|

تجربه

شرق: «مثل اين است كه زمان را كادوپيچ كرده و داده‌اند دستش. آزاد است كه آن را تلف كند. پرت كند بيرون. تويش غلت بزند. يك روز كامل پر از وعده و تازگي و ناشناختگي و ديوانگي در اختيار دارد. شوق آن دستپاچه‌اش مي‌كند و حتي مي‌ترساندش. با خودش مي‌گويد روز بعدش برمي‌گردد به عقل سليم هر‌‌ روزه‌اش. به روزهاي يكنواخت قبلي‌اش كه اول و آخرش را مي‌داند. يك لحظه دلشوره مي‌گيرد. آن‌قدر سن دارد كه بداند تجربه از جنس لباس نيست كه به تنش امتحان كند و اگر نشد، ببرد پس بدهد. از جنس هيچ كالاي ديگري هم نيست. از جنس خون است. در رگ جاري مي‌شود و هر چيزي را دگرگون مي‌كند».
آنچه خوانديد، سطرهايي بود از «روز ديگر شورا»، جدیدترين رمان فريبا وفي كه در نشر مركز منتشر شده است. «روز ديگر شورا» داستان زني است به نام شورا كه ناراضي و دلزده و خسته از زندگي زناشويي از ايران به ارمنستان رفته تا زندگي ديگري را از سر گيرد؛ زندگي‌اي يكسره متفاوت با گذشته و فارغ از هرچه مربوط به زندگی پيشين اوست. داستان با ورود شورا به ايروان آغاز مي‌شود. فصل‌هايي از رمان مربوط به لحظات گشت‌و‌گذار شورا در ايروان و تجربه‌اي است كه او در حضور كوتاه‌مدتش در آنجا از سر مي‌گذراند و فصل‌هايي هم كه در لابه‌لاي فصل‌هاي ايروان آمده، مربوط به گذشته شورا و زندگي خانوادگي اوست و آشنايي او با شوهرش. تفاوت‌هاي فرهنگي ميان خانواده شورا و خانواده شوهرش بحراني را در زندگي او رقم زده است. شورا از خانواده‌اي فرهنگي و آزادانديش است؛ اما خانواده شوهرش خانواده‌اي هستند مقيد به قيودي خشك؛ خانواده‌اي نه‌چندان اهل شوخي. اين اختلافات به‌تدريج زندگي با شوهرش و بودن در ميان خانواده او را براي شورا دشوار كرده است؛ اما آيا رفتنش به ايروان واقعا او را به آنچه مي‌خواهد، مي‌رساند؟ اين چيزي است كه در پايان رمان معلوم مي‌شود. فريبا وفي در اين رمان با ريزبيني و طنزي تلخ به جزئيات زندگي و احساسات و دغدغه‌هاي زني از طبقه متوسط شهري مي‌پردازد و روايتي ريزپردازانه از موقعيت او به دست مي‌دهد و همچنين از خانواده شوهر اين زن و تفاوت‌شان با خانواده خود شورا. نوسانات عاطفي و حسي، درگيري ميان عقل و احساس، شادي‌اي كه تهِ آن اضطرابي لانه كرده است؛ اضطراب از اينكه شور و هيجان ناشي از قرار‌گرفتن در وضعيت جدید در گذر زمان بفرسايد و جاي خود را به تكرار و ملال بدهد و رخ‌نمودن روي ديگر و تاريك واقعيت در لحظه‌اي كه همه چيز روبه‌راه به نظر مي‌آيد؛ از‌جمله درونمايه‌هاي رمان «روز ديگر شورا» است. رمان، چنان‌كه گفته شد، بين گذشته و اكنون شورا در رفت‌و‌آمد است. «روز ديگر شورا» رماني است تشكيل‌شده از صد فصل. فصل‌هاي اين رمان اغلب كوتاه هستند. آنچه مي‌خوانيد، قسمتي ديگر از اين رمان است: «منصور قاشق تازه‌شسته را برمي‌دارد. نگاهش مي‌كند و با سروصدا پرت مي‌كند توي سينك. لابد مي‌خواهد قاشق‌ها را يكي‌‌يكي وارسي كند. بعد مي‌خواهد استكان‌ها را بريزد توي سفيدكننده يا روميزي را عوض كند يا يقه‌ پيراهن شسته‌شده‌اش را دوباره بسابد و تا شب معطل كند.
اول‌ها شورا سيم و مايع ظرفشويي و سفيدكننده مي‌خريد، مي‌افتاد به جان ظرف‌ها. مي‌شست، مي‌سابيد، برق مي‌انداخت. بعد منتظر مي‌شد رضايت و تحسين را در چشم‌هاي عيب‌جوي منصور ببيند. منصور امتياز نمي‌داد. شايد هم مشكل در شستن يا نشستن نبود. ظرف و ظروف بهانه بودند. نامرتب‌بودن كمد بهانه بود. ته‌گرفتن غذا بهانه بود. همه‌ اينها علت ديگري داشتند كه شورا نمي‌دانست. از گشتن به دنبال دلايل خسته مي‌شد و از جلب رضايت او نااميد. بعدها خودش را مي‌زد به نديدن. ندانستن. منصور ديوانه مي‌شد. ليوان را مي‌گرفت زير شير آب و صداي قرچ‌قروچ‌اش را درمي‌آورد. بعد آن را دوباره مي‌گرفت جلو چشم او. شورا از لجش مي‌گفت كه ليوان بدتر كثيف شده. اعلان جنگ بود از طرف او.
كاري كه منصور بعد از آن مي‌كرد، اين نبود كه ليوان ديگري بردارد يا ول كند برود. به جايش دنبال شاهد مي‌گشت. از هركس كه مي‌آمد تو، مي‌پرسيد كه از نظر او ليوان تميز است يا كثيف. اگر شاهد مختار بود، وسواس منصور را مسخره مي‌كرد. مرتضي نظر نمي‌داد. بدترين شاهد رخشان بود. شورا منصور را نمي‌بخشيد كه ليوان را به مادرش نشان مي‌داد. رخشان رحم نداشت. سوزن چشم‌هايش را فرو مي‌كرد توي صورت او. مي‌گفت منصور از همان بچگي پاكيزه بود. مي‌گفت پاكيزگي و آراستگي مهم است؛ هم براي زن و هم براي مرد. حين گفتن، جوري به سر‌ و‌ روي شورا نگاه مي‌كرد، انگار از ميان يك خروار آشغال بيرون آمده و خاك ازش بلند باشد».

شرق: «مثل اين است كه زمان را كادوپيچ كرده و داده‌اند دستش. آزاد است كه آن را تلف كند. پرت كند بيرون. تويش غلت بزند. يك روز كامل پر از وعده و تازگي و ناشناختگي و ديوانگي در اختيار دارد. شوق آن دستپاچه‌اش مي‌كند و حتي مي‌ترساندش. با خودش مي‌گويد روز بعدش برمي‌گردد به عقل سليم هر‌‌ روزه‌اش. به روزهاي يكنواخت قبلي‌اش كه اول و آخرش را مي‌داند. يك لحظه دلشوره مي‌گيرد. آن‌قدر سن دارد كه بداند تجربه از جنس لباس نيست كه به تنش امتحان كند و اگر نشد، ببرد پس بدهد. از جنس هيچ كالاي ديگري هم نيست. از جنس خون است. در رگ جاري مي‌شود و هر چيزي را دگرگون مي‌كند».
آنچه خوانديد، سطرهايي بود از «روز ديگر شورا»، جدیدترين رمان فريبا وفي كه در نشر مركز منتشر شده است. «روز ديگر شورا» داستان زني است به نام شورا كه ناراضي و دلزده و خسته از زندگي زناشويي از ايران به ارمنستان رفته تا زندگي ديگري را از سر گيرد؛ زندگي‌اي يكسره متفاوت با گذشته و فارغ از هرچه مربوط به زندگی پيشين اوست. داستان با ورود شورا به ايروان آغاز مي‌شود. فصل‌هايي از رمان مربوط به لحظات گشت‌و‌گذار شورا در ايروان و تجربه‌اي است كه او در حضور كوتاه‌مدتش در آنجا از سر مي‌گذراند و فصل‌هايي هم كه در لابه‌لاي فصل‌هاي ايروان آمده، مربوط به گذشته شورا و زندگي خانوادگي اوست و آشنايي او با شوهرش. تفاوت‌هاي فرهنگي ميان خانواده شورا و خانواده شوهرش بحراني را در زندگي او رقم زده است. شورا از خانواده‌اي فرهنگي و آزادانديش است؛ اما خانواده شوهرش خانواده‌اي هستند مقيد به قيودي خشك؛ خانواده‌اي نه‌چندان اهل شوخي. اين اختلافات به‌تدريج زندگي با شوهرش و بودن در ميان خانواده او را براي شورا دشوار كرده است؛ اما آيا رفتنش به ايروان واقعا او را به آنچه مي‌خواهد، مي‌رساند؟ اين چيزي است كه در پايان رمان معلوم مي‌شود. فريبا وفي در اين رمان با ريزبيني و طنزي تلخ به جزئيات زندگي و احساسات و دغدغه‌هاي زني از طبقه متوسط شهري مي‌پردازد و روايتي ريزپردازانه از موقعيت او به دست مي‌دهد و همچنين از خانواده شوهر اين زن و تفاوت‌شان با خانواده خود شورا. نوسانات عاطفي و حسي، درگيري ميان عقل و احساس، شادي‌اي كه تهِ آن اضطرابي لانه كرده است؛ اضطراب از اينكه شور و هيجان ناشي از قرار‌گرفتن در وضعيت جدید در گذر زمان بفرسايد و جاي خود را به تكرار و ملال بدهد و رخ‌نمودن روي ديگر و تاريك واقعيت در لحظه‌اي كه همه چيز روبه‌راه به نظر مي‌آيد؛ از‌جمله درونمايه‌هاي رمان «روز ديگر شورا» است. رمان، چنان‌كه گفته شد، بين گذشته و اكنون شورا در رفت‌و‌آمد است. «روز ديگر شورا» رماني است تشكيل‌شده از صد فصل. فصل‌هاي اين رمان اغلب كوتاه هستند. آنچه مي‌خوانيد، قسمتي ديگر از اين رمان است: «منصور قاشق تازه‌شسته را برمي‌دارد. نگاهش مي‌كند و با سروصدا پرت مي‌كند توي سينك. لابد مي‌خواهد قاشق‌ها را يكي‌‌يكي وارسي كند. بعد مي‌خواهد استكان‌ها را بريزد توي سفيدكننده يا روميزي را عوض كند يا يقه‌ پيراهن شسته‌شده‌اش را دوباره بسابد و تا شب معطل كند.
اول‌ها شورا سيم و مايع ظرفشويي و سفيدكننده مي‌خريد، مي‌افتاد به جان ظرف‌ها. مي‌شست، مي‌سابيد، برق مي‌انداخت. بعد منتظر مي‌شد رضايت و تحسين را در چشم‌هاي عيب‌جوي منصور ببيند. منصور امتياز نمي‌داد. شايد هم مشكل در شستن يا نشستن نبود. ظرف و ظروف بهانه بودند. نامرتب‌بودن كمد بهانه بود. ته‌گرفتن غذا بهانه بود. همه‌ اينها علت ديگري داشتند كه شورا نمي‌دانست. از گشتن به دنبال دلايل خسته مي‌شد و از جلب رضايت او نااميد. بعدها خودش را مي‌زد به نديدن. ندانستن. منصور ديوانه مي‌شد. ليوان را مي‌گرفت زير شير آب و صداي قرچ‌قروچ‌اش را درمي‌آورد. بعد آن را دوباره مي‌گرفت جلو چشم او. شورا از لجش مي‌گفت كه ليوان بدتر كثيف شده. اعلان جنگ بود از طرف او.
كاري كه منصور بعد از آن مي‌كرد، اين نبود كه ليوان ديگري بردارد يا ول كند برود. به جايش دنبال شاهد مي‌گشت. از هركس كه مي‌آمد تو، مي‌پرسيد كه از نظر او ليوان تميز است يا كثيف. اگر شاهد مختار بود، وسواس منصور را مسخره مي‌كرد. مرتضي نظر نمي‌داد. بدترين شاهد رخشان بود. شورا منصور را نمي‌بخشيد كه ليوان را به مادرش نشان مي‌داد. رخشان رحم نداشت. سوزن چشم‌هايش را فرو مي‌كرد توي صورت او. مي‌گفت منصور از همان بچگي پاكيزه بود. مي‌گفت پاكيزگي و آراستگي مهم است؛ هم براي زن و هم براي مرد. حين گفتن، جوري به سر‌ و‌ روي شورا نگاه مي‌كرد، انگار از ميان يك خروار آشغال بيرون آمده و خاك ازش بلند باشد».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها