وقتى رستم عاشقى مىكند
مهدی افشار . پژوهشگر
شخصیتهای شاهنامه، در این یادداشت نیز با بررسی ویژگیهای دیگری از رستم دستان، ادامه خواهد یافت. در پگاهى از پگاهان تابستان رستم چون از خواب برخاست، احساس كرد غمى در دل دارد كه هرچه درون را كاوید، دلیل آن را بازنیافت، سرانجام به خود نهیب زد كه چاره این اندوه رفتن به نخجیرگاه و افكندن گورخرى و بهدندانگرفتن آن طعمه است. پس كمر بربست و تركش را پر از تیر كرد و همانند شیرى كه در پى شكارى راه مىپوید، سوى مرز توران رخش را شتاب داد. آنگاه که به نزدیكى مرز توران رسید، بیابان را سراسر گور دید و چهرهاش چون گل بشكفت و بر چین پیشانىاش، گشادگى نشاط و شادمانى نشست. پس با تیروكمان و كمند گورى بیفكند و سپس از خاشاك و خار و شاخه جدا شده درختان، آتشى خورشیدوار بیفروخت و چون آتش لهیب كشید، تنه درختى را بهعنوان بابزن برگزید و گور را بر آن بست و بر فراز آتش بگرداند و چون گور بریان شد، آن را پارهپاره کرده، بخورد و تنها چند پاره استخوان بر جاى گذاشت و چون لهیب گرسنگى فرونشست، آرزویى دیگر یافت و آن خفتن بود. پس زین از پشت رخش برگرفت و اسب را به خود وانهاد تا بچمد و بچرد. آنگاه زین را تكیهگاه سر قرار داده، در خوابى آرام رها گشت و از همه اندیشهها و دغدغهها خود را وارهاند. در این هنگام سواران ترك كه تعداد آنان به هفت، هشت نفر مىرسید، به ناگاه هیونى را دیدند، بىآنكه زینى بر پشت داشته یا افساری به دهان گرفته باشد. كوشیدند تا آن را به بند كشند و پس از تلاش بسیار و مجروحشدن یكى دو تن از آنان، كمند بر گردنش افكندند و آن را براى فروش به شهر بردند؛ چون رستم از خواب بیدار شد، هرچه در اطراف خویش جستوجو كرد و هرچه به آواى بلند، رخش را طلبید، او را نیافت. از نیافتن اسب سخت پریشان شد، زین بر دوش افكنده، آسیمهسر راهى سمنگان شد و با خود مىاندیشید كه این ننگ را به كجا برم و چگونه بپوشانم كه پهلوانى بىاسب مانده و دزدان اسب او را ربودهاند و دل را از سر دلتنگى به یكبارگى به غم سپرده بود. رستم با تنى خسته و دلى شكسته بهسوى سمنگان رفت تا شاید در آنجا اسب خویش را بیابد. چون به نزدیكى شهر سمنگان رسید، به شاه آن سامان خبر دادند كه آن تاجبخش پیاده به شهر مىآید، گویا رخش از او رمیده است و بگریخته.
شاه و بزرگان سمنگان به استقبالش شتافتند و در شهر هر آنكه نامى و مقامی داشت به استقبال رستم آمد و رستم را خوشامد گفتند؛ شاه پرسید چه كسى توان و جسارت آن را دارد كه با جهانپهلوان به مقابله برخیزد و نیز افزود: «ما نیكخواه تو هستیم و گوش به فرمان تو ایستادهایم كه تن و ثروت و مكنت ما همه از آن توست». رستم چون سخنان شاه سمنگان را بشنید و در آن سخنان تأمل كرد، گمان بدش برطرف گردید و دانست كه در ناپدیدشدن رخش، نقشى نداشته است. رستم به شاه سمنگان گفت كه رخش او در این مرغزار، بىلگام و افسار مىچریده و مىچمیده كه ربوده شده است و اگر بازیافته شود، سپاسگزار خواهد شد. شاه سمنگان گفت: «اى بزرگوار، كسى جسارت آن را ندارد كه با تو بدینگونه رفتار كند، تو مهمان من باش و آزردگى به دل راه نده، همه كارها به كام تو خواهد شد. امشب را به شادنوشى بنشین و دل را از هر اندیشهاى آزاد دار كه درخشش رخش مانع از آن میشود كه از نگاهها پنهان بماند و چون او اسبى در جهان نیست».
بدو گفت شاه، اى سزاوار مرد/ نیارد كسى با تو این كار كرد / تو مهمان من باش و تندى مكن/ به كام تو گردد سراسر سخن / یك امشب به مى شاد داریم دل/ وز اندیشه آزاد داریم دل/ نماند پى رخش فرخ نهان/ چنان باره نامدار جهان
تهمتن با شنیدن سخنان او شاد شده، آرام گرفت و از هر اندیشه آزاردهندهاى آسوده شد، پس سزاوار دید به خانه او برود و با این نوید، با دلى شاد مهمان او شد. شاه در كاخ خود جایى شایسته برای رستم در نظر گرفت و تا دیرهنگام شب در خدمت رستم بایستاد و بزرگان شهرى و لشكرى نیز به حضور رستم رسیده، او را خوشامد گفتند و آن شب را با ساز و می تا دیرگاه شب بنشستند و سیهچشمان گلرخ و بتان طراز، مى در جامها كردند و چون مست شد، خواب به چشمانش راه یافت، پس خواستار جاى خواب و آرام شد و شاه او را تا خوابگاهش همراهی كرد.
چون پاسى از شب بگذشت و ستاره صبحگاهى بر چرخ گردون ظاهر شد، درِ خوابگاه رستم به نرمى گشوده شد و آوایى را بشنید كه گویى كسى به راز سخن مىگوید. رستم كه پیوسته هشیار مىخوابید، با گشودهشدن در چشم گشود و مشاهده كرد دختركى شمعى خوشبو به دست دارد و در پى او ماهرویى گام به خوابگاه گذاشت كه در تاریكى شب چون خورشید تابان مىدرخشید و پر از رنگوبوى بود و رستم در روشناى شمع، آن چهره خورشیدوش را بدید كه دو ابروی كمان و دو گیسوی كمند داشت و قامتش به بلنداى سرو و به گونهاى متناسب با دیگر اندامش بود. آنچنان فرشتهوش و فرشتهخوى بود كه گویى از خاك بهرهای نگرفته است.
چو یك بهره از تیره شب درگذشت/ شباهنگ بر چرخ گردان بگشت / سخنگفتن آمد نهفته به راز/ در خوابگه نرم كردند باز / یكى بنده شمعى معنبر به دست/ خرامان بیامد به بالینِ مست/ پس پرده اندر یكى ماهروى/ چو خورشید تابان پر از رنگوبوى
رستم از آن همه زیبایى خیره بماند و با دیدن او جهانآفرین را ستایشها كرد و از او پرسید نامش چیست و در این شب تیره چه مىجوید. آن دختر زیباروى پاسخ داد كه تهمینه نام دارد و از آرزو دلش دو نیمه گشته است و افزود كه دخت شاه سمنگان و از پشت دلیران و پهلوانان است و در این گیتى جفتى ندارد و تاكنون كسى آواى او را نشنیده است و چون درباره رستم و پهلوانىهاى او بسیار شنیده و مىداند كه رستم پهلوانى است كه دیو و دد و نهنگ و پلنگ همه از او بیم دارند، دل در گرو او سپرده است، زیرا رستم را مرد افسانههاى خویش مىداند و آنگونه كه شنیده است، آن یل پیلتن را به دل بیمى از هیچكس و هیچچیز نیست و در میدان نبرد هیچ پهلوانى را توان مقابله با او نیست و اگر همین امشب او را بخواهد، دریغ نخواهد كرد و آرزویش این است كه از او صاحب پسرى شود تا پهلوانى چون خود او به دنیا آید. رستم چون سخنان آن هوروش را بشنید، شادمان شد و چون سروى آزاد شد ولى خویشتندارى كرده، فرمان داد تا موبدى پرهنر و آگاه بیاید و او را از پدرش خواستارى كند و چون شاه از درخواست رستم آگاه شد، شادمانه پذیراى پیشنهاد او شد و رستم به شیوهاى بهآیین با آن دختر پیمان
زناشویى بست و شاه سمنگان دختر خویش را به گو پیلتن سپرد و خاندان شاه شادىها كردند و به پاى آنان زر افشاندند و پهلوان را آفرین كردند و گفتند: «این ماه نو بر تو فرخنده باشد و سر بداندیشانت بر خاك افكنده». روز دیگر چون خورشید تابان نیزههاى نور را بر سمنگان رها كرد، رستم مهرهاى را كه به بازو داشت و در جهان شهره بود، به تهمینه داد و گفت: «این مهره را داشته باش و اگر روزگار دخترى به ما ارزانی داشت، آن را به نشانه نیكاخترى به گیسوى او ببند و و اگر تقدیر پسری را رقم زد، بهعنوان نشان پدر بر بازوى او ببند كه مىدانم چون تهمینه پسرى آورد، به بالاى سام نریمان خواهد بود و خلقوخوى كریمان را خواهد داشت». و چون خورشید رخشنده زمین را به مهر بیاراست، رستم همسر خویش را به آغوش كشیده، با او بدرود گفت و بسیار بر چشم و سر او بوسه زد و آن پریچهر، گریان از او جدا شد و دل به اندوه سپرد. در این هنگام به رستم مژده دادند كه رخش را یافتهاند و دل گو پیلتن از این سخن بسیار شاد شد، او را نوازشها داد و رخش نیز با دیدن رستم شادىها كرد.
چو خورشید تابان ز چرخ بلند/ همى خواست افكند رخشان كمند/ به بازوى رستم یكى مهره بود/ كه آن مهره اندر جهان شهره بود / بدو داد و گفتش كه این را بدار/ اگر دختر آمد تو را روزگار / بگیر و به گیسوى او بر بدوز/ به نیكاختر و فال گیتى فروز / ور ایدونك آید ز اختر پسر/ ببندش به بازو نشان پدر
شخصیتهای شاهنامه، در این یادداشت نیز با بررسی ویژگیهای دیگری از رستم دستان، ادامه خواهد یافت. در پگاهى از پگاهان تابستان رستم چون از خواب برخاست، احساس كرد غمى در دل دارد كه هرچه درون را كاوید، دلیل آن را بازنیافت، سرانجام به خود نهیب زد كه چاره این اندوه رفتن به نخجیرگاه و افكندن گورخرى و بهدندانگرفتن آن طعمه است. پس كمر بربست و تركش را پر از تیر كرد و همانند شیرى كه در پى شكارى راه مىپوید، سوى مرز توران رخش را شتاب داد. آنگاه که به نزدیكى مرز توران رسید، بیابان را سراسر گور دید و چهرهاش چون گل بشكفت و بر چین پیشانىاش، گشادگى نشاط و شادمانى نشست. پس با تیروكمان و كمند گورى بیفكند و سپس از خاشاك و خار و شاخه جدا شده درختان، آتشى خورشیدوار بیفروخت و چون آتش لهیب كشید، تنه درختى را بهعنوان بابزن برگزید و گور را بر آن بست و بر فراز آتش بگرداند و چون گور بریان شد، آن را پارهپاره کرده، بخورد و تنها چند پاره استخوان بر جاى گذاشت و چون لهیب گرسنگى فرونشست، آرزویى دیگر یافت و آن خفتن بود. پس زین از پشت رخش برگرفت و اسب را به خود وانهاد تا بچمد و بچرد. آنگاه زین را تكیهگاه سر قرار داده، در خوابى آرام رها گشت و از همه اندیشهها و دغدغهها خود را وارهاند. در این هنگام سواران ترك كه تعداد آنان به هفت، هشت نفر مىرسید، به ناگاه هیونى را دیدند، بىآنكه زینى بر پشت داشته یا افساری به دهان گرفته باشد. كوشیدند تا آن را به بند كشند و پس از تلاش بسیار و مجروحشدن یكى دو تن از آنان، كمند بر گردنش افكندند و آن را براى فروش به شهر بردند؛ چون رستم از خواب بیدار شد، هرچه در اطراف خویش جستوجو كرد و هرچه به آواى بلند، رخش را طلبید، او را نیافت. از نیافتن اسب سخت پریشان شد، زین بر دوش افكنده، آسیمهسر راهى سمنگان شد و با خود مىاندیشید كه این ننگ را به كجا برم و چگونه بپوشانم كه پهلوانى بىاسب مانده و دزدان اسب او را ربودهاند و دل را از سر دلتنگى به یكبارگى به غم سپرده بود. رستم با تنى خسته و دلى شكسته بهسوى سمنگان رفت تا شاید در آنجا اسب خویش را بیابد. چون به نزدیكى شهر سمنگان رسید، به شاه آن سامان خبر دادند كه آن تاجبخش پیاده به شهر مىآید، گویا رخش از او رمیده است و بگریخته.
شاه و بزرگان سمنگان به استقبالش شتافتند و در شهر هر آنكه نامى و مقامی داشت به استقبال رستم آمد و رستم را خوشامد گفتند؛ شاه پرسید چه كسى توان و جسارت آن را دارد كه با جهانپهلوان به مقابله برخیزد و نیز افزود: «ما نیكخواه تو هستیم و گوش به فرمان تو ایستادهایم كه تن و ثروت و مكنت ما همه از آن توست». رستم چون سخنان شاه سمنگان را بشنید و در آن سخنان تأمل كرد، گمان بدش برطرف گردید و دانست كه در ناپدیدشدن رخش، نقشى نداشته است. رستم به شاه سمنگان گفت كه رخش او در این مرغزار، بىلگام و افسار مىچریده و مىچمیده كه ربوده شده است و اگر بازیافته شود، سپاسگزار خواهد شد. شاه سمنگان گفت: «اى بزرگوار، كسى جسارت آن را ندارد كه با تو بدینگونه رفتار كند، تو مهمان من باش و آزردگى به دل راه نده، همه كارها به كام تو خواهد شد. امشب را به شادنوشى بنشین و دل را از هر اندیشهاى آزاد دار كه درخشش رخش مانع از آن میشود كه از نگاهها پنهان بماند و چون او اسبى در جهان نیست».
بدو گفت شاه، اى سزاوار مرد/ نیارد كسى با تو این كار كرد / تو مهمان من باش و تندى مكن/ به كام تو گردد سراسر سخن / یك امشب به مى شاد داریم دل/ وز اندیشه آزاد داریم دل/ نماند پى رخش فرخ نهان/ چنان باره نامدار جهان
تهمتن با شنیدن سخنان او شاد شده، آرام گرفت و از هر اندیشه آزاردهندهاى آسوده شد، پس سزاوار دید به خانه او برود و با این نوید، با دلى شاد مهمان او شد. شاه در كاخ خود جایى شایسته برای رستم در نظر گرفت و تا دیرهنگام شب در خدمت رستم بایستاد و بزرگان شهرى و لشكرى نیز به حضور رستم رسیده، او را خوشامد گفتند و آن شب را با ساز و می تا دیرگاه شب بنشستند و سیهچشمان گلرخ و بتان طراز، مى در جامها كردند و چون مست شد، خواب به چشمانش راه یافت، پس خواستار جاى خواب و آرام شد و شاه او را تا خوابگاهش همراهی كرد.
چون پاسى از شب بگذشت و ستاره صبحگاهى بر چرخ گردون ظاهر شد، درِ خوابگاه رستم به نرمى گشوده شد و آوایى را بشنید كه گویى كسى به راز سخن مىگوید. رستم كه پیوسته هشیار مىخوابید، با گشودهشدن در چشم گشود و مشاهده كرد دختركى شمعى خوشبو به دست دارد و در پى او ماهرویى گام به خوابگاه گذاشت كه در تاریكى شب چون خورشید تابان مىدرخشید و پر از رنگوبوى بود و رستم در روشناى شمع، آن چهره خورشیدوش را بدید كه دو ابروی كمان و دو گیسوی كمند داشت و قامتش به بلنداى سرو و به گونهاى متناسب با دیگر اندامش بود. آنچنان فرشتهوش و فرشتهخوى بود كه گویى از خاك بهرهای نگرفته است.
چو یك بهره از تیره شب درگذشت/ شباهنگ بر چرخ گردان بگشت / سخنگفتن آمد نهفته به راز/ در خوابگه نرم كردند باز / یكى بنده شمعى معنبر به دست/ خرامان بیامد به بالینِ مست/ پس پرده اندر یكى ماهروى/ چو خورشید تابان پر از رنگوبوى
رستم از آن همه زیبایى خیره بماند و با دیدن او جهانآفرین را ستایشها كرد و از او پرسید نامش چیست و در این شب تیره چه مىجوید. آن دختر زیباروى پاسخ داد كه تهمینه نام دارد و از آرزو دلش دو نیمه گشته است و افزود كه دخت شاه سمنگان و از پشت دلیران و پهلوانان است و در این گیتى جفتى ندارد و تاكنون كسى آواى او را نشنیده است و چون درباره رستم و پهلوانىهاى او بسیار شنیده و مىداند كه رستم پهلوانى است كه دیو و دد و نهنگ و پلنگ همه از او بیم دارند، دل در گرو او سپرده است، زیرا رستم را مرد افسانههاى خویش مىداند و آنگونه كه شنیده است، آن یل پیلتن را به دل بیمى از هیچكس و هیچچیز نیست و در میدان نبرد هیچ پهلوانى را توان مقابله با او نیست و اگر همین امشب او را بخواهد، دریغ نخواهد كرد و آرزویش این است كه از او صاحب پسرى شود تا پهلوانى چون خود او به دنیا آید. رستم چون سخنان آن هوروش را بشنید، شادمان شد و چون سروى آزاد شد ولى خویشتندارى كرده، فرمان داد تا موبدى پرهنر و آگاه بیاید و او را از پدرش خواستارى كند و چون شاه از درخواست رستم آگاه شد، شادمانه پذیراى پیشنهاد او شد و رستم به شیوهاى بهآیین با آن دختر پیمان
زناشویى بست و شاه سمنگان دختر خویش را به گو پیلتن سپرد و خاندان شاه شادىها كردند و به پاى آنان زر افشاندند و پهلوان را آفرین كردند و گفتند: «این ماه نو بر تو فرخنده باشد و سر بداندیشانت بر خاك افكنده». روز دیگر چون خورشید تابان نیزههاى نور را بر سمنگان رها كرد، رستم مهرهاى را كه به بازو داشت و در جهان شهره بود، به تهمینه داد و گفت: «این مهره را داشته باش و اگر روزگار دخترى به ما ارزانی داشت، آن را به نشانه نیكاخترى به گیسوى او ببند و و اگر تقدیر پسری را رقم زد، بهعنوان نشان پدر بر بازوى او ببند كه مىدانم چون تهمینه پسرى آورد، به بالاى سام نریمان خواهد بود و خلقوخوى كریمان را خواهد داشت». و چون خورشید رخشنده زمین را به مهر بیاراست، رستم همسر خویش را به آغوش كشیده، با او بدرود گفت و بسیار بر چشم و سر او بوسه زد و آن پریچهر، گریان از او جدا شد و دل به اندوه سپرد. در این هنگام به رستم مژده دادند كه رخش را یافتهاند و دل گو پیلتن از این سخن بسیار شاد شد، او را نوازشها داد و رخش نیز با دیدن رستم شادىها كرد.
چو خورشید تابان ز چرخ بلند/ همى خواست افكند رخشان كمند/ به بازوى رستم یكى مهره بود/ كه آن مهره اندر جهان شهره بود / بدو داد و گفتش كه این را بدار/ اگر دختر آمد تو را روزگار / بگیر و به گیسوى او بر بدوز/ به نیكاختر و فال گیتى فروز / ور ایدونك آید ز اختر پسر/ ببندش به بازو نشان پدر