|

تلخی تبعید

«بهم گفته بود: باید باهات صحبت کنم. معمولا وقتی دوست آدم چنین حرفی می‌زند، نشانه خوبی نیست. اما من به این موضوع بی‌توجهی کرده بودم. چون من هم قبلا با او حرف زده بودم و با خوشحالی فکر می‌کردم غافلگیرش کرده‌ام، اما وزش بادهای مخالف را احساس نکرده بودم. شش ساعت پیش بود. اما انگار عمری از آن گذشته بود. از اعلام آن خبر.» این بخشی از رمانی است از رافائل ژیوردانو با عنوان «الهه عشق با بال‌های کاغذی» که مدتی پیش با ترجمه صدف محسنی در نشر کتاب پارسه منتشر شد.
رافائل ژیوردانو، نویسنده و نقاش معاصری است که در سال 1974 متولد شده است. او به عنوان مربی خلاقیت هم به فعالیت مشغول است و به طور کلی خلاقیت نقش مهمی در زندگی و آثار او دارد. ژیوردانو در رشته هنرهای کاربردی به تحصیل پرداخته است و همچنین به دلیل علاقه زیادی که از کودکی به روانشناسی داشته است در این رشته نیز به تحصیل پرداخته است. علاقه و تحصیلات ژیوردانو به دو موضوع روانشناسی و خلاقیت در آثار او دیده می‌شود. در رمان «الهه عشق با بال‌های کاغذی» نیز می‌توان این ویژگی‌ها را دید. این رمان آن‌طور که از عنوانش هم برمی‌آید، بیش از هرچیز روایت عشق است و ماجراجویی‌های عاشقانه. قهرمان زن داستان، مردیت، برای پیوند با عشق زندگی‌اش، می‌خواهد که قبل از هرچیز خودش را پیدا کند و سپس با شناخت خودش به سمت رابطه عاشقانه‌اش حرکت کند. اتفاقی به ظاهر ساده و روزمره اما حیاتی، مردیت را با بحران روبه‌رو می‌کند و باعث می‌شود که او تصمیم بگیرد به خودش و زندگی‌اش بیشتر اهمیت بدهد و درواقع به این فکر می‌افتد که جایگاهش در زندگی کجاست.
«الهه عشق با بال‌های کاغذی» چند فصل دارد که هر فصل به نام یکی از شهرهای فرانسه است. آغاز کتاب، در پاریس می‌گذرد. هر فصل از چند بخش کوتاه تشکیل شده است و شخصیت‌های داستان هریک راوی یکی از این بخش‌ها هستند و نام‌شان نیز در ابتدای هر بخش آمده است. بخش اول کتاب به نام مردیت است و درواقع او راوی این بخش است. داستان با شرحی که مردیت از یک دعوت‌نامه به دست می‌دهد آغاز می‌شود. دعوت‌نامه‌ای که زیبایی پرتکلفی دارد و به نام آنتوان است. در این دعوت‌نامه نامی از مردیت نیامده اما آنتوان و مردیت با هم به مراسمی که دعوت‌نامه‌اش ارسال شده می‌روند. مردیت از اینکه نادیده گرفته شده آزرده است اما به روی خودش نمی‌آورد. مراسمی که آنها قصد رفتن به آن را دارند مراسمی عادی نیست: «مراسم امشب، ضیافت هنرپروری است. هزارمین ضیافت شام در حمایت از میراث فرهنگی و هنری. تمام اعیان و اشراف حاضر هستند. مهمان‌هایی نامتجانس از دنیاهایی کاملا متفاوت. افراد متشخص، رجال سیاسی، افرادی از محافل سطح بالا، وارثان و مدیران، فرهیختگان و هنرمندان. و من، من، من... من که چیزی نبودم، جز من». مردیت از نبودن اسمش بر روی کارت دعوت‌نامه دچار حسی منفی نسبت به خودش و موقعیتش می‌شود و در طول مراسم نیز این احساس تشدید می‌شود و نادیده گرفتنش توسط اطرافیان آنتوان موقعیت او را بیش از پیش شکننده و بحرانی می‌کند. مردیت بازیگری درجه دو است که در مراسم احساس حقارت می‌کند و فکر می‌کند که دیگران نیز متوجه این احساس او شده‌اند. بعد از مراسم مردیت وضعیت وخیمی پیدا و نیاز شدیدی به صحبت کردن با فردی دیگر پیدا می‌کند: «مقابل سالن هستم، در کوچه باریکی در محله‌ام، واقع در منطقه نوزدهم پاریس. درش را هل می‌دهم و باز می‌کنم. چندین روز است از اینجا که می‌گذرم، با خودم فکر می‌کنم به پیامی احتیاج دارم. از آن شب مهمانی، عقده‌های ذهنی در وجودم شکل گرفته‌اند. احساس می‌کنم بیمار شده‌ام. بدنم دروغ نمی‌گوید. ضیافت آن شب، افکار مدفون‌شده از سال‌ها پیش را زیر و رو کرد و حالا که بار دیگر سربرآورده‌اند، هیچ‌چیز حالت طبیعی ندارد». مردیت مدام با این افکار درگیر است که آنتوان جایگاه خودش را پیدا کرده اما او تازه در ابتدای راه است و زیر سایه او قرار دارد. او فکر می‌کند که یک چرکنویس یا طرحی اولیه از خود واقعی‌اش است و تصمیم می‌گیرد تا نخست خودش را بیابد. او تصمیم می‌گیرد که برای چند ماه به سفر برود و با دور شدن از وضعیتی که به آن دچار شده، راه دیگری برای زندگی مشترکش پیدا کند. او مأموریتی برای خودش تعریف می‌کند و می‌خواهد به سؤال‌های درون ذهنش پاسخ دهد: «آیا می‌توانیم برای دریافت عشقی بزرگ، آمادگی لازم را پیدا کنیم؟ آیا قادریم عشقی بزرگ را تجربه کنیم؟ چگونه می‌توان به عشق امکان بقا داد؟ مأموریتم در ابتدا عجیب به نظر می‌رسد، اما به صورت بالقوه توانش را دارم و شکی ندارم که زندگی‌ام را تغییر می‌دهد، و به ویژه برنامه‌ای را که با آنتوان برنامه‌ریزی کرده‌ایم، بهبود می‌بخشد...».

«بهم گفته بود: باید باهات صحبت کنم. معمولا وقتی دوست آدم چنین حرفی می‌زند، نشانه خوبی نیست. اما من به این موضوع بی‌توجهی کرده بودم. چون من هم قبلا با او حرف زده بودم و با خوشحالی فکر می‌کردم غافلگیرش کرده‌ام، اما وزش بادهای مخالف را احساس نکرده بودم. شش ساعت پیش بود. اما انگار عمری از آن گذشته بود. از اعلام آن خبر.» این بخشی از رمانی است از رافائل ژیوردانو با عنوان «الهه عشق با بال‌های کاغذی» که مدتی پیش با ترجمه صدف محسنی در نشر کتاب پارسه منتشر شد.
رافائل ژیوردانو، نویسنده و نقاش معاصری است که در سال 1974 متولد شده است. او به عنوان مربی خلاقیت هم به فعالیت مشغول است و به طور کلی خلاقیت نقش مهمی در زندگی و آثار او دارد. ژیوردانو در رشته هنرهای کاربردی به تحصیل پرداخته است و همچنین به دلیل علاقه زیادی که از کودکی به روانشناسی داشته است در این رشته نیز به تحصیل پرداخته است. علاقه و تحصیلات ژیوردانو به دو موضوع روانشناسی و خلاقیت در آثار او دیده می‌شود. در رمان «الهه عشق با بال‌های کاغذی» نیز می‌توان این ویژگی‌ها را دید. این رمان آن‌طور که از عنوانش هم برمی‌آید، بیش از هرچیز روایت عشق است و ماجراجویی‌های عاشقانه. قهرمان زن داستان، مردیت، برای پیوند با عشق زندگی‌اش، می‌خواهد که قبل از هرچیز خودش را پیدا کند و سپس با شناخت خودش به سمت رابطه عاشقانه‌اش حرکت کند. اتفاقی به ظاهر ساده و روزمره اما حیاتی، مردیت را با بحران روبه‌رو می‌کند و باعث می‌شود که او تصمیم بگیرد به خودش و زندگی‌اش بیشتر اهمیت بدهد و درواقع به این فکر می‌افتد که جایگاهش در زندگی کجاست.
«الهه عشق با بال‌های کاغذی» چند فصل دارد که هر فصل به نام یکی از شهرهای فرانسه است. آغاز کتاب، در پاریس می‌گذرد. هر فصل از چند بخش کوتاه تشکیل شده است و شخصیت‌های داستان هریک راوی یکی از این بخش‌ها هستند و نام‌شان نیز در ابتدای هر بخش آمده است. بخش اول کتاب به نام مردیت است و درواقع او راوی این بخش است. داستان با شرحی که مردیت از یک دعوت‌نامه به دست می‌دهد آغاز می‌شود. دعوت‌نامه‌ای که زیبایی پرتکلفی دارد و به نام آنتوان است. در این دعوت‌نامه نامی از مردیت نیامده اما آنتوان و مردیت با هم به مراسمی که دعوت‌نامه‌اش ارسال شده می‌روند. مردیت از اینکه نادیده گرفته شده آزرده است اما به روی خودش نمی‌آورد. مراسمی که آنها قصد رفتن به آن را دارند مراسمی عادی نیست: «مراسم امشب، ضیافت هنرپروری است. هزارمین ضیافت شام در حمایت از میراث فرهنگی و هنری. تمام اعیان و اشراف حاضر هستند. مهمان‌هایی نامتجانس از دنیاهایی کاملا متفاوت. افراد متشخص، رجال سیاسی، افرادی از محافل سطح بالا، وارثان و مدیران، فرهیختگان و هنرمندان. و من، من، من... من که چیزی نبودم، جز من». مردیت از نبودن اسمش بر روی کارت دعوت‌نامه دچار حسی منفی نسبت به خودش و موقعیتش می‌شود و در طول مراسم نیز این احساس تشدید می‌شود و نادیده گرفتنش توسط اطرافیان آنتوان موقعیت او را بیش از پیش شکننده و بحرانی می‌کند. مردیت بازیگری درجه دو است که در مراسم احساس حقارت می‌کند و فکر می‌کند که دیگران نیز متوجه این احساس او شده‌اند. بعد از مراسم مردیت وضعیت وخیمی پیدا و نیاز شدیدی به صحبت کردن با فردی دیگر پیدا می‌کند: «مقابل سالن هستم، در کوچه باریکی در محله‌ام، واقع در منطقه نوزدهم پاریس. درش را هل می‌دهم و باز می‌کنم. چندین روز است از اینجا که می‌گذرم، با خودم فکر می‌کنم به پیامی احتیاج دارم. از آن شب مهمانی، عقده‌های ذهنی در وجودم شکل گرفته‌اند. احساس می‌کنم بیمار شده‌ام. بدنم دروغ نمی‌گوید. ضیافت آن شب، افکار مدفون‌شده از سال‌ها پیش را زیر و رو کرد و حالا که بار دیگر سربرآورده‌اند، هیچ‌چیز حالت طبیعی ندارد». مردیت مدام با این افکار درگیر است که آنتوان جایگاه خودش را پیدا کرده اما او تازه در ابتدای راه است و زیر سایه او قرار دارد. او فکر می‌کند که یک چرکنویس یا طرحی اولیه از خود واقعی‌اش است و تصمیم می‌گیرد تا نخست خودش را بیابد. او تصمیم می‌گیرد که برای چند ماه به سفر برود و با دور شدن از وضعیتی که به آن دچار شده، راه دیگری برای زندگی مشترکش پیدا کند. او مأموریتی برای خودش تعریف می‌کند و می‌خواهد به سؤال‌های درون ذهنش پاسخ دهد: «آیا می‌توانیم برای دریافت عشقی بزرگ، آمادگی لازم را پیدا کنیم؟ آیا قادریم عشقی بزرگ را تجربه کنیم؟ چگونه می‌توان به عشق امکان بقا داد؟ مأموریتم در ابتدا عجیب به نظر می‌رسد، اما به صورت بالقوه توانش را دارم و شکی ندارم که زندگی‌ام را تغییر می‌دهد، و به ویژه برنامه‌ای را که با آنتوان برنامه‌ریزی کرده‌ایم، بهبود می‌بخشد...».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها