سنگی بر گوری جلال آلاحمد بهروایتِ احمد غلامی و اميرهوشنگ افتخاريراد
جلال مانیفستِ خود بود
نوشتن درباره جلال آلاحمد بسیار دشوار است؛ داستاننویس- روشنفكری كه داستانها و مقالاتش، مجادله و مناقشه بسیاری را برانگیخته است. بهجرئت میتوان گفت هیچ داستاننویسی بهاندازه جلال آلاحمد روی صحنه نبوده است. گاه در قامت یك روشنفكر چپگرا در حزب توده و گاه بهعنوان چهرهای مدافع سنت در كتاب «غربزدگی». همداستانی جلال آلاحمد با خلیل ملكی و ایجاد جریانی بهنام جریان سوم از او داستاننویسی روشنفكر ساخته است. داستاننویس- روشنفكری كه نوشتنِ داستان فقط بخشی از زندگی اوست. او در سیاست عملگراست و یك پا در میدان سیاست دارد و یك پا در عرصه بحث و نظر. او روشنفكری تندخو و آتشینمزاج است كه بیمحابا همه را از دم تیغ میگذراند حتی خودش را. آلاحمد زندگی سرراستی هم نداشت؛ زندگی خصوصیاش پرآشوب و پرتنش است. از یك منظر میتوان گفت ازدواج او با سیمین دانشور نهتنها آرامش را برایش به ارمغان نیاورد، بلكه بهدلایل خصایص خودِ جلال آلاحمد، این ازدواج هم به یكی از كانونهای بحرانی زندگیاش تبدیل شد، اما او آدمی نبود كه از تجربههای زیستهاش بهراحتی بگذرد، ازهمینرو با نوشتن «سنگی بر گوری» دست روی یكی از نكات ملتهب زندگی خصوصیاش گذاشت. گیرم كه این تجربه، تلخترین تجربیات زندگی او باشد. او جسورانه زندگی و زمانه خودش را در «سنگی بر گوری» روایت كرد؛ روایتی از عقیمبودگی در قالب اعتراف یا واگویی در وضعیت سرگیجه و تهوع. درباره «سنگی بر گوری» با امیرهوشنگ افتخاریراد به گفتوگو نشستهایم كه میخوانید.
احمد غلامی: درباره رمان «سنگی بر گوری» بسیار نوشتهاند، یکی از تفسیرهای که درباره این کتاب به کار میبرند این است که میگویند «سنگی بر گوری» نوشتهای برپایه اعتراف است. این برداشتِ غلطی نیست، چراکه راوی از پنهانیترین زوایای زندگیاش رونمایی میکند. زوایایی که در فرهنگ سنتی جلال و زمانه او بسیار بدیع است. اما «سنگی بر گوری» اعتراف نیست، بیشتر یک سرگیجه یا غثیان یا بهمعنای آشکارتر آن، سرگیجه و تهوع است؛ سرگیجه یا تهوعی نشئتگرفته از موقعیت جلال آلاحمد. بگذار از دورتر شروع کنم. میخواهم برگردم به مشروطه و شرایط روحانیون در همپیمانی روشنفکران و روحانیون که با آن مشروطه ممکن میشود. در آن زمان نه روشنفکران و نه روحانیون برداشتِ درستی از مشروطه و جایگاه خودشان نداشتند. اگر در آن زمان روحانیون و دستگاه شیعه انسجام بیشتری داشت، چهبسا در همان دوران روحانیون به قدرت میرسیدند و حکومت دینی را برپا میکردند. بهجز شیخ فضلالله نوری که آنهم چندان معلوم نیست مخالفتهای سرسختانهاش با مشروطه تا چه میزان از باورها و اعتقاداتش ناشی میشود و تا چه میزان مخالفخوانیهای سیاسی است، مابقیِ روحانیون در بیم و امید مشروطه
را پی میگرفتند. از دیرباز، خاصه در مشروطه، نقش سلبیِ روحانیون بر نقش ایجابی آنها غلبه میکرد. میگفتند چه نباشد؛ آنچه را باید باشد بدیهی میپنداشتند. ارباب قدرت یا شاه درواقع، چه کارهای خلاف شرعی نباید بکند. همین وجهِ سلبی غالب روحانیون، آنان را از حکومتداری در دوره مشروطه بازداشت. آنان سودای حکومت هم نداشتند، اما روشنفکران رویکردشان کاملا ایجابی بود. میگفتند چه باشد. اگرچه از آنچه باید باشد اطلاع دقیق و درستی نداشتند. آنها حکومت میخواستند، اما هژمونیِ لازم را برای برپایی حکومت نداشتند. اما اینها چه ربطی به جلال آلاحمد و «سنگی بر گوری» دارد. داستان بعد از رویکارآمدن رضاشاه شروع میشود. رویکرد ایجابی روشنفکران به ثمر نشسته است و یکی از دلایل همراهی روشنفکرانِ آن دوران با رضاشاه را از همین منظر میتوان پی گرفت. آنها فکر میکردند در مسیر آنچه میخواستند قرار گرفتهاند، گیرم با شخصیتی مستبد و نظامی همچون رضاشاه. بعد از رویکارآمدنِ رضاشاه بود که روحانیون فهمیدند چه میخواهند و چه نمیخواهند. اینجا بود که وجهِ ایجابی آنها بر وجه سلبیشان غلبه پیدا کرد. چه میخواهندِ آنها هر روز پررنگتر میشد و با
اقتدارگرایی رضاشاه و استبداد روزافزون او، روشنفکران قافیه را میباختند و تلاش میکردند رویکردی سلبی بگیرند و بین خودشان و استبداد فاصلهگذاری کنند. آنان که خواستهناخواسته پوزیسیون شده بودند، میخواستند با تأکید بر سلبیبودنشان به هر طریق به جایگاهِ اپوزیسیون خود بازگردند. این رفتارِ سلبی روشنفکران در دوره پهلوی بهکمال به اوج خود رسید، همانطورکه رفتار ایجابی روحانیون که میدانستند حکومتی دینی میخواهند، به اوج خود رسیده بود. جلال آلاحمد نقطه مرکزی این دوسویه تضاد و تعارض بود. او یک پای در سنت داشت با عقبهای جدی از روحانیت، و یک پای در تجدد داشت که بروز و ظهور آن را میتوان در ماجرای حزب توده و خلیل ملکی ردیابی کرد. «سنگی بر گوری»، میدانِ جدال این تعارضات تاریخی جلال آلاحمد با خودش است؛ جلال ایستاده در برابر آلاحمد که نه میتواند از آن دل بکند و نه امیدی به ادامهاش دارد. جلالی که عقیم است. این تعارضات است که جلال را به سرگیجه میاندازد و او را دچار غثیان و تهوع میکند. اگرچه در همینجا لازم است بگویم که در برخی از نقدهایی که درباره آثار جلال آلاحمد نوشته شده است، میتوان مفهوم عقیمشدگی را هم
پیدا کرد.
امیرهوشنگ افتخاریراد: تصویر نمادین جلال آلاحمد چنان جایگاه قدرتمندی داشته که هر کس بخواهد درباره روشنفکری ایران سرقلم برود، نمیتواند تکلیف خود را با او روشن نکند. بهواقع، این همه عصبیت درباره او، در میان موافقان و مخالفانش نشان از قدرتِ این تصویر نمادین است. عقیمبودگی، نقطه عزیمتِ خوانش «سنگی بر گوری» بهطور خاص، و جهانبینی جلال بهطور کل است. درواقع خود اوست که مفهوم عقیمبودگی را بهواسطه تصویر نمادین روشنفکریاش در تاریخ معاصر ما پیش پا میگذارد. گرچه «سنگی بر گوری» برشی است از زندگی خود نویسنده اما کیست که نداند درونگویی یا اعترافات آلاحمد صرفا یک تسویهحساب شخصی نیست و او در این کتاب خود را به شهادت گرفته که عصر خود را خطاب کند. این حرفت کاملا درست است که سرگیجگی و غثیان بهطرز هنری در این اثر عرض اندام میکند. شاید اهمیت این اثر در همین است که اشاره به جهانبینی میکند که نه حتی مختص خود جلال نیست، بلکه نماینده قشری است که تا به امروز با آن دست به گریبان است. باز باید تأکید کرد که آلاحمد در مقام نماد روشنفکری، روح دورانی را به پوستین کرده که بازگوکننده جریانی از عصر مشروطه است. من برای
اینکه مشخصا منظور خود را بیان کنم، دو نکته را اضافه میکنم: یک) فهم من از روشنفکر، کسی است که همواره بر قدرت رسمی است. گرچه میتوان مانند خود آلاحمد روشنفکر را به چند دسته تقسیم کرد و نسبت آنها را با یک نظام تعیین و تکلیف کرد اما با رویکرد گرامشی میتوان گفت روشنفکر کسی است که از نقطهنظر طبقات اجتماعی، برملاکننده ایدئولوژی مسلط است. در هر نظامی، طبعا مجموعه کارگزارانی برای بازتولید ایدئولوژی نهان یا آشکار خود پرورانده میشوند. اما کار روشنفکر، هدف قراردادن ایدئولوژیهاست و همین نقطه ممیزه اوست با تعاریف دیگر؛ نکته دوم مربوط به سه جریان کلی مشروطه است: جریان عدالتخواهانه-آزادیخواهانۀ سکولار؛ جریان راستگرایانه حفظ وضع موجود و جریانی که در فکر بومیکردنِ تجدد در بستر سنت بوده است. از این سه جریان، موقعیت گروه سوم سرگیجهآورتر است و سرگیجگی آلاحمد از این بستر برخاسته است. دو جریان ابتدایی تکلیفشان با موضوع تجدد روشن است. اما این جریان سوم است که ملغمهای از جهانبینیها و ایدئولوژیها را به خود راه میدهد، بدون آنکه بتواند به مفهومپردازی از رهگذر فکر دیالکتیکی تن دهد.
آلاحمد را باید در نسبت با این مفهوم از روشنفکری و جریانات مسلط بر مشروطه ارزیابی کرد. او در خانوادهای مذهبی رشد کرد، به جریان اول گرایش یافت، سپس از آن سرخورده شد، به جریان سوم روی آورد که سرگیجگی بیشتری را برایش فراهم آورد و سرانجام در زمان غیابش، یعنی پس از مرگش، مورد عنایت جریان دوم قرار گرفت. با این توضیحات برگردیم به «سنگی بر گوری»: چرا این کتاب اهمیت دارد؟ به این دلیل که ملغمهای از جهانبینیهاست که تقلای بسیاری میکند که مفهوم تجدد را هضم و جذب کند اما موجب غثیان میشود. لُب کلام، این جهانبینیِ التقاطی جلال به چند صورت خودش را در کتاب نمایان میکند. گاه مرد متجدد سکولار، گاه اگزیستانسیالیسم سارتری، گاه مذهبی معتقد به کتب سنتی، گاه بدبینی ارنست یونگری، گاه پوچی اوژن یونسکویی، گاه ردپای آندره ژید دیده میشود، گاه مرد مستبد شرقی است و گاه مرد لیبرال غربی با روابط آزاد جنسی. بهعبارتی، نوعی تصمیمناپذیری در آن برجسته است و خود آلاحمد این آشفتگی را کتمان نمیکند، او تقریبا از همهچیز «عُق»اش میگیرد و راست این است که سرگیجگی یکی از عناصر دوره مدرن است. آدورنو جایی به این نوع سرگیجگی در شعر بودلر در
مقام شاعر مدرن اشاره میکند. به این اعتبار در یک چشمانداز کلی از آلاحمد، باید گفت در این معنا آیا او حقیقتا مدرن شده بود اما این سرگیجگی تا زمانی که جامه اثر ادبی و هنری به تن دارد، قابل تحمل است، وقتی که در قالب یک پروژه فکری که در روابط قدرت جامعه رسوخ میکند، با توجه به تجربه تاریخی باید با احتیاط نزدیک آن شد. از همینروست که مفهوم عقیمبودن در این کتاب برجسته میشود. در مقام یک اثر ادبی میدرخشد در مقام یک پروژه فکری، عقیم میشود و این دوپارگی در «سنگی بر گوری» به چشم میخورد. نقش نمادین آلاحمد در مقام کیمیاگری که تلاش میکند مؤلفههایی را برای تغییر ساختاری جامعه درهم آمیزد، صرفا تصویر یک شخص نیست، بلکه نشانگر یک دوره تاریخی است که حتی پس از مرگش ادامه مییابد. حال پرسش دیگری وجود دارد که آیا باید «سنگی بر گوری» را در حکم اثر ادبی خواند و در آن متوقف شد یا باید بهمنزله یک پروژه فکری عقیم و شکستخورده در آن سگالید؟ آیا باید «سنگی بر گوری» را یک نوول یا داستان بلند دانست یا صرفا گزارشی از زندگینامه یک نویسنده؟ در ادامه بحث به این موضوع خواهم پرداخت.
غلامی: خیلی مایلم که حرفهایت را درباره اینکه «سنگی بر گوری» داستان است یا سرگذشتنامه بشنوم. بحثم را ادامه میدهم تا آن را به جایی برسانم. البته چندان با تو مخالف نیستم که اگر میخواهیم درباره جریان روشنفکری در ایران حرف بزنیم اول باید تکلیفمان را با جلال آلاحمد معین کنیم. اما این کارِ چندان سادهای نیست که تکلیفت را با آدمی مشخص کنی که خودش هم تکلیفش با خودش روشن نیست و شاید جذابیت آلاحمد هم همین باشد؛ مثل ماهی از دست میرود. آلاحمدِ «خسی در میقات» را ببین، تکیهداده به سنت با آرامشی ابدی، اما همانجا هم آرام و قرار ندارد، به کژیهای حجاج، لگد میاندازد و به سخرهشان میگیرد. در اوج احساسات ناب مذهبی، پرده از درآمدزایی و انباشت سرمایه ازطریق مذهب برمیدارد. از گداهای حرفهای میگوید که در لابهلای جمعیت کشف میکند و مهمتر از همه اینکه گدایان معترفاند ایران بهترین مردمان را برای یک گدا دارد. با اینکه آلاحمد آنجا، خسی در میقات است اما همین خس هم در حال آشوب است و با اینکه آرامش بر او سیطره یافته، اما باز آشوب دست از سرش برنمیدارد. با خودش میجنگد. اعتراضاتش بوی تفرعن نمیدهد، بوی رجحان و برتری هم
نمیدهد. در میقات، خسی است و در سنگی بر گوری تنها برتریاش بیتخم و ترکهبودن است: «و اینجوری بود که ظاهرا دیدم چه آسودهایم ما که هیچیک از مقررات شرع و عرف ناظر بر روابط جنسیمان نیست و این اولین و آخرین رجحانِ بیتخم و ترکهبودن است». (ص30) اما باز این استدلال، این دست و دلبازی درباره خود آرامش نمیکند. دوباره تضاد و تعارض سر برمیکشد: «فکرش را که میکنم میبینم حرمت مقررات شرعی و عرفی را که از دوش روابط جنسی برداشتی اصلا انگار از آن سلب اعتبار کردهای. معنیاش را گرفتهای و بدلش کردهای به عملی حیوانی... عین کبوتر قاصدی که لانهاش بر سر برج فرستنده رادیو است». (ص30) پیش از این هم میگوید: «میبینید که همین یک مسئله تخم و ترکه اساس همهچیز را در ذهن من لق کرده است». این لقشدن، لقشدن مفاهیم صلب و سخت و استوار در ذهن اوست که قاعده زندگیاش را میسازد. این لقشدن است که سرگیجه و تهوع میآورد. تهوع از اشرافزاده تازهبهدورانرسیدهای که کودک زادهنشدهاش در جنین زنی است که میخواهد از شَرش خلاص شود. اشاره جلال شاید به تجددی است که آبستن همآغوشی ناممکن با سنت است که کسی مسئولیتش را به عهده
نمیگیرد. روی دیگر این سکه، کودکی است که در فقر و فلاکت و در سنت به دنیا میآید و باز کسی مسئولیتش را به عهده نمیگیرد. جلال گویا فریاد میزند آدمی مسئول است، مسئول انتخابهای خود و این همان چیزی است که آلاحمد را به سرگیجه و تهوع میاندازد.
افتخاریراد: دست بر قضا میخواستم به سوءتفاهم «خسی در میقات» اشاره کنم. این کتاب، جزءِ آخرین کتابهایی است که جلال نوشته و از آن، به «قرارگرفتن» آلاحمد در چارچوبی با ثبات تعبیر شده است. حال آنکه همه آن آشفتگی او همچنان در جایجای کتاب به چشم میخورد. این کتاب، یک کتاب ایدئولوژیک نیست، صرفا یک سفرنامه است، همدوش با سفرنامههای دیگرش؛ بهعبارتی، دین هم نتوانسته بود به او آرام و قرار دهد. گفتوگو ندارد که او نگاه سیاسی به دین داشت و در آن مقطع، در سایه چپکشی و سرکوب نیروهای سیاسیِ مترقی مخالف شاه، نزدیکی آلاحمد به دین بیشتر از آنکه ایدئولوژیک باشد، سیاسی است. وگرنه جهانبینی او همچنان ملغمهای از مکاتب و ایدههای شتابزده بود. راست آن است که آلاحمد نمونه یک روشنفکر شتابزده است. در همین «سنگی بر گوری» اسپرمها را خطاب قرار میدهد که آنها هم مثل خودش شتابزده و عجولاند. این شتابزدگی در نثر ضربتی، قضاوتگر و تلگرافی، در نوع رانندگیاش، در مصرفکردن زندگیاش و هرچه زودتر به مرگ نزدیکترشدن، به چشم میخورد. بهواقع، جلال آلاحمد به یک عکس فوری میمانست از تاریخ و شرایطی که در آن زیست. اگرچه در مقام یک
نماد روشنفکری نافذ بود، اما به همان اندازه قضاوتها و اشتباهاتش از خوانش تاریخ، چشمگیر بود. اما گفتوگو ندارد که سرانجام آن ملغمه جهانبینی، تأثیر سیاسی خودش را گذاشت. آن نهاد ناآرام آلاحمد صرفا یک مسئله وجودی و اگزیستانسی نبود، از آن دست مسئلهای که در همین «سنگی بر گوری» با خودش بهعنوان یک «دیگری» مواجه میشود، بلکه همچنین عصاره یک معضله تاریخی بود که در او چکید.
آن تزلزل یا تذبذب یکباره در «سنگی بر گوری» پدیدار شد. به همین دلیل است که دوپارگیِ داستان یا سرگذشتنامه را میتوان در این اثر دید. در مقطعی از ادبیات قرن بیستم، آثاری پدید آمد که «تصمیمناپذیریِ» داستان یا گزارش به چشم میخورد. خورخه لویس بورخس یکی از این نمونههاست. راست آنکه گاه او اثری نوشته که نمیتوان تصمیم گرفت آیا داستان است یا یک مقاله کوتاه یا گزارشی از اثر دیگر. آیا این تصمیمناپذیری را میتوان تعبیری از سرگیجگی تجدد دانست؟ و آیا «سنگی بر گوری» نیز واجد همین خصیصه است؟ خب، این خودش پژوهش مفصلی میطلبد اما درباره این اثر، میتوان گفت که از معدود آثار معاصر «ما» است که به هر قصدی که نوشته شده باشد (اعتراف، داستان، خاطره، انتقامکشی از خود و از زمانه و از پیشینه خود) میتوان از دل آن، نیتهایی را برکشید؛ نیتهایی که شاید مدنظر خود نویسنده نبوده است. منظورم تفسیر اثر نیست که در مورد هر اثری صدق میکند، بلکه «سنگی بر گوری» میخواهد بگوید من اثری هستم حامل تعارضی؛ حامل یک دوپارگی. من اثری هستم که از اعماق تاریخ مشروطه برآمدهام که در آن نوعی تصمیمناپذیری دیده میشود، در آن سرگیجگی از مواجهه با تجدد
دیده میشود، من نمیتوانم تصمیم بگیرم که داستان هستم یا گزارش از سرگذشتی یا انتقامکشی نظری و این خصلت چیزی نیست که جلال عامدانه بهعنوان تکنیک نوشتن برگزیده باشد، بلکه نسبت هستیشناسانه با او و با بخشی از این «ما» دارد. این بهاصطلاح نسبت هستیشناسانه، تبعات سیاسی داشته است. البته که قضاوتکردن صرفا براساس تبعات یک واقعه یا یک پدیده، کمخطر نیست. چنانکه با همین رویکرد یکباره میبینی در واکنش به یک ساخت معیوب، موجی از بازگشت ارتجاعی راه میافتد. یک واقعه یا پدیده را در درجه اول باید بهطور درونماندگار نقد و تحلیل و قضاوت کرد. به این معنی نیست که پیامدها را نادیده گرفت. منظورم این است که آن ملغمهای از جهانبینی را باید ابتدا مطابق با چارچوبهای درون خودش نقد کرد و بعد از یک امر استعلایی و بیرون از آن مدد گرفت. یعنی «سنگی بر گوری» دوربین را به درون بازمیگرداند و سرگیجگی و تصمیمناپذیری ناشی از رویارویی با دنیای مدرن را نشانت میدهد، میگوید داستان یا گزارش؟! بحث این است.
غلامی: با نکته تصمیمناپذیری و نویسندگانی که در این زمینه نام بردی کاملا موافقم. اما دغدغه من این است که جلال آلاحمد در «سنگی بر گوری» به دنبال چیست؟ این عریانگویی یا اعتراف برای رسیدن به چه مقصودی است. انگار او بیش از هر چیزی بهدنبال خودش میگردد. او در میدانِ نیروهای متعارض گیر افتاده است و سودای استقلال خویش را دارد. «تنها انسانهایی را میتوان کاملا مسئول اعمالشان دانست که در کل بتوانند انگیزههایشان را بازیابند و در تصرف خود داشته باشند». جلال آلاحمد هم میخواهد خودش را به تصرف درآورد. بر خودش سخت میگیرد و بر دیگران هم. همواره در حال جنگیدن است؛ با خود و با دیگران. حتی با همسرش، سیمین و گاه بهشکلی ویرانگر: «من که نمیتوانم تخم و ترکهای داشته باشم چرا این مکانیسم را تحمل کنم. فقط برای اینکه این ماشین زنگ نزند؟ دنبال همه این فکرها و قیاسها بود که به کلهام زد خودم را اخته کنم...». چند سطر بعد آلاحمد مینویسد: «آنوقت یک روز زنم درآمد که بله تو دیگر مثل آن وقتها نیستی». این حرفِ سیمین جرقهای است به انبار باروت جلال. و او از درون متلاشی میشود: «کفرم درآمد و همان روز صاف گذاشتم توی دستش که:
خیالش را از سر به در کن. برو با تلقیح مصنوعی با سرنگ هم بچهدار میشوی بهتر از بچههای لابراتوری که هست. که چشمهایش از وحشت گرد شد و من دیدم در زمینه عصمت قرون وسطایی او، جز با خشونت قرن بیستمی نمیشود چیزی کاشت. این بود که حرف آخرم را زدم». حرف آخرِ جلال در زمانهاش چنان صریح و تند است که سیمین را شوکه میکند. جلال مینویسد: «که اول کمی پلکهایش را بههم زد و بعد یکمرتبه زد زیر گریه و زندگیمان به زهر این صراحت یک هفته تلخ بود». این صراحت، این تلخی، از فقدان و شکافی است که بین او و هستیاش واقع شده است: «واقعیت انسان نوعی بودن نیست بلکه نوعی فقدان، خلأنبودن یا نیستی است. انسانبودن یعنی در هیچ وضع پایداری نبودن. انسانها که پا به دنیایی میگذارند که هویت یا ارزش ثابتی ندارد باید خود را بسازند و برخی امکاناتشان را متحقق سازند و دیگر امکاناتشان را تحققنیافته رها سازند». از اینجاست که کنش انتخاب به روی آدمی گشوده میشود. آن هم آدمی انتخابگر که در هستی ناپایدار به سر میبرد. جلال احاطه در میدان نیروهای متعارض، درپی استقلال خویش است و استقلال آدمی. کنشگری عاصی است که این کنشگریهایش را گاه به خطا
واکنشگری تعبیر کردهاند. او با خود و دیگران در حال ستیز است و در یک کلمه باور دارد انتخابهای آدمی است که او را میسازد. «ما به گونهای روزمره خودمان را دوباره و دوباره انتخاب میکنیم. به همین دلیل است که هستی ما باز و شکلپذیر است».
افتخاریراد: همینطور است که میگویی. آلاحمد دنبال هویتی است و خودش را در برابر خودش میگذارد و اعتراف میکند. یا مثل داشآکل با یک طوطی حرف دلش را میزند. آنچه گفتی گویای وجه سارتری اوست. آلاحمد دنبال یک دیگری است که اینبار این دیگری، خود اوست: «مسئله اصلی این است که در تمام این مدت آدم دیگری از درون من فریاد دیگری داشته» (سنگی بر گوری، جلال آلاحمد، انتشارات رواق 1360 ص 70). عقیمبودگی بهانه روایت آن دیگری است. او به دنبال کشف مناسبات پدر-پسر است؛ یکبار رابطه خودش با پدر، و بار دیگر رابطه خودش با پسر نداشتهاش. یک رابطه با دیگری که دوزخ است (سارتر). حالا این دوزخ را در دیگریِ خودش یافته است. گفتوشنود با خودش در فصل پنجمِ کتاب، و دادخواست و دفاعیه از خودش گویای این موضوع است. به خودش نهیب میزند و در همان حال از خودش دلجویی میکند: «دنیا دارد از دستخوش تخمی اهالی خودش به عذاب میآید و تو داری غم بیتخم و ترکه ماندن را میخوری» (همان، ص 47). بله، اگر بگوییم «سنگی بر گوری» در جستوجویِ برساختن یک «من» است، بیراه نگفتیم. فرم اعترافی برای این محتوا، همین را میطلبد. درواقع، کتاب در دو زمان روایت میشود:
یکی زمان مضارع که تأثیرگذارترین زمان دستوری برای اعتراف است. دوم زمان گذشته، که از دیگریِ خودش میخواهد شرح آنچه بر او رفته را بیان کند. برخلاف دیگر نویسندگان ایرانی، شعر را در روایتش نمیخواهد وارد کند. آن نثر ضربتیِ بیرحمی، شعر به خود راه نمیدهد. اما آن تحقیر اسپرمهای خودش، نشانگر چیز دیگری نیز هست: ترس و بالاخص ترس از مرگ؛ که امری همهشمول است. «و واقعیت این است که هیچکس پس از من نیست. جادهای تا لبه پرتگاهی، و بعد بریده» (همان، ص 19). رانۀ حیاتِ آدمی، او را از رهگذر تولید مثل پیش میبرد. تولید مثل چیزی نیست جز سبککردن ترس از مرگ. بچهدارشدن تداوم خود و مرگ خود را تأخیرانداختن است. تولید مثل، پرهیز از مرگ است. مرگ، از لحظه تولد از حالت بالقوه به حالت بالفعل درمیآید. پیش از تولد، مرگ فرد وجود نداشته است. درست از لحظه تولد، مرگ امکانپذیر میشود و اگر بگوییم دو وزنه «سنگی بر گوری» تولد و مرگ است، بیراه نگفتهایم. موضوع کتاب، عقیمبودگیِ راوی است، ناتوانی در بچهدارشدن درحالیکه خواستن، تولد و سرانجام مرگ. بیوجه نیست که فصل آخر کتاب در قبرستان میگذرد. آلاحمد اینبار خفتِ ابوی را گرفته و نهیب
میزند. بله، این جاده میرود که به پرتگاه ختم شود و آلاحمد در این کار، شتاب دارد و چرا پرتگاه؟ تنها مرگ است که میتواند نقطه خُتّام باشد بر جملۀ میل! تنها مرگ است که به تصمیمناپذیری پایان میدهد. و آیا نسخه درمانیِ عقیمبودگی جلال آلاحمد برای خودش همین است؟!
غلامی: اگر بگوییم جلال آلاحمد چه نیست، شاید گره این معما باز شود. قبل از اینکه وارد این بحث شوم میخواهم اوجِ تهوع و سرگیجه راوی «سنگی بر گوری» در فصل سوم را یادآور شوم: «از دکتر پیری که موهای دستش حین معاینه چندشآور سیمین از دستکشش بیرون زده است. پیرمرد هرزچشمی که طبابت برایش ارضای نفس است. این طبیب پیر همان کسی است که این تصور را القا میکند که تجدد مترادف قرمساقی است و سنت، و دستورهای تهوعآور ازجمله خوردن چهل تخممرغ خام هر روز، نشانه جهل و حماقت». میدان تعارضات در این بخش پُرتنش است. اما بازگردیم به اینکه جلال آلاحمد چه نیست. این تصویر درخشان از یک روانپزشک را که بیشباهت به داستانهای بهرام صادقی نیست، بخوانیم: «چون من یکیشان را میشناسم که با الکتروشوک -یک وِرد دیگر- دستکم دوهزار نفر از اهالی این شهر را دیوانه کرده است. دوهزار نفری که هر کدامشان در اول کار فقط خسته بودند یا عصبانی یا غمزده یا مادرمرده و حالا دیوانهاند و بعضیهایشان زنجیری. با این بابا گاهی نشست و برخاست هم داشتم. به علاج واقعه قبل از وقوع. میدانید چه میگوید؟ چشمهایش را میدراند و یک سخنرانی میکند درباره اینکه هر آدمی
که روی دوپایش راه میرود بهنوعی دیوانه است. منتها دیوانه داریم تا دیوانه. معتقد است که این کلمه قادر نیست بارِ همه انواع جنون را بکشد. اگر حالش را داشته باشی و از او بپرسی پس یک آدم سالم (به زبان خودش نرمال) چه مشخصاتی دارد؟ آنوقت باز چشمهایش را میدراند و یک سخنرانی دیگر و دهانش که کف کرده تو میفهمی که ایبابا دارد نشانی همان بقالهای سر گذر را میدهد؛ چربزبان، دروغگو، مداراکننده، نرم، متواضع و نان به نرخ روز خور». اینجاست که درواقع ما میفهمیم جلال آلاحمد چه نیست. اینجاست که راوی «سنگی بر گوری» با نفی به اثبات خودش دست پیدا میکند. بگذار از یک جایی هم بحث خودم را به بحث تو گره بزنم. آنجایی که در مورد مرگ صحبت میکنی و میگویی جلال روشنفکری شتابزده است و حتی پرشتاب به سمت مرگ میرود و انگار مرگ را پیشرو میبیند و از اینروست که به دنباله خویش میاندیشد، کسی که انگار بودنش را ادامه بدهد. از تخم و ترکه که ناامید میشود، نوشتن را تنها راه جاودانگی میداند اما نه از جنس و جنمِ سارتری، بلکه با زبان خودش و با نگاه خودش: «و اینجوری که شد تو حتی این دلخوشی را هم نمیتوانی داشته باشی که اگر دیگران جان
خودشان را در فرزندانشان میکارند تو در این کلمات میکاری و دیگر گندهگوزیها» (ص 55). اینجاست که جلال آلاحمد با دوره اول سارتر، یعنی دوره قبل از کتابِ «ادبیات چیست» همداستان است. همچون سارتر ادبیات را راه جاودانگی میشمارد. جودیت باتلر که درباره این دوره سارتر میگوید: «آن کسی که رؤیا را از طریق بیان تحقق میبخشد، آنکس که رؤیا را مینویسد و آن را صورتی زیباشناختی و فهمپذیر میبخشد، هنرمندی است که جنبههایی از دنیای مدرن را دگرگون میکند تا بازتاب ارادهاش باشد». اما سارتر در کتابِ «ادبیات چیست»، هدفی کاملا متفاوت را دنبال میکند. او در این کتاب، خواستار ادبیات متعهد میشود که به دفاع از مواضع سیاسی مشخصی بپردازد. اما جلال آلاحمد چندان به این مرزبندی نزدیک نمیشود. او همچون گذشته که یک پای در سنت و یک پای در تجدد دارد، اینجا هم یک پای در جاودانگی از طریق ادبیات دارد و در جایی دیگر، سودای ادبیات متعهد را در سر میپروراند. دست آخر هم گویا بهضرورت ادبیاتِ متعهد برایش پررنگتر میشود.
افتخاریراد: اینکه میگویی آلاحمد یک پای در جاودانگی ازطریق ادبیات دارد و یک پای تعهد باز ازطریق ادبیات، مؤید همان دوپارگی است که در «سنگی بر گوری» سایه افکنده، مؤید نه تجدد نه سنتِ مطلق. بهواقع توازن این کتاب هم بر دوگانه تولد و مرگ است، کتاب از تولد آغاز و به مرگ ختم میشود. دوپارگی جلال، بهواسطه دوگانه من و دیگری که ساخته پرداخته خودش است، در «سنگی بر گوری» ظهور میکند. ادبیات میخواهد جای عقیمشدگیاش را بگیرد. آن دیگریاش به او نهیب میزند که «چرا خودت را به خریّت میزنی؟ اصلا درد تو همین است که آنچه مینویسی بیخ ریشت میماند. تو زندگی میکنی که بنویسی. آنهای دیگر بیهیچ قصدی فقط زندگی میکنند. حتی بچهدارشدنشان به قصد نیست» (همان، ص 73). این، آن منِ متعالی جلال است، برای خودش هدفی برتر از آدمیان تعریف کرده، اما چیزی نمیگذرد که چماقِ آن یکی دیگریاش علیه او بلند میشود. بهواقع، آدمی چونان جلال آلاحمد چکار باید بکند؟ نه توانسته است برای رامکردن تجدد، افسار سنت را بر گرده آن بیفکند، نه توانسته تجدد را در پوستین سنت بگنجاند. آلاحمد فهمیده است فائقآمدن بر این «من» و آن «دیگری»اش تحت عنوان یک
پروژه، سخت به بنبست نشسته است. «سنگی بر گوری» اعتراف غمانگیزی است بر این بنبست تاریخی همراه با شقشقیه شلاقوار نثرش. خشم و خروش و سرگیجگی که دچارش شده، زخمهای خودش را دارد، ازجمله زخمِ بیاعتمادی که براثر شتابزدگیاش در ارزیابی تاریخ دارد. راوی سرانجام حکمش را میدهد: یا باید زندگی کرد یا فکر (همان ص 73). آیا منظور راوی این بوده که یا باید متجدد شد یا باید به سنت چسبید؟ یا باید «من» شد یا «دیگری»؟ اما آلاحمد نمیتواند تصمیم بگیرد. حتی با نوشتن «خسی در میقات» باز ستیزهگری با خودش و با جهان ادامه دارد.
در «سنگی بر گوری» راوی در پایان نشان میدهد که لجام سنت و زین تجدد را رها کرده، نسخهای باقی نمانده که بپیچاند، پزشکان متجدد و طب سنتی را آزموده، هیچ نسخهای درمان عقیمبودگیاش نیست. و آیا این، خاورمیانه است؟ در تلاطم و سرگیجگی؟ راوی میپندارد که نسخهای در کار نیست، او که پناه برده به قبرستان در فصل آخر زندگیاش اعتراف میکند او که «پناه آورده به گذشتگان، چنان از این گذشته و آن آینده بیزار است که نگو... عاقبت این زنجیر گذشته و آینده را از یک جایی خواهد گسست» (همان ص 92). آیا این شقشقیه مردی است مستأصل؟! که چون عقیم است، نه گذشته را میخواهد که «هیچ» است (همان ص 93) و نه آیندهای که «باید در بند این گذشته میماند»؟ (همان).
جلال آلاحمد روشنفکری ستیزهگر است که نه توان بچهدارشدن دارد و نه توان نسخهپیچیِ تاریخ برای درمانِ رویاروییِ سنت و تجدد در خاورمیانه. «سنگی بر گوری» (1342) نقطه پایانی است بر کلیه نوشتهها و افکار آلاحمد، حتی «خسی در میقات» (1343) هم افاقه نکرد. باید امروز از خود بپرسیم آیا عقیمبودگیِ فکری آلاحمد، آینده ما بود که او در آینه جامجم نشانمان داد؟
غلامی: جلال مانیفستِ خودش بود. او مانیفست مکتوبی نداشت. در همه آثارش، دیدگاههای متکثری وجود دارد که نمیتوان از همنشینیِ آنان به یک دیدگاه ثابت و مطلق درباره سیاست، هنر و هستی دست یافت. اینکه میگوییم جلال، مانیفستِ خودش بود را هم باید با تسامح پذیرفت. او دائم در حال ویرانکردن خودش بود. خودش را میساخت و ویران میکرد. «سنگی بر گوری» و «خسی بر میقات» اوجِ این تعارضات، ساختنها و ویرانکردنهاست. اینک که او در بندِ حیات نیست راحتتر میشود از مانیفست جلال سخن به میان آورد. مانیفست او همان سنگ قبری است که بر گورش خوابیده، با همان امضای منحصربهفردش که انگار از همان روز اول برای سنگنوشتهای تدارک شده است: «هر آدمی سنگی است بر گور پدر خویش». ابراهیم گلستان به خانه جلال اشاره میکند. خانه بزرگی در تجریش که در همسایگیِ گورستان است. در کتاب «سنگی بر گوری» هم اشارهای گذرا به این خانه شده است. بهراستی چرا جلال خانهای در همسایگی گورستان میخرد؟ آیا او میخواهد تا دوپارهبودنِ حیات و مرگ و همنشینیشان را به تماشا بنشیند، یا اینکه باز پای این تضاد و تعارض به مرگ و زندگی هم باز شده است؟ چون از ابتدا، جلال را با
سارتر خواندهام، میخواهم اینجا همان روش را ادامه بدهم. بعید نیست این تصمیمِ جلال ریشه در انتخاب او داشته باشد. تجربه زیستهای که در واقعیتی مادی هویدا میشود. این انتخاب از جنسِ ناخودآگاه فرویدی نیست که سارتر با آن همدلی ندارد. او باور دارد که فروید پیچیدگیهای آگاهی را درک نکرده است. سارتر با اعتقاد به روانکاوی وجودی، اساسیترین مفهوم را «انتخاب» میداند. درواقع آنچه را که فروید ناخودآگاه میداند، سارتر به آگاهیِ ماقبل تفکر تعبیر میکند. همسایگیِ گورستان، انتخابی ناخودآگاه نیست. انتخاب دشواری است که خواسته ناخواسته بعد از آن، باید به تفکر و نظاره نشست. همانطور که گفتم جلال مانیفستی جز خودش ندارد. مانیفستی است از بودنش خودش، خودش که در مواجهه با حوادث و واقعیتها، رفتاری متناقض و پیچیده بروز میدهد. گویا او وظیفه دارد همه مسائل و مصائب جهان را حل کند. این احساس مسئولیت در «سنگی بر گوری»، از تصاویر آخرالزمانیِ زلزله بوئینزهرا گرفته تا گوشمالی طبیبان و خرافهپرستان و شوهرخواهری نظامی که در انتظار و رؤیای درجه بالاتری است، عیان است. جلال شخصیتِ شوهرخواهرش را در خودسوزیِ خواهرش به نمایش میگذارد و بدون
هیچگونه قضاوتی، خواننده را به قضاوت مینشاند. اگر حالا که جلال در گور آرام گرفته بخواهیم از مانیفست او رونمایی کنیم، با قاطعیت میتوانیم از طریق نفی، او را اثبات کنیم. او چه نیست. او همان آدم نرمالی نیست که روانکاوان در کارخانه نرمالسازی مشغول تکثیر آن هستند. او با نشانیدادنِ بقال سر کوچهشان، میگوید او چه نیست. او آدمی اهل مدارا، چربزبان و نان به نرخ روز خور نیست. اینک که دیگر جلال اینجا نیست، میتوان گفت این مانیفست اوست.
افتخاریراد: تعبیر نزدیکی خانه تجریش به گورستان، بهدرستی استعارهای را میپروراند. آلاحمد نومیدی و پوچی یک روشنفکر عاصی را دارد که صیرورت بشری در «سنگی بر گوری»، در گرهخوردن «هیچ به هیچ» خلاصه میشود. «سنگی بر گوری» را باید دو بار با دو شیوه متفاوت خواند: یکبار با نام جلال و سیمین، یعنی دو شخصیت حقیقی در ادبیات معاصر ایران، گاس هم بخواهیم بگوییم نمونه وطنیِ سیمون دو بوآر و ژان پل سارتر؛ یکبار بینام جلال و سیمین در مقام شخصیتهای داستانی.
شیوه اول، کمابیش سیاههای از تعابیر و تفاسیر است که تا به حال درباره آن گفته شده و در اینجا ما هم به آن سیاهه اضافه شدیم. میتوان در جستوجوی موقعیت «ما» و نسبتش با جهان از خلال ادبیات داستانی بود که در اینجا «سنگی بر گوری» است؛ بهعبارتی این اثر مخلوطی است از جهانبینی آدمهای حقیقی (این «ما»یی که از مشروطه به اینسو با تجدد رویاروی است)، اعتراف و نورافکنی در زوایای خصوصی فرد در میانه یک جامعه سنتی، رابطه یک مرد با زنش، داستان یا گزارش، ترس از مرگ و قسعلیهذا.
اما در شیوه دوم، باید نام جلال و سیمین در مقام اشخاص حقیقی را از کتاب کسر کرد و سپس خط سیرِ نگاه راوی را گرفت تا ببینیم به کجا ختم میشود. همانطور که گفتم راوی از دو زمان دستوری در کتابش بهره میبرد: مضارع و گذشته؛ پیرنگ داستان در همان جمله اول مشخص است: بچهدارنشدن: «ما بچه نداریم. من و سیمین» (ص 10). جلال و سیمین دو شخصیت داستانی هستند همچون دو دیوار روبهروی هم در کوچه که احدی از آن نمیگذرد، یعنی بچهای در زندگی آنها نیست که از این کوچه بگذرد. و بعد حوادث و ماجراهایی که همه حولوحوش تقلا برای بچهدارشدن میچرخد. راوی نویسنده است و اجاقش کور است. همان ابتدای کتاب، خواننده را از این موضوع آگاه میکند. میگویند در تراژدی، عموما همان آغاز، نویسنده از پایان تراژیک و غمانگیز داستان خبر میدهد. فیالمثل، «یکی داستان است پر آب چشم» که فردوسی در «رستم و سهراب» همان ابتدا میگوید که «دل نازک» خواننده در پایان به درد میآید. حالا در «سنگی بر گوری» همان ابتدا میخوانیم: «ما بچه نداریم». با این رویکرد خواننده درمییابد که قرار نیست چراغ این خانه روشن شود. و در لایههای دیگر داستان، راوی لرزههای وجودی خود را
به نمایش میگذارد که با مسئله مرگ در ارتباط است. داستان قرینه درستی دارد، از «بچه نداریم» تا گورستان و مونولوگ با پدر خفته در خاک. حدفاصل این دو، گرهافکنیهایی است که راوی تلاش میکند بهواسطه آن، کشش داستانی ایجاد کند. اگر این کتاب را یک تراژدی یا شبهتراژدی بدانیم، بنابراین قهرمان در پایان از پا درمیآید. هرچند در اینجا قهرمان داستان نمیمیرد اما پایان کار خود را با ساختن سنگ گورش به دست خود اعلام میکند. راوی به همسرش میگوید یک سرنوشت دارد که پای آن ایستاده است (ص 67). آیا در سایه «فرداهای تاریک»، باید این عقیده را به Amor Fati («عشق به سرنوشتِ» نیچهای) تعبیر کرد؟ راوی در دو- سه جای کتاب از ابرهای تیره رابطهاش با همسرش پرده برمیدارد. شخصیت داستان، این تیرگی را نیز پذیرفته است، همچنان که مرگ را. مرگ خواهر راوی برای او یک تروماست. جلال آلاحمد حقیقی در داستان دیگری، مرگ خواهرش را شرح داده است. بازگشت به آن در «سنگی بر گوری» نشان از ترومایی در اوست. اما در داستان باز هم مرگ اتفاق میافتد. اینبار مرگ خواهر سیمین و گرهخوردن آن به بچهدارشدن. با اینکه قرار است بچههای خواهر سیمین را به فرزندخواندگی
قبول کنند، همچنان راوی از «عشق به سرنوشت» سخن میراند. چرا این فرزندخواندگی او را خوشحال نمیکند؟ این موضوعی است که راوی پیش از این، به آن پرداخته است. رد نگاهِ راوی همچنان که در نخستین جمله داستان گویاست، نهایتا به قبرستان ختم میشود. عشق به سرنوشت چنان در او ریشه دوانده که در پایان داستان میگوید: «و اینهمه چه واقعیت باشد چه دلخوشی، من این صفحات را همچون سنگی بر گوری خواهم نهاد که آرامگاه هیچ جسدی نیست. و خواهم بست به این طریق در هر مفری را به این گذشته در هیچ و این سنت در خاک» (ص 92).
نوشتن درباره جلال آلاحمد بسیار دشوار است؛ داستاننویس- روشنفكری كه داستانها و مقالاتش، مجادله و مناقشه بسیاری را برانگیخته است. بهجرئت میتوان گفت هیچ داستاننویسی بهاندازه جلال آلاحمد روی صحنه نبوده است. گاه در قامت یك روشنفكر چپگرا در حزب توده و گاه بهعنوان چهرهای مدافع سنت در كتاب «غربزدگی». همداستانی جلال آلاحمد با خلیل ملكی و ایجاد جریانی بهنام جریان سوم از او داستاننویسی روشنفكر ساخته است. داستاننویس- روشنفكری كه نوشتنِ داستان فقط بخشی از زندگی اوست. او در سیاست عملگراست و یك پا در میدان سیاست دارد و یك پا در عرصه بحث و نظر. او روشنفكری تندخو و آتشینمزاج است كه بیمحابا همه را از دم تیغ میگذراند حتی خودش را. آلاحمد زندگی سرراستی هم نداشت؛ زندگی خصوصیاش پرآشوب و پرتنش است. از یك منظر میتوان گفت ازدواج او با سیمین دانشور نهتنها آرامش را برایش به ارمغان نیاورد، بلكه بهدلایل خصایص خودِ جلال آلاحمد، این ازدواج هم به یكی از كانونهای بحرانی زندگیاش تبدیل شد، اما او آدمی نبود كه از تجربههای زیستهاش بهراحتی بگذرد، ازهمینرو با نوشتن «سنگی بر گوری» دست روی یكی از نكات ملتهب زندگی خصوصیاش گذاشت. گیرم كه این تجربه، تلخترین تجربیات زندگی او باشد. او جسورانه زندگی و زمانه خودش را در «سنگی بر گوری» روایت كرد؛ روایتی از عقیمبودگی در قالب اعتراف یا واگویی در وضعیت سرگیجه و تهوع. درباره «سنگی بر گوری» با امیرهوشنگ افتخاریراد به گفتوگو نشستهایم كه میخوانید.
احمد غلامی: درباره رمان «سنگی بر گوری» بسیار نوشتهاند، یکی از تفسیرهای که درباره این کتاب به کار میبرند این است که میگویند «سنگی بر گوری» نوشتهای برپایه اعتراف است. این برداشتِ غلطی نیست، چراکه راوی از پنهانیترین زوایای زندگیاش رونمایی میکند. زوایایی که در فرهنگ سنتی جلال و زمانه او بسیار بدیع است. اما «سنگی بر گوری» اعتراف نیست، بیشتر یک سرگیجه یا غثیان یا بهمعنای آشکارتر آن، سرگیجه و تهوع است؛ سرگیجه یا تهوعی نشئتگرفته از موقعیت جلال آلاحمد. بگذار از دورتر شروع کنم. میخواهم برگردم به مشروطه و شرایط روحانیون در همپیمانی روشنفکران و روحانیون که با آن مشروطه ممکن میشود. در آن زمان نه روشنفکران و نه روحانیون برداشتِ درستی از مشروطه و جایگاه خودشان نداشتند. اگر در آن زمان روحانیون و دستگاه شیعه انسجام بیشتری داشت، چهبسا در همان دوران روحانیون به قدرت میرسیدند و حکومت دینی را برپا میکردند. بهجز شیخ فضلالله نوری که آنهم چندان معلوم نیست مخالفتهای سرسختانهاش با مشروطه تا چه میزان از باورها و اعتقاداتش ناشی میشود و تا چه میزان مخالفخوانیهای سیاسی است، مابقیِ روحانیون در بیم و امید مشروطه
را پی میگرفتند. از دیرباز، خاصه در مشروطه، نقش سلبیِ روحانیون بر نقش ایجابی آنها غلبه میکرد. میگفتند چه نباشد؛ آنچه را باید باشد بدیهی میپنداشتند. ارباب قدرت یا شاه درواقع، چه کارهای خلاف شرعی نباید بکند. همین وجهِ سلبی غالب روحانیون، آنان را از حکومتداری در دوره مشروطه بازداشت. آنان سودای حکومت هم نداشتند، اما روشنفکران رویکردشان کاملا ایجابی بود. میگفتند چه باشد. اگرچه از آنچه باید باشد اطلاع دقیق و درستی نداشتند. آنها حکومت میخواستند، اما هژمونیِ لازم را برای برپایی حکومت نداشتند. اما اینها چه ربطی به جلال آلاحمد و «سنگی بر گوری» دارد. داستان بعد از رویکارآمدن رضاشاه شروع میشود. رویکرد ایجابی روشنفکران به ثمر نشسته است و یکی از دلایل همراهی روشنفکرانِ آن دوران با رضاشاه را از همین منظر میتوان پی گرفت. آنها فکر میکردند در مسیر آنچه میخواستند قرار گرفتهاند، گیرم با شخصیتی مستبد و نظامی همچون رضاشاه. بعد از رویکارآمدنِ رضاشاه بود که روحانیون فهمیدند چه میخواهند و چه نمیخواهند. اینجا بود که وجهِ ایجابی آنها بر وجه سلبیشان غلبه پیدا کرد. چه میخواهندِ آنها هر روز پررنگتر میشد و با
اقتدارگرایی رضاشاه و استبداد روزافزون او، روشنفکران قافیه را میباختند و تلاش میکردند رویکردی سلبی بگیرند و بین خودشان و استبداد فاصلهگذاری کنند. آنان که خواستهناخواسته پوزیسیون شده بودند، میخواستند با تأکید بر سلبیبودنشان به هر طریق به جایگاهِ اپوزیسیون خود بازگردند. این رفتارِ سلبی روشنفکران در دوره پهلوی بهکمال به اوج خود رسید، همانطورکه رفتار ایجابی روحانیون که میدانستند حکومتی دینی میخواهند، به اوج خود رسیده بود. جلال آلاحمد نقطه مرکزی این دوسویه تضاد و تعارض بود. او یک پای در سنت داشت با عقبهای جدی از روحانیت، و یک پای در تجدد داشت که بروز و ظهور آن را میتوان در ماجرای حزب توده و خلیل ملکی ردیابی کرد. «سنگی بر گوری»، میدانِ جدال این تعارضات تاریخی جلال آلاحمد با خودش است؛ جلال ایستاده در برابر آلاحمد که نه میتواند از آن دل بکند و نه امیدی به ادامهاش دارد. جلالی که عقیم است. این تعارضات است که جلال را به سرگیجه میاندازد و او را دچار غثیان و تهوع میکند. اگرچه در همینجا لازم است بگویم که در برخی از نقدهایی که درباره آثار جلال آلاحمد نوشته شده است، میتوان مفهوم عقیمشدگی را هم
پیدا کرد.
امیرهوشنگ افتخاریراد: تصویر نمادین جلال آلاحمد چنان جایگاه قدرتمندی داشته که هر کس بخواهد درباره روشنفکری ایران سرقلم برود، نمیتواند تکلیف خود را با او روشن نکند. بهواقع، این همه عصبیت درباره او، در میان موافقان و مخالفانش نشان از قدرتِ این تصویر نمادین است. عقیمبودگی، نقطه عزیمتِ خوانش «سنگی بر گوری» بهطور خاص، و جهانبینی جلال بهطور کل است. درواقع خود اوست که مفهوم عقیمبودگی را بهواسطه تصویر نمادین روشنفکریاش در تاریخ معاصر ما پیش پا میگذارد. گرچه «سنگی بر گوری» برشی است از زندگی خود نویسنده اما کیست که نداند درونگویی یا اعترافات آلاحمد صرفا یک تسویهحساب شخصی نیست و او در این کتاب خود را به شهادت گرفته که عصر خود را خطاب کند. این حرفت کاملا درست است که سرگیجگی و غثیان بهطرز هنری در این اثر عرض اندام میکند. شاید اهمیت این اثر در همین است که اشاره به جهانبینی میکند که نه حتی مختص خود جلال نیست، بلکه نماینده قشری است که تا به امروز با آن دست به گریبان است. باز باید تأکید کرد که آلاحمد در مقام نماد روشنفکری، روح دورانی را به پوستین کرده که بازگوکننده جریانی از عصر مشروطه است. من برای
اینکه مشخصا منظور خود را بیان کنم، دو نکته را اضافه میکنم: یک) فهم من از روشنفکر، کسی است که همواره بر قدرت رسمی است. گرچه میتوان مانند خود آلاحمد روشنفکر را به چند دسته تقسیم کرد و نسبت آنها را با یک نظام تعیین و تکلیف کرد اما با رویکرد گرامشی میتوان گفت روشنفکر کسی است که از نقطهنظر طبقات اجتماعی، برملاکننده ایدئولوژی مسلط است. در هر نظامی، طبعا مجموعه کارگزارانی برای بازتولید ایدئولوژی نهان یا آشکار خود پرورانده میشوند. اما کار روشنفکر، هدف قراردادن ایدئولوژیهاست و همین نقطه ممیزه اوست با تعاریف دیگر؛ نکته دوم مربوط به سه جریان کلی مشروطه است: جریان عدالتخواهانه-آزادیخواهانۀ سکولار؛ جریان راستگرایانه حفظ وضع موجود و جریانی که در فکر بومیکردنِ تجدد در بستر سنت بوده است. از این سه جریان، موقعیت گروه سوم سرگیجهآورتر است و سرگیجگی آلاحمد از این بستر برخاسته است. دو جریان ابتدایی تکلیفشان با موضوع تجدد روشن است. اما این جریان سوم است که ملغمهای از جهانبینیها و ایدئولوژیها را به خود راه میدهد، بدون آنکه بتواند به مفهومپردازی از رهگذر فکر دیالکتیکی تن دهد.
آلاحمد را باید در نسبت با این مفهوم از روشنفکری و جریانات مسلط بر مشروطه ارزیابی کرد. او در خانوادهای مذهبی رشد کرد، به جریان اول گرایش یافت، سپس از آن سرخورده شد، به جریان سوم روی آورد که سرگیجگی بیشتری را برایش فراهم آورد و سرانجام در زمان غیابش، یعنی پس از مرگش، مورد عنایت جریان دوم قرار گرفت. با این توضیحات برگردیم به «سنگی بر گوری»: چرا این کتاب اهمیت دارد؟ به این دلیل که ملغمهای از جهانبینیهاست که تقلای بسیاری میکند که مفهوم تجدد را هضم و جذب کند اما موجب غثیان میشود. لُب کلام، این جهانبینیِ التقاطی جلال به چند صورت خودش را در کتاب نمایان میکند. گاه مرد متجدد سکولار، گاه اگزیستانسیالیسم سارتری، گاه مذهبی معتقد به کتب سنتی، گاه بدبینی ارنست یونگری، گاه پوچی اوژن یونسکویی، گاه ردپای آندره ژید دیده میشود، گاه مرد مستبد شرقی است و گاه مرد لیبرال غربی با روابط آزاد جنسی. بهعبارتی، نوعی تصمیمناپذیری در آن برجسته است و خود آلاحمد این آشفتگی را کتمان نمیکند، او تقریبا از همهچیز «عُق»اش میگیرد و راست این است که سرگیجگی یکی از عناصر دوره مدرن است. آدورنو جایی به این نوع سرگیجگی در شعر بودلر در
مقام شاعر مدرن اشاره میکند. به این اعتبار در یک چشمانداز کلی از آلاحمد، باید گفت در این معنا آیا او حقیقتا مدرن شده بود اما این سرگیجگی تا زمانی که جامه اثر ادبی و هنری به تن دارد، قابل تحمل است، وقتی که در قالب یک پروژه فکری که در روابط قدرت جامعه رسوخ میکند، با توجه به تجربه تاریخی باید با احتیاط نزدیک آن شد. از همینروست که مفهوم عقیمبودن در این کتاب برجسته میشود. در مقام یک اثر ادبی میدرخشد در مقام یک پروژه فکری، عقیم میشود و این دوپارگی در «سنگی بر گوری» به چشم میخورد. نقش نمادین آلاحمد در مقام کیمیاگری که تلاش میکند مؤلفههایی را برای تغییر ساختاری جامعه درهم آمیزد، صرفا تصویر یک شخص نیست، بلکه نشانگر یک دوره تاریخی است که حتی پس از مرگش ادامه مییابد. حال پرسش دیگری وجود دارد که آیا باید «سنگی بر گوری» را در حکم اثر ادبی خواند و در آن متوقف شد یا باید بهمنزله یک پروژه فکری عقیم و شکستخورده در آن سگالید؟ آیا باید «سنگی بر گوری» را یک نوول یا داستان بلند دانست یا صرفا گزارشی از زندگینامه یک نویسنده؟ در ادامه بحث به این موضوع خواهم پرداخت.
غلامی: خیلی مایلم که حرفهایت را درباره اینکه «سنگی بر گوری» داستان است یا سرگذشتنامه بشنوم. بحثم را ادامه میدهم تا آن را به جایی برسانم. البته چندان با تو مخالف نیستم که اگر میخواهیم درباره جریان روشنفکری در ایران حرف بزنیم اول باید تکلیفمان را با جلال آلاحمد معین کنیم. اما این کارِ چندان سادهای نیست که تکلیفت را با آدمی مشخص کنی که خودش هم تکلیفش با خودش روشن نیست و شاید جذابیت آلاحمد هم همین باشد؛ مثل ماهی از دست میرود. آلاحمدِ «خسی در میقات» را ببین، تکیهداده به سنت با آرامشی ابدی، اما همانجا هم آرام و قرار ندارد، به کژیهای حجاج، لگد میاندازد و به سخرهشان میگیرد. در اوج احساسات ناب مذهبی، پرده از درآمدزایی و انباشت سرمایه ازطریق مذهب برمیدارد. از گداهای حرفهای میگوید که در لابهلای جمعیت کشف میکند و مهمتر از همه اینکه گدایان معترفاند ایران بهترین مردمان را برای یک گدا دارد. با اینکه آلاحمد آنجا، خسی در میقات است اما همین خس هم در حال آشوب است و با اینکه آرامش بر او سیطره یافته، اما باز آشوب دست از سرش برنمیدارد. با خودش میجنگد. اعتراضاتش بوی تفرعن نمیدهد، بوی رجحان و برتری هم
نمیدهد. در میقات، خسی است و در سنگی بر گوری تنها برتریاش بیتخم و ترکهبودن است: «و اینجوری بود که ظاهرا دیدم چه آسودهایم ما که هیچیک از مقررات شرع و عرف ناظر بر روابط جنسیمان نیست و این اولین و آخرین رجحانِ بیتخم و ترکهبودن است». (ص30) اما باز این استدلال، این دست و دلبازی درباره خود آرامش نمیکند. دوباره تضاد و تعارض سر برمیکشد: «فکرش را که میکنم میبینم حرمت مقررات شرعی و عرفی را که از دوش روابط جنسی برداشتی اصلا انگار از آن سلب اعتبار کردهای. معنیاش را گرفتهای و بدلش کردهای به عملی حیوانی... عین کبوتر قاصدی که لانهاش بر سر برج فرستنده رادیو است». (ص30) پیش از این هم میگوید: «میبینید که همین یک مسئله تخم و ترکه اساس همهچیز را در ذهن من لق کرده است». این لقشدن، لقشدن مفاهیم صلب و سخت و استوار در ذهن اوست که قاعده زندگیاش را میسازد. این لقشدن است که سرگیجه و تهوع میآورد. تهوع از اشرافزاده تازهبهدورانرسیدهای که کودک زادهنشدهاش در جنین زنی است که میخواهد از شَرش خلاص شود. اشاره جلال شاید به تجددی است که آبستن همآغوشی ناممکن با سنت است که کسی مسئولیتش را به عهده
نمیگیرد. روی دیگر این سکه، کودکی است که در فقر و فلاکت و در سنت به دنیا میآید و باز کسی مسئولیتش را به عهده نمیگیرد. جلال گویا فریاد میزند آدمی مسئول است، مسئول انتخابهای خود و این همان چیزی است که آلاحمد را به سرگیجه و تهوع میاندازد.
افتخاریراد: دست بر قضا میخواستم به سوءتفاهم «خسی در میقات» اشاره کنم. این کتاب، جزءِ آخرین کتابهایی است که جلال نوشته و از آن، به «قرارگرفتن» آلاحمد در چارچوبی با ثبات تعبیر شده است. حال آنکه همه آن آشفتگی او همچنان در جایجای کتاب به چشم میخورد. این کتاب، یک کتاب ایدئولوژیک نیست، صرفا یک سفرنامه است، همدوش با سفرنامههای دیگرش؛ بهعبارتی، دین هم نتوانسته بود به او آرام و قرار دهد. گفتوگو ندارد که او نگاه سیاسی به دین داشت و در آن مقطع، در سایه چپکشی و سرکوب نیروهای سیاسیِ مترقی مخالف شاه، نزدیکی آلاحمد به دین بیشتر از آنکه ایدئولوژیک باشد، سیاسی است. وگرنه جهانبینی او همچنان ملغمهای از مکاتب و ایدههای شتابزده بود. راست آن است که آلاحمد نمونه یک روشنفکر شتابزده است. در همین «سنگی بر گوری» اسپرمها را خطاب قرار میدهد که آنها هم مثل خودش شتابزده و عجولاند. این شتابزدگی در نثر ضربتی، قضاوتگر و تلگرافی، در نوع رانندگیاش، در مصرفکردن زندگیاش و هرچه زودتر به مرگ نزدیکترشدن، به چشم میخورد. بهواقع، جلال آلاحمد به یک عکس فوری میمانست از تاریخ و شرایطی که در آن زیست. اگرچه در مقام یک
نماد روشنفکری نافذ بود، اما به همان اندازه قضاوتها و اشتباهاتش از خوانش تاریخ، چشمگیر بود. اما گفتوگو ندارد که سرانجام آن ملغمه جهانبینی، تأثیر سیاسی خودش را گذاشت. آن نهاد ناآرام آلاحمد صرفا یک مسئله وجودی و اگزیستانسی نبود، از آن دست مسئلهای که در همین «سنگی بر گوری» با خودش بهعنوان یک «دیگری» مواجه میشود، بلکه همچنین عصاره یک معضله تاریخی بود که در او چکید.
آن تزلزل یا تذبذب یکباره در «سنگی بر گوری» پدیدار شد. به همین دلیل است که دوپارگیِ داستان یا سرگذشتنامه را میتوان در این اثر دید. در مقطعی از ادبیات قرن بیستم، آثاری پدید آمد که «تصمیمناپذیریِ» داستان یا گزارش به چشم میخورد. خورخه لویس بورخس یکی از این نمونههاست. راست آنکه گاه او اثری نوشته که نمیتوان تصمیم گرفت آیا داستان است یا یک مقاله کوتاه یا گزارشی از اثر دیگر. آیا این تصمیمناپذیری را میتوان تعبیری از سرگیجگی تجدد دانست؟ و آیا «سنگی بر گوری» نیز واجد همین خصیصه است؟ خب، این خودش پژوهش مفصلی میطلبد اما درباره این اثر، میتوان گفت که از معدود آثار معاصر «ما» است که به هر قصدی که نوشته شده باشد (اعتراف، داستان، خاطره، انتقامکشی از خود و از زمانه و از پیشینه خود) میتوان از دل آن، نیتهایی را برکشید؛ نیتهایی که شاید مدنظر خود نویسنده نبوده است. منظورم تفسیر اثر نیست که در مورد هر اثری صدق میکند، بلکه «سنگی بر گوری» میخواهد بگوید من اثری هستم حامل تعارضی؛ حامل یک دوپارگی. من اثری هستم که از اعماق تاریخ مشروطه برآمدهام که در آن نوعی تصمیمناپذیری دیده میشود، در آن سرگیجگی از مواجهه با تجدد
دیده میشود، من نمیتوانم تصمیم بگیرم که داستان هستم یا گزارش از سرگذشتی یا انتقامکشی نظری و این خصلت چیزی نیست که جلال عامدانه بهعنوان تکنیک نوشتن برگزیده باشد، بلکه نسبت هستیشناسانه با او و با بخشی از این «ما» دارد. این بهاصطلاح نسبت هستیشناسانه، تبعات سیاسی داشته است. البته که قضاوتکردن صرفا براساس تبعات یک واقعه یا یک پدیده، کمخطر نیست. چنانکه با همین رویکرد یکباره میبینی در واکنش به یک ساخت معیوب، موجی از بازگشت ارتجاعی راه میافتد. یک واقعه یا پدیده را در درجه اول باید بهطور درونماندگار نقد و تحلیل و قضاوت کرد. به این معنی نیست که پیامدها را نادیده گرفت. منظورم این است که آن ملغمهای از جهانبینی را باید ابتدا مطابق با چارچوبهای درون خودش نقد کرد و بعد از یک امر استعلایی و بیرون از آن مدد گرفت. یعنی «سنگی بر گوری» دوربین را به درون بازمیگرداند و سرگیجگی و تصمیمناپذیری ناشی از رویارویی با دنیای مدرن را نشانت میدهد، میگوید داستان یا گزارش؟! بحث این است.
غلامی: با نکته تصمیمناپذیری و نویسندگانی که در این زمینه نام بردی کاملا موافقم. اما دغدغه من این است که جلال آلاحمد در «سنگی بر گوری» به دنبال چیست؟ این عریانگویی یا اعتراف برای رسیدن به چه مقصودی است. انگار او بیش از هر چیزی بهدنبال خودش میگردد. او در میدانِ نیروهای متعارض گیر افتاده است و سودای استقلال خویش را دارد. «تنها انسانهایی را میتوان کاملا مسئول اعمالشان دانست که در کل بتوانند انگیزههایشان را بازیابند و در تصرف خود داشته باشند». جلال آلاحمد هم میخواهد خودش را به تصرف درآورد. بر خودش سخت میگیرد و بر دیگران هم. همواره در حال جنگیدن است؛ با خود و با دیگران. حتی با همسرش، سیمین و گاه بهشکلی ویرانگر: «من که نمیتوانم تخم و ترکهای داشته باشم چرا این مکانیسم را تحمل کنم. فقط برای اینکه این ماشین زنگ نزند؟ دنبال همه این فکرها و قیاسها بود که به کلهام زد خودم را اخته کنم...». چند سطر بعد آلاحمد مینویسد: «آنوقت یک روز زنم درآمد که بله تو دیگر مثل آن وقتها نیستی». این حرفِ سیمین جرقهای است به انبار باروت جلال. و او از درون متلاشی میشود: «کفرم درآمد و همان روز صاف گذاشتم توی دستش که:
خیالش را از سر به در کن. برو با تلقیح مصنوعی با سرنگ هم بچهدار میشوی بهتر از بچههای لابراتوری که هست. که چشمهایش از وحشت گرد شد و من دیدم در زمینه عصمت قرون وسطایی او، جز با خشونت قرن بیستمی نمیشود چیزی کاشت. این بود که حرف آخرم را زدم». حرف آخرِ جلال در زمانهاش چنان صریح و تند است که سیمین را شوکه میکند. جلال مینویسد: «که اول کمی پلکهایش را بههم زد و بعد یکمرتبه زد زیر گریه و زندگیمان به زهر این صراحت یک هفته تلخ بود». این صراحت، این تلخی، از فقدان و شکافی است که بین او و هستیاش واقع شده است: «واقعیت انسان نوعی بودن نیست بلکه نوعی فقدان، خلأنبودن یا نیستی است. انسانبودن یعنی در هیچ وضع پایداری نبودن. انسانها که پا به دنیایی میگذارند که هویت یا ارزش ثابتی ندارد باید خود را بسازند و برخی امکاناتشان را متحقق سازند و دیگر امکاناتشان را تحققنیافته رها سازند». از اینجاست که کنش انتخاب به روی آدمی گشوده میشود. آن هم آدمی انتخابگر که در هستی ناپایدار به سر میبرد. جلال احاطه در میدان نیروهای متعارض، درپی استقلال خویش است و استقلال آدمی. کنشگری عاصی است که این کنشگریهایش را گاه به خطا
واکنشگری تعبیر کردهاند. او با خود و دیگران در حال ستیز است و در یک کلمه باور دارد انتخابهای آدمی است که او را میسازد. «ما به گونهای روزمره خودمان را دوباره و دوباره انتخاب میکنیم. به همین دلیل است که هستی ما باز و شکلپذیر است».
افتخاریراد: همینطور است که میگویی. آلاحمد دنبال هویتی است و خودش را در برابر خودش میگذارد و اعتراف میکند. یا مثل داشآکل با یک طوطی حرف دلش را میزند. آنچه گفتی گویای وجه سارتری اوست. آلاحمد دنبال یک دیگری است که اینبار این دیگری، خود اوست: «مسئله اصلی این است که در تمام این مدت آدم دیگری از درون من فریاد دیگری داشته» (سنگی بر گوری، جلال آلاحمد، انتشارات رواق 1360 ص 70). عقیمبودگی بهانه روایت آن دیگری است. او به دنبال کشف مناسبات پدر-پسر است؛ یکبار رابطه خودش با پدر، و بار دیگر رابطه خودش با پسر نداشتهاش. یک رابطه با دیگری که دوزخ است (سارتر). حالا این دوزخ را در دیگریِ خودش یافته است. گفتوشنود با خودش در فصل پنجمِ کتاب، و دادخواست و دفاعیه از خودش گویای این موضوع است. به خودش نهیب میزند و در همان حال از خودش دلجویی میکند: «دنیا دارد از دستخوش تخمی اهالی خودش به عذاب میآید و تو داری غم بیتخم و ترکه ماندن را میخوری» (همان، ص 47). بله، اگر بگوییم «سنگی بر گوری» در جستوجویِ برساختن یک «من» است، بیراه نگفتیم. فرم اعترافی برای این محتوا، همین را میطلبد. درواقع، کتاب در دو زمان روایت میشود:
یکی زمان مضارع که تأثیرگذارترین زمان دستوری برای اعتراف است. دوم زمان گذشته، که از دیگریِ خودش میخواهد شرح آنچه بر او رفته را بیان کند. برخلاف دیگر نویسندگان ایرانی، شعر را در روایتش نمیخواهد وارد کند. آن نثر ضربتیِ بیرحمی، شعر به خود راه نمیدهد. اما آن تحقیر اسپرمهای خودش، نشانگر چیز دیگری نیز هست: ترس و بالاخص ترس از مرگ؛ که امری همهشمول است. «و واقعیت این است که هیچکس پس از من نیست. جادهای تا لبه پرتگاهی، و بعد بریده» (همان، ص 19). رانۀ حیاتِ آدمی، او را از رهگذر تولید مثل پیش میبرد. تولید مثل چیزی نیست جز سبککردن ترس از مرگ. بچهدارشدن تداوم خود و مرگ خود را تأخیرانداختن است. تولید مثل، پرهیز از مرگ است. مرگ، از لحظه تولد از حالت بالقوه به حالت بالفعل درمیآید. پیش از تولد، مرگ فرد وجود نداشته است. درست از لحظه تولد، مرگ امکانپذیر میشود و اگر بگوییم دو وزنه «سنگی بر گوری» تولد و مرگ است، بیراه نگفتهایم. موضوع کتاب، عقیمبودگیِ راوی است، ناتوانی در بچهدارشدن درحالیکه خواستن، تولد و سرانجام مرگ. بیوجه نیست که فصل آخر کتاب در قبرستان میگذرد. آلاحمد اینبار خفتِ ابوی را گرفته و نهیب
میزند. بله، این جاده میرود که به پرتگاه ختم شود و آلاحمد در این کار، شتاب دارد و چرا پرتگاه؟ تنها مرگ است که میتواند نقطه خُتّام باشد بر جملۀ میل! تنها مرگ است که به تصمیمناپذیری پایان میدهد. و آیا نسخه درمانیِ عقیمبودگی جلال آلاحمد برای خودش همین است؟!
غلامی: اگر بگوییم جلال آلاحمد چه نیست، شاید گره این معما باز شود. قبل از اینکه وارد این بحث شوم میخواهم اوجِ تهوع و سرگیجه راوی «سنگی بر گوری» در فصل سوم را یادآور شوم: «از دکتر پیری که موهای دستش حین معاینه چندشآور سیمین از دستکشش بیرون زده است. پیرمرد هرزچشمی که طبابت برایش ارضای نفس است. این طبیب پیر همان کسی است که این تصور را القا میکند که تجدد مترادف قرمساقی است و سنت، و دستورهای تهوعآور ازجمله خوردن چهل تخممرغ خام هر روز، نشانه جهل و حماقت». میدان تعارضات در این بخش پُرتنش است. اما بازگردیم به اینکه جلال آلاحمد چه نیست. این تصویر درخشان از یک روانپزشک را که بیشباهت به داستانهای بهرام صادقی نیست، بخوانیم: «چون من یکیشان را میشناسم که با الکتروشوک -یک وِرد دیگر- دستکم دوهزار نفر از اهالی این شهر را دیوانه کرده است. دوهزار نفری که هر کدامشان در اول کار فقط خسته بودند یا عصبانی یا غمزده یا مادرمرده و حالا دیوانهاند و بعضیهایشان زنجیری. با این بابا گاهی نشست و برخاست هم داشتم. به علاج واقعه قبل از وقوع. میدانید چه میگوید؟ چشمهایش را میدراند و یک سخنرانی میکند درباره اینکه هر آدمی
که روی دوپایش راه میرود بهنوعی دیوانه است. منتها دیوانه داریم تا دیوانه. معتقد است که این کلمه قادر نیست بارِ همه انواع جنون را بکشد. اگر حالش را داشته باشی و از او بپرسی پس یک آدم سالم (به زبان خودش نرمال) چه مشخصاتی دارد؟ آنوقت باز چشمهایش را میدراند و یک سخنرانی دیگر و دهانش که کف کرده تو میفهمی که ایبابا دارد نشانی همان بقالهای سر گذر را میدهد؛ چربزبان، دروغگو، مداراکننده، نرم، متواضع و نان به نرخ روز خور». اینجاست که درواقع ما میفهمیم جلال آلاحمد چه نیست. اینجاست که راوی «سنگی بر گوری» با نفی به اثبات خودش دست پیدا میکند. بگذار از یک جایی هم بحث خودم را به بحث تو گره بزنم. آنجایی که در مورد مرگ صحبت میکنی و میگویی جلال روشنفکری شتابزده است و حتی پرشتاب به سمت مرگ میرود و انگار مرگ را پیشرو میبیند و از اینروست که به دنباله خویش میاندیشد، کسی که انگار بودنش را ادامه بدهد. از تخم و ترکه که ناامید میشود، نوشتن را تنها راه جاودانگی میداند اما نه از جنس و جنمِ سارتری، بلکه با زبان خودش و با نگاه خودش: «و اینجوری که شد تو حتی این دلخوشی را هم نمیتوانی داشته باشی که اگر دیگران جان
خودشان را در فرزندانشان میکارند تو در این کلمات میکاری و دیگر گندهگوزیها» (ص 55). اینجاست که جلال آلاحمد با دوره اول سارتر، یعنی دوره قبل از کتابِ «ادبیات چیست» همداستان است. همچون سارتر ادبیات را راه جاودانگی میشمارد. جودیت باتلر که درباره این دوره سارتر میگوید: «آن کسی که رؤیا را از طریق بیان تحقق میبخشد، آنکس که رؤیا را مینویسد و آن را صورتی زیباشناختی و فهمپذیر میبخشد، هنرمندی است که جنبههایی از دنیای مدرن را دگرگون میکند تا بازتاب ارادهاش باشد». اما سارتر در کتابِ «ادبیات چیست»، هدفی کاملا متفاوت را دنبال میکند. او در این کتاب، خواستار ادبیات متعهد میشود که به دفاع از مواضع سیاسی مشخصی بپردازد. اما جلال آلاحمد چندان به این مرزبندی نزدیک نمیشود. او همچون گذشته که یک پای در سنت و یک پای در تجدد دارد، اینجا هم یک پای در جاودانگی از طریق ادبیات دارد و در جایی دیگر، سودای ادبیات متعهد را در سر میپروراند. دست آخر هم گویا بهضرورت ادبیاتِ متعهد برایش پررنگتر میشود.
افتخاریراد: اینکه میگویی آلاحمد یک پای در جاودانگی ازطریق ادبیات دارد و یک پای تعهد باز ازطریق ادبیات، مؤید همان دوپارگی است که در «سنگی بر گوری» سایه افکنده، مؤید نه تجدد نه سنتِ مطلق. بهواقع توازن این کتاب هم بر دوگانه تولد و مرگ است، کتاب از تولد آغاز و به مرگ ختم میشود. دوپارگی جلال، بهواسطه دوگانه من و دیگری که ساخته پرداخته خودش است، در «سنگی بر گوری» ظهور میکند. ادبیات میخواهد جای عقیمشدگیاش را بگیرد. آن دیگریاش به او نهیب میزند که «چرا خودت را به خریّت میزنی؟ اصلا درد تو همین است که آنچه مینویسی بیخ ریشت میماند. تو زندگی میکنی که بنویسی. آنهای دیگر بیهیچ قصدی فقط زندگی میکنند. حتی بچهدارشدنشان به قصد نیست» (همان، ص 73). این، آن منِ متعالی جلال است، برای خودش هدفی برتر از آدمیان تعریف کرده، اما چیزی نمیگذرد که چماقِ آن یکی دیگریاش علیه او بلند میشود. بهواقع، آدمی چونان جلال آلاحمد چکار باید بکند؟ نه توانسته است برای رامکردن تجدد، افسار سنت را بر گرده آن بیفکند، نه توانسته تجدد را در پوستین سنت بگنجاند. آلاحمد فهمیده است فائقآمدن بر این «من» و آن «دیگری»اش تحت عنوان یک
پروژه، سخت به بنبست نشسته است. «سنگی بر گوری» اعتراف غمانگیزی است بر این بنبست تاریخی همراه با شقشقیه شلاقوار نثرش. خشم و خروش و سرگیجگی که دچارش شده، زخمهای خودش را دارد، ازجمله زخمِ بیاعتمادی که براثر شتابزدگیاش در ارزیابی تاریخ دارد. راوی سرانجام حکمش را میدهد: یا باید زندگی کرد یا فکر (همان ص 73). آیا منظور راوی این بوده که یا باید متجدد شد یا باید به سنت چسبید؟ یا باید «من» شد یا «دیگری»؟ اما آلاحمد نمیتواند تصمیم بگیرد. حتی با نوشتن «خسی در میقات» باز ستیزهگری با خودش و با جهان ادامه دارد.
در «سنگی بر گوری» راوی در پایان نشان میدهد که لجام سنت و زین تجدد را رها کرده، نسخهای باقی نمانده که بپیچاند، پزشکان متجدد و طب سنتی را آزموده، هیچ نسخهای درمان عقیمبودگیاش نیست. و آیا این، خاورمیانه است؟ در تلاطم و سرگیجگی؟ راوی میپندارد که نسخهای در کار نیست، او که پناه برده به قبرستان در فصل آخر زندگیاش اعتراف میکند او که «پناه آورده به گذشتگان، چنان از این گذشته و آن آینده بیزار است که نگو... عاقبت این زنجیر گذشته و آینده را از یک جایی خواهد گسست» (همان ص 92). آیا این شقشقیه مردی است مستأصل؟! که چون عقیم است، نه گذشته را میخواهد که «هیچ» است (همان ص 93) و نه آیندهای که «باید در بند این گذشته میماند»؟ (همان).
جلال آلاحمد روشنفکری ستیزهگر است که نه توان بچهدارشدن دارد و نه توان نسخهپیچیِ تاریخ برای درمانِ رویاروییِ سنت و تجدد در خاورمیانه. «سنگی بر گوری» (1342) نقطه پایانی است بر کلیه نوشتهها و افکار آلاحمد، حتی «خسی در میقات» (1343) هم افاقه نکرد. باید امروز از خود بپرسیم آیا عقیمبودگیِ فکری آلاحمد، آینده ما بود که او در آینه جامجم نشانمان داد؟
غلامی: جلال مانیفستِ خودش بود. او مانیفست مکتوبی نداشت. در همه آثارش، دیدگاههای متکثری وجود دارد که نمیتوان از همنشینیِ آنان به یک دیدگاه ثابت و مطلق درباره سیاست، هنر و هستی دست یافت. اینکه میگوییم جلال، مانیفستِ خودش بود را هم باید با تسامح پذیرفت. او دائم در حال ویرانکردن خودش بود. خودش را میساخت و ویران میکرد. «سنگی بر گوری» و «خسی بر میقات» اوجِ این تعارضات، ساختنها و ویرانکردنهاست. اینک که او در بندِ حیات نیست راحتتر میشود از مانیفست جلال سخن به میان آورد. مانیفست او همان سنگ قبری است که بر گورش خوابیده، با همان امضای منحصربهفردش که انگار از همان روز اول برای سنگنوشتهای تدارک شده است: «هر آدمی سنگی است بر گور پدر خویش». ابراهیم گلستان به خانه جلال اشاره میکند. خانه بزرگی در تجریش که در همسایگیِ گورستان است. در کتاب «سنگی بر گوری» هم اشارهای گذرا به این خانه شده است. بهراستی چرا جلال خانهای در همسایگی گورستان میخرد؟ آیا او میخواهد تا دوپارهبودنِ حیات و مرگ و همنشینیشان را به تماشا بنشیند، یا اینکه باز پای این تضاد و تعارض به مرگ و زندگی هم باز شده است؟ چون از ابتدا، جلال را با
سارتر خواندهام، میخواهم اینجا همان روش را ادامه بدهم. بعید نیست این تصمیمِ جلال ریشه در انتخاب او داشته باشد. تجربه زیستهای که در واقعیتی مادی هویدا میشود. این انتخاب از جنسِ ناخودآگاه فرویدی نیست که سارتر با آن همدلی ندارد. او باور دارد که فروید پیچیدگیهای آگاهی را درک نکرده است. سارتر با اعتقاد به روانکاوی وجودی، اساسیترین مفهوم را «انتخاب» میداند. درواقع آنچه را که فروید ناخودآگاه میداند، سارتر به آگاهیِ ماقبل تفکر تعبیر میکند. همسایگیِ گورستان، انتخابی ناخودآگاه نیست. انتخاب دشواری است که خواسته ناخواسته بعد از آن، باید به تفکر و نظاره نشست. همانطور که گفتم جلال مانیفستی جز خودش ندارد. مانیفستی است از بودنش خودش، خودش که در مواجهه با حوادث و واقعیتها، رفتاری متناقض و پیچیده بروز میدهد. گویا او وظیفه دارد همه مسائل و مصائب جهان را حل کند. این احساس مسئولیت در «سنگی بر گوری»، از تصاویر آخرالزمانیِ زلزله بوئینزهرا گرفته تا گوشمالی طبیبان و خرافهپرستان و شوهرخواهری نظامی که در انتظار و رؤیای درجه بالاتری است، عیان است. جلال شخصیتِ شوهرخواهرش را در خودسوزیِ خواهرش به نمایش میگذارد و بدون
هیچگونه قضاوتی، خواننده را به قضاوت مینشاند. اگر حالا که جلال در گور آرام گرفته بخواهیم از مانیفست او رونمایی کنیم، با قاطعیت میتوانیم از طریق نفی، او را اثبات کنیم. او چه نیست. او همان آدم نرمالی نیست که روانکاوان در کارخانه نرمالسازی مشغول تکثیر آن هستند. او با نشانیدادنِ بقال سر کوچهشان، میگوید او چه نیست. او آدمی اهل مدارا، چربزبان و نان به نرخ روز خور نیست. اینک که دیگر جلال اینجا نیست، میتوان گفت این مانیفست اوست.
افتخاریراد: تعبیر نزدیکی خانه تجریش به گورستان، بهدرستی استعارهای را میپروراند. آلاحمد نومیدی و پوچی یک روشنفکر عاصی را دارد که صیرورت بشری در «سنگی بر گوری»، در گرهخوردن «هیچ به هیچ» خلاصه میشود. «سنگی بر گوری» را باید دو بار با دو شیوه متفاوت خواند: یکبار با نام جلال و سیمین، یعنی دو شخصیت حقیقی در ادبیات معاصر ایران، گاس هم بخواهیم بگوییم نمونه وطنیِ سیمون دو بوآر و ژان پل سارتر؛ یکبار بینام جلال و سیمین در مقام شخصیتهای داستانی.
شیوه اول، کمابیش سیاههای از تعابیر و تفاسیر است که تا به حال درباره آن گفته شده و در اینجا ما هم به آن سیاهه اضافه شدیم. میتوان در جستوجوی موقعیت «ما» و نسبتش با جهان از خلال ادبیات داستانی بود که در اینجا «سنگی بر گوری» است؛ بهعبارتی این اثر مخلوطی است از جهانبینی آدمهای حقیقی (این «ما»یی که از مشروطه به اینسو با تجدد رویاروی است)، اعتراف و نورافکنی در زوایای خصوصی فرد در میانه یک جامعه سنتی، رابطه یک مرد با زنش، داستان یا گزارش، ترس از مرگ و قسعلیهذا.
اما در شیوه دوم، باید نام جلال و سیمین در مقام اشخاص حقیقی را از کتاب کسر کرد و سپس خط سیرِ نگاه راوی را گرفت تا ببینیم به کجا ختم میشود. همانطور که گفتم راوی از دو زمان دستوری در کتابش بهره میبرد: مضارع و گذشته؛ پیرنگ داستان در همان جمله اول مشخص است: بچهدارنشدن: «ما بچه نداریم. من و سیمین» (ص 10). جلال و سیمین دو شخصیت داستانی هستند همچون دو دیوار روبهروی هم در کوچه که احدی از آن نمیگذرد، یعنی بچهای در زندگی آنها نیست که از این کوچه بگذرد. و بعد حوادث و ماجراهایی که همه حولوحوش تقلا برای بچهدارشدن میچرخد. راوی نویسنده است و اجاقش کور است. همان ابتدای کتاب، خواننده را از این موضوع آگاه میکند. میگویند در تراژدی، عموما همان آغاز، نویسنده از پایان تراژیک و غمانگیز داستان خبر میدهد. فیالمثل، «یکی داستان است پر آب چشم» که فردوسی در «رستم و سهراب» همان ابتدا میگوید که «دل نازک» خواننده در پایان به درد میآید. حالا در «سنگی بر گوری» همان ابتدا میخوانیم: «ما بچه نداریم». با این رویکرد خواننده درمییابد که قرار نیست چراغ این خانه روشن شود. و در لایههای دیگر داستان، راوی لرزههای وجودی خود را
به نمایش میگذارد که با مسئله مرگ در ارتباط است. داستان قرینه درستی دارد، از «بچه نداریم» تا گورستان و مونولوگ با پدر خفته در خاک. حدفاصل این دو، گرهافکنیهایی است که راوی تلاش میکند بهواسطه آن، کشش داستانی ایجاد کند. اگر این کتاب را یک تراژدی یا شبهتراژدی بدانیم، بنابراین قهرمان در پایان از پا درمیآید. هرچند در اینجا قهرمان داستان نمیمیرد اما پایان کار خود را با ساختن سنگ گورش به دست خود اعلام میکند. راوی به همسرش میگوید یک سرنوشت دارد که پای آن ایستاده است (ص 67). آیا در سایه «فرداهای تاریک»، باید این عقیده را به Amor Fati («عشق به سرنوشتِ» نیچهای) تعبیر کرد؟ راوی در دو- سه جای کتاب از ابرهای تیره رابطهاش با همسرش پرده برمیدارد. شخصیت داستان، این تیرگی را نیز پذیرفته است، همچنان که مرگ را. مرگ خواهر راوی برای او یک تروماست. جلال آلاحمد حقیقی در داستان دیگری، مرگ خواهرش را شرح داده است. بازگشت به آن در «سنگی بر گوری» نشان از ترومایی در اوست. اما در داستان باز هم مرگ اتفاق میافتد. اینبار مرگ خواهر سیمین و گرهخوردن آن به بچهدارشدن. با اینکه قرار است بچههای خواهر سیمین را به فرزندخواندگی
قبول کنند، همچنان راوی از «عشق به سرنوشت» سخن میراند. چرا این فرزندخواندگی او را خوشحال نمیکند؟ این موضوعی است که راوی پیش از این، به آن پرداخته است. رد نگاهِ راوی همچنان که در نخستین جمله داستان گویاست، نهایتا به قبرستان ختم میشود. عشق به سرنوشت چنان در او ریشه دوانده که در پایان داستان میگوید: «و اینهمه چه واقعیت باشد چه دلخوشی، من این صفحات را همچون سنگی بر گوری خواهم نهاد که آرامگاه هیچ جسدی نیست. و خواهم بست به این طریق در هر مفری را به این گذشته در هیچ و این سنت در خاک» (ص 92).