|

دستگاه کارتخوان و 3 ساعت پراضطراب

بابک زمانی. نورولوژیست

بعدازظهر درست همان وقتی ‌که هوای تابستان خوب پخته می‌شود درحالی‌که زیرِ «گان»، تنم در عرق نشسته، صورتم با ماسک به هم چسبیده، پیشانی‌ام زیر شیلد، سوزشی غریب پیدا کرده و دستکش‌ها آشکارا در دست‌هایم تنگی می‌کنند، در حال گفت‌وگو و معاینه خانم ٩٠ساله‌ای هستم که اختلال حافظه و بی‌قراری پیدا کرده‌اند و بستگان البته خیلی نگران آلزایمر هستند که حق‌ دارند و به‌علاوه به‌تازگی هم با خانه‌نشینی‌های کرونا با بی‌قراری‌های ایشان مشکل خواب پیدا کرده‌اند که صدالبته باز هم حق‌ دارند.

ناگهان منشی زنگ می‌زند که:
«دکتر دستگاه پوز قطع‌ شده» و اضافه می‌کند خودش همه سیم‌ها را امتحان کرده.
می‌گویم: «به علی آقا زنگ بزنین».
می‌گوید: «زنگ زدیم. می‌گه الان شهران سرِ کاره، امروز نمی‌تونه بیاد. تقاضا کردم هر طور شده بیاد».
چاره‌ای نیست خودم می‌روم و دستگاه کارتخوان را بدون آنکه کوچک‌ترین اطلاعی داشته باشم بی‌نتیجه وارسی می‌کنم و ناامید به اتاق خودم برمی‌گردم و روی صندلی می‌نشینم. هنوز روی صندلی مستقر نشده‌ام که آنچه می‌ترسیدم رخ می‌دهد. بیماری که تازه به مطب مراجعه کرده، صدایش درمی‌آید و صدا به داخل اتاق هم می‌رسد.
«معلومه دیگه این دکترا برا مالیات کارتخوانشون رو قطع می‌کنن...».
تنها همین کافی نیست كه همراه بیمار داخل اتاق هم‌ صدایش درمی‌آید.
«آقای دکتر من اینجا زندگی نمی‌کنم. اینجا همه دکترها موقع معاینه یکهو اتاق رو ترک می‌کنن؟». البته حق دارند، صمیمانه عذرخواهی می‌کنم و به توضیحات خودم درباره آلزایمر و علل تشدیدکننده توهمات و بی‌قراری‌ها و لزوم توجه به عفونت ادراری و عفونت ریه و به‌ویژه این روزها کووید 19 ادامه می‌دهم. گویا اضطراب كارتخوان صدایم را لرزان و نامطمئن کرده و توالی جملات را اندكی به هم ریخته است. جعفرخان معطل نمی‌شود و بلافاصله می‌گوید: «بالاخره نفهمیدیم ایشان آلزایمر داره یا عفونت یا کرونا... من اینجا زندگی نمی‌كنم. اینجا همه‌چیز همین‌طوریه...». این‌بار منشی هراسان وارد اتاق می‌شود: «آقای دکتر خیلی اعتراض می‌کنن چه کار کنم؟». دختر جوانی است که برای کمک آمده، منشی اصلی به‌دلیل کرونا در قرنطینه است.
می‌گویم: «خب بگو لازم نیست بپردازن. قابلی نداره».
می‌گوید: «قبول نمی‌کنن». البته این ترجمه مؤدبانه جملاتی بود حاکی از اینکه «مگر ما گدا هستیم؟ مالیاتشون را بدن نمی‌خواد به کسی لطف کنن» و طوری گفته بودند که من هم همه را شنیدم.
آقای جعفرخان در حال تکان‌دادن سر هستند، «بفرما بازهم یكی دیگه...» به منشی غیظ می‌كنم كه برو! جعفرخان ادامه می‌دهد: «یعنی ما هم نقدا باید پرداخت کنیم؟ من اینجا دست به پول نمی‌زنم ‌ها!». كلمات را با نوعی غرابت خاص ادا می‌كند. با شرمندگی می‌گویم: «قابل شما را ندارد. ببخشید». آدم خیلی ترسو یا خیلی مبادی آدابی نیستم؛ موضوع این است كه هر جوابی خود جواب به‌دنبال می‌آورد و كار را در عمل دشوارتر می‌كند.
تا سه ساعت اضطراب ادامه داشت، اکثر تازه‌آمدگان به نبود کارتخوان اعتراض می‌کردند و آن را به مالیات ربط می‌دادند. منشی در صندلی خود کز کرده بود و من در آن یال‌و‌کوپال در حال ویزیت بیماران و از دیدگاه خودم محافظت از خود در برابر کرونا بودم و بابت پوز هم به دلایلی كه گفتم تنهاوتنها و از صمیم قلب پوزش می‌خواستم. باید اعتراف کنم خوشبختانه گفت‌وگو با بیماران بعدی «میگرن» و «اپی‌لپسی» كه همه آنها اینجا زندگی می‌كردند، گفت‌وگوهای دشواری نبود!
در ساعت سوم در حال ویزیت یك بیمار مبتلا به ‌ام‌اس برای اولین‌بار هستم. شرح‌حال گرفته‌ام، معاینه كرده‌ام، مدارك را بررسی كرده‌ام و حالا از تشخیص مطمئن شده و دارم آهسته‌آهسته موضوع را توضیح می‌دهم و باید نامه‌ای هم به همكاری كه مشاوره خواسته بنویسم. من چندمین متخصصی هستم كه بیمار را می‌بیند. اتفاقا این‌بار خود همكاران نظرم را خواسته‌اند و نه بیمار! كارهای آسانی نیست، آن‌هم با قطرات عرقی كه زیر این پوشش بیرون می‌ریزند. ناگهان باز صدایی بلند از سالن به اتاق معاینه می‌رسد: «خجالت بكشین! تاكسی كه ما را تا اینجا آورد هم كارتخوان داشت. تازه پول تاكسی دو برابر این مبلغ هم شد. تاكسی مالیات می‌ده آقای دكتر...». آرزو می‌كنم نه منشی و نه هیچ‌كس دیگر هیچ پاسخی ندهد، به‌ویژه درباره مقایسه با تاكسی! یا ویزیت در اروپا و آمریكا كه جعفرخان اشاره می‌كرد و تفاوت پرداخت‌ها، خدا‌خدا می‌كنم هیچ‌كس دیگر هیچ‌چیز نگوید، چون نتیجه‌ای نداشته و بحث دنباله‌دار و روح فرسوده‌تر می‌شود و خوشبختانه از هیچ‌كس صدایی درنمی‌آید. در دل نفرینی نصیب سازنده دیوار كاذب اتاق‌ها می‌كنم و یك بار دیگر یادم می‌آید باید دیوارها را مقاوم به صدا كنم، خیلی چیزها را نباید شنید و از خیلی چیزها نباید مطلع شد!
حدود سه ساعت بعد منشی زنگ زد که: «علی آقا اومد، کارتخوان رو درست کرد و رفت».
«الحمدالله! چی بود؟».
«هیچی می‌گفت سوکتش خراب شده».
«خدا عمرش بده».
سه ساعتِ اضطراب به پایان رسید.

بعدازظهر درست همان وقتی ‌که هوای تابستان خوب پخته می‌شود درحالی‌که زیرِ «گان»، تنم در عرق نشسته، صورتم با ماسک به هم چسبیده، پیشانی‌ام زیر شیلد، سوزشی غریب پیدا کرده و دستکش‌ها آشکارا در دست‌هایم تنگی می‌کنند، در حال گفت‌وگو و معاینه خانم ٩٠ساله‌ای هستم که اختلال حافظه و بی‌قراری پیدا کرده‌اند و بستگان البته خیلی نگران آلزایمر هستند که حق‌ دارند و به‌علاوه به‌تازگی هم با خانه‌نشینی‌های کرونا با بی‌قراری‌های ایشان مشکل خواب پیدا کرده‌اند که صدالبته باز هم حق‌ دارند.

ناگهان منشی زنگ می‌زند که:
«دکتر دستگاه پوز قطع‌ شده» و اضافه می‌کند خودش همه سیم‌ها را امتحان کرده.
می‌گویم: «به علی آقا زنگ بزنین».
می‌گوید: «زنگ زدیم. می‌گه الان شهران سرِ کاره، امروز نمی‌تونه بیاد. تقاضا کردم هر طور شده بیاد».
چاره‌ای نیست خودم می‌روم و دستگاه کارتخوان را بدون آنکه کوچک‌ترین اطلاعی داشته باشم بی‌نتیجه وارسی می‌کنم و ناامید به اتاق خودم برمی‌گردم و روی صندلی می‌نشینم. هنوز روی صندلی مستقر نشده‌ام که آنچه می‌ترسیدم رخ می‌دهد. بیماری که تازه به مطب مراجعه کرده، صدایش درمی‌آید و صدا به داخل اتاق هم می‌رسد.
«معلومه دیگه این دکترا برا مالیات کارتخوانشون رو قطع می‌کنن...».
تنها همین کافی نیست كه همراه بیمار داخل اتاق هم‌ صدایش درمی‌آید.
«آقای دکتر من اینجا زندگی نمی‌کنم. اینجا همه دکترها موقع معاینه یکهو اتاق رو ترک می‌کنن؟». البته حق دارند، صمیمانه عذرخواهی می‌کنم و به توضیحات خودم درباره آلزایمر و علل تشدیدکننده توهمات و بی‌قراری‌ها و لزوم توجه به عفونت ادراری و عفونت ریه و به‌ویژه این روزها کووید 19 ادامه می‌دهم. گویا اضطراب كارتخوان صدایم را لرزان و نامطمئن کرده و توالی جملات را اندكی به هم ریخته است. جعفرخان معطل نمی‌شود و بلافاصله می‌گوید: «بالاخره نفهمیدیم ایشان آلزایمر داره یا عفونت یا کرونا... من اینجا زندگی نمی‌كنم. اینجا همه‌چیز همین‌طوریه...». این‌بار منشی هراسان وارد اتاق می‌شود: «آقای دکتر خیلی اعتراض می‌کنن چه کار کنم؟». دختر جوانی است که برای کمک آمده، منشی اصلی به‌دلیل کرونا در قرنطینه است.
می‌گویم: «خب بگو لازم نیست بپردازن. قابلی نداره».
می‌گوید: «قبول نمی‌کنن». البته این ترجمه مؤدبانه جملاتی بود حاکی از اینکه «مگر ما گدا هستیم؟ مالیاتشون را بدن نمی‌خواد به کسی لطف کنن» و طوری گفته بودند که من هم همه را شنیدم.
آقای جعفرخان در حال تکان‌دادن سر هستند، «بفرما بازهم یكی دیگه...» به منشی غیظ می‌كنم كه برو! جعفرخان ادامه می‌دهد: «یعنی ما هم نقدا باید پرداخت کنیم؟ من اینجا دست به پول نمی‌زنم ‌ها!». كلمات را با نوعی غرابت خاص ادا می‌كند. با شرمندگی می‌گویم: «قابل شما را ندارد. ببخشید». آدم خیلی ترسو یا خیلی مبادی آدابی نیستم؛ موضوع این است كه هر جوابی خود جواب به‌دنبال می‌آورد و كار را در عمل دشوارتر می‌كند.
تا سه ساعت اضطراب ادامه داشت، اکثر تازه‌آمدگان به نبود کارتخوان اعتراض می‌کردند و آن را به مالیات ربط می‌دادند. منشی در صندلی خود کز کرده بود و من در آن یال‌و‌کوپال در حال ویزیت بیماران و از دیدگاه خودم محافظت از خود در برابر کرونا بودم و بابت پوز هم به دلایلی كه گفتم تنهاوتنها و از صمیم قلب پوزش می‌خواستم. باید اعتراف کنم خوشبختانه گفت‌وگو با بیماران بعدی «میگرن» و «اپی‌لپسی» كه همه آنها اینجا زندگی می‌كردند، گفت‌وگوهای دشواری نبود!
در ساعت سوم در حال ویزیت یك بیمار مبتلا به ‌ام‌اس برای اولین‌بار هستم. شرح‌حال گرفته‌ام، معاینه كرده‌ام، مدارك را بررسی كرده‌ام و حالا از تشخیص مطمئن شده و دارم آهسته‌آهسته موضوع را توضیح می‌دهم و باید نامه‌ای هم به همكاری كه مشاوره خواسته بنویسم. من چندمین متخصصی هستم كه بیمار را می‌بیند. اتفاقا این‌بار خود همكاران نظرم را خواسته‌اند و نه بیمار! كارهای آسانی نیست، آن‌هم با قطرات عرقی كه زیر این پوشش بیرون می‌ریزند. ناگهان باز صدایی بلند از سالن به اتاق معاینه می‌رسد: «خجالت بكشین! تاكسی كه ما را تا اینجا آورد هم كارتخوان داشت. تازه پول تاكسی دو برابر این مبلغ هم شد. تاكسی مالیات می‌ده آقای دكتر...». آرزو می‌كنم نه منشی و نه هیچ‌كس دیگر هیچ پاسخی ندهد، به‌ویژه درباره مقایسه با تاكسی! یا ویزیت در اروپا و آمریكا كه جعفرخان اشاره می‌كرد و تفاوت پرداخت‌ها، خدا‌خدا می‌كنم هیچ‌كس دیگر هیچ‌چیز نگوید، چون نتیجه‌ای نداشته و بحث دنباله‌دار و روح فرسوده‌تر می‌شود و خوشبختانه از هیچ‌كس صدایی درنمی‌آید. در دل نفرینی نصیب سازنده دیوار كاذب اتاق‌ها می‌كنم و یك بار دیگر یادم می‌آید باید دیوارها را مقاوم به صدا كنم، خیلی چیزها را نباید شنید و از خیلی چیزها نباید مطلع شد!
حدود سه ساعت بعد منشی زنگ زد که: «علی آقا اومد، کارتخوان رو درست کرد و رفت».
«الحمدالله! چی بود؟».
«هیچی می‌گفت سوکتش خراب شده».
«خدا عمرش بده».
سه ساعتِ اضطراب به پایان رسید.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها