کوهستان خاموش شد...
رؤيا افشار. بازيگر
_ اين نان من... لقمه در گلو گير کرده که بر دوش من است... يک تکه نان است و اينقدر سنگين، سهمگين، بيرحم و شفقت که از گلو پايين نميرود... کمر ميشکند بر دوش نحيف، کوچک و هنوز مرد نشده من... بر دوش من... . مادر ... مرا صدا بزن...
کوهستان خاموش شد... .
_ کو فرزندم... تاريک شد اين روز، يکباره چرا تاريک شد خورشيد... کوهستان با فرزند من چه کردي؟
کوهستان خاموش ماند و در سکوت از خجالت در زير برف مانده و هنوز ميبارد سر به تو برد... .
_ مادر مرا صدا بزن... .
_ تو پناه بودي و ديوار امن... تو سايه بودي و راه ... در بيراه مسير بودي و شکفتن، تو فاصله بين دهان ما بودي تا گلو... تو لقمه نان بودي... کوهستان...
_ مادر مرا صدا بزن... .
_ کوهستان با فرزند من چه کردي...
- من حفاظ سرزمينم... من مرز ميان هستي و نيستي... من مرز ميان گرسنگي و... . اين طفل که در آبروي من گم شده... مادر کودکت در ميان من است....
_ کوsهستان با فرزند من چه کردي؟
_ پايش ضعيف بود و راه سخت... اين سنگها... اين شيبها... . اين نشيبها... آن بار که بر دوش داشت.... تو مادر، نگفتي بر کمري اينچنين خرد، اين بار سردوش مرگ ميشود... آن وقت که راهي ميشد پسرک خرد تو... تو کجا بودي؟
_ ما نسل کولبران دلير سرزمين... ما پهلوانان آيين و کهن... هيچکس ما را به سفرهاي نان دعوت نميکند جز کول ما... . هيچکس ما را به نام نميخواند، ما کولبران فقر و آسيب و تبعيض هستيم و اينجا در کوهستان... تو چه ميداني کوهستان از داغ مادري که بار بر دوش پسر خرد خود نهاده و با زمزمه چراغ راهت خداوند باشد... کوهستان دستگيرت و آسمان پناهت باشد... تو دعاي مرا نشنيدي؟ تو هوا بر راه حنجره کولبر خرد من بستي... تو پاي او شکستي، تو بر دوش او نشستي... . تو... .
_ اي مادر... اي سرزمين من... . من از تو نجات نيافتم... در پيچوخم مرزهاي تو... من کودکي خرد بودم، آنگاه که در مسير تو، در پي نان کمر به بار بستم... آسمان شاهد من است... من کوچکمرد زني بزرگ بودم، کوچکيار برادري که کمر در زير بار شکسته بود، من دست ياري بودم براي نان... اي سرزمين شاد و زيبا و پربرکت من، بيچاره مادرم... گردنش خشك ماند رو به آسمان تو... بيچاره مادرم... در صخرهها در بازي ترس و ترس و ترس گم شدم... مادر مرا صدا بزن. من پسرک کولبر تو هستم، راه شيب گم کردم... من هنوز کودکم... . من هنوز جوانم... . من گرسنهام... سرزمين مادري... من در تو سايهاي شدم گمشده در کوهستان... . مادر مرا صدا بزن... . من هنوز کودکم... .
_ کوهستان چه کردي با کودک من... .
اي سرزمين، آرش به دامان تو داديم که از غيرت همچون دماوند هره کشيد و بار بر دوش نهاد و پاي کودکي، کول خم کرد در زير بار و همچون تير آرش، خود در شتاب تير در تو سايهاي شد گمشده در کوهستان...
_ مادر مرا صدا بزن... .
کوهستان خاموش شد... . کوهستان از شرم خاکستري شد... نگاه کن... آن سايهها... آن سايهها... همه در پي کفي نان... . خاکستري ماندند...
_ بر من آرام قدم بگذار... من انبوهي از کولبران خسته و مانده و گرسنهام...من سرزمين مادري... .
کوهستان خاموش شد....
_ اين نان من... لقمه در گلو گير کرده که بر دوش من است... يک تکه نان است و اينقدر سنگين، سهمگين، بيرحم و شفقت که از گلو پايين نميرود... کمر ميشکند بر دوش نحيف، کوچک و هنوز مرد نشده من... بر دوش من... . مادر ... مرا صدا بزن...
کوهستان خاموش شد... .
_ کو فرزندم... تاريک شد اين روز، يکباره چرا تاريک شد خورشيد... کوهستان با فرزند من چه کردي؟
کوهستان خاموش ماند و در سکوت از خجالت در زير برف مانده و هنوز ميبارد سر به تو برد... .
_ مادر مرا صدا بزن... .
_ تو پناه بودي و ديوار امن... تو سايه بودي و راه ... در بيراه مسير بودي و شکفتن، تو فاصله بين دهان ما بودي تا گلو... تو لقمه نان بودي... کوهستان...
_ مادر مرا صدا بزن... .
_ کوهستان با فرزند من چه کردي...
- من حفاظ سرزمينم... من مرز ميان هستي و نيستي... من مرز ميان گرسنگي و... . اين طفل که در آبروي من گم شده... مادر کودکت در ميان من است....
_ کوsهستان با فرزند من چه کردي؟
_ پايش ضعيف بود و راه سخت... اين سنگها... اين شيبها... . اين نشيبها... آن بار که بر دوش داشت.... تو مادر، نگفتي بر کمري اينچنين خرد، اين بار سردوش مرگ ميشود... آن وقت که راهي ميشد پسرک خرد تو... تو کجا بودي؟
_ ما نسل کولبران دلير سرزمين... ما پهلوانان آيين و کهن... هيچکس ما را به سفرهاي نان دعوت نميکند جز کول ما... . هيچکس ما را به نام نميخواند، ما کولبران فقر و آسيب و تبعيض هستيم و اينجا در کوهستان... تو چه ميداني کوهستان از داغ مادري که بار بر دوش پسر خرد خود نهاده و با زمزمه چراغ راهت خداوند باشد... کوهستان دستگيرت و آسمان پناهت باشد... تو دعاي مرا نشنيدي؟ تو هوا بر راه حنجره کولبر خرد من بستي... تو پاي او شکستي، تو بر دوش او نشستي... . تو... .
_ اي مادر... اي سرزمين من... . من از تو نجات نيافتم... در پيچوخم مرزهاي تو... من کودکي خرد بودم، آنگاه که در مسير تو، در پي نان کمر به بار بستم... آسمان شاهد من است... من کوچکمرد زني بزرگ بودم، کوچکيار برادري که کمر در زير بار شکسته بود، من دست ياري بودم براي نان... اي سرزمين شاد و زيبا و پربرکت من، بيچاره مادرم... گردنش خشك ماند رو به آسمان تو... بيچاره مادرم... در صخرهها در بازي ترس و ترس و ترس گم شدم... مادر مرا صدا بزن. من پسرک کولبر تو هستم، راه شيب گم کردم... من هنوز کودکم... . من هنوز جوانم... . من گرسنهام... سرزمين مادري... من در تو سايهاي شدم گمشده در کوهستان... . مادر مرا صدا بزن... . من هنوز کودکم... .
_ کوهستان چه کردي با کودک من... .
اي سرزمين، آرش به دامان تو داديم که از غيرت همچون دماوند هره کشيد و بار بر دوش نهاد و پاي کودکي، کول خم کرد در زير بار و همچون تير آرش، خود در شتاب تير در تو سايهاي شد گمشده در کوهستان...
_ مادر مرا صدا بزن... .
کوهستان خاموش شد... . کوهستان از شرم خاکستري شد... نگاه کن... آن سايهها... آن سايهها... همه در پي کفي نان... . خاکستري ماندند...
_ بر من آرام قدم بگذار... من انبوهي از کولبران خسته و مانده و گرسنهام...من سرزمين مادري... .
کوهستان خاموش شد....