|

دو قله ادبیات روسیه

شرق: «ن.ن داستانش را این‌جور شروع کرد. آن روزها بیست‌وچهار، پنج سال بیشتر نداشتم. می‌بینید که ماجرا قدیمی است. تازه برای خودم مستقل شده، و به سفر خارج رفته بودم. نه به‌اصطلاح آن روزها برای تکمیل تحصیلات؛ بلکه فقط برای اینکه میل سیر و سفر در دلم افتاده بود. جوان و تندرست و بانشاط بودم، بی‌چیز هم نبودم و غصه‌ها و دردسرهای زندگی هنوز به سراغم نیامده بود. بی‌هیچ برنامه‌ای، هر روزم را بر حسب احوال همان روز می‌گذراندم، هرجور که هوس می‌کردم». داستان «آسیا»ی ایوان تورگنیف این‌طور آغاز می‌شود، داستانی که به همراه داستانی دیگر از او با عنوان «عشق اول» و داستانی از داستایفسکی با نام «دلاور خردسال» در قالب یک کتاب با ترجمه سروش حبیبی در نشر فرهنگ معاصر به چاپ رسیده است.
داستان «آسیا» که شروعش را خواندید، داستانی است که تورگنیف آن را در پاریس نوشت؛ آن‌هم در‌حالی‌که هنگام نوشتنش اغلب بیمار بود و این مسئله مانعی برای نوشتن داستان بود. تورگنیف از هوای بد پاریس در رنج بود و دلش هوای روسیه و دوستانش را کرده بود. آن‌طور که در توضیحات کتاب آمده، این شرایط به قدری برای تورگنیف سخت بود که او چند بار می‌خواست کار نویسندگی را به طور کلی کنار بگذارد و ماجرا تا جایی پیش رفت که یک روز همه یادداشت‌ها و طرح‌هایی را که برای داستان‌هایش تهیه کرده بود، پاره کرد و دور ریخت. در آن زمان او در یکی از نامه‌هایش نوشته بود که دیگر هیچ ذوق و انگیزه‌ای برای نویسندگی ندارد. بیماری سخت تورگنیف باعث شد تا او به امید بهبود به لندن و سپس آلمان برود. تورگنیف به قصد درمان در چشمه‌های آب معدنی آلمان به شهر کوچک زین‌تسیگ در کنار راین رفت و داستان «آسیا» یادگار اقامت او در این شهر کوچک در کنار رود راین است. راوی این داستان به خود تورگنیف شباهت زیادی دارد. سروش حبیبی در توضیحاتش نوشته است که تورگنیف آسیا را از روی نمونه آنا پرداخته است و آنا در جهان واقع فرزند عموی تورگنیف بوده است، حاصل عشق این عمو به زنی ایرانی. جز این، تورگنیف در برخی جاهای این داستان به یوگنی آن‌یگین پوشکین هم نظر داشته است.
آن‌طور که پیش‌تر اشاره شد، در کتاب داستان دیگری از تورگنیف هم آمده که «عشق اول» نام دارد. «عشق اول» داستانی است که از جوانی خود تورگنیف مایه گرفته و عنوان کتاب نیز برگرفته از همین داستان است. آن‌گونه که سروش حبیبی نیز در ابتدای این داستان توضیح داده، تورگنیف در اینجا ماجرای یک دلدادگی واقعی را به صورت داستان روایت کرده است. دختری که در «عشق اول» زیناییدا نام دارد در واقع یکاترینا لوونا شاخوفسکایا نام داشته و پرنسسی بی‌چیز بوده است. این پرنسس دستی در شاعری داشته و شعرهایش را منتشر می‌کرده است. پدر تورگنیف معشوق این پرنسس بوده است. پدر تورگنیف مردی جذاب بوده و با مادر تورگنیف که زنی مسن‌تر بوده، به طمع پول ازدواج کرده بود. ماجرای عشق میان پدر تورگنیف و این پرنسس چیزی پنهان هم نبوده است. «عشق اول» از‌جمله داستان‌های درخور‌ توجه تورگنیف است؛ با‌این‌حال برخی منتقدان از منظری متفاوت به این داستان خرده گرفته‌اند. در ابتدای داستان درباره این مسئله آمده که: «بعضی از منتقدان، البته پس از ستودن هنر داستان‌پردازی نویسنده و تحلیل زیبا و ظریف عشق یک نوجوان و توصیف احوال زیناییدا، از او عیب گرفته‌اند که نویسنده به مسائل بزرگ سیاسی و اجتماعی روز روسیه کاری نداشته است و هیچ‌یک از اشخاص داستان نیست که خواننده را به‌راستی مجذوب همت و حمیت انسانی خود کند و بر دل اثری بگذارد یا از حیث اخلاقی درخشان باشد»؛ با‌این‌حال «عشق اول» از داستان‌های خواندنی تورگنیف به‌ شمار می‌رود.
در این کتاب، در کنار دو داستان تورگنیف، داستانی هم از داستایفسکی با نام «دلاور خردسال» منتشر شده که حبیبی این را نیز از زبان اصلی به فارسی برگردانده است. سروش حبیبی بخشی از مهم‌ترین رمان‌های داستایفسکی را از زبان روسی به فارسی ترجمه کرده که همگی آنها هم ترجمه‌هایی درخور ‌توجه هستند. در اینجا یکی از داستان‌های داستایفسکی را با ترجمه او می‌خوانیم. «دلاور خردسال» این‌طور آغاز می‌شود: «چیزی به یازده‌ سالگی‌ام نمانده بود. تابستان بود و مرا به ملک یکی از خویشان‌مان آقای ت، در نزدیکی مسکو به مهمانی فرستاده بودند، تا ماه ژوئیه را آنجا بگذرانم. پنجاه نفری مهمان گرد آمده بودند، شاید هم بیشتر... درست یادم نیست، نشمردم. هنگامه‌ای بود: شور و سرور بود و بگو و بخند و بزن و بکوب. انگاری جشنی، که قرار نبود روزی پایان یابد. به آن می‌مانست که میزبان ما قسم خورده باشد که ثروت هنگفت خود را هر طور شده آتش بزند، و هرچه زودتر بهتر، و چندی پیش موفق شد و به مقصود خود رسید، و شنیدم که پاک به خاک سیاه نشسته و آهی برایش نمانده است که با ناله سودا کند».

شرق: «ن.ن داستانش را این‌جور شروع کرد. آن روزها بیست‌وچهار، پنج سال بیشتر نداشتم. می‌بینید که ماجرا قدیمی است. تازه برای خودم مستقل شده، و به سفر خارج رفته بودم. نه به‌اصطلاح آن روزها برای تکمیل تحصیلات؛ بلکه فقط برای اینکه میل سیر و سفر در دلم افتاده بود. جوان و تندرست و بانشاط بودم، بی‌چیز هم نبودم و غصه‌ها و دردسرهای زندگی هنوز به سراغم نیامده بود. بی‌هیچ برنامه‌ای، هر روزم را بر حسب احوال همان روز می‌گذراندم، هرجور که هوس می‌کردم». داستان «آسیا»ی ایوان تورگنیف این‌طور آغاز می‌شود، داستانی که به همراه داستانی دیگر از او با عنوان «عشق اول» و داستانی از داستایفسکی با نام «دلاور خردسال» در قالب یک کتاب با ترجمه سروش حبیبی در نشر فرهنگ معاصر به چاپ رسیده است.
داستان «آسیا» که شروعش را خواندید، داستانی است که تورگنیف آن را در پاریس نوشت؛ آن‌هم در‌حالی‌که هنگام نوشتنش اغلب بیمار بود و این مسئله مانعی برای نوشتن داستان بود. تورگنیف از هوای بد پاریس در رنج بود و دلش هوای روسیه و دوستانش را کرده بود. آن‌طور که در توضیحات کتاب آمده، این شرایط به قدری برای تورگنیف سخت بود که او چند بار می‌خواست کار نویسندگی را به طور کلی کنار بگذارد و ماجرا تا جایی پیش رفت که یک روز همه یادداشت‌ها و طرح‌هایی را که برای داستان‌هایش تهیه کرده بود، پاره کرد و دور ریخت. در آن زمان او در یکی از نامه‌هایش نوشته بود که دیگر هیچ ذوق و انگیزه‌ای برای نویسندگی ندارد. بیماری سخت تورگنیف باعث شد تا او به امید بهبود به لندن و سپس آلمان برود. تورگنیف به قصد درمان در چشمه‌های آب معدنی آلمان به شهر کوچک زین‌تسیگ در کنار راین رفت و داستان «آسیا» یادگار اقامت او در این شهر کوچک در کنار رود راین است. راوی این داستان به خود تورگنیف شباهت زیادی دارد. سروش حبیبی در توضیحاتش نوشته است که تورگنیف آسیا را از روی نمونه آنا پرداخته است و آنا در جهان واقع فرزند عموی تورگنیف بوده است، حاصل عشق این عمو به زنی ایرانی. جز این، تورگنیف در برخی جاهای این داستان به یوگنی آن‌یگین پوشکین هم نظر داشته است.
آن‌طور که پیش‌تر اشاره شد، در کتاب داستان دیگری از تورگنیف هم آمده که «عشق اول» نام دارد. «عشق اول» داستانی است که از جوانی خود تورگنیف مایه گرفته و عنوان کتاب نیز برگرفته از همین داستان است. آن‌گونه که سروش حبیبی نیز در ابتدای این داستان توضیح داده، تورگنیف در اینجا ماجرای یک دلدادگی واقعی را به صورت داستان روایت کرده است. دختری که در «عشق اول» زیناییدا نام دارد در واقع یکاترینا لوونا شاخوفسکایا نام داشته و پرنسسی بی‌چیز بوده است. این پرنسس دستی در شاعری داشته و شعرهایش را منتشر می‌کرده است. پدر تورگنیف معشوق این پرنسس بوده است. پدر تورگنیف مردی جذاب بوده و با مادر تورگنیف که زنی مسن‌تر بوده، به طمع پول ازدواج کرده بود. ماجرای عشق میان پدر تورگنیف و این پرنسس چیزی پنهان هم نبوده است. «عشق اول» از‌جمله داستان‌های درخور‌ توجه تورگنیف است؛ با‌این‌حال برخی منتقدان از منظری متفاوت به این داستان خرده گرفته‌اند. در ابتدای داستان درباره این مسئله آمده که: «بعضی از منتقدان، البته پس از ستودن هنر داستان‌پردازی نویسنده و تحلیل زیبا و ظریف عشق یک نوجوان و توصیف احوال زیناییدا، از او عیب گرفته‌اند که نویسنده به مسائل بزرگ سیاسی و اجتماعی روز روسیه کاری نداشته است و هیچ‌یک از اشخاص داستان نیست که خواننده را به‌راستی مجذوب همت و حمیت انسانی خود کند و بر دل اثری بگذارد یا از حیث اخلاقی درخشان باشد»؛ با‌این‌حال «عشق اول» از داستان‌های خواندنی تورگنیف به‌ شمار می‌رود.
در این کتاب، در کنار دو داستان تورگنیف، داستانی هم از داستایفسکی با نام «دلاور خردسال» منتشر شده که حبیبی این را نیز از زبان اصلی به فارسی برگردانده است. سروش حبیبی بخشی از مهم‌ترین رمان‌های داستایفسکی را از زبان روسی به فارسی ترجمه کرده که همگی آنها هم ترجمه‌هایی درخور ‌توجه هستند. در اینجا یکی از داستان‌های داستایفسکی را با ترجمه او می‌خوانیم. «دلاور خردسال» این‌طور آغاز می‌شود: «چیزی به یازده‌ سالگی‌ام نمانده بود. تابستان بود و مرا به ملک یکی از خویشان‌مان آقای ت، در نزدیکی مسکو به مهمانی فرستاده بودند، تا ماه ژوئیه را آنجا بگذرانم. پنجاه نفری مهمان گرد آمده بودند، شاید هم بیشتر... درست یادم نیست، نشمردم. هنگامه‌ای بود: شور و سرور بود و بگو و بخند و بزن و بکوب. انگاری جشنی، که قرار نبود روزی پایان یابد. به آن می‌مانست که میزبان ما قسم خورده باشد که ثروت هنگفت خود را هر طور شده آتش بزند، و هرچه زودتر بهتر، و چندی پیش موفق شد و به مقصود خود رسید، و شنیدم که پاک به خاک سیاه نشسته و آهی برایش نمانده است که با ناله سودا کند».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها