شکستن شیشه عینک هانری بمیس
محمدحسن خدایی. منتقد تئاتر
در هشتمین اپیزود از فصل اول سریال تحسینشده «منطقه گرگومیش» که در نوامبر سال 1959 با عنوان «زمان کافی در انتها» پخش شد، مخاطبان با چیزی مواجه شدند که شاید بتوان آن را آرمان بیاننکردنی یک کتابخوان حرفهای دانست؛ یعنی همان تنهایی تمامعیار و غیاب دیگران و البته دراختیاربودن کتابخانهای مملو از کتابهای مهم تاریخ ادبیات. «هانری بمیس» که کارمندی دونپایه و سودایی است، کاروبارش را تحتالشعاع کتابخوانیهای بیوقفه قرار داده و در آستانه اخراجشدن است. حتی همسرش در یکی از آن دقایق لذت غرقشدن در جهان ادبیات، با خطکشیدن تعمدی در تمامی صفحات کتابی که مربوط است به شاعران مدرنیستی قرن بیستم، شوهرش را غافلگیر و به نوعی تمسخر کرده و با لحنی آزاردهنده او را دستوپاچلفتی و بیجربزه مینامد. قرن بیستم، قرن شاعران مدرن و هراس از جنگهای اتمی است.
طنز هولناک ماجرا زمانی اتفاق میافتد که هانری برای خواندن رمانی از دیکنز، هنگام استراحت ناهار، به پناهگاه مخفی بانک رفته و دور از چشم دیگران، به کتابخوانی مشغول میشود. اما انفجاری هستهای جهان را به ویرانه تبدیل کرده و گویا آخرالزمان شده است. هانری بیخبر از همهجا، به شکل معجزهآسایی نجات مییابد. وقتی از پناهگاه بیرون آمده و با جهانی ویرانشده مواجه میشود، این را مانند نشانهای از رستگاری و نجات بهخاطر ایمانی که به جهان کتابها داشته ادراک میکند. خود را نزدیک کتابخانه بزرگ شهر مییابد با انبوهی از کتابها. او تا ابد وقت دارد کتاب بخواند و دیگر کسی مزاحمش نخواهد شد. اما فضای بورخسی - کافکایی فیلمنامهنویسی مانند «راد سرلینگ» این سعادت را برای هانری حرام میکند و شکستن اتفاقی شیشه عینک، عیش مدام کارمند آزادشده را منقص میکند. این اپیزود به شکل درخشانی نشان میدهد که چگونه لذت انزوا و خلوتگزیدن، در غیاب دیگران به امری ناممکن و دستنیافتنی بدل میشود. تنها زمانی میتوان در این تنهایی پرهیاهو غرق شد و به تأمل و خلوت نشست که بتوان حضور دیگری را آزادانه، کنار گذاشت و به کار خود مشغول شد. انتخاب تنهایی با
این شرط معنا مییابد که دیگری حضور داشته باشد و اپوخه شود.
فضای هنر و البته تئاتر اینروزهای ما، یادآور جهانی به انزوا کشیدهشده است. سالنهایی که رها شده و کسی را یارای داخلشدن و اجرا در آنها نیست. حیات جمعی به محاق رفته و زیباشناسی آینده نمیتواند از فاصله و هراس، به تمامی منفک باشد. فیلسوفی مانند «پل ویریلیو» در کتاب «هنر و هراس» به چشمانداز جهنمی انسان مدرن از پس آشوویتس و چرنوبیل اشاره میکند که چگونه هنر و علم بر سر ویرانکردن فرم انسانی به رقابت با یکدیگر مشغول هستند؛ همان هراسی که از توتالیتاریسم و تکنولوژی مهارنشده، آینده بشریت را تهدید میکند. حال به اینها بیماری عالمگیری مانند کرونا اضافه شده تا طبیعت قدرت ویرانگر خویش را به انسان مغرور این روزها نشان دهد که فروتنی و سپاس را به فراموشی سپرده و در حال ویرانکردن همهچیزاست.
شاید بهترین کنش برای انسان همان کشیدن ترمز پیشرفت قطار تمدن باشد و به مانند اورفئوس برگشتن و بهعقبنگریستن. چشمدوختن در مرگ و هرآنچه که برای این روزهای ما تدارک دیده، چراکه مدتهاست دیگر اسطوره پیشرفت و غلبه بر منابع طبیعت، به امری خطرناک و ملالانگیز بدل شده که هستی موجودات زنده این کره خاکی را تهدید میکند. تئاتر آینده میتواند در نسبت با این هراس خود را معنا کرده و فرم بخشد. تجربه انزوای جمعی و فاصلهمندی، یادآور همان فضای ابزورد و ناممکنی است که هانری در سریال گرگومیش از سر گذراند. با آنکه وقت زیادی داریم که بخوانیم، فیلم تماشا کنیم و از طریق فضای مجازی هویت خویش را برسازیم، اما نکته اینجاست که بدون حضور فیزیکی آدمها، بدون حداقلی از تجربه امر اجتماعی، خواندن، تماشای فیلم و گفتوگوهای زنده از طریق شبکههای اجتماعی، کسالتبار و فاقد معناست. با نگاهی به فضای خانه میتوان به این نکته اشاره کرد که چگونه خانه بدل به چیزی مازاد خویش شده. محلی برای کار، محلی برای مواجهه با جهان و فاصلهگرفتن از آن. مکانهایی که در کلانشهرها چنان فشرده و بیروح شدهاند که تاب این حجم از انتظارات را ندارند. ما نیز مانند
هانری در این فضای آخرالزمانی، به تدریج به این نکته پی میبریم که این وضعیت، آن چیزی نیست که باید باشد و شاید گذشته همان چیزی بوده که ما دوست میداشتیم در آن زندگی کنیم. اما شکستن شیشه عینک، میتواند همان عاملی باشد که گذشته را نفی کرده و آینده را هم در دسترس نمیبیند.
در هشتمین اپیزود از فصل اول سریال تحسینشده «منطقه گرگومیش» که در نوامبر سال 1959 با عنوان «زمان کافی در انتها» پخش شد، مخاطبان با چیزی مواجه شدند که شاید بتوان آن را آرمان بیاننکردنی یک کتابخوان حرفهای دانست؛ یعنی همان تنهایی تمامعیار و غیاب دیگران و البته دراختیاربودن کتابخانهای مملو از کتابهای مهم تاریخ ادبیات. «هانری بمیس» که کارمندی دونپایه و سودایی است، کاروبارش را تحتالشعاع کتابخوانیهای بیوقفه قرار داده و در آستانه اخراجشدن است. حتی همسرش در یکی از آن دقایق لذت غرقشدن در جهان ادبیات، با خطکشیدن تعمدی در تمامی صفحات کتابی که مربوط است به شاعران مدرنیستی قرن بیستم، شوهرش را غافلگیر و به نوعی تمسخر کرده و با لحنی آزاردهنده او را دستوپاچلفتی و بیجربزه مینامد. قرن بیستم، قرن شاعران مدرن و هراس از جنگهای اتمی است.
طنز هولناک ماجرا زمانی اتفاق میافتد که هانری برای خواندن رمانی از دیکنز، هنگام استراحت ناهار، به پناهگاه مخفی بانک رفته و دور از چشم دیگران، به کتابخوانی مشغول میشود. اما انفجاری هستهای جهان را به ویرانه تبدیل کرده و گویا آخرالزمان شده است. هانری بیخبر از همهجا، به شکل معجزهآسایی نجات مییابد. وقتی از پناهگاه بیرون آمده و با جهانی ویرانشده مواجه میشود، این را مانند نشانهای از رستگاری و نجات بهخاطر ایمانی که به جهان کتابها داشته ادراک میکند. خود را نزدیک کتابخانه بزرگ شهر مییابد با انبوهی از کتابها. او تا ابد وقت دارد کتاب بخواند و دیگر کسی مزاحمش نخواهد شد. اما فضای بورخسی - کافکایی فیلمنامهنویسی مانند «راد سرلینگ» این سعادت را برای هانری حرام میکند و شکستن اتفاقی شیشه عینک، عیش مدام کارمند آزادشده را منقص میکند. این اپیزود به شکل درخشانی نشان میدهد که چگونه لذت انزوا و خلوتگزیدن، در غیاب دیگران به امری ناممکن و دستنیافتنی بدل میشود. تنها زمانی میتوان در این تنهایی پرهیاهو غرق شد و به تأمل و خلوت نشست که بتوان حضور دیگری را آزادانه، کنار گذاشت و به کار خود مشغول شد. انتخاب تنهایی با
این شرط معنا مییابد که دیگری حضور داشته باشد و اپوخه شود.
فضای هنر و البته تئاتر اینروزهای ما، یادآور جهانی به انزوا کشیدهشده است. سالنهایی که رها شده و کسی را یارای داخلشدن و اجرا در آنها نیست. حیات جمعی به محاق رفته و زیباشناسی آینده نمیتواند از فاصله و هراس، به تمامی منفک باشد. فیلسوفی مانند «پل ویریلیو» در کتاب «هنر و هراس» به چشمانداز جهنمی انسان مدرن از پس آشوویتس و چرنوبیل اشاره میکند که چگونه هنر و علم بر سر ویرانکردن فرم انسانی به رقابت با یکدیگر مشغول هستند؛ همان هراسی که از توتالیتاریسم و تکنولوژی مهارنشده، آینده بشریت را تهدید میکند. حال به اینها بیماری عالمگیری مانند کرونا اضافه شده تا طبیعت قدرت ویرانگر خویش را به انسان مغرور این روزها نشان دهد که فروتنی و سپاس را به فراموشی سپرده و در حال ویرانکردن همهچیزاست.
شاید بهترین کنش برای انسان همان کشیدن ترمز پیشرفت قطار تمدن باشد و به مانند اورفئوس برگشتن و بهعقبنگریستن. چشمدوختن در مرگ و هرآنچه که برای این روزهای ما تدارک دیده، چراکه مدتهاست دیگر اسطوره پیشرفت و غلبه بر منابع طبیعت، به امری خطرناک و ملالانگیز بدل شده که هستی موجودات زنده این کره خاکی را تهدید میکند. تئاتر آینده میتواند در نسبت با این هراس خود را معنا کرده و فرم بخشد. تجربه انزوای جمعی و فاصلهمندی، یادآور همان فضای ابزورد و ناممکنی است که هانری در سریال گرگومیش از سر گذراند. با آنکه وقت زیادی داریم که بخوانیم، فیلم تماشا کنیم و از طریق فضای مجازی هویت خویش را برسازیم، اما نکته اینجاست که بدون حضور فیزیکی آدمها، بدون حداقلی از تجربه امر اجتماعی، خواندن، تماشای فیلم و گفتوگوهای زنده از طریق شبکههای اجتماعی، کسالتبار و فاقد معناست. با نگاهی به فضای خانه میتوان به این نکته اشاره کرد که چگونه خانه بدل به چیزی مازاد خویش شده. محلی برای کار، محلی برای مواجهه با جهان و فاصلهگرفتن از آن. مکانهایی که در کلانشهرها چنان فشرده و بیروح شدهاند که تاب این حجم از انتظارات را ندارند. ما نیز مانند
هانری در این فضای آخرالزمانی، به تدریج به این نکته پی میبریم که این وضعیت، آن چیزی نیست که باید باشد و شاید گذشته همان چیزی بوده که ما دوست میداشتیم در آن زندگی کنیم. اما شکستن شیشه عینک، میتواند همان عاملی باشد که گذشته را نفی کرده و آینده را هم در دسترس نمیبیند.