|

عصب- سرمایه‌داری (نوروکاپیتالیسم) وارد می‌شود!

عبدالرحمن نجل‌رحیم. مغزپژوه

در مملکت ما پیشوند «نورو» به «عصب» ترجمه شده است؛ به همین دلیل معادل عصب‌شناسی را به‌جای نورولوژی و عصب‌پژوهی را به‌جای نوروساینس ساخته‌ایم. بازار که داغ‌تر شد، رشته‌های ترکیبی دیگری چون عصب‌ـ روان‌شناسی (نوروپسیکولوژی)، عصب ـ‌روان‌پزشکی (نوروپسکیاتری) هم پا گرفتند و بعد نیز این موج به فلسفه و اخلاق رسید و نوروفیلاسفی و نورواتیکس پیدا کردیم. اما کار به همین‌جا خاتمه پیدا نکرد. دست نامرئی اما توانای سرمایه، توانست «نورو» را به سایر شئونات زندگی انسانی چون کامپیوتر (رایانه)، استتیک (زیبایی‌شناسی)، مدیریت، آموزش‌وپرورش متصل کند و در‌نهایت نیز آن را به دامن اقتصاد و سیاست برساند تا بالاخره در آغوش مام سرمایه‌داری با نام پر‌ابهت نوروکاپیتالیسم، به رشد امروزین خود ادامه دهد. حالا باید دید این عشق و علاقه به «عصب» یا «نورو» در جوامع پیشرفته سرمایه‌داری و اقمارش از کجا می‌آید؟ آیا عشق به علم و پژوهش بوده که چنین مرزهای آکادمیک را با بولدزر از سر راه برداشته و توسعه بینارشته‌ای راه انداخته است؟ یا «نورو» نام «براند» کالایی بین‌المللی است که به امید سودآوری لایزال، به جهان سرمایه راه یافته است؟ به نظر دو نفر از اندیشمندان منتقد در این زمینه، جن اسلبی و شون گالاگر در مجله فرهنگ و جامعه (۲۰۱۴)، از سال ۱۹۸۰ به بعد ما شاهد بروز زیست‌جهان اجتماعی - تکنولوژیکی هستیم که اقتصاد سرمایه‌داری خود را در میانه میدان پژوهش‌های عصب و مغزپژوهی می‌بیند؛ به عبارتی، پشتیبان‌های مالی و مشتری‌های این براند گسترش‌یابنده، سرمایه‌داران هستند. چون اقتصاد امروز دیگر اقتصاد تولید نیست بلکه اقتصاد حدس‌و‌گمان است؛ یعنی شرط‌بندی اصلی روی آینده سودآوری است. ترکیب تکنولوژی کامپیوتری، اینترنت، گوشی موبایل و سایر وسایلی که می‌توانند به اعضای بدن انسان از‌جمله به مغز انسان وصل شوند و وسایل تصویربرداری و نقشه‌برداری مغزی، ابزار تکنولوژیک اندازه‌گیری‌های در سطح مولکولی و ژنتیکی، رشد کارخانجات داروسازی در ساختن انواع داروهایی که بر رفتار تأثیر می‌گذارند، همه در حول عصب‌پژوهی باعث شده است تا توجه سرمایه برای تأمین سود در آینده، هر چه بیشتر به این حیطه جلب شود. به‌طوری‌که می‌توان گفت در بسیاری موارد منطق بازار است که پژوهش علمی در زمینه عصب پژوهی یا صنعت «نورو» را پیش می‌برد و متأسفانه موضوعات پژوهشی را در حول تأمین منافع، حتی در سطح آکادمیک تعیین می‌کند. به‌طوری‌که امروزه عرضه مقاله علمی و تقاضای بودجه علمی برای کار پژوهشی نیز مانند کار تبلیغ کالا باید جذاب و مشتری‌پسند باشد. انسان به‌تدریج در حال تقلیل پیدا‌کردن به ابژه یا ماشین خوش‌دست است که باید در چفت‌وبست خاص منفردانه و اتمیزه در شبکه عظیم سرمایه کار کند. در این معرکه است که عصب فلسفه (نوروفیلاسفی) ادعایی نیز به فیزیکالیسم محض کشانده می‌شود؛ به‌طوری‌که تجربیات ذهنی از منظر اول‌شخص و قصد‌مندی آگاهانه را نوعی پدیده‌های توهمی می‌پندارد و در بهترین حالت پدیده‌هایی جانبی، بی‌اهمیت و پیرامونی تلقی می‌کند (چرچلند ۲۰۰۲و متسینگر ۲۰۰۹). در این دستگاه فلسفی که به رئالیسم متافیزیکی یا فیزیکالیسم غالب است، انسان در‌نهایت به‌صورت ابژه تعریف می‌شود و سوژه‌بودگی انسان افسانه‌ای بیش نیست.
شون گالاگر به مقاله‌ای در مجله معروف «نورون» اشاره می‌کند که در آن ادعا می‌شود که می‌توان ایماژ‌های ذهنی فردی را باز‌سازی کرد و روی صفحه مانیتور نشان داد. این ادعا توسط دستگاه تبلیغاتی شرکت‌های وابسته در رسانه‌ها چنان بزرگ می‌شود که گویا در 10 سال آینده تکنولوژی رایانه‌ای که به «عصب»‌های مغز وصل خواهند شد، قادر خواهند بود که فکر، ایده‌ها، خیالات افراد را از درون مغزشان بخوانند. نهایتا ادعا این است که در آینده دانشمندان قادر خواهند بود به‌طور مستقیم و دقیق به تصاویر خلق‌شده در مغز یک هنرمند دسترسی پیدا کنند یا می‌توانند برای درمان توهمات بیماران اسکیزوفرنی، پنجره‌هایی مستقیم رو به ذهن آنها تعبیه کنند و از‌طریق ابزارهای الکترونیکی به هیجانات و احساسات پیچیده افراد دست پیدا کنند. بدیهی است که مغزپژوهی اجتماعی و انتقادی با این ادعاهای گزاف که هدف‌های اقتصادی در بازار سرمایه‌داری را دنبال می‌کنند، نمی‌تواند موافق باشد. شکی نیست که ذهن ما به‌واسطه مغز ما بدن‌مند شده است. ذهن از‌طریق بدن با اتصال به ابزار پیشرفته، روابط بیناجسمانی، بیناسوژه‌ای و بینا‌فردی و همچنین از راه ساختن مؤسسات و تولیدات فرهنگی، می‌تواند توسعه و گسترش پیدا کند. هابر ماس درست می‌گوید که بدون فهم بینا‌سوژه‌ای، هیچ عینیتی (ابژکتیویته‌ای) از دانش و معرفت به دست نمی‌آید؛ بنابراین ذهن به درون کاسه سر ما محدود نمی‌شود، حتی با وجود اینکه این مغز ما است که میانجی بزرگ بین بدن و ذهن ما و موجب توسعه ذهن ما در تجربیات جهان زیستی ما است ( توماس فوکس: اکولوژی مغز ۲۰۱۸ ). اگر بخواهیم خلاصه کنیم: در طول زندگی مغز همراه با بدن زیسته ما در مدار چرخش عمودی بین کل و جزء و چرخش عرضی بین درون و بیرون در کنش و ادراک متقابل و چرخشی در پژواک با ذهن دیگری و ابژه‌ها، قادر به ایجاد قصد و معنا، عاملیت (سوژ‌گی) و آگاهی و اراده می‌شود و زیست‌جهان ما شکل می‌گیرد. در این نظام پیچیده نمی‌توان به هوای دور‌زدن، گذر از میان‌بر، کوتاه‌کردن راه، بین مغز و ذهن پل موقت زد و از‌طریق استفاده از الکترود و دستگاه‌های دیژیتال، تصویر‌برداری یا نقشه‌برداری از مغز، برای دستیابی به شناخت واقعی انسان نظری خام‌دستانه و ساده‌لوحانه داد. در این میان، حذف سوژه یا منظر اول و دوم ‌شخص یا عاملیت ذهن (سوبژکتیویته) در معادله مطالعه پژوهشی شناخت و پیرامونی جلوه‌دادن مسئله قصدمندی و آگاهی و مشارکت بینا‌فردی در مغز‌پژوهی اجتماعی، به‌نوعی تن‌در‌دادن به رئالیسم متافیزیکی یا فیزیکالیسم است که در‌نهایت ما را به «انسان ـ ابژه» یا «انسان ـ ماشین» خواهد رساند. این ایده دکارتی را باید کنار گذاشت که شناخت چیزی است که در فضای خصوصی ذهن فردی اتفاق می‌افتد بلکه شناخت به‌طور غیر‌بازنمایانه‌ای در فضای کنش متقابل بینافردی و جمعی اتفاق می‌افتد. بدیهی است که مغز‌پژوهی یا عصب‌پژوهی، به زیست‌جهان امروز ما تعلق دارد و به‌صورت یک مؤسسه شناختی در‌آمده و با ابزار و تشکیلات مختلف می‌خواهد به فهم عمیق‌تر انسان در وجوه مختلف آن برسد. انتقاد حاضر تلاش برای جلوگیری از انحراف در مسیری است که مغزپژوهی برای رسیدن به اهداف انسانی در پیش دارد.
در مملکت ما پیشوند «نورو» به «عصب» ترجمه شده است؛ به همین دلیل معادل عصب‌شناسی را به‌جای نورولوژی و عصب‌پژوهی را به‌جای نوروساینس ساخته‌ایم. بازار که داغ‌تر شد، رشته‌های ترکیبی دیگری چون عصب‌ـ روان‌شناسی (نوروپسیکولوژی)، عصب ـ‌روان‌پزشکی (نوروپسکیاتری) هم پا گرفتند و بعد نیز این موج به فلسفه و اخلاق رسید و نوروفیلاسفی و نورواتیکس پیدا کردیم. اما کار به همین‌جا خاتمه پیدا نکرد. دست نامرئی اما توانای سرمایه، توانست «نورو» را به سایر شئونات زندگی انسانی چون کامپیوتر (رایانه)، استتیک (زیبایی‌شناسی)، مدیریت، آموزش‌وپرورش متصل کند و در‌نهایت نیز آن را به دامن اقتصاد و سیاست برساند تا بالاخره در آغوش مام سرمایه‌داری با نام پر‌ابهت نوروکاپیتالیسم، به رشد امروزین خود ادامه دهد. حالا باید دید این عشق و علاقه به «عصب» یا «نورو» در جوامع پیشرفته سرمایه‌داری و اقمارش از کجا می‌آید؟ آیا عشق به علم و پژوهش بوده که چنین مرزهای آکادمیک را با بولدزر از سر راه برداشته و توسعه بینارشته‌ای راه انداخته است؟ یا «نورو» نام «براند» کالایی بین‌المللی است که به امید سودآوری لایزال، به جهان سرمایه راه یافته است؟ به نظر دو نفر از اندیشمندان منتقد در این زمینه، جن اسلبی و شون گالاگر در مجله فرهنگ و جامعه (۲۰۱۴)، از سال ۱۹۸۰ به بعد ما شاهد بروز زیست‌جهان اجتماعی - تکنولوژیکی هستیم که اقتصاد سرمایه‌داری خود را در میانه میدان پژوهش‌های عصب و مغزپژوهی می‌بیند؛ به عبارتی، پشتیبان‌های مالی و مشتری‌های این براند گسترش‌یابنده، سرمایه‌داران هستند. چون اقتصاد امروز دیگر اقتصاد تولید نیست بلکه اقتصاد حدس‌و‌گمان است؛ یعنی شرط‌بندی اصلی روی آینده سودآوری است. ترکیب تکنولوژی کامپیوتری، اینترنت، گوشی موبایل و سایر وسایلی که می‌توانند به اعضای بدن انسان از‌جمله به مغز انسان وصل شوند و وسایل تصویربرداری و نقشه‌برداری مغزی، ابزار تکنولوژیک اندازه‌گیری‌های در سطح مولکولی و ژنتیکی، رشد کارخانجات داروسازی در ساختن انواع داروهایی که بر رفتار تأثیر می‌گذارند، همه در حول عصب‌پژوهی باعث شده است تا توجه سرمایه برای تأمین سود در آینده، هر چه بیشتر به این حیطه جلب شود. به‌طوری‌که می‌توان گفت در بسیاری موارد منطق بازار است که پژوهش علمی در زمینه عصب پژوهی یا صنعت «نورو» را پیش می‌برد و متأسفانه موضوعات پژوهشی را در حول تأمین منافع، حتی در سطح آکادمیک تعیین می‌کند. به‌طوری‌که امروزه عرضه مقاله علمی و تقاضای بودجه علمی برای کار پژوهشی نیز مانند کار تبلیغ کالا باید جذاب و مشتری‌پسند باشد. انسان به‌تدریج در حال تقلیل پیدا‌کردن به ابژه یا ماشین خوش‌دست است که باید در چفت‌وبست خاص منفردانه و اتمیزه در شبکه عظیم سرمایه کار کند. در این معرکه است که عصب فلسفه (نوروفیلاسفی) ادعایی نیز به فیزیکالیسم محض کشانده می‌شود؛ به‌طوری‌که تجربیات ذهنی از منظر اول‌شخص و قصد‌مندی آگاهانه را نوعی پدیده‌های توهمی می‌پندارد و در بهترین حالت پدیده‌هایی جانبی، بی‌اهمیت و پیرامونی تلقی می‌کند (چرچلند ۲۰۰۲و متسینگر ۲۰۰۹). در این دستگاه فلسفی که به رئالیسم متافیزیکی یا فیزیکالیسم غالب است، انسان در‌نهایت به‌صورت ابژه تعریف می‌شود و سوژه‌بودگی انسان افسانه‌ای بیش نیست.
شون گالاگر به مقاله‌ای در مجله معروف «نورون» اشاره می‌کند که در آن ادعا می‌شود که می‌توان ایماژ‌های ذهنی فردی را باز‌سازی کرد و روی صفحه مانیتور نشان داد. این ادعا توسط دستگاه تبلیغاتی شرکت‌های وابسته در رسانه‌ها چنان بزرگ می‌شود که گویا در 10 سال آینده تکنولوژی رایانه‌ای که به «عصب»‌های مغز وصل خواهند شد، قادر خواهند بود که فکر، ایده‌ها، خیالات افراد را از درون مغزشان بخوانند. نهایتا ادعا این است که در آینده دانشمندان قادر خواهند بود به‌طور مستقیم و دقیق به تصاویر خلق‌شده در مغز یک هنرمند دسترسی پیدا کنند یا می‌توانند برای درمان توهمات بیماران اسکیزوفرنی، پنجره‌هایی مستقیم رو به ذهن آنها تعبیه کنند و از‌طریق ابزارهای الکترونیکی به هیجانات و احساسات پیچیده افراد دست پیدا کنند. بدیهی است که مغزپژوهی اجتماعی و انتقادی با این ادعاهای گزاف که هدف‌های اقتصادی در بازار سرمایه‌داری را دنبال می‌کنند، نمی‌تواند موافق باشد. شکی نیست که ذهن ما به‌واسطه مغز ما بدن‌مند شده است. ذهن از‌طریق بدن با اتصال به ابزار پیشرفته، روابط بیناجسمانی، بیناسوژه‌ای و بینا‌فردی و همچنین از راه ساختن مؤسسات و تولیدات فرهنگی، می‌تواند توسعه و گسترش پیدا کند. هابر ماس درست می‌گوید که بدون فهم بینا‌سوژه‌ای، هیچ عینیتی (ابژکتیویته‌ای) از دانش و معرفت به دست نمی‌آید؛ بنابراین ذهن به درون کاسه سر ما محدود نمی‌شود، حتی با وجود اینکه این مغز ما است که میانجی بزرگ بین بدن و ذهن ما و موجب توسعه ذهن ما در تجربیات جهان زیستی ما است ( توماس فوکس: اکولوژی مغز ۲۰۱۸ ). اگر بخواهیم خلاصه کنیم: در طول زندگی مغز همراه با بدن زیسته ما در مدار چرخش عمودی بین کل و جزء و چرخش عرضی بین درون و بیرون در کنش و ادراک متقابل و چرخشی در پژواک با ذهن دیگری و ابژه‌ها، قادر به ایجاد قصد و معنا، عاملیت (سوژ‌گی) و آگاهی و اراده می‌شود و زیست‌جهان ما شکل می‌گیرد. در این نظام پیچیده نمی‌توان به هوای دور‌زدن، گذر از میان‌بر، کوتاه‌کردن راه، بین مغز و ذهن پل موقت زد و از‌طریق استفاده از الکترود و دستگاه‌های دیژیتال، تصویر‌برداری یا نقشه‌برداری از مغز، برای دستیابی به شناخت واقعی انسان نظری خام‌دستانه و ساده‌لوحانه داد. در این میان، حذف سوژه یا منظر اول و دوم ‌شخص یا عاملیت ذهن (سوبژکتیویته) در معادله مطالعه پژوهشی شناخت و پیرامونی جلوه‌دادن مسئله قصدمندی و آگاهی و مشارکت بینا‌فردی در مغز‌پژوهی اجتماعی، به‌نوعی تن‌در‌دادن به رئالیسم متافیزیکی یا فیزیکالیسم است که در‌نهایت ما را به «انسان ـ ابژه» یا «انسان ـ ماشین» خواهد رساند. این ایده دکارتی را باید کنار گذاشت که شناخت چیزی است که در فضای خصوصی ذهن فردی اتفاق می‌افتد بلکه شناخت به‌طور غیر‌بازنمایانه‌ای در فضای کنش متقابل بینافردی و جمعی اتفاق می‌افتد. بدیهی است که مغز‌پژوهی یا عصب‌پژوهی، به زیست‌جهان امروز ما تعلق دارد و به‌صورت یک مؤسسه شناختی در‌آمده و با ابزار و تشکیلات مختلف می‌خواهد به فهم عمیق‌تر انسان در وجوه مختلف آن برسد. انتقاد حاضر تلاش برای جلوگیری از انحراف در مسیری است که مغزپژوهی برای رسیدن به اهداف انسانی در پیش دارد.
 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها