درباره رمان عوضی نوشته ژوئل اگلوف
گمگشتیهای یک انسان
ابوالفضل رجبی
رمان «عوضی» نوشته ژوئل اگلوف، نویسنده فرانسوی است که اصغر نوری آن را از فرانسه به فارسی ترجمه کرده است. رمان «عوضی» نه توان جلو رفتن دارد و نه میل به عقبگرد و در وضعیتی دائمی و بدون تغییر گیر افتاده است. در همان چند خط اول، راوی کل ماجرا را لو میدهد اما اگلوف با سادگی طرح داستان و سرراستبودن روایت و از طرفی پرداختن به جزئیات هدفمند، خواننده را با خودش همراه میکند. در «عوضی» بیش از کشمکشهای آشکار، این کشمکشهای نهانیاند که جذاب هستند. به عبارت دیگر، همین درهم تنیدگی کشمکشهای آشکار و پنهان است که «عوضی» را میسازند نه پیرنگ و طرح قوی رمان. سرشت شخصیت اصلیِ رمان، بیشباهت به «زیستنِ یک زیست مدرن» نیست. حضور او جز ضرورت طبیعی (زیست مطلق) ضرورت دیگری ندارد و به کلی از جامعه جدا افتاده است و بیهدف و چشمبسته پیش میرود. شخصیتی که نویسنده آفریده، سرگردان و گمگشته است و بیهیچ خواستی در موقعیتهای عذابآور و اشتباهی گرفتار میشود. «این نامههایی که دریافتشان میکنم و برای من فرستاده نشدهاند عذابآورند». شخصیتی که حتی خودش هم نامش را نمیداند، حاصل یک سوءتفاهم ابدی با جهان است. سوءتفاهمی که او را از درون
میشکند و تنها چارهاش دویدن است و فرار. آنقدر دویدن که نه نفسی در سینه بماند و نه نای برای رفتن. سرنوشت هولناکی است، سرنوشت کسی که همه او را عوضی میگیرند. او از فرط معمولی بودن است که اشتباهی گرفته میشود و این خودِ عذاب است.
اگلوف، جهانی ترسیم میکند که همه در آن نظارهگرند و تنها شخصیتِ عوضی است که در این جهان وصله ناجور و اضافی است. زن سریداری که زندگی را همیشه از پشت پرده دیده است و پستچیای که تمام عمر نامههای مردم را رسانده و همه و همه، مشغول نادیده گرفتن «عوضی» هستند. «بالاخره من آدم کارآمدی نبودم. این را به هر بهانهای به رخم میکشیدند. حتی سگ که اوایل یکی از شیفتهترینهای من بود، کمکم ازم فاصله گرفت». قصه کسی که شبیه همه است کنایهای معناداری به کلیت زندگی کنونی ماست. این شبیهبودگی تا جایی پیش میرود که دیگر آن فرد، حتی قادر نیست خودش را بشناسد. فراموشی خود توسط خود، وقتی آغاز میشود که زیر لگدهای ولگردها، راه نجاتی نداری جز پذیرش خود نبودن یا زمانی که یک طبقه را اشتباه میروی و وارد خانهای میشوی که برای تو نیست اما ناگهان زن و بچههایی میبینی که منتظر تو هستند. در این لحظه است که تو با همه غریبهای و تنها دیدن مادربزرگ یا عمهای که همه چیز را فراموش کرده جز تو، میتواند کمی تسلیبخش باشد. عمهای که نمیدانی مادربزرگت است یا مادرِ مادربزرگت. نویسنده -که فاصله کمی با روای دارد- این ازهمگسیختگی را در بستر «طنزی
سیاه» ایجاد کرده است تا تراژدی ماندگاری خلق کند. این امر از طریق یک معنای نمادین در بافت کلی رمان، شکل گرفته است و روای سیر رخداد رویدادها را در جهت تکامل این معنا پیش میبرد تا از این طریق به یک کل برسد. ضعف عمده در «عوضی» شخصیتپردازی است. به شکلی که، کارکترها عمدتا به پسزمینه ویژگیهای عمومی چسبیدهاند و جداسازی آنها از پسزمینه، ممکن نیست. اگلوف همانطور که در گفتوگوی پایان کتاب هم گفته به وضوح از نثر و سبک سلین تأثیر گرفته و مایههای بکتی در کارش کاملا مشخص است.
رمان «عوضی» نوشته ژوئل اگلوف، نویسنده فرانسوی است که اصغر نوری آن را از فرانسه به فارسی ترجمه کرده است. رمان «عوضی» نه توان جلو رفتن دارد و نه میل به عقبگرد و در وضعیتی دائمی و بدون تغییر گیر افتاده است. در همان چند خط اول، راوی کل ماجرا را لو میدهد اما اگلوف با سادگی طرح داستان و سرراستبودن روایت و از طرفی پرداختن به جزئیات هدفمند، خواننده را با خودش همراه میکند. در «عوضی» بیش از کشمکشهای آشکار، این کشمکشهای نهانیاند که جذاب هستند. به عبارت دیگر، همین درهم تنیدگی کشمکشهای آشکار و پنهان است که «عوضی» را میسازند نه پیرنگ و طرح قوی رمان. سرشت شخصیت اصلیِ رمان، بیشباهت به «زیستنِ یک زیست مدرن» نیست. حضور او جز ضرورت طبیعی (زیست مطلق) ضرورت دیگری ندارد و به کلی از جامعه جدا افتاده است و بیهدف و چشمبسته پیش میرود. شخصیتی که نویسنده آفریده، سرگردان و گمگشته است و بیهیچ خواستی در موقعیتهای عذابآور و اشتباهی گرفتار میشود. «این نامههایی که دریافتشان میکنم و برای من فرستاده نشدهاند عذابآورند». شخصیتی که حتی خودش هم نامش را نمیداند، حاصل یک سوءتفاهم ابدی با جهان است. سوءتفاهمی که او را از درون
میشکند و تنها چارهاش دویدن است و فرار. آنقدر دویدن که نه نفسی در سینه بماند و نه نای برای رفتن. سرنوشت هولناکی است، سرنوشت کسی که همه او را عوضی میگیرند. او از فرط معمولی بودن است که اشتباهی گرفته میشود و این خودِ عذاب است.
اگلوف، جهانی ترسیم میکند که همه در آن نظارهگرند و تنها شخصیتِ عوضی است که در این جهان وصله ناجور و اضافی است. زن سریداری که زندگی را همیشه از پشت پرده دیده است و پستچیای که تمام عمر نامههای مردم را رسانده و همه و همه، مشغول نادیده گرفتن «عوضی» هستند. «بالاخره من آدم کارآمدی نبودم. این را به هر بهانهای به رخم میکشیدند. حتی سگ که اوایل یکی از شیفتهترینهای من بود، کمکم ازم فاصله گرفت». قصه کسی که شبیه همه است کنایهای معناداری به کلیت زندگی کنونی ماست. این شبیهبودگی تا جایی پیش میرود که دیگر آن فرد، حتی قادر نیست خودش را بشناسد. فراموشی خود توسط خود، وقتی آغاز میشود که زیر لگدهای ولگردها، راه نجاتی نداری جز پذیرش خود نبودن یا زمانی که یک طبقه را اشتباه میروی و وارد خانهای میشوی که برای تو نیست اما ناگهان زن و بچههایی میبینی که منتظر تو هستند. در این لحظه است که تو با همه غریبهای و تنها دیدن مادربزرگ یا عمهای که همه چیز را فراموش کرده جز تو، میتواند کمی تسلیبخش باشد. عمهای که نمیدانی مادربزرگت است یا مادرِ مادربزرگت. نویسنده -که فاصله کمی با روای دارد- این ازهمگسیختگی را در بستر «طنزی
سیاه» ایجاد کرده است تا تراژدی ماندگاری خلق کند. این امر از طریق یک معنای نمادین در بافت کلی رمان، شکل گرفته است و روای سیر رخداد رویدادها را در جهت تکامل این معنا پیش میبرد تا از این طریق به یک کل برسد. ضعف عمده در «عوضی» شخصیتپردازی است. به شکلی که، کارکترها عمدتا به پسزمینه ویژگیهای عمومی چسبیدهاند و جداسازی آنها از پسزمینه، ممکن نیست. اگلوف همانطور که در گفتوگوی پایان کتاب هم گفته به وضوح از نثر و سبک سلین تأثیر گرفته و مایههای بکتی در کارش کاملا مشخص است.