شورش نكنيد
عبدالحميد زندويان
کارکردن بعد از سالها سابقه کار داشتن در پروژههاي شهرداري، داستان کار گِل سعدي عليهالرحمه را يادآور است. در اين شهر بيدروپيکر و پر از چاله و چوله و آکنده از آسفالتهاي دربوداغان خيابانها، جدولهاي رنگارنگ حاشيه بزرگراهها، آزادراهها و از همه جالبتر آدميان تيز و بز! که از هر ترفندي براي گريز از ترافيک و هواي آلوده تهران بهره ميبرند، به قصه حسين کرد شبستري شباهت دارد. در اين قصه، اگر کمي ملاطفت رمانتيک داشته باشي، کلاهت پس معرکه است و اگر اندکي سربهزير باشي که مثل زبالههاي ته خيابان در سحرگاهي مغموم! جارويت ميکنند.
القصه، داستان اين است که من گردنشکسته براي يک شرکت پيمانکاري تحت قرارداد يکي از شهرداريهاي مناطق خوشآبوهواي تهران مشغول به کار شدم. اين در شرايطي بود که دورازجان شما در چندين شرکت و سازمان فني و صنعتي مهم و غيرمهم در چارچوب يک متخصص فني سربهزير کار کرده بودم و اينبار پيمانکار يکي از شهرداريهاي تهران پا به ميدان گذاشت تا باقيمانده پوست سرم را که در جاهاي ديگر حسابي زير تيغ! رفته بود بکند و حالم را آنچنان جا بياورد که ديگر هواي کارکردن خوشدلانه و صبورانه را از دست بدهم و به شرح ماجراهايي بپردازم که بر اميرارسلان نامدار! رفت.
صبح خيلي زود يکي از اين روزهاي خدا، درحاليکه واقعا هوا گرگوميش بود به محل کارم رفتم؛ البته قبلا مرا به پيمانکار مربوطه معرفي کرده بودند. شرکت مربوطه مانند همه شرکتهاي پيمانکاري در اين شهر درندشت، خدارا شکر! البته از ديدگاه خودشان کمترين ضابطه و مقررات قانوني را چه در ارتباط با قانون کار، چه در مسئله استخدام نيروهاي کار، چه موضوع حق بيمه، چه سنوات کاري و چه حتي مواردي نظير مرخصيها و... رعايت نميکردند. تنها موردي که اينها کمي تا قسمتي به آن پايبند بودند، درنظرگرفتن حداقل حقوق کارگري براي حتي مهندس و تکنيسين و متخصصي بود که سابقه کار داشته و دارد. از همه جالبتر، حرفشان يعني همان شرکت پيمانکاري اين بود که هر ماه ما نميتوانيم حقوق و دستمزد بدهيم و برنامهمان اين است که هر سه ماه يک بار، آنهم چندرغاز به شما دستمزد بدهيم که در عمل به صورت گوشت نذري در دو قسم پرداخت ميشد و سابقا چکي داده ميشد براي ماه بعد از آن که دو، سه روز قبل از موعد چک گفته ميشد چک را وصول نکنيد و عملا اين پروسه وصول چک حداقل شش ماه طول ميکشيد و جالبتر اينکه اگر چک را در حساب شخصي ميخوابانديم و از طريق اتاق پاياپاي بانکها
ميخواستيم وصول كنيم اگر در حسابمان پولي نبود، نميدانم چرا فرم نميخورد و جواب بانک اين بود که اين شرکت خوشحساب است! همه از بهداشت و بيمه و نظام سلامت بهرهمند ميشوند و قس عليهذا...
بگذريم، در نخستين روز کار گفتند که اينجا بايد کنده شود و جدولسازي جديد شود و کارگران افغانستاني که بندگان خدا روزمزد هستند و توقع دستمزد زيادي هم ندارند و مثل کارگرهاي هموطن توقعشان هم زياد نيست، زير نظر شما يعني بنده سراپاتقصير کار ميکنند. نخستين سؤالي که به ذهنت ميرسيد اين بود که رئيس کيست؟ البته هم مدير اجرائي، هم مدير فني ، هم مدير کارگاه، هم ديگران و... به نوعي رئيس هستند و هرکدام هم ساز خود را ميزدند و در اين ساززدنها گاهي راننده و مسئول حملونقل کارکنان هم در قالب متخصص فني ظاهر ميشد و از قديم که گفتهاند آشپز که دوتا شد چه عرض کنم (که بيش از حد مجاز آشپزباشي موجود است)، آش يا شور ميشود يا بينمک. «آقا من ناراحتي قلبي دارم و سکتهاي هستم، شورش نکنيدا».
ادامه دارد
کارکردن بعد از سالها سابقه کار داشتن در پروژههاي شهرداري، داستان کار گِل سعدي عليهالرحمه را يادآور است. در اين شهر بيدروپيکر و پر از چاله و چوله و آکنده از آسفالتهاي دربوداغان خيابانها، جدولهاي رنگارنگ حاشيه بزرگراهها، آزادراهها و از همه جالبتر آدميان تيز و بز! که از هر ترفندي براي گريز از ترافيک و هواي آلوده تهران بهره ميبرند، به قصه حسين کرد شبستري شباهت دارد. در اين قصه، اگر کمي ملاطفت رمانتيک داشته باشي، کلاهت پس معرکه است و اگر اندکي سربهزير باشي که مثل زبالههاي ته خيابان در سحرگاهي مغموم! جارويت ميکنند.
القصه، داستان اين است که من گردنشکسته براي يک شرکت پيمانکاري تحت قرارداد يکي از شهرداريهاي مناطق خوشآبوهواي تهران مشغول به کار شدم. اين در شرايطي بود که دورازجان شما در چندين شرکت و سازمان فني و صنعتي مهم و غيرمهم در چارچوب يک متخصص فني سربهزير کار کرده بودم و اينبار پيمانکار يکي از شهرداريهاي تهران پا به ميدان گذاشت تا باقيمانده پوست سرم را که در جاهاي ديگر حسابي زير تيغ! رفته بود بکند و حالم را آنچنان جا بياورد که ديگر هواي کارکردن خوشدلانه و صبورانه را از دست بدهم و به شرح ماجراهايي بپردازم که بر اميرارسلان نامدار! رفت.
صبح خيلي زود يکي از اين روزهاي خدا، درحاليکه واقعا هوا گرگوميش بود به محل کارم رفتم؛ البته قبلا مرا به پيمانکار مربوطه معرفي کرده بودند. شرکت مربوطه مانند همه شرکتهاي پيمانکاري در اين شهر درندشت، خدارا شکر! البته از ديدگاه خودشان کمترين ضابطه و مقررات قانوني را چه در ارتباط با قانون کار، چه در مسئله استخدام نيروهاي کار، چه موضوع حق بيمه، چه سنوات کاري و چه حتي مواردي نظير مرخصيها و... رعايت نميکردند. تنها موردي که اينها کمي تا قسمتي به آن پايبند بودند، درنظرگرفتن حداقل حقوق کارگري براي حتي مهندس و تکنيسين و متخصصي بود که سابقه کار داشته و دارد. از همه جالبتر، حرفشان يعني همان شرکت پيمانکاري اين بود که هر ماه ما نميتوانيم حقوق و دستمزد بدهيم و برنامهمان اين است که هر سه ماه يک بار، آنهم چندرغاز به شما دستمزد بدهيم که در عمل به صورت گوشت نذري در دو قسم پرداخت ميشد و سابقا چکي داده ميشد براي ماه بعد از آن که دو، سه روز قبل از موعد چک گفته ميشد چک را وصول نکنيد و عملا اين پروسه وصول چک حداقل شش ماه طول ميکشيد و جالبتر اينکه اگر چک را در حساب شخصي ميخوابانديم و از طريق اتاق پاياپاي بانکها
ميخواستيم وصول كنيم اگر در حسابمان پولي نبود، نميدانم چرا فرم نميخورد و جواب بانک اين بود که اين شرکت خوشحساب است! همه از بهداشت و بيمه و نظام سلامت بهرهمند ميشوند و قس عليهذا...
بگذريم، در نخستين روز کار گفتند که اينجا بايد کنده شود و جدولسازي جديد شود و کارگران افغانستاني که بندگان خدا روزمزد هستند و توقع دستمزد زيادي هم ندارند و مثل کارگرهاي هموطن توقعشان هم زياد نيست، زير نظر شما يعني بنده سراپاتقصير کار ميکنند. نخستين سؤالي که به ذهنت ميرسيد اين بود که رئيس کيست؟ البته هم مدير اجرائي، هم مدير فني ، هم مدير کارگاه، هم ديگران و... به نوعي رئيس هستند و هرکدام هم ساز خود را ميزدند و در اين ساززدنها گاهي راننده و مسئول حملونقل کارکنان هم در قالب متخصص فني ظاهر ميشد و از قديم که گفتهاند آشپز که دوتا شد چه عرض کنم (که بيش از حد مجاز آشپزباشي موجود است)، آش يا شور ميشود يا بينمک. «آقا من ناراحتي قلبي دارم و سکتهاي هستم، شورش نکنيدا».
ادامه دارد