|

ادبيات چيست؟

«فلسفه ادبيات» عنوان كتابي است از پيتر لامارك كه دو سال پيش با ترجمه ميثم محمداميني در نشر نو منتشر شد و به‌تازگی چاپ جدیدی از آن منتشر شده است. پيتر لامارك استاد فلسفه دانشگاه يورك است و در سال 1948 متولد شده است. او از كالج مالبرو ليسانس ادبيات انگليسي گرفته و در كويينزكالج آكسفورد نيز فلسفه خوانده است. لامارك از سال 1972 تا 1995 در دانشكده فلسفه دانشگاه استرلينگ تدريس كرده و بعد از آن تا سال 2000 صاحب كرسي فلسفه فرنز در دانشگاه هال بوده است. او در حوزه فلسفه هنر تحليلي مطالب متعددي نوشته است و ديدگاه جدیدی نيز درباره پارادوكس داستان مطرح كرده كه به نام نظريه انديشه مشهور شده است.
در ميان آثار لامارك، «فلسفه ادبيات» كتابي مهم و شناخته‌شده است و او در اينجا بار ديگر اين پرسش قديمي؛ اما بنيادي را مطرح كرده كه ادبيات چيست و چه چيزي را مي‌توان ادبيات خواند. او در اين كتاب پرسش‌هاي ديگري هم مطرح كرده است؛ از‌جمله اينكه: توجه به ادبيات به‌مثابه هنر دقيقا چه معنايي دارد؟ چرا جمله‌هاي منظوم روي كارت‌هاي تبريك يا هزليات يا رمان‌هاي عامه‌پسند را جزء اثر هنري اصيل نمي‌دانند و اساسا چه متوني را مي‌توان اثر هنري يا ادبي اصيل دانست؟ آيا در اين تقسيم‌بندي‌ها صرفا سليقه نقش دارد يا مي‌توان مقوله‌ها و معيارهاي مشخصي را به‌عنوان الگو و اصول در نظر گرفت؟ لامارك در كتابش كوشيده تا از منظري فلسفي به اين پرسش‌ها و پرسش‌هايي مشابه پاسخ دهد.
لامارك در پيشگفتار كتابش درباره پژوهش فلسفي درباره ادبيات نوشته:‌ «تحقيق فلسفي درباره ادبيات عبارت است از بررسي دقيق فعاليت‌ها و رويه‌هاي موجود در ادبيات؛‌ اما چنين پژوهشي تاريخچه‌اي از اين فعاليت‌ها يا تحليلي جامعه‌شناختي از آنها ارائه نمي‌دهد؛ بلكه به قراردادها و پيش‌فرض‌هاي پنهاني كه به اين فعاليت‌ها هويت متمايز خود را مي‌دهد، توجه مي‌كند‌ و در پي يافتن نظرگاه منسجمي است كه بتواند معناي معقولي به آنها بدهد». لامارك البته تأكيد مي‌كند كه اگر چنين پژوهشي بيش از اندازه انتزاعي شود و ارتباطش را با آثاري كه در آغاز قصد پرداختن به آنها را داشته، از دست بدهد، چندان سودمند نخواهد بود. او مخاطبان اصلي پژوهش‌ خود را نه‌فقط علاقه‌مندان به فلسفه؛ بلكه منتقدان ادبي و حتي خوانندگان عادي ادبيات دانسته است. روش لامارك در اين كتاب عمدتا تحليلي است و مستقیم به مسائل فلسفي مرتبط با ادبيات پرداخته و به دنبال تاريخ مسائل و بحث‌ها نبوده است. او با اين روش قصد داشته تا ضمن پاسخ‌دادن به پرسش‌هاي بحث، برخي جنبه‌هاي خاص آفرينش ادبي را روشن كند و به طور كلي درك ادبي را از حالت معماگونه خارج كند.
«فلسفه ادبيات» شامل هفت فصل است. در فصل اول ماهيت تحقيق، روش‌ها و اهداف آن، روشن شده است. در اين بخش به اين پرسش‌ها پرداخته شده كه: فلسفه ادبيات چه مباحثي را در بر مي‌گيرد؟ با نظريه ادبي يا نظريه نقد چگونه ارتباط پيدا مي‌كند؟ انديشيدن درباره ادبيات به‌مثابه هنر چه معنايي دارد؟ آيا مي‌شود ادبيات را در بحث زيبايي‌شناسي جاي داد يا چنين نظري بر پيش‌فرض قديمي و منسوخ زيبا‌نويسي استوار است؟ آيا در ادبيات هيچ جايي براي سخن‌گفتن از تجربه زيبا‌يي‌شناختي يا كيفيات زيبا‌يي‌شناختي يا لذت زيبايي‌شناختي هست؟
در فصل دوم، سنجشي دقيق و انتقادي از كوشش‌هايي كه براي تعريف ادبيات انجام شده، به دست داده شده است. برخي از پرسش‌هاي مهم اين فصل عبارت‌اند از: وجه مميز هنر ادبي كدام است؟ آيا امر ادبي جوهري دارد و مثلا مي‌توان استفاده از زبان را جزء جوهر ادبيات دانست؟ اگر آثار ادبي هيچ ويژگي ذاتي‌اي كه نشانه ادبي‌بودن‌شان باشد، نداشته باشند؛ پس شايد عوامل «نهادي» وجه مميز آنها باشد. در اين فصل به اين مباحث پرداخته شده و درباره مفهوم وجه وجودي آثار ادبي بحث شده است.
فصل سوم كتاب به بررسي مفهوم مؤلف اختصاص دارد. لامارك مي‌گويد در نقد ادبي قرن بيستم، با طرد نقدهاي زندگي‌نامه‌محور، ترويج شخصيت‌زدايي و تأكيد بر خودآييني، به مؤلف ضربه سختي وارد شد؛ تا‌جايي‌كه سخن از مرگ مؤلف به ميان آمد. او سپس مي‌پرسد كه اين‌گونه پايين‌آوردن مرتبه مؤلف چه دلايلي داشته و آيا تناقض‌آميز نيست، آثاري كه آشكارا آفريده مؤلفان هستند، داراي حياتي كاملا مستقل از مؤلفان‌شان تصور شوند؟ در اين فصل استدلال‌ها درباره نقش قصد و نيت در نقد نيز بررسي شده‌اند.
فصل چهارم كتاب جايگاهي محوري دارد چراكه به اصول بنيادين خواندن آثار ادبي مي‌پردازد كه ظاهرا بايد مبناي هرگونه برداشتي از مفهوم ادبيات به مثابه هنر باشد. اين فصل بي‌‌آنكه هيچ‌گونه رويكرد تجويزي در پيش بگيرد، صرفا به دنبال شناسايي علايق عميق و مشترك خوانندگان است هنگامي كه با آثار ادبي هنري، در مقام اثري هنري مواجه مي‌شوند. در اين فصل همچنين به مفهوم تفسير توجه شده است.
فصل پنجم كتاب به وجوه متعدد داستاني‌بودن پرداخته است. در اينجا اين پرسش‌ها مورد بررسي قرار گرفته‌اند كه: آيا مرز روشني ميان داستان و غيرداستان وجود دارد؟ داستان تعريف‌كردن يا شخصيت‌پردازي چيست؟ درباره رويدادهاي داستاني چگونه مي‌توانيم بامعنا سخن بگوييم؟ شخصيت‌هاي داستاني چه واقعيتي دارند و آيا اصلا واقعيتي دارند؟ شخصيت‌هاي داستاني چه اندازه به انسان‌هاي واقعي شباهت دارند؟ چگونه مي‌شود كه خوانندگان با شخصيت‌هايي كه مي‌دانند فقط چيزهاي ساختگي هستند پيوند عاطفي برقرار مي‌كنند؟
فصل ششم كتاب، به رابطه صدق با ادبيات مربوط است. آيا صدق يا حقيقت در شعر يا حتي داستان به‌عنوان آرمان ادبيات مطرح است؟ آيا صدق يك گزاره با ادبيات بي‌ارتباط است؟ آيا مي‌توان از يك داستان هم درباره واقعيات و هم درباره شيوه‌هاي نگريستن به جهان چيزهايي آموخت؟
فصل پاياني كتاب به بررسي مستقيم برخي از ارزش‌هايي كه معمولا براي ادبيات قائل هستند مي‌پردازد. در اينجا اين پرسش مطرح مي‌شود كه نشان يك اثر ادبي بزرگ چيست و آيا مي‌شود درباره اين‌گونه موضوعات داوري عيني داشت؟ منظور از مجموعه آثار معتبر و اصيل ادبي چيست؟ آيا آثار ادبي به واسطه شايستگي‌هاي ذاتيِ ادبي‌شان اصالت و اعتبار مي‌يابند يا عوامل سياسي هم در اين ميان دخيل است؟ ارزش ادبي و تفسير چه ارتباطي با هم دارند؟ آيا ممكن است اثري غيراخلاقي از منظر ادبي ارزشمند باشد؟
اينها فقط بخشي از پرسش‌هايي است كه در فلسفه ادبيات قابل طرح است و لامارك كوشيده در كتابش به كندوكاوي دقيق در اين پرسش‌ها بپردازد. در بخشي از فصل چهارم كتاب با عنوان «مطالعه اثر ادبي» مي‌خوانيم: «گاهي تصور مي‌شود كه وظيفه اساسي نقد ادبي جست‌وجوي معنا است و موضوعات مربوط به اين‌كه معنا در كجا واقع شده و بهترين شيوه بازيابي آن كدام است نقشي بنيادي در هرگونه نظريه‌پردازي درباره ادبيات دارد. به همين دليل است كه براي موضوع نيت چنين اهميت فراواني قايل مي‌شوند. اما بررسي دقيق‌تر نشان مي‌دهد كه اين تصوير چندان هم روشن نيست و جست‌وجوي معنا، هم در نقد هم در نظريه، نقشي آن‌چنان محوري يا مشخص ندارد. پرسش‌هاي مربوط به معنا با جنبه‌هاي گسترده‌تر كار نقد پيوندي جدايي‌ناپذير دارند. بااين‌همه شايد در ظاهر عجيب به نظر آيد كه هدف اصلي نقد بايد رسيدن به دركي از معناي اثر باشد. معمولا وقتي كه درباره معناي چيزي سوال مي‌كنيم، هدف غايي‌مان صرفا معنا نيست، بلكه اهداف ديگري را در نظر داريم: مثلا مي‌خواهيم معنا راهنماي عملمان باشد يا واكنش مناسب را تسهيل كند يا صرفا موجب رفع سوء‌تفاهم شود. مسلما معنا مفهومي انعطاف‌پذير و چندكاره است كه مي‌تواند گاهي دال بر هدف چيزي باشد، يا آن‌چه چيزي به دنبال دستيابي به آن است. البته ممكن است چنين مفهومي در كار نقد نقش محوري داشته باشد. اما كساني كه در نقد بر جست‌وجوي معنا پافشاري مي‌كنند، و بر معناي معناشناختي با كاربردشناختي تاكيد دارند، چنين القا مي‌كنند كه آثار ادبي معماهايي هستند كه بايد حل شوند نه تجربه‌هايي كه بايد از سر گذراند. اگر بخواهيم اين‌گونه آثار را به عنوان آثاري هنري درك و ارزيابي كنيم نبايد صرفا بر معنا متمركز شويم».

«فلسفه ادبيات» عنوان كتابي است از پيتر لامارك كه دو سال پيش با ترجمه ميثم محمداميني در نشر نو منتشر شد و به‌تازگی چاپ جدیدی از آن منتشر شده است. پيتر لامارك استاد فلسفه دانشگاه يورك است و در سال 1948 متولد شده است. او از كالج مالبرو ليسانس ادبيات انگليسي گرفته و در كويينزكالج آكسفورد نيز فلسفه خوانده است. لامارك از سال 1972 تا 1995 در دانشكده فلسفه دانشگاه استرلينگ تدريس كرده و بعد از آن تا سال 2000 صاحب كرسي فلسفه فرنز در دانشگاه هال بوده است. او در حوزه فلسفه هنر تحليلي مطالب متعددي نوشته است و ديدگاه جدیدی نيز درباره پارادوكس داستان مطرح كرده كه به نام نظريه انديشه مشهور شده است.
در ميان آثار لامارك، «فلسفه ادبيات» كتابي مهم و شناخته‌شده است و او در اينجا بار ديگر اين پرسش قديمي؛ اما بنيادي را مطرح كرده كه ادبيات چيست و چه چيزي را مي‌توان ادبيات خواند. او در اين كتاب پرسش‌هاي ديگري هم مطرح كرده است؛ از‌جمله اينكه: توجه به ادبيات به‌مثابه هنر دقيقا چه معنايي دارد؟ چرا جمله‌هاي منظوم روي كارت‌هاي تبريك يا هزليات يا رمان‌هاي عامه‌پسند را جزء اثر هنري اصيل نمي‌دانند و اساسا چه متوني را مي‌توان اثر هنري يا ادبي اصيل دانست؟ آيا در اين تقسيم‌بندي‌ها صرفا سليقه نقش دارد يا مي‌توان مقوله‌ها و معيارهاي مشخصي را به‌عنوان الگو و اصول در نظر گرفت؟ لامارك در كتابش كوشيده تا از منظري فلسفي به اين پرسش‌ها و پرسش‌هايي مشابه پاسخ دهد.
لامارك در پيشگفتار كتابش درباره پژوهش فلسفي درباره ادبيات نوشته:‌ «تحقيق فلسفي درباره ادبيات عبارت است از بررسي دقيق فعاليت‌ها و رويه‌هاي موجود در ادبيات؛‌ اما چنين پژوهشي تاريخچه‌اي از اين فعاليت‌ها يا تحليلي جامعه‌شناختي از آنها ارائه نمي‌دهد؛ بلكه به قراردادها و پيش‌فرض‌هاي پنهاني كه به اين فعاليت‌ها هويت متمايز خود را مي‌دهد، توجه مي‌كند‌ و در پي يافتن نظرگاه منسجمي است كه بتواند معناي معقولي به آنها بدهد». لامارك البته تأكيد مي‌كند كه اگر چنين پژوهشي بيش از اندازه انتزاعي شود و ارتباطش را با آثاري كه در آغاز قصد پرداختن به آنها را داشته، از دست بدهد، چندان سودمند نخواهد بود. او مخاطبان اصلي پژوهش‌ خود را نه‌فقط علاقه‌مندان به فلسفه؛ بلكه منتقدان ادبي و حتي خوانندگان عادي ادبيات دانسته است. روش لامارك در اين كتاب عمدتا تحليلي است و مستقیم به مسائل فلسفي مرتبط با ادبيات پرداخته و به دنبال تاريخ مسائل و بحث‌ها نبوده است. او با اين روش قصد داشته تا ضمن پاسخ‌دادن به پرسش‌هاي بحث، برخي جنبه‌هاي خاص آفرينش ادبي را روشن كند و به طور كلي درك ادبي را از حالت معماگونه خارج كند.
«فلسفه ادبيات» شامل هفت فصل است. در فصل اول ماهيت تحقيق، روش‌ها و اهداف آن، روشن شده است. در اين بخش به اين پرسش‌ها پرداخته شده كه: فلسفه ادبيات چه مباحثي را در بر مي‌گيرد؟ با نظريه ادبي يا نظريه نقد چگونه ارتباط پيدا مي‌كند؟ انديشيدن درباره ادبيات به‌مثابه هنر چه معنايي دارد؟ آيا مي‌شود ادبيات را در بحث زيبايي‌شناسي جاي داد يا چنين نظري بر پيش‌فرض قديمي و منسوخ زيبا‌نويسي استوار است؟ آيا در ادبيات هيچ جايي براي سخن‌گفتن از تجربه زيبا‌يي‌شناختي يا كيفيات زيبا‌يي‌شناختي يا لذت زيبايي‌شناختي هست؟
در فصل دوم، سنجشي دقيق و انتقادي از كوشش‌هايي كه براي تعريف ادبيات انجام شده، به دست داده شده است. برخي از پرسش‌هاي مهم اين فصل عبارت‌اند از: وجه مميز هنر ادبي كدام است؟ آيا امر ادبي جوهري دارد و مثلا مي‌توان استفاده از زبان را جزء جوهر ادبيات دانست؟ اگر آثار ادبي هيچ ويژگي ذاتي‌اي كه نشانه ادبي‌بودن‌شان باشد، نداشته باشند؛ پس شايد عوامل «نهادي» وجه مميز آنها باشد. در اين فصل به اين مباحث پرداخته شده و درباره مفهوم وجه وجودي آثار ادبي بحث شده است.
فصل سوم كتاب به بررسي مفهوم مؤلف اختصاص دارد. لامارك مي‌گويد در نقد ادبي قرن بيستم، با طرد نقدهاي زندگي‌نامه‌محور، ترويج شخصيت‌زدايي و تأكيد بر خودآييني، به مؤلف ضربه سختي وارد شد؛ تا‌جايي‌كه سخن از مرگ مؤلف به ميان آمد. او سپس مي‌پرسد كه اين‌گونه پايين‌آوردن مرتبه مؤلف چه دلايلي داشته و آيا تناقض‌آميز نيست، آثاري كه آشكارا آفريده مؤلفان هستند، داراي حياتي كاملا مستقل از مؤلفان‌شان تصور شوند؟ در اين فصل استدلال‌ها درباره نقش قصد و نيت در نقد نيز بررسي شده‌اند.
فصل چهارم كتاب جايگاهي محوري دارد چراكه به اصول بنيادين خواندن آثار ادبي مي‌پردازد كه ظاهرا بايد مبناي هرگونه برداشتي از مفهوم ادبيات به مثابه هنر باشد. اين فصل بي‌‌آنكه هيچ‌گونه رويكرد تجويزي در پيش بگيرد، صرفا به دنبال شناسايي علايق عميق و مشترك خوانندگان است هنگامي كه با آثار ادبي هنري، در مقام اثري هنري مواجه مي‌شوند. در اين فصل همچنين به مفهوم تفسير توجه شده است.
فصل پنجم كتاب به وجوه متعدد داستاني‌بودن پرداخته است. در اينجا اين پرسش‌ها مورد بررسي قرار گرفته‌اند كه: آيا مرز روشني ميان داستان و غيرداستان وجود دارد؟ داستان تعريف‌كردن يا شخصيت‌پردازي چيست؟ درباره رويدادهاي داستاني چگونه مي‌توانيم بامعنا سخن بگوييم؟ شخصيت‌هاي داستاني چه واقعيتي دارند و آيا اصلا واقعيتي دارند؟ شخصيت‌هاي داستاني چه اندازه به انسان‌هاي واقعي شباهت دارند؟ چگونه مي‌شود كه خوانندگان با شخصيت‌هايي كه مي‌دانند فقط چيزهاي ساختگي هستند پيوند عاطفي برقرار مي‌كنند؟
فصل ششم كتاب، به رابطه صدق با ادبيات مربوط است. آيا صدق يا حقيقت در شعر يا حتي داستان به‌عنوان آرمان ادبيات مطرح است؟ آيا صدق يك گزاره با ادبيات بي‌ارتباط است؟ آيا مي‌توان از يك داستان هم درباره واقعيات و هم درباره شيوه‌هاي نگريستن به جهان چيزهايي آموخت؟
فصل پاياني كتاب به بررسي مستقيم برخي از ارزش‌هايي كه معمولا براي ادبيات قائل هستند مي‌پردازد. در اينجا اين پرسش مطرح مي‌شود كه نشان يك اثر ادبي بزرگ چيست و آيا مي‌شود درباره اين‌گونه موضوعات داوري عيني داشت؟ منظور از مجموعه آثار معتبر و اصيل ادبي چيست؟ آيا آثار ادبي به واسطه شايستگي‌هاي ذاتيِ ادبي‌شان اصالت و اعتبار مي‌يابند يا عوامل سياسي هم در اين ميان دخيل است؟ ارزش ادبي و تفسير چه ارتباطي با هم دارند؟ آيا ممكن است اثري غيراخلاقي از منظر ادبي ارزشمند باشد؟
اينها فقط بخشي از پرسش‌هايي است كه در فلسفه ادبيات قابل طرح است و لامارك كوشيده در كتابش به كندوكاوي دقيق در اين پرسش‌ها بپردازد. در بخشي از فصل چهارم كتاب با عنوان «مطالعه اثر ادبي» مي‌خوانيم: «گاهي تصور مي‌شود كه وظيفه اساسي نقد ادبي جست‌وجوي معنا است و موضوعات مربوط به اين‌كه معنا در كجا واقع شده و بهترين شيوه بازيابي آن كدام است نقشي بنيادي در هرگونه نظريه‌پردازي درباره ادبيات دارد. به همين دليل است كه براي موضوع نيت چنين اهميت فراواني قايل مي‌شوند. اما بررسي دقيق‌تر نشان مي‌دهد كه اين تصوير چندان هم روشن نيست و جست‌وجوي معنا، هم در نقد هم در نظريه، نقشي آن‌چنان محوري يا مشخص ندارد. پرسش‌هاي مربوط به معنا با جنبه‌هاي گسترده‌تر كار نقد پيوندي جدايي‌ناپذير دارند. بااين‌همه شايد در ظاهر عجيب به نظر آيد كه هدف اصلي نقد بايد رسيدن به دركي از معناي اثر باشد. معمولا وقتي كه درباره معناي چيزي سوال مي‌كنيم، هدف غايي‌مان صرفا معنا نيست، بلكه اهداف ديگري را در نظر داريم: مثلا مي‌خواهيم معنا راهنماي عملمان باشد يا واكنش مناسب را تسهيل كند يا صرفا موجب رفع سوء‌تفاهم شود. مسلما معنا مفهومي انعطاف‌پذير و چندكاره است كه مي‌تواند گاهي دال بر هدف چيزي باشد، يا آن‌چه چيزي به دنبال دستيابي به آن است. البته ممكن است چنين مفهومي در كار نقد نقش محوري داشته باشد. اما كساني كه در نقد بر جست‌وجوي معنا پافشاري مي‌كنند، و بر معناي معناشناختي با كاربردشناختي تاكيد دارند، چنين القا مي‌كنند كه آثار ادبي معماهايي هستند كه بايد حل شوند نه تجربه‌هايي كه بايد از سر گذراند. اگر بخواهيم اين‌گونه آثار را به عنوان آثاري هنري درك و ارزيابي كنيم نبايد صرفا بر معنا متمركز شويم».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها