جدي به نظر برسند...».

غزل غلامي: استيون كينگ براي علاقه‌مندان ادبيات و سينما نامي آشنا است خاصه براي كساني كه ادبيات جنايي و ژانر وحشت را دنبال مي‌كنند. استيون كينگ از نويسندگان معاصر آمريكايي است كه در ژانرهاي مختلفي داستان نوشته و آثارش بارها برنده يا نامزد جوايز مختلف بوده‌اند. او به‌جز نويسندگي، به‌عنوان بازيگر، تهيه‌كننده تلويزيوني و حتي موزيسين شناخته مي‌شود. آثار سينمايي متعددي نيز بر اساس داستان‌هاي او ساخته شده كه «درخشش» استنلي كوبريك و «كري» برايان دي‌پالما از مشهورترين آنها به شمار مي‌رود. كينگ در فرم‌هاي مختلف نوشتاري، از رمان و داستان كوتاه گرفته تا فيلم‌نامه و كتاب‌هاي غيرداستاني، آثاري منتشر كرده است و پيش‌تر برخي از آثار او به فارسي هم ترجمه شده بود. «سوار بر گلوله» تازه‌ترين ترجمه‌اي است كه از آثار او به فارسي منتشر شده است. اين داستان با ترجمه اميرمحمد جوادي در نشر كتاب‌ پارسه منتشر شده و آن‌طور كه مترجم در مقدمه كوتاهش توضيح داده، از روي اين داستان فيلم ترسناك و تريلري هم در سال 2004 ساخته شد كه البته با استقبال منتقدان روبه‌رو نشد چرا‌كه اين فيلم برخلاف اغلب فيلم‌ها و سريال‌هايي كه بر اساس داستان‌هاي استيون كينگ ساخته شده‌اند، وفاداري خود را به داستان اصلي از دست داده بود و به همين دليل فيلم با شكست روبه‌رو شد. اين در حالي است كه خود داستان دو جايزه برده و با اقبال خوانندگان و منتقدان روبه‌رو شده است. «سوار بر گلوله» اين‌طور شروع مي‌شود: «هيچ‌وقت اين داستان را براي كسي تعريف نكرده‌ام و فكر هم نمي‌كردم روزي تعريف كنم -دقيقا نه به دليل آنكه مي‌ترسيدم باورم نكنند، بلكه چون شرمسار بودم... و چون اين، داستان من بود. هميشه حس مي‌كردم تعريف آن، من و خود داستان را تحقير مي‌كند، آن را كوچك‌تر و معمولي‌تر مي‌سازد، در حد داستان ترسناكي كه سرپرست اردوگاه‌هاي تابستاني پيش از ساعت خاموشي تعريف مي‌كند. فكر كنم از اين هم مي‌ترسيدم كه اگر تعريفش مي‌كردم، آن را با گوش‌هاي خودم مي‌شنيدم و شايد خودم هم كم‌كم باورم را به آن از دست مي‌دادم. اما از زماني كه مادرم مرد، نتوانستم درست و حسابي بخوابم. خوابم مي‌برد و دوباره از خواب مي‌پرم؛ كاملا هوشيار و لرزان. روشن‌گذاشتن چراغ كنار تخت كمك مي‌كند، اما نه به اندازه‌اي كه فكر مي‌كنيد. سايه‌ها در شب خيلي بيشتر هستند، تا به حال به اين دقت كرده‌ بوديد؟ حتي با چراغي روشن، سايه‌هاي زيادي وجود دارند. با خودتان فكر مي‌كنيد آن درازهايشان مي‌توانند سايه هر چيزي باشند». راوي اين داستان، آلن، مي‌گويد كه وقتي دانشجوي سال سوم دانشگاه مين بوده، خانم مك‌كردي با او تماس مي‌گيرد و مي‌گويد مادرش سكته مغزي كرده است. آلن پدرش را در كودكي از دست داده و تك‌فرزند هم بوده است و به اين خاطر او تنها كسي است كه مي‌تواند به ديدار مادرش برود كه دويست كيلومتر دورتر از او زندگي مي‌كند. آلن در آپارتماني دانشجويي با دو پسر ديگر زندگي مي‌كند. مادرش از سر كار با آمبولانس به بيمارستان برده شده و البته خانم مك‌كردي در تلفن مي‌گويد كه او حالش خوب است و عجله‌اي براي آمدن آلن وجود ندارد. آلن اما تصميم مي‌گيرد هرچه زودتر حركت كند و به ديدار مادرش برود اما جعبه دنده ماشين قديمي‌اش خراب شده و نمي‌توان با ماشين خودش رانندگي كند. او با خودش فكر مي‌كند كه با ماشين‌هايي كه مسافران را مجاني سوار مي‌كنند، مسيري را مي‌رود و بعد خودش را به خانه‌شان مي‌رساند. آلن قبلا هم با همين شيوه به خانه رفته بود. اما اين‌بار ماجرا جور ديگري پيش مي‌رود. در طول مسير طولاني،‌ شبانه افرادي او را سوار مي‌كنند تا اينكه با جورج استوب روبه‌رو مي‌شود؛ يعني كسي كه دو گزينه پيش‌روي آلن مي‌گذارد:‌ مرگ خودش يا مادرش. در بخشي ديگر از اين داستان مي‌خوانيم:‌ «اين هم از داستان من، خيلي مرتب و كادوپيچ‌شده: ‌براي استراحت بالاي اين تپه ايستاده و داخل قبرستان شده بودم تا نگاهي به اطراف بيندازم، و در حال عقب‌عقب‌رفتن از مقابل قبر جورج استوب، پاهاي بزرگ و لعنتي‌ام پيچ خورده بودند. افتادم، سرم به سنگ قبري خورده بود. چقدر بيهوش بودم؟ آن‌قدر زرنگ نبودم كه زمان را با تغيير موقعيت ماه در حد دقيقه درست بگویم، اما حداقل يك ساعتي گذشته بود. آن‌قدري بود كه خواب ببينم سوار ماشين مردي مرده شدم. كدام مرد مرده؟ جورج استوب، همان اسمي كه درست پيش از بيهوش‌شدن روي سنگ قبري خوانده بودم. پايان كلاسيكي بود، نه؟ خدايا عجب خواب مزخرفي ديدم و وقتي به لويستون رسيدم و فهميدم مادرم مرده چطور؟ اين‌طور مي‌گويم كه اين فقط يك پيش‌بيني شبانه بوده. از آن داستان‌هايي كه ممكن است سال‌ها بعد وقتي آخر يك مهماني تعريفش كنيد و مردم متفكرانه سرشان را تكان دهند و جدي به نظر برسند...».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها