|

كهن‌الگوها را نشكنيم

مهدی افشار

گروهى از فارغ‌التحصيلان دانشكده ادبيات دانشگاه تهران هستيم که نزدیک به 50 سال است هر دو هفته يك بار‌ گرد يكديگر مى‌آييم، در جست‌وجوى روزگار خوش گذشته يا روشن‌تر بنويسم‌ در طلب جوانى از‌دست‌رفته و شباهنگام وقتى اعضای اين جمع پراكنده مى‌شوند، یک‌یک آنان همچنان طعم شيرين روزگاران جوانى را زیر دندان‌ها و نوك زبان‌شان حس مى‌كنند و همين طعم مطبوع است كه دو هفته بعد آنان را به گرد یکدیگر مى‌آورد. طبيعى است که در طول اين درازناى تقريبا 50‌ساله هريك از اعضاى اين گروه ـ به اندوه بايد بگويم برخى از ايشان يكان‌يكان به سراى ديگر كوچيده‌اند- مطالعات، تجربيات، آموخته‌ها و مشاهدات متفاوت داشته و تأثيرات متفاوتى را پذيرفته‌اند و اذهان‌شان دیگر همان لوح ساده دوره دانشجويى نيست كه امروزه هريك به گونه‌اى ديگر فرم گرفته و به گونه‌اى متفاوت انديشه مى‌كند؛ اما تفاوت نگرش‌ها و حتى مى‌توان گفت تضاد و تضارب بينش‌ها موجبى براى گسست در اين ديدارها نيست كه همگان پس از مباحثات طولانى و حتى جدلى باز هم شوق ديدار يكديگر را دارند و دو هفته بعد به شوق گرد یکدیگر مى‌آيند، مى‌گويند و مى‌خندند و گويى هرگز سخنى از تقابل با يكديگر نگفته‌اند و هرگز چهره‌اى از سخنى كه باب طبع دیگری نبوده، آزرده و دژم نشده ‌است.در يكى از اين نشست‌ها، گفت‌وگوها كه خير، بحث و مناظرات، اوج گرفت؛ برخى با نگاه مبني بر فرهنگ ديني به مواجهه و مقابله با گروهى ديگر ايستادند كه از پايگاه فرهنگ ملى دفاع مى‌كردند. حاميان فرهنگ دينى از يلان و پهلوانان و چهره‌هاى شاخص و به‌ویژه اخلاقى دينى سخن مى‌گفتند و گروه حامى نمادهاى ملى از شكوه هخامنشى و اشكانى و ساسانى ياد مى‌كردند. گروه حاميان باورهاى دينى، گاه به لبخند و گاه به شوخ‌چشمى و شوخ‌طبعى يادهاى اسطوره‌اى آن گروه را نفى مى‌كرد و آن ديگر گروه، انگشت نقد بر برخي صحنه‌هاى تاريخى مى‌گذاشت. شگفت‌انگيزترين و طبعا جذاب‌ترين بخش اين مناظرات آنجا بود كه ارجاعات و مستندات هريك از دو طرف، منابع آن ديگرى بود و بسيار موارد كه گروه طرفداران فرهنگ ايرانى به نهج‌البلاغه و قرآن استناد مى‌كردند...

گروه ديگر به شاهنامه و منابع تاريخى و اسطوره‌اى اين سرزمين و طبعا يكى، دو نفرى هم كه قادر به موضع‌گيرى نبودند، در سكوت به تماشا نشسته بودند و اين قلم از‌جمله ساكت‌ماندگان و ناظران بى‌طرف بود و خود نمى‌دانست بايد كدام موضع را بگيرد و در كدام پايگاه بايستد.
در طول دو هفته‌اى كه فرصت ديدارى ديگر دست داد، فرصتى نيز بود كه درباره نشست پيشين به تأمل بنشينم تا در نشست پسين سخنى براى گفتن داشته باشم و آنچه مى‌نويسم، حاصل آن تأملات است:
اين جمع كه به شوق به گرد يكديگر مى‌آيند، مى‌توانند نماد يك ملت باشند؛ ملتى پديد‌آمده از قوميت‌ها، فرهنگ‌ها، زبان‌ها، آيين‌ها و سنت‌هاى متفاوت؛ اما همه از يك قلمرو جغرافى‌اند و همه به يك زبان سخن مى‌گويند و چه آسان احتجاجات يكديگر را فهم مى‌كنند و گاه اشارتى كافى است كه مفهومى گسترده و عميق درك شود و گاه به كنايتى، رنجشى در چهره‌اى پديد آيد كه با قاطع‌ترين سخن مى‌توانم بگويم بزرگ‌ترين مستشرقان و ايران‌شناسان غربى هرگز نمى‌توانستند و نمى‌توانند به اين چابكى به كُنه و ژرفاى مسائل طرح‌شده پى ببرند؛ نه آن اشارت و نه اين كنايت را به تمام درك كنند و اين درك مشترك كه طبعا به قول شاملو مى‌تواند «درد مشترك هم باشد» از كجا منشأ مى‌گيرد؟ نه‌فقط از زبان مشترك، نه‌فقط از زيستن در جغرافياى مشترك‌، نه حتى فقط زيستن در فرهنگ‌هاى مشترك و نزديك به يكديگر كه از حافظه تاريخى‌مان؛ حافظه‌اى كه بينشى به ما ارزانى داشته كه نگاه هستى‌شناسى ما را شکل داده است. بدون هيچ گزافه‌اى بايد گفت تصويرى كه من ايرانى از امام على (ع) دارم، متفاوت كه چه عرض كنم، بسيار متفاوت از تصويرى است كه آن فرد عرب در عربستان دارد و حتى متفاوت از آن شيعه عراقى، پاكستانى و لبنانى است. علىِ منِ ايرانى با رستم دستان، پهلوان ايرانى درآميخته و يكى شده؛ به‌طورى‌كه گاه جداسازى آنان دست‌کم در ذهن منِ ايرانى دشوار مى‌نمايد. بى‌گمان وقتى شريعتى از على (ع) ياد مى‌كند، اسطوره رستم را در ذهن ‌داشته یا وقتی از حسین (ع) مظلوم سخن گفته مى‌شود، نمى‌توان در ذهن اسطوره‌اى ايرانى، حسين را از سياوش جدا كرد كه كشته‌شدن سياوش نماد مظلوميت اوست كه مرگى دلخراش و غم‌انگيز دارد و هنوز در سوگوارى‌هاي‌مان براى سرور مظلومان از تشت زرين و بريده‌شدن سر امام حسين سخن مى‌گوييم كه تشت زرين متعلق به سر سياوش بوده است. در لحظه‌لحظه هستى ما چه آگاهانه و چه ناآگاهانه نگاه فردوسى، حافظ، سعدى و مولانا جارى است و چه بسيار موارد كه بيتى از حافظ، جمله‌اى از سعدى، قصه‌اى از مثنوى، طرف محاجات را به سكوت می‌كشاند و متقاعد مي‌كند و حكمت خسروانى و انديشه سهروردى در رگ‌رگ همه ما جارى است؛ خواه ايرانى فيلسوف باشيم و خواه ايرانى پرتقال‌فروش. در جان و تن هر ايرانى بدون ‌آنكه خود بداند، آرش حضور دارد كه جان بر تن تير نهاد تا تير دورتر بشتابد و مرزهاى ايران را گسترش بخشد و اسفنديار كه در برابر خاقان چين ‌ايستاد و از مرزهاى ايران دفاع ‌كرد و در اين راه جان ‌سپرد، در تن هر ايرانى جاری است و بى‌گمان اگر بزرگداشتى براى آن قهرمان ملى مى‌گرفتند، ممكن بود عده‌اى زير دست‌و‌پا كشته شوند؛ همان‌گونه كه به مشاهده شاهد بوديم. گاه اگر عناد مى‌ورزيم و بر سر موضع‌مان مى‌ايستیم، خود به‌روشنى نمى‌دانيم در كدام موضع ايستاده‌ايم؛ چراكه هر دو موضع يكى است؛ آن کسی كه با نابخردى مجسمه آرش را فرومى‌كشد، روزى ديگر ممكن است با همان نابخردى نمادى از نمادهاى دينى را فروكشد؛ وگرنه اگر سخن، سخن خرد باشد، درمى‌يابيم همه آن عناصرى كه يك ملت را تشكيل مى‌دهد؛ يعنى زبان، فرهنگ، جغرافيا، سنت‌ها و آيين‌ها نياز به يك بافت پيوندى دارند؛ مانند رشته‌اى كه دانه‌هاى تسبيح را در كنار يكديگر قرار مى‌دهد و آن رشته، حافظه تاريخى ماست كه اگر گسسته شود، همه دانه‌هاى تسبيح ملت‌ساز از هم پاشيده و پريشان مى‌شوند؛ پس كهن‌الگوهاي‌مان را نشكنيم و مى‌دانم كه نشكسته‌ايم كه باز هم هر دو هفته يك بار به ياد روزهاى خوش جوانى و در بزرگداشت گذشته شيرين، به گرد يكديگر جمع مى‌آييم؛ به شوق.

گروهى از فارغ‌التحصيلان دانشكده ادبيات دانشگاه تهران هستيم که نزدیک به 50 سال است هر دو هفته يك بار‌ گرد يكديگر مى‌آييم، در جست‌وجوى روزگار خوش گذشته يا روشن‌تر بنويسم‌ در طلب جوانى از‌دست‌رفته و شباهنگام وقتى اعضای اين جمع پراكنده مى‌شوند، یک‌یک آنان همچنان طعم شيرين روزگاران جوانى را زیر دندان‌ها و نوك زبان‌شان حس مى‌كنند و همين طعم مطبوع است كه دو هفته بعد آنان را به گرد یکدیگر مى‌آورد. طبيعى است که در طول اين درازناى تقريبا 50‌ساله هريك از اعضاى اين گروه ـ به اندوه بايد بگويم برخى از ايشان يكان‌يكان به سراى ديگر كوچيده‌اند- مطالعات، تجربيات، آموخته‌ها و مشاهدات متفاوت داشته و تأثيرات متفاوتى را پذيرفته‌اند و اذهان‌شان دیگر همان لوح ساده دوره دانشجويى نيست كه امروزه هريك به گونه‌اى ديگر فرم گرفته و به گونه‌اى متفاوت انديشه مى‌كند؛ اما تفاوت نگرش‌ها و حتى مى‌توان گفت تضاد و تضارب بينش‌ها موجبى براى گسست در اين ديدارها نيست كه همگان پس از مباحثات طولانى و حتى جدلى باز هم شوق ديدار يكديگر را دارند و دو هفته بعد به شوق گرد یکدیگر مى‌آيند، مى‌گويند و مى‌خندند و گويى هرگز سخنى از تقابل با يكديگر نگفته‌اند و هرگز چهره‌اى از سخنى كه باب طبع دیگری نبوده، آزرده و دژم نشده ‌است.در يكى از اين نشست‌ها، گفت‌وگوها كه خير، بحث و مناظرات، اوج گرفت؛ برخى با نگاه مبني بر فرهنگ ديني به مواجهه و مقابله با گروهى ديگر ايستادند كه از پايگاه فرهنگ ملى دفاع مى‌كردند. حاميان فرهنگ دينى از يلان و پهلوانان و چهره‌هاى شاخص و به‌ویژه اخلاقى دينى سخن مى‌گفتند و گروه حامى نمادهاى ملى از شكوه هخامنشى و اشكانى و ساسانى ياد مى‌كردند. گروه حاميان باورهاى دينى، گاه به لبخند و گاه به شوخ‌چشمى و شوخ‌طبعى يادهاى اسطوره‌اى آن گروه را نفى مى‌كرد و آن ديگر گروه، انگشت نقد بر برخي صحنه‌هاى تاريخى مى‌گذاشت. شگفت‌انگيزترين و طبعا جذاب‌ترين بخش اين مناظرات آنجا بود كه ارجاعات و مستندات هريك از دو طرف، منابع آن ديگرى بود و بسيار موارد كه گروه طرفداران فرهنگ ايرانى به نهج‌البلاغه و قرآن استناد مى‌كردند...

گروه ديگر به شاهنامه و منابع تاريخى و اسطوره‌اى اين سرزمين و طبعا يكى، دو نفرى هم كه قادر به موضع‌گيرى نبودند، در سكوت به تماشا نشسته بودند و اين قلم از‌جمله ساكت‌ماندگان و ناظران بى‌طرف بود و خود نمى‌دانست بايد كدام موضع را بگيرد و در كدام پايگاه بايستد.
در طول دو هفته‌اى كه فرصت ديدارى ديگر دست داد، فرصتى نيز بود كه درباره نشست پيشين به تأمل بنشينم تا در نشست پسين سخنى براى گفتن داشته باشم و آنچه مى‌نويسم، حاصل آن تأملات است:
اين جمع كه به شوق به گرد يكديگر مى‌آيند، مى‌توانند نماد يك ملت باشند؛ ملتى پديد‌آمده از قوميت‌ها، فرهنگ‌ها، زبان‌ها، آيين‌ها و سنت‌هاى متفاوت؛ اما همه از يك قلمرو جغرافى‌اند و همه به يك زبان سخن مى‌گويند و چه آسان احتجاجات يكديگر را فهم مى‌كنند و گاه اشارتى كافى است كه مفهومى گسترده و عميق درك شود و گاه به كنايتى، رنجشى در چهره‌اى پديد آيد كه با قاطع‌ترين سخن مى‌توانم بگويم بزرگ‌ترين مستشرقان و ايران‌شناسان غربى هرگز نمى‌توانستند و نمى‌توانند به اين چابكى به كُنه و ژرفاى مسائل طرح‌شده پى ببرند؛ نه آن اشارت و نه اين كنايت را به تمام درك كنند و اين درك مشترك كه طبعا به قول شاملو مى‌تواند «درد مشترك هم باشد» از كجا منشأ مى‌گيرد؟ نه‌فقط از زبان مشترك، نه‌فقط از زيستن در جغرافياى مشترك‌، نه حتى فقط زيستن در فرهنگ‌هاى مشترك و نزديك به يكديگر كه از حافظه تاريخى‌مان؛ حافظه‌اى كه بينشى به ما ارزانى داشته كه نگاه هستى‌شناسى ما را شکل داده است. بدون هيچ گزافه‌اى بايد گفت تصويرى كه من ايرانى از امام على (ع) دارم، متفاوت كه چه عرض كنم، بسيار متفاوت از تصويرى است كه آن فرد عرب در عربستان دارد و حتى متفاوت از آن شيعه عراقى، پاكستانى و لبنانى است. علىِ منِ ايرانى با رستم دستان، پهلوان ايرانى درآميخته و يكى شده؛ به‌طورى‌كه گاه جداسازى آنان دست‌کم در ذهن منِ ايرانى دشوار مى‌نمايد. بى‌گمان وقتى شريعتى از على (ع) ياد مى‌كند، اسطوره رستم را در ذهن ‌داشته یا وقتی از حسین (ع) مظلوم سخن گفته مى‌شود، نمى‌توان در ذهن اسطوره‌اى ايرانى، حسين را از سياوش جدا كرد كه كشته‌شدن سياوش نماد مظلوميت اوست كه مرگى دلخراش و غم‌انگيز دارد و هنوز در سوگوارى‌هاي‌مان براى سرور مظلومان از تشت زرين و بريده‌شدن سر امام حسين سخن مى‌گوييم كه تشت زرين متعلق به سر سياوش بوده است. در لحظه‌لحظه هستى ما چه آگاهانه و چه ناآگاهانه نگاه فردوسى، حافظ، سعدى و مولانا جارى است و چه بسيار موارد كه بيتى از حافظ، جمله‌اى از سعدى، قصه‌اى از مثنوى، طرف محاجات را به سكوت می‌كشاند و متقاعد مي‌كند و حكمت خسروانى و انديشه سهروردى در رگ‌رگ همه ما جارى است؛ خواه ايرانى فيلسوف باشيم و خواه ايرانى پرتقال‌فروش. در جان و تن هر ايرانى بدون ‌آنكه خود بداند، آرش حضور دارد كه جان بر تن تير نهاد تا تير دورتر بشتابد و مرزهاى ايران را گسترش بخشد و اسفنديار كه در برابر خاقان چين ‌ايستاد و از مرزهاى ايران دفاع ‌كرد و در اين راه جان ‌سپرد، در تن هر ايرانى جاری است و بى‌گمان اگر بزرگداشتى براى آن قهرمان ملى مى‌گرفتند، ممكن بود عده‌اى زير دست‌و‌پا كشته شوند؛ همان‌گونه كه به مشاهده شاهد بوديم. گاه اگر عناد مى‌ورزيم و بر سر موضع‌مان مى‌ايستیم، خود به‌روشنى نمى‌دانيم در كدام موضع ايستاده‌ايم؛ چراكه هر دو موضع يكى است؛ آن کسی كه با نابخردى مجسمه آرش را فرومى‌كشد، روزى ديگر ممكن است با همان نابخردى نمادى از نمادهاى دينى را فروكشد؛ وگرنه اگر سخن، سخن خرد باشد، درمى‌يابيم همه آن عناصرى كه يك ملت را تشكيل مى‌دهد؛ يعنى زبان، فرهنگ، جغرافيا، سنت‌ها و آيين‌ها نياز به يك بافت پيوندى دارند؛ مانند رشته‌اى كه دانه‌هاى تسبيح را در كنار يكديگر قرار مى‌دهد و آن رشته، حافظه تاريخى ماست كه اگر گسسته شود، همه دانه‌هاى تسبيح ملت‌ساز از هم پاشيده و پريشان مى‌شوند؛ پس كهن‌الگوهاي‌مان را نشكنيم و مى‌دانم كه نشكسته‌ايم كه باز هم هر دو هفته يك بار به ياد روزهاى خوش جوانى و در بزرگداشت گذشته شيرين، به گرد يكديگر جمع مى‌آييم؛ به شوق.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها