|

ابراهیم گلستان، «نامه به سیمین» و نقب‌زدن به اعماق

مردی که وطنش را با خود برد

شیما بهره‌مند

اگر نبود اصرار و ابرام دیگران، همان کسانی که از قضای روزگار نامه ابراهیم گلستان به سیمین دانشور را خوانده بودند، اکنون «نامه به سیمین» منتشر نشده بود و حرف‌های گلستان در ذهن خودش می‌ماند و در ضمیر سیمین زیر خروارها خاک مدفون می‌شد و گلستان، همان نویسنده و فیلم‌سازی می‌ماند که در مصاحبه‌ها و خاطراتش با بی‌پروایی و بدون هر رودربایستی و تعارف‌های مرسوم، شخصیت‌های فرهنگی و سیاسی مشهور و افکار و کردارشان را نشانه می‌رفت و به‌صراحتی بی‌بدیل به نقد می‌کشاند. «نامه به سیمین» هم از انتقادات صریح او انباشته است اما اینجا گلستان خطاب به سیمین دانشور، دوست و هم‌شهری قدیم می‌نویسد، بدون پروای چاپ و انتشار. متنی سرشار از خاطرات شخصی‌ و نظراتش درباره آدم‌ها و وقایع روزگارش و البته تاریخ و گذشته‌ای که به‌قول خودش بدون شناخت آن نمی‌توان اکنون را درک کرد. «نامه به سیمین از خاطره‌نویسی یک نویسنده فراتر می‌رود تا حدی که می‌توان از اهمیت تاریخی نامه سخن گفت؛ چراکه ابراهیم گلستان نویسنده/روشنفکری بوده است در میانه صحنه دوره پُررخداد تاریخ معاصر ما که شخصیت‌های مهم و بانفوذ و تأثیرگذاری در آن زیستند و سنت روشنفکری ما را رقم زدند، چنان‌ تأثیری که تا امروز ما تداوم یافت. این متن اما بیش از آنکه نامه‌ای خطاب به سیمین است، نوعی تک‌گویی ابراهیم گلستان است خاصه که گویا نامه جوابی در پی ندارد، به قول راوی «مد و مه» «ایکاش این حرف‌ها مبادله‌ای بود با یک نفر دیگر، اما در این اتاق که منم با خودم در آینه، من با خودم در ذهن، و حرف‌های من درباره مطالبی است که امروز در دنیا دیگر کهنه شده‌ست. گفتم، تقصیر جغرافی‌ست».
تا صفحه بیست‌وپنج نامه نوعی مقدمه است و حال‌پرسی و نقل چند قصه ناب از دوران کودکی گلستان. بعد، او می‌رود سراغ حرف‌های سیمین دانشور و از ترک وطن آغاز می‌کند که به‌قول سیمین «مهاجرت بی‌دلیل» بوده، حال‌آنکه گلستان دلایلی چند برایش ردیف می‌کند، گرچه باور دارد که از یک تکه خاک به خاک دیگر رفتن هجرت نیست و برای ماندن دیگر دلیلی نداشت و می‌نویسد آدم در حقارت‌های غریبه زندگی کند کمتر درد می‌کشد تا در حقارت‌های خود. بار نخست سال 1967 (1346) است که گلستان ایران را ترک می‌کند یا به‌قول خودش می‌آید بیرون. «قرار بود فردای روزی که شاه تاج‌گذاری داشت حرکت کنم اما باور می‌کنی که تماشای تاج‌گذاری در تلویزیون عملا ناخوشم کرد و یک هفته خوابیدم. بعد رفتم». هفت، هشت ماه بعد گلستان بازمی‌گردد. آن روزها «مملکت چهارنعله رو به سقوط» بود. اما مسئله او ازهم‌پاشیدن دستگاه سیاسی نیست، بلکه از این واهمه دارد که قوامِ فکری‌ای که داشت نیمه‌بند می‌شد، از دست برود. قوامِ فکری‌ای که به‌تعبیر گلستان «با هوچی‌بازی‌های نسل خود من و نسل بعد از من به‌کلی ترک برداشته بود و می‌دیدی که دارد می‌رود» و نشانیِ «مد و مه» را می‌دهد که همان سال درآمد و تصویر این تباهی است و قیقاج‌خوردن مدام. داستان در تاریکی شب، از یکی از هشت اتاق یک ساختمان آغاز می‌شود که خانه راوی است، در زیر نخل‌ها و درختان سایه‌دار استوایی پُرخار که نزدیک به شصت ساختمان می‌شود همه یک‌شکل با بام‌های نیمه‌گردِ گل‌آلود که از روزگار جنگ به‌جا مانده و امروز خانه تازه‌آمده‌هایی است که کارمند رتبه‌دار شرکت‌اند. راوی در شبی سنگین و خیس با مشامی آکنده از بوی گند آب و نفتی که روی شط از نشد شیر و لوله پراکنده، تک‌وتنها نشسته و خاطره عباس را به‌یاد می‌آورد که یک هفته پیش مرده است. مردی با نیشخند احمقانه و دندان زرد و پای برهنه که کردارش خلاف‌ عادت بوده؛ روی دو دست وارونه راه می‌رفته، هر‌روز یواشکی از خانه‌های همسایه قالب یخ کش می‌رفته و می‌شکسته و می‌گذاشته روی جیره کارمندان تنهای شرکت نفت که روزی یک نصفه یخ بوده و شب‌ها کشیک می‌داده تا بساط سرکیسه‌‌کردن پاسبان‌ها را به‌هم بزند و آرزویش داشتن دوچرخه‌ای بوده که نصف پولش را کارمندان به او دادند و بقیه‌اش را جور کرده و خریده بود و فردایش با همان دوچرخه زیر ماشین رفته و چنان له شده بود که با اره و چکش درآورده بودندش. راوی از قیقاج‌رفتن عباس می‌گوید در تاریکی و این گیج‌خوردن مدام سرایت پیدا می‌کند به دیگران، به آدم‌های داستان و نشد می‌کند به بیرون از داستان: «قیقاج می‌زدی، قیقاج می‌زنیم، تو روی چرخ بودی و ما در اتاق تاریکیم. تاریکی اتاق همان‌قدر روشن است که مرده بودن تو زندگی‌ست. ما از سبیل تو امید داشتیم. امید داشتن از آدمی خریت است. نارو زدی سبیل، نارو زدی. تقصیر ماست که جبران ناتوانی خود را در هیکل درشت تو دیدیم. باید میان زندگی و وهم خط کشید. با وهم ما حتی هیکل تو را درشت‌تر گرفتیم. تو آن‌قدرها هم هیکل‌درشت نیستی». داستان «مد و مه» در شرجی خفه جنوب در میان مه و بوی مد روایت تباهی فکر است؛ «هذیان و دغدغه جای تصور و اندیشه را گرفته است. این فکر نیست، کابوس است. این کار نیست، این تلاطم بیماری‌ست. این تصویر واقعیات است. ما در میان جفتک و قیقاج رفتیم زیر چرخ». و البته در پس پشت تمام خطوط نامه گلستان که روایتی است از سرخوردگی تاریخی و قیقاج‌خوردن فکری و در را به روی راستی بستن و درست را در خفا و تیرگی به‌بند‌کشیدن، امید به آدم هست که «همیشه خیر از میان خرابه‌ها درآورده است». از این‌رو خطاب به سیمین می‌نویسد باید دوباره به‌دقت دید، نباید گفت وقت دیگر گذشته است و نوبت ما رفته است. «حساب با خودت که دیر نیست. فرصت تا نبض می‌زند باقی است». به‌اعتقاد گلستان آدم به معرفت شده آدم. «از تفریق و جمع روزگار حاصل همیشه معرفت بوده است، خیر و صلاح و روشنی بوده است - حتی اگر مناطق تاریک تازه‌ای که از آن پیش‌تر نبوده است کشف و شناخته می‌گشته است. آدم را در تقسیم‌بندی‌های مرزی ناپایدار سیاسی به چشم نیاور. پرسپکتیو باید داشت. تاریخ را به‌یاد بیاور نه تیک‌تاک ساعت را. انسانیت که مطرح است عمرش درازتر است از عمر یک انسان. میزان وقت آدمی برابر نیست با میزان وقت یک آدم. یک قطعه از یک راه راه رسیدن نیست؛ جزئی از این راه است. در تاریخ یا در تاریکی‌های سنت جست‌وجو کردن تنها برای حذر از کثافت و گمراهی باید باشد». عصاره حرف و فکرِ گلستان در داستان‌هایش، در فیلم‌هایش و در همین نامه‌اش به سیمین، شاید همین دیدن است و بینایی و این بینایی به‌قول راوی «مد و مه» چیزی جداست از ظلمت. تاریکی را هم باید به چشم دید. برای دیدن روز کافی نیست، چشم می‌خواهد. کمترین کاری که از دست آدم برمی‌آید دیدن این ظلمت است و حد حقیر محیط حصه‌ هر آدم را تعیین می‌کند. بااین‌حال گلستان، فرهنگ را زمینه زندگی می‌داند که آن را می‌شود همه‌جا برد و نزد او فرهنگ وطنی است که با خود برده و سال‌ها در آن خانه کرده است، همین «آقای ابراهیم گلستان که هنوز که هنوز است ذره‌ای از اعتقادات مارکسیستی خود را از دست نداده». اما مهاجرت گلستان به‌تعبیر خودش خیلی پیش از این‌ها، از زمانی آغاز شد که سردبیر اُرگان روزنامه حزب توده بود و وقتی که خواسته بود خود را از حماقت‌ها و آلودگی‌های پرت نجات دهد، یا وقتی فیلم «اسرار گنج دره جنی» را ساخته بود و کسی در مقاله‌ای به‌طعن و انتقاد نوشته بود روشنفکران به آقای گلستان چه هیزم تری فروخته‌اند که این‌همه به آنها بد می‌گوید و گلستان می‌نویسد ما بد نمی‌گفتیم به «روشنفکران»، ما اصلا آنها را به این‌که «روشنفکر» باشند قبول نداشتیم. در آن روزگار بیش از همه فریاد بود و هیاهو و «افسوس که در فریاد‌کشیدن علاج می‌جوییم، و چون قانعیم به این فریاد، چندان چیزی به دست نمی‌آریم... در فریاد‌کشیدن حساب‌‌و‌کتاب از دست می‌رود». کار ادبیات به‌تعبیر رانسیر وانهادن هیاهوها به خطیبان است و نقب‌زدن به عمق جامعه. همان کاری که ابراهیم گلستان در زمانه‌ خود در آثارش انجام داد. زمانه‌ای که صحنه سیاست با به‌عاریت‌گرفتن مفاهیم و تعبیرات و بلاغت پُر است از اهل بلاغت و خطیبانی که جای خود را در جامعه و اذهان روشنفکران و افواه عموم باز می‌کنند و گلستان با ترک این صحنه پُرسروصدا به اعماق تاریک سرک کشید تا حقیقت مکتوم را آشکار کند. این رویه بیش از همه شاید در تک‌گویی معروف فیلم «اسرار گنج دره جنی» و نیز تک‌گویی داستان «مد و مه» پدیدار می‌شود. جایی که شط مرده است زیر بار بخار غلیظ خود، در زیر بار رسوب تلخی‌ها و واریزهای شهر به شط، شهری پُر از رسوایی و تنهایی و تلخی و مرگ. اما ماجرا به همین‌جا ختم نمی‌شود. راوی یکباره روی صحنه می‌آید تا زیر قاعده بازی بزند و از عمق تاریکی نشانی کورسویی بدهد که از تحکم مکان جداست. همین تک‌گویی خلاصه همه آن چیزی است که گلستان با پیش‌کشیدن سیاست و تاریخ و خاطراتش در نامه به سیمین بنا دارد بگوید: «اینجا عمر را با شرجی و شمال اندازه می‌گیریم با گرمی و رطوبت، با خاک و مه. حالا مه است و مد. تا وقتی که مد تمام شود، شط دوباره راه افتد از لای این کثافت حاکم چه نقش‌ها که درآید، چه زشتی‌ها. گفتن که صبر باید کرد تا شرایط تاریخ و غیره و غیره، یعنی تقویم را برحسب رنگ اتاق انتخاب فرمودن، چشم‌پوشیدن از تطبیق آن با سال، با این زمان که دنگ! دنگ! هماره تیک‌تیک ساعت از هم می‌پاشد. در معرض تعفن افتادن ازجمله قواعد بازی نیست. این یک تحکم جغرافی‌ست. امروز بُعد زمان یکی‌ست ولی در زمان تفاوت هست. وقتی که نشدهای نفتی و واریزهای شهر در این رگ درشت نمی‌ریخت اینجا هنگام مد فقط مد بود هنگام مه فقط مه بود. اما اکنون من جایی کناره شط ایستاده‌ام که قاذورات شهر را آلوده می‌کند. این را به‌ شکل سرنوشت قبول ندارم. زمانه بد یا خوب، ما بد جایی ایستاد‌ه‌ایم و بدتر اینجا بودن اینجا حالی‌ست مطلقا مربوط به نحوه و اندازه وجود آدم‌ها. ما آن‌قدرها هم وجود نداریم... بردن احاطه می‌خواهد باید در ذهن روشن بود».

اگر نبود اصرار و ابرام دیگران، همان کسانی که از قضای روزگار نامه ابراهیم گلستان به سیمین دانشور را خوانده بودند، اکنون «نامه به سیمین» منتشر نشده بود و حرف‌های گلستان در ذهن خودش می‌ماند و در ضمیر سیمین زیر خروارها خاک مدفون می‌شد و گلستان، همان نویسنده و فیلم‌سازی می‌ماند که در مصاحبه‌ها و خاطراتش با بی‌پروایی و بدون هر رودربایستی و تعارف‌های مرسوم، شخصیت‌های فرهنگی و سیاسی مشهور و افکار و کردارشان را نشانه می‌رفت و به‌صراحتی بی‌بدیل به نقد می‌کشاند. «نامه به سیمین» هم از انتقادات صریح او انباشته است اما اینجا گلستان خطاب به سیمین دانشور، دوست و هم‌شهری قدیم می‌نویسد، بدون پروای چاپ و انتشار. متنی سرشار از خاطرات شخصی‌ و نظراتش درباره آدم‌ها و وقایع روزگارش و البته تاریخ و گذشته‌ای که به‌قول خودش بدون شناخت آن نمی‌توان اکنون را درک کرد. «نامه به سیمین از خاطره‌نویسی یک نویسنده فراتر می‌رود تا حدی که می‌توان از اهمیت تاریخی نامه سخن گفت؛ چراکه ابراهیم گلستان نویسنده/روشنفکری بوده است در میانه صحنه دوره پُررخداد تاریخ معاصر ما که شخصیت‌های مهم و بانفوذ و تأثیرگذاری در آن زیستند و سنت روشنفکری ما را رقم زدند، چنان‌ تأثیری که تا امروز ما تداوم یافت. این متن اما بیش از آنکه نامه‌ای خطاب به سیمین است، نوعی تک‌گویی ابراهیم گلستان است خاصه که گویا نامه جوابی در پی ندارد، به قول راوی «مد و مه» «ایکاش این حرف‌ها مبادله‌ای بود با یک نفر دیگر، اما در این اتاق که منم با خودم در آینه، من با خودم در ذهن، و حرف‌های من درباره مطالبی است که امروز در دنیا دیگر کهنه شده‌ست. گفتم، تقصیر جغرافی‌ست».
تا صفحه بیست‌وپنج نامه نوعی مقدمه است و حال‌پرسی و نقل چند قصه ناب از دوران کودکی گلستان. بعد، او می‌رود سراغ حرف‌های سیمین دانشور و از ترک وطن آغاز می‌کند که به‌قول سیمین «مهاجرت بی‌دلیل» بوده، حال‌آنکه گلستان دلایلی چند برایش ردیف می‌کند، گرچه باور دارد که از یک تکه خاک به خاک دیگر رفتن هجرت نیست و برای ماندن دیگر دلیلی نداشت و می‌نویسد آدم در حقارت‌های غریبه زندگی کند کمتر درد می‌کشد تا در حقارت‌های خود. بار نخست سال 1967 (1346) است که گلستان ایران را ترک می‌کند یا به‌قول خودش می‌آید بیرون. «قرار بود فردای روزی که شاه تاج‌گذاری داشت حرکت کنم اما باور می‌کنی که تماشای تاج‌گذاری در تلویزیون عملا ناخوشم کرد و یک هفته خوابیدم. بعد رفتم». هفت، هشت ماه بعد گلستان بازمی‌گردد. آن روزها «مملکت چهارنعله رو به سقوط» بود. اما مسئله او ازهم‌پاشیدن دستگاه سیاسی نیست، بلکه از این واهمه دارد که قوامِ فکری‌ای که داشت نیمه‌بند می‌شد، از دست برود. قوامِ فکری‌ای که به‌تعبیر گلستان «با هوچی‌بازی‌های نسل خود من و نسل بعد از من به‌کلی ترک برداشته بود و می‌دیدی که دارد می‌رود» و نشانیِ «مد و مه» را می‌دهد که همان سال درآمد و تصویر این تباهی است و قیقاج‌خوردن مدام. داستان در تاریکی شب، از یکی از هشت اتاق یک ساختمان آغاز می‌شود که خانه راوی است، در زیر نخل‌ها و درختان سایه‌دار استوایی پُرخار که نزدیک به شصت ساختمان می‌شود همه یک‌شکل با بام‌های نیمه‌گردِ گل‌آلود که از روزگار جنگ به‌جا مانده و امروز خانه تازه‌آمده‌هایی است که کارمند رتبه‌دار شرکت‌اند. راوی در شبی سنگین و خیس با مشامی آکنده از بوی گند آب و نفتی که روی شط از نشد شیر و لوله پراکنده، تک‌وتنها نشسته و خاطره عباس را به‌یاد می‌آورد که یک هفته پیش مرده است. مردی با نیشخند احمقانه و دندان زرد و پای برهنه که کردارش خلاف‌ عادت بوده؛ روی دو دست وارونه راه می‌رفته، هر‌روز یواشکی از خانه‌های همسایه قالب یخ کش می‌رفته و می‌شکسته و می‌گذاشته روی جیره کارمندان تنهای شرکت نفت که روزی یک نصفه یخ بوده و شب‌ها کشیک می‌داده تا بساط سرکیسه‌‌کردن پاسبان‌ها را به‌هم بزند و آرزویش داشتن دوچرخه‌ای بوده که نصف پولش را کارمندان به او دادند و بقیه‌اش را جور کرده و خریده بود و فردایش با همان دوچرخه زیر ماشین رفته و چنان له شده بود که با اره و چکش درآورده بودندش. راوی از قیقاج‌رفتن عباس می‌گوید در تاریکی و این گیج‌خوردن مدام سرایت پیدا می‌کند به دیگران، به آدم‌های داستان و نشد می‌کند به بیرون از داستان: «قیقاج می‌زدی، قیقاج می‌زنیم، تو روی چرخ بودی و ما در اتاق تاریکیم. تاریکی اتاق همان‌قدر روشن است که مرده بودن تو زندگی‌ست. ما از سبیل تو امید داشتیم. امید داشتن از آدمی خریت است. نارو زدی سبیل، نارو زدی. تقصیر ماست که جبران ناتوانی خود را در هیکل درشت تو دیدیم. باید میان زندگی و وهم خط کشید. با وهم ما حتی هیکل تو را درشت‌تر گرفتیم. تو آن‌قدرها هم هیکل‌درشت نیستی». داستان «مد و مه» در شرجی خفه جنوب در میان مه و بوی مد روایت تباهی فکر است؛ «هذیان و دغدغه جای تصور و اندیشه را گرفته است. این فکر نیست، کابوس است. این کار نیست، این تلاطم بیماری‌ست. این تصویر واقعیات است. ما در میان جفتک و قیقاج رفتیم زیر چرخ». و البته در پس پشت تمام خطوط نامه گلستان که روایتی است از سرخوردگی تاریخی و قیقاج‌خوردن فکری و در را به روی راستی بستن و درست را در خفا و تیرگی به‌بند‌کشیدن، امید به آدم هست که «همیشه خیر از میان خرابه‌ها درآورده است». از این‌رو خطاب به سیمین می‌نویسد باید دوباره به‌دقت دید، نباید گفت وقت دیگر گذشته است و نوبت ما رفته است. «حساب با خودت که دیر نیست. فرصت تا نبض می‌زند باقی است». به‌اعتقاد گلستان آدم به معرفت شده آدم. «از تفریق و جمع روزگار حاصل همیشه معرفت بوده است، خیر و صلاح و روشنی بوده است - حتی اگر مناطق تاریک تازه‌ای که از آن پیش‌تر نبوده است کشف و شناخته می‌گشته است. آدم را در تقسیم‌بندی‌های مرزی ناپایدار سیاسی به چشم نیاور. پرسپکتیو باید داشت. تاریخ را به‌یاد بیاور نه تیک‌تاک ساعت را. انسانیت که مطرح است عمرش درازتر است از عمر یک انسان. میزان وقت آدمی برابر نیست با میزان وقت یک آدم. یک قطعه از یک راه راه رسیدن نیست؛ جزئی از این راه است. در تاریخ یا در تاریکی‌های سنت جست‌وجو کردن تنها برای حذر از کثافت و گمراهی باید باشد». عصاره حرف و فکرِ گلستان در داستان‌هایش، در فیلم‌هایش و در همین نامه‌اش به سیمین، شاید همین دیدن است و بینایی و این بینایی به‌قول راوی «مد و مه» چیزی جداست از ظلمت. تاریکی را هم باید به چشم دید. برای دیدن روز کافی نیست، چشم می‌خواهد. کمترین کاری که از دست آدم برمی‌آید دیدن این ظلمت است و حد حقیر محیط حصه‌ هر آدم را تعیین می‌کند. بااین‌حال گلستان، فرهنگ را زمینه زندگی می‌داند که آن را می‌شود همه‌جا برد و نزد او فرهنگ وطنی است که با خود برده و سال‌ها در آن خانه کرده است، همین «آقای ابراهیم گلستان که هنوز که هنوز است ذره‌ای از اعتقادات مارکسیستی خود را از دست نداده». اما مهاجرت گلستان به‌تعبیر خودش خیلی پیش از این‌ها، از زمانی آغاز شد که سردبیر اُرگان روزنامه حزب توده بود و وقتی که خواسته بود خود را از حماقت‌ها و آلودگی‌های پرت نجات دهد، یا وقتی فیلم «اسرار گنج دره جنی» را ساخته بود و کسی در مقاله‌ای به‌طعن و انتقاد نوشته بود روشنفکران به آقای گلستان چه هیزم تری فروخته‌اند که این‌همه به آنها بد می‌گوید و گلستان می‌نویسد ما بد نمی‌گفتیم به «روشنفکران»، ما اصلا آنها را به این‌که «روشنفکر» باشند قبول نداشتیم. در آن روزگار بیش از همه فریاد بود و هیاهو و «افسوس که در فریاد‌کشیدن علاج می‌جوییم، و چون قانعیم به این فریاد، چندان چیزی به دست نمی‌آریم... در فریاد‌کشیدن حساب‌‌و‌کتاب از دست می‌رود». کار ادبیات به‌تعبیر رانسیر وانهادن هیاهوها به خطیبان است و نقب‌زدن به عمق جامعه. همان کاری که ابراهیم گلستان در زمانه‌ خود در آثارش انجام داد. زمانه‌ای که صحنه سیاست با به‌عاریت‌گرفتن مفاهیم و تعبیرات و بلاغت پُر است از اهل بلاغت و خطیبانی که جای خود را در جامعه و اذهان روشنفکران و افواه عموم باز می‌کنند و گلستان با ترک این صحنه پُرسروصدا به اعماق تاریک سرک کشید تا حقیقت مکتوم را آشکار کند. این رویه بیش از همه شاید در تک‌گویی معروف فیلم «اسرار گنج دره جنی» و نیز تک‌گویی داستان «مد و مه» پدیدار می‌شود. جایی که شط مرده است زیر بار بخار غلیظ خود، در زیر بار رسوب تلخی‌ها و واریزهای شهر به شط، شهری پُر از رسوایی و تنهایی و تلخی و مرگ. اما ماجرا به همین‌جا ختم نمی‌شود. راوی یکباره روی صحنه می‌آید تا زیر قاعده بازی بزند و از عمق تاریکی نشانی کورسویی بدهد که از تحکم مکان جداست. همین تک‌گویی خلاصه همه آن چیزی است که گلستان با پیش‌کشیدن سیاست و تاریخ و خاطراتش در نامه به سیمین بنا دارد بگوید: «اینجا عمر را با شرجی و شمال اندازه می‌گیریم با گرمی و رطوبت، با خاک و مه. حالا مه است و مد. تا وقتی که مد تمام شود، شط دوباره راه افتد از لای این کثافت حاکم چه نقش‌ها که درآید، چه زشتی‌ها. گفتن که صبر باید کرد تا شرایط تاریخ و غیره و غیره، یعنی تقویم را برحسب رنگ اتاق انتخاب فرمودن، چشم‌پوشیدن از تطبیق آن با سال، با این زمان که دنگ! دنگ! هماره تیک‌تیک ساعت از هم می‌پاشد. در معرض تعفن افتادن ازجمله قواعد بازی نیست. این یک تحکم جغرافی‌ست. امروز بُعد زمان یکی‌ست ولی در زمان تفاوت هست. وقتی که نشدهای نفتی و واریزهای شهر در این رگ درشت نمی‌ریخت اینجا هنگام مد فقط مد بود هنگام مه فقط مه بود. اما اکنون من جایی کناره شط ایستاده‌ام که قاذورات شهر را آلوده می‌کند. این را به‌ شکل سرنوشت قبول ندارم. زمانه بد یا خوب، ما بد جایی ایستاد‌ه‌ایم و بدتر اینجا بودن اینجا حالی‌ست مطلقا مربوط به نحوه و اندازه وجود آدم‌ها. ما آن‌قدرها هم وجود نداریم... بردن احاطه می‌خواهد باید در ذهن روشن بود».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها