|

خستین مأموريت رستم

مهدی افشار-پژوهشگر

پس از مرگ زو كه تنها پنج سال بر اورنگ شهريارى ايران تكيه زد، زال و ديگر پهلوانان ايران چون قارن كاوه و ديگر موبدان، فرزند زو، گرشاسب را به شهريارى برگزيدند تا تخت شاهى بى‌شهريار نماند؛ اما گرشاسب را آن توش‌و‌توان نبود كه بتواند وحدت و يكپارچگى در كشور پديد آورد و مانع از تهاجم دشمن اصلى ايران، تورانيان شود. با آگاهى افراسياب از خالى‌شدن تخت شهريارى، سپهدار توران از جيحون گذشت و سپاه به خوار آورد و از ايران نيز سپاه به دعوت زال به دفاع از كشور دمادم بيامد و ميان دو سپاه دو فرسنگ فاصله بود اما گويى ايرانيان عزم جنگ نداشتند. زال به فراست دريافت كه اين سپاه انگيزه مقابله با دشمن را ندارد و به بزرگان كشور گفت كه من اين سپاه را آراسته‌ام ولى چون اورنگ شهريارى خالى مانده است، آراى فرماندهان پراكنده شده و وحدت نظرى وجود ندارد. بايد شهريارى را از خاندان كيانى برگزينيم كه داراى فره ايزدى باشد.

بديشان چنين گفت كه‌ اى بخردان/ جهان‌ديده و كاركرده ردان/ هم ایدر من اين لشكر آراستم/ بسى سرورى و مهى خواستم/ پراكنده شد راى بى‌تخت شاه/ همه كار بى‌روى و بى‌سر سپاه/ شهى بايد اكنون ز تخم كيان/ به تخت كیى بر كمر بر ميان
يكى از موبدان به زال گفت: «از خاندان فريدون پهلوانى به نام كى‌قباد در البرز‌كوه زندگى مى‌كند كه داراى فره ايزدى و شكوه شهريارى است؛ بايد او را به استخر فراخوانیم». زال با آگاهى از وجود كى‌قباد، رستم را روانه البرزكوه كرد تا آن جوان برومند را به استخر فراخواند؛ به شهريارى. در مسير البرزكوه، رستم با طلايه سپاه توران مواجه شد، گرز گاوسر را در چنگ گرفت و به ميان طلايه زد و پس از رزمی كوتاه‌، سپاهيان تورانى دانستند كه در برابر اين كوه‌پيكر بر هيون نشسته، تاب مقاومت ندارند و پاى به گريز نهادند و رستم كه مأموريت ديگرى داشت، به تعقيب تورانيان نپرداخت و آنان خسته و ازپاى‌افتاده نزد افراسیاب رفتند و سپهدار توران را آگاه كردند و او پهلوانى به نام قلون را فرمانده طلايه‌داران كرد، با اين اميد كه بتواند با آن هيولايى كه از آن سخن مى‌گفتند، به مقابله بپردازد. از ديگر سوى رستم به شتاب به‌سوى شاه آينده ايران تاخت و چون به البرزكوه رسيد، مرغزارى سرسبز و پرطراوت ديد كه آب جويبارانش گويى به مشك سوده درآميخته بود و در سايه‌سار درختى تختى نهاده بودند و جوانى به كردار ماه تابنده بر آن تكيه زده بود و در پيرامونش پهلوانان بسيارى به آيين بزرگان كمر بربسته، آماده خدمت بودند و چون رستم را در گذر ديدند، او را به نوشيدن فراخواندند.
چو ديدند مر پهلوان را به راه/ پذيره‌شدندش از آن سايه‌گاه/ كه ما ميزبانيم و مهمان ما/ فرود آى ايدر به فرمان ما
رستم در پاسخ به دعوت آنان گفت: «براى كارى بشكوه راهى البرزكوه هستم، زيرا اورنگ شهريارى ايران خالى مانده و شايسته نيست كه به نوشيدن در اينجا بمانم. آيا كسى از ميان شما كى‌قباد را مى‌شناسد؟». آن پهلوانى كه بر تخت نشسته بود، گفت: «من كى‌قباد را نيكو مى‌شناسم و اگر از اسب فرود آيى و با ما هم‌پياله شوى، قباد را به تو نشان خواهم داد». رستم به محض آنكه نام كى‌قباد را از زبان آن پهلوان شنيد، از اسب فرود آمده، در كنار او نشست. ميزبان رستم دست او را به مهمان‌نوازى بگرفت و با دست ديگر جامى به او عرضه كرد و خود به شادمانى مهمان از ره رسيده، نوشيد و گفت: «از من نشان قباد را پرسيدى، اين نام را از كجا شنيده‌اى؟» و پاسخ شنيد كه پدرش زال، او را در پى قباد فرستاده تا به شهريارى فراخواندش و آن اورنگ خالى‌مانده را شكوهى ديگر بخشد. اكنون اگر نشانى از كى‌قباد دارد، او را به‌سوى آن نوشهريار رهنمون شود. با اين سخن، كى‌قباد خنده‌اى زد و گفت: «اى پهلوان، من از نوادگان فريدون هستم، همان كى‌قبادى كه در جست‌وجوى اويى». رستم چون اين سخن بشنيد و در چهره كى‌قباد به هوشمندى نگريست، دانست كه فره ايزدى درخششى ديگر در چهره‌اش پديد آورده. در برابرش سر فرود آورد و او را به استخر فراخواند.
قباد شادمانه نوشيد و گفت: «همين دوشين شب، خوابى غريب ديدم كه دو باز سپيد يك تاج رخشان به كردار خورشيد را بر سر من نهادند و تو همان باز سفيد هستى». تهمتن گفت: «اكنون برخيز تا به‌سوى ايران رويم كه ايرانيان از ستم تورانيان سخت در رنجند». قباد چون آتش از جاى برخاست و شب و روز، بى‌خور و خواب به‌سوى استخر شتافتند. به‌ناگاه قلون، فرمانده طلايه‌داران سپاه توران در برابر كى‌قباد و همراهانش ظاهر شد و دو گروه آماده نبرد شدند. كى‌قباد بر آن بود كه خود به مقابله قلون بشتابد و رستم او را از نبرد بازداشت و خود به ميان سپاه توران زد و چندين از آنان را از اسب فروكشيد، آن‌چنان‌که قلون مبهوت به تماشا ايستاد كه اين ديو ازبندجسته چگونه مبارزه مى‌كند. سپس نيزه به دست گرفته به‌سوى رستم تاخت و ضربه‌اى بر جوشن او زد كه بند جوشن گسسته شد، تهمتن چنگ بيفكند و نيزه را از دست قلون بگرفت و همان نيزه را در شكم او فرو كرده...

.چون مرغ بريان كه به بابزن كشند، او را بلند كرده، انتهاى نيزه را بر زمين گذارد. سپاهيان قلون چون اين پهلوانى پرشگفت را بديدند، آن‌چنان وحشت‌زده شدند كه پاى به گريز نهادند. كى‌قباد، رستم را بسيار ستود و پس از اين نبرد آنان به نزد زال رفتند با آرايه‌هايى كه ويژه شهرياران است و كى‌قباد پس از يك هفته ديهيم شهريارى بر سر نهاد و بزرگان کشور چون خراد برزين، كشواد، قارن و زال به ديدار شاه نو رفتند.از ديگر سوى افراسياب كه از كشته‌شدن قلون سخت خشمگين بود، سپاه به ايران كشاند و ايرانيان نيز آماده مقابله شدند و سپاه مهراب كابلى نيز به ايرانيان پيوست و قارن در قلب سپاه و كشواد در كنار او قرار گرفت و در پشت آنان كى‌قباد و زال جاى گرفتند. رستم جامه رزم پوشيد و چون دو سپاه در هم‌ آويختند، قارن به فرماندهى سپاه به ميان تورانيان زد و از كشته، پشته برآورد. سردار سپاه توران با مشاهده دلاورى‌هاى قارن به مقابله با او پرداخت و سردار ايران با شمشير چنان ضربه‌اى بر کلاه‌خود او زد كه در دم جان سپرد. رستم چون اين پهلوانى از قارن بديد، به نزد زال رفته، پرسيد كه افراسياب در ميدان نبرد در كجا جاى مى‌گيرد تا بند كمر او را بگيرد و كشان‌كشان به نزد زال آورد. زال او را از اين كار بازداشت، با اين سخن كه افراسياب پهلوانى دلير است كه جادوى مى‌داند. رستم در پاسخ گفت جهان‌آفرين يار اوست و دلاورى‌اش، شمشيرش و قدرت بازويش بزرگ‌ترين محافظ اوست و زال چون عزم فرزند خويش بديد، گفت درفش افراسياب به رنگ سياه است و مچ‌بند و كلاهى آهنين دارد و رستم دلیرانه وارد میدان نبرد شد تا با افراسیاب درآویزد.
بدو گفت رستم كه اى پهلوان/تو از من مدار ايچ رنج روان/ جهان‌آفريننده يار من است/ دل و تيغ و بازو حصار من است

پس از مرگ زو كه تنها پنج سال بر اورنگ شهريارى ايران تكيه زد، زال و ديگر پهلوانان ايران چون قارن كاوه و ديگر موبدان، فرزند زو، گرشاسب را به شهريارى برگزيدند تا تخت شاهى بى‌شهريار نماند؛ اما گرشاسب را آن توش‌و‌توان نبود كه بتواند وحدت و يكپارچگى در كشور پديد آورد و مانع از تهاجم دشمن اصلى ايران، تورانيان شود. با آگاهى افراسياب از خالى‌شدن تخت شهريارى، سپهدار توران از جيحون گذشت و سپاه به خوار آورد و از ايران نيز سپاه به دعوت زال به دفاع از كشور دمادم بيامد و ميان دو سپاه دو فرسنگ فاصله بود اما گويى ايرانيان عزم جنگ نداشتند. زال به فراست دريافت كه اين سپاه انگيزه مقابله با دشمن را ندارد و به بزرگان كشور گفت كه من اين سپاه را آراسته‌ام ولى چون اورنگ شهريارى خالى مانده است، آراى فرماندهان پراكنده شده و وحدت نظرى وجود ندارد. بايد شهريارى را از خاندان كيانى برگزينيم كه داراى فره ايزدى باشد.

بديشان چنين گفت كه‌ اى بخردان/ جهان‌ديده و كاركرده ردان/ هم ایدر من اين لشكر آراستم/ بسى سرورى و مهى خواستم/ پراكنده شد راى بى‌تخت شاه/ همه كار بى‌روى و بى‌سر سپاه/ شهى بايد اكنون ز تخم كيان/ به تخت كیى بر كمر بر ميان
يكى از موبدان به زال گفت: «از خاندان فريدون پهلوانى به نام كى‌قباد در البرز‌كوه زندگى مى‌كند كه داراى فره ايزدى و شكوه شهريارى است؛ بايد او را به استخر فراخوانیم». زال با آگاهى از وجود كى‌قباد، رستم را روانه البرزكوه كرد تا آن جوان برومند را به استخر فراخواند؛ به شهريارى. در مسير البرزكوه، رستم با طلايه سپاه توران مواجه شد، گرز گاوسر را در چنگ گرفت و به ميان طلايه زد و پس از رزمی كوتاه‌، سپاهيان تورانى دانستند كه در برابر اين كوه‌پيكر بر هيون نشسته، تاب مقاومت ندارند و پاى به گريز نهادند و رستم كه مأموريت ديگرى داشت، به تعقيب تورانيان نپرداخت و آنان خسته و ازپاى‌افتاده نزد افراسیاب رفتند و سپهدار توران را آگاه كردند و او پهلوانى به نام قلون را فرمانده طلايه‌داران كرد، با اين اميد كه بتواند با آن هيولايى كه از آن سخن مى‌گفتند، به مقابله بپردازد. از ديگر سوى رستم به شتاب به‌سوى شاه آينده ايران تاخت و چون به البرزكوه رسيد، مرغزارى سرسبز و پرطراوت ديد كه آب جويبارانش گويى به مشك سوده درآميخته بود و در سايه‌سار درختى تختى نهاده بودند و جوانى به كردار ماه تابنده بر آن تكيه زده بود و در پيرامونش پهلوانان بسيارى به آيين بزرگان كمر بربسته، آماده خدمت بودند و چون رستم را در گذر ديدند، او را به نوشيدن فراخواندند.
چو ديدند مر پهلوان را به راه/ پذيره‌شدندش از آن سايه‌گاه/ كه ما ميزبانيم و مهمان ما/ فرود آى ايدر به فرمان ما
رستم در پاسخ به دعوت آنان گفت: «براى كارى بشكوه راهى البرزكوه هستم، زيرا اورنگ شهريارى ايران خالى مانده و شايسته نيست كه به نوشيدن در اينجا بمانم. آيا كسى از ميان شما كى‌قباد را مى‌شناسد؟». آن پهلوانى كه بر تخت نشسته بود، گفت: «من كى‌قباد را نيكو مى‌شناسم و اگر از اسب فرود آيى و با ما هم‌پياله شوى، قباد را به تو نشان خواهم داد». رستم به محض آنكه نام كى‌قباد را از زبان آن پهلوان شنيد، از اسب فرود آمده، در كنار او نشست. ميزبان رستم دست او را به مهمان‌نوازى بگرفت و با دست ديگر جامى به او عرضه كرد و خود به شادمانى مهمان از ره رسيده، نوشيد و گفت: «از من نشان قباد را پرسيدى، اين نام را از كجا شنيده‌اى؟» و پاسخ شنيد كه پدرش زال، او را در پى قباد فرستاده تا به شهريارى فراخواندش و آن اورنگ خالى‌مانده را شكوهى ديگر بخشد. اكنون اگر نشانى از كى‌قباد دارد، او را به‌سوى آن نوشهريار رهنمون شود. با اين سخن، كى‌قباد خنده‌اى زد و گفت: «اى پهلوان، من از نوادگان فريدون هستم، همان كى‌قبادى كه در جست‌وجوى اويى». رستم چون اين سخن بشنيد و در چهره كى‌قباد به هوشمندى نگريست، دانست كه فره ايزدى درخششى ديگر در چهره‌اش پديد آورده. در برابرش سر فرود آورد و او را به استخر فراخواند.
قباد شادمانه نوشيد و گفت: «همين دوشين شب، خوابى غريب ديدم كه دو باز سپيد يك تاج رخشان به كردار خورشيد را بر سر من نهادند و تو همان باز سفيد هستى». تهمتن گفت: «اكنون برخيز تا به‌سوى ايران رويم كه ايرانيان از ستم تورانيان سخت در رنجند». قباد چون آتش از جاى برخاست و شب و روز، بى‌خور و خواب به‌سوى استخر شتافتند. به‌ناگاه قلون، فرمانده طلايه‌داران سپاه توران در برابر كى‌قباد و همراهانش ظاهر شد و دو گروه آماده نبرد شدند. كى‌قباد بر آن بود كه خود به مقابله قلون بشتابد و رستم او را از نبرد بازداشت و خود به ميان سپاه توران زد و چندين از آنان را از اسب فروكشيد، آن‌چنان‌که قلون مبهوت به تماشا ايستاد كه اين ديو ازبندجسته چگونه مبارزه مى‌كند. سپس نيزه به دست گرفته به‌سوى رستم تاخت و ضربه‌اى بر جوشن او زد كه بند جوشن گسسته شد، تهمتن چنگ بيفكند و نيزه را از دست قلون بگرفت و همان نيزه را در شكم او فرو كرده...

.چون مرغ بريان كه به بابزن كشند، او را بلند كرده، انتهاى نيزه را بر زمين گذارد. سپاهيان قلون چون اين پهلوانى پرشگفت را بديدند، آن‌چنان وحشت‌زده شدند كه پاى به گريز نهادند. كى‌قباد، رستم را بسيار ستود و پس از اين نبرد آنان به نزد زال رفتند با آرايه‌هايى كه ويژه شهرياران است و كى‌قباد پس از يك هفته ديهيم شهريارى بر سر نهاد و بزرگان کشور چون خراد برزين، كشواد، قارن و زال به ديدار شاه نو رفتند.از ديگر سوى افراسياب كه از كشته‌شدن قلون سخت خشمگين بود، سپاه به ايران كشاند و ايرانيان نيز آماده مقابله شدند و سپاه مهراب كابلى نيز به ايرانيان پيوست و قارن در قلب سپاه و كشواد در كنار او قرار گرفت و در پشت آنان كى‌قباد و زال جاى گرفتند. رستم جامه رزم پوشيد و چون دو سپاه در هم‌ آويختند، قارن به فرماندهى سپاه به ميان تورانيان زد و از كشته، پشته برآورد. سردار سپاه توران با مشاهده دلاورى‌هاى قارن به مقابله با او پرداخت و سردار ايران با شمشير چنان ضربه‌اى بر کلاه‌خود او زد كه در دم جان سپرد. رستم چون اين پهلوانى از قارن بديد، به نزد زال رفته، پرسيد كه افراسياب در ميدان نبرد در كجا جاى مى‌گيرد تا بند كمر او را بگيرد و كشان‌كشان به نزد زال آورد. زال او را از اين كار بازداشت، با اين سخن كه افراسياب پهلوانى دلير است كه جادوى مى‌داند. رستم در پاسخ گفت جهان‌آفرين يار اوست و دلاورى‌اش، شمشيرش و قدرت بازويش بزرگ‌ترين محافظ اوست و زال چون عزم فرزند خويش بديد، گفت درفش افراسياب به رنگ سياه است و مچ‌بند و كلاهى آهنين دارد و رستم دلیرانه وارد میدان نبرد شد تا با افراسیاب درآویزد.
بدو گفت رستم كه اى پهلوان/تو از من مدار ايچ رنج روان/ جهان‌آفريننده يار من است/ دل و تيغ و بازو حصار من است

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها