|

گفت‌و‌گو با سعید محسنی به‌بهانه‌ چاپ دوم رمان «برسد به دست لیلا حاتمی»

راوی روزهای بی‌تاریخ

میثم ایروانی

شرق: سومین کتاب داستانی سعید محسنی با عنوان «برسد به دست لیلا حاتمی» اخیرا در نشر چشمه منتشر شده و در مدتی کوتاه به چاپ دوم رسیده است. از این نویسنده پیش از این نیز دو کتاب دیگر «دختری که خودش را خورد» و «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است» به چاپ رسیده است. سعید محسنی، کارگردان تئاتر و داستان‌نویس، فعالیت هنری خود را از دورانی آغاز کرد که به تربیت معلم رفته بود تا معلم شود و آشنایی او با اکبر رادی، درام‌نویس مطرح معاصر، انگیزه‌ای شد تا او به‌سمت نمایش‌نامه‌نویسی کشانده شود. دلگیری از مناسبات تئاتری او را به داستان‌نویسی ترغیب کرد که نتیجه‌اش به‌تعبیر محسنی همزیستی داستان و تئاتر را برایش رقم زد و او تأثیرپذیری و درهم‌آمیزیِ این دو رسانه را نشانه معاصربودن می‌داند و معتقد است: «جهان امروز این مرزها را مدت‌هاست درنوردیده است. درهم‌آمیزی هنرها و خلق رسانه‌های تازه با گرامرهای متفاوت از رسانه‌های پیشین ماحصل همین نمود است و در حوزه‌ هر رسانه نیز شاهد درهم‌آمیزی ژانرها و گونه‌ها هستیم».

نام‌های آثار شما چرا این‌قدر طولانی است؟ خاطرم هست درباره یکی از نمایش‌نامه‌هایتان دوستی می‌گفت وقتی اسم کاملش را به کتاب‌فروش گفتم، پرسید این اسم کتاب بود یا خلاصه‌اش؟
منظورتان احتمالا نمایش‌نامه‌ «ردپا اگر ماندنی بود کسی راه خانه‌اش را گم نمی‌کرد» است. توضیح اضافه است اگر راجع به اهمیت اسم اثر بخواهم توضیح بدهم. به‌عنوان ورودی و شناسنامه‌ هر اثر که مخاطب با استناد به آن روایت را به‌خاطر خواهد سپرد. اما راجع به طولانی‌‌بودنش، گمان من این است که ناگزیر برای تبیین دقیق‌تر مفهوم اثر و درعین‌حال انتقال حسی گیرا در همان مواجهه‌ اول یک جمله یا گزاره می‌تواند کارکرد بیشتری در قیاس با یک عبارت تک‌سیلابی داشته باشد.
و درعین‌حال بتواند مخاطب را مجاب کند که مرا بخر... .
بخر شاید خیلی عبارت مناسبی نباشد. اما بی‌تردید در این بازار تنگ و آن‌هم نویسنده‌ای مثل من که دور از جریانات و گروه‌ها دارد کار می‌کند یک شانس است برای گم‌نشدن ردپایم.
و «برسد به دست لیلا حاتمی». نگران این نبودید که استفاده از این اسم مخاطب را دچار این ذهنیت بکند که استفاده‌ ابزاری از نام یک بازیگر کرده‌اید؟
شما کتاب را خواندید چنین احساسی داشتید؟
خب من نه اما... .
اما ندارد. اگر مخاطبی مدنظر شماست که از پیش تصمیمش را گرفته تا اثر را دوست نداشته باشد، من نمی‌توانم برایش کاری بکنم جز اینکه به تصمیمش احترام بگذارم. من جهان ذهنی‌ام را به مخاطبم عرضه کرده‌ام و این حق اوست که انتخاب کند مرا بخواند یا نخواند. حالا اگر خواند و نظرش تغییر کرد که درود بر شرفش. اگر هم با همین گارد نخواند، نه خرده‌ای بر من است و نه ایشان. اما آن مخاطبی که از پیش با خودش قرار گذاشته که می‌نشینم و این کتاب را می‌خوانم که به هر شکل ممکن دوست نداشته باشم و امیدوارم به‌ حق باد و باران و چرخ فلک که خود نویسنده هم کمک کند به اینکه من کارش را دوست نداشته باشم. خب چنین مخاطبی گرچه باز‌هم از نظر من قابل احترام است اما نظرش چندان برایم مهم نیست. چون از اسم اثر بگذرد بالاخره می‌گردد و یک‌چیزی برای دوست‌نداشتن پیدا می‌کند.
داستانِ «برسد به دست لیلا حاتمی» چهار بخش مستقل دارد و درعین‌حال این چهار بخش پیوستگی کاملی با هم دارند، این ساختار در عین کوتاه‌‌بودنِ کتاب سبب می‌شود تا خواننده حس کند بیشتر از صد صفحه داستان خوانده است، چطور به این مهم دست پیدا کردید؟
قطعا اندازه‌ صفحات کتاب تعیین‌کننده ارزش ادبی آن نیست. در این صورت باید بسیاری از آثار چندصدصفحه‌ای ارزششان از بسیاری از آثار بزرگ ادبی بیشتر باشد. انتخاب ساختار روایت و در پی آن میزان صفحات هر کتاب باید به ترتیبی باشد که غایت مطلوب نویسنده در راستای انتقال حس و معنا حاصل بشود. مشتی کلمه استخدام می‌شوند، در جوار یکدیگر می‌نشینند و سیر حوادث را می‌رسانند تا مخاطب با دنبال‌کردن آنها به یک چشم‌انداز معنایی تازه نائل بیاید و درعین‌حال یک تجربه‌ حسی را از سر بگذراند. هوشمندی هر صاحب رسانه‌ای در این است که در عین درک مفهوم دستور زبان هر رسانه برای نیل مخاطب به این مقصود، نه پرگویی کند و نه به ورطه‌ ایجاز مخل بیفتد. همان‌قدری بگوید که روایت نیاز دارد.
داستان شما ارجاعات بسیار دارد، چه به وقایع و چه به آثار دیگر. این را با توجه به تقدیمی کتاب می‌گویم. چگونه این وقایع را دست‌چین می‌کنید که در هم‌نشینی نه یک گزارشِ صرف به‌حساب بیاید و نه اثرتان مغشوش و درهم‌برهم باشد؟ این را به‌ خاطر این می‌پرسم که همه‌‌چیز در خدمت داستان قرار دارد.
در نظر من رمان مهم‌ترین رسانه‌ امروز جهان است برای فکرکردن به شکل خلاقه. رمان به‌واسطه‌ انبساط رسانه‌ای‌ خود این مجال را برای نویسنده فراهم می‌کند تا بدون نگرانی از رعایت‌نکردن استاندارد مشخصی در تعداد صفحات، برای فهم چیزی که قلم به دست گرفته واژه‌چینی بکند. در‌ واقع صرف گزارش‌کردن ماوقع یا تکه‌چین‌کردن آثار دیگران در کنار هم به این بهانه که می‌شود یک‌جوری جایشان داد لابه‌لای صفحات کتاب، بوی کتاب‌سازی می‌دهد. بگذارید یک مثال از رمان قبلی‌ام «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است» بزنم. در آن داستان شخصیت اصلی مردِ کتابداری است که به‌فراخور روایت سراغ کتاب‌های مختلف می‌رود. بخشی از این کتاب‌ها هم در دل رمان آورده می‌شود. منتقدانی بودند که می‌گفتند جا داشت ما با توجه به موقعیت خاص شغلی این راوی سراغ کتاب‌های بیشتری برویم و بخش‌هایی از کتاب‌های دیگر را هم بخوانیم. برایم این حرف خیلی عجیب است. گویی می‌گویند حالا که بهانه‌ روایت اجازه می‌دهد حجم کتابت را از صد‌و‌شصت صفحه بکنی دویست‌و‌پنجاه صفحه، چرا این کار را نکرده‌ای؟ من پرسیدم مگر به‌جز شعرِ بورخس در آن کتاب که اشاره‌ مستقیمی در نقل قول شعر او آورده‌ام دیگر از چه کتابی وام گرفته‌ام؟ گفتند کتاب «تاریخ یاغی‌گری در ایران»! گفتم آن کتاب وجود خارجی ندارد. آن بخش‌هایی را که توی داستان خواندید من به‌اقتضای خود روایت از خودم ساخته‌ام، اینها بخشی از یک متن دیگر نیست، ادامه‌ همان قصه و همان روایت است. جالب اینکه یکی‌شان قبول‌دار نشد و رفته است تا کتاب مذکور را برایم بیاورد که البته بعد از حدود دو سال هنوز نیامده است.
بخش‌هایی از کتاب شبیه نمایش‌نامه است. این عامدانه است؟
من از دنیای تئاتر می‌آیم. آنجا مرا متهم می‌کنند به اینکه زیادی در قیدو‌بند داستان‌گویی روی صحنه‌ام. این طرف هم که می‌آیم با برچسب شبیه نمایش‌نامه است مواجه می‌شوم. باید بپرسم این بد است؟ و اگر هست چرا بد به‌حساب می‌آید؟ جهان امروز این مرزها را مدت‌هاست درنوردیده است. درهم‌آمیزی هنرها و خلق رسانه‌های تازه با گرامرهای متفاوت از رسانه‌های پیشین ماحصل همین نمود است و در حوزه‌ هر رسانه نیز شاهد درهم‌آمیزی ژانرها و گونه‌ها هستیم. مثل سینما که می‌گویند فلانی فیلم‌هایش تئاتری است. منظورم فقط بیضایی نیست. من این عبارت را راجع به «روی اندرسونِ» سوئدی هم شنیدم سر کلاس. من نمی‌فهمم. فکر می‌کنم این‌دست عبارات بیشتر از آنکه علمی باشد کاسبکارانه می‌نماید. با حفظ احترام برای شما نشان می‌دهد طرف نه سینما را می‌شناسد نه تئاتر را نه ادبیات را. رسانه‌های مختلف در جهان امروز نه‌تنها بر یکدیگر تأثیر می‌گذراند بلکه بسیار پیش آمده تعامل و هم‌پوشانی دارند. این به‌معنای شلختگی در دستور‌ زبان رسانه نیست. در واقع از همدیگر قرض می‌گیرند و از سرند نظام‌های رسانه‌ای خود عبور می‌دهند و به کارشان می‌گیرند. این نشانه‌ به‌روزبودن و معاصربودن یک اثر است اما گاه این مسئله نه‌تنها حسن اثر به‌حساب نمی‌آید بلکه به‌عنوان برچسب نامرغوب‌بودن روی اثر می‌نشیند.
به‌نظر می‌رسد آدم‌های داستانِ «برسد به دست لیلا حاتمی» ادامه‌ آدم‌های داستان‌های قبلی شما هستند. این را قبول دارید؟
اگر منظور از ادامه این است که مشترکاتی در جهان آنها می‌بینید به‌نظرم طبیعی است چون برخاسته از ذهن و جان من‌ هستند و من هم هرچقدر در طول عمرم تغییر کنم، باز خودم هستم. اما اگر مصداقی مثال بزنید شاید بتوانم جواب دقیق‌تری بدهم.
معلم «دختری که خودش را خورد»، یا پونه و آدم‌هایی مثل امیررضا و هاله و... .
همه‌شان دچار آرمان‌مرگی شده‌اند. همه‌شان دلشان می‌خواهد جهان را جای بهتری بکنند اما گیتی است کی پذیرد همواری؟
اما در داستان «برسد به دست لیلا حاتمی» این آرمان‌مرگی نمود بیشتری دارد. نه؟
من راوی روزهای بی‌تاریخ خودم هستم. ادعا ندارم که جامعه را نمایندگی می‌کنم یا بلدم برای دیگران نسخه بپیچم. این کلمه‌بازی‌ها فقط برای این است که برای خودم یک معنایی جفت‌وجور کنم تا بتوانم زندگی‌ام را ادامه بدهم. اگر این مهم در ذهن مخاطبان دیگر هم نوعی همذات‌پنداری ایجاد کرده، چه خوب. لااقل می‌فهمم در این جهان هستند کسانی که به این مرض مبتلایند و بی‌شک تقسیم این درد کمی از آلامش کم می‌کند. اینکه ما رسول و سامان را می‌فهمیم یعنی اینکه این مشکلات فقط گردن‌بار من نیست و البته می‌دانم این را که این روزگار به‌ناگزیر روایت غالبش همین است و حتم دارم از غربال زمان، این‌گونه روایت‌هاست که عبور می‌کنند و به دست آیندگان خواهند رسید.
در داستان‌های شما یک رگه‌ طلایی طنز هست که آثارتان را خواندنی‌تر می‌کند، این طنز از کجا می‌آید؟
از جای به‌خصوصی نمی‌آید، از زندگی‌مان می‌آید. اگر اندکی تیزتر نگاه کنیم، موقعیت زیستی ما بسیار طنازانه است. یک‌جور طنز نزدیک به مفهوم گروتسک که شاید برای خودمان خیلی هم دردناک باشد اما وقتی از بیرون به آن نگاه می‌کنیم واقعا خنده‌دار است.
این ربطی به ظرایف جامعه‌ اصفهان ندارد؟ طنازی‌ای که به اصفهانی‌ها نسبت می‌دهند و... .
من اصفهانی نیستم اصالتا. زادگاه من یکی از روستاهای اطراف اصفهان است. گرچه سال‌هاست که زیست هنری‌ام در این شهر شکل گرفته و محبت بسیار و البته نامهربانی‌های بسیارتری نصیبم شده اما گمانم این است که مفاهیم طرح‌شده اگر بویی از طنز دارند بیشتر از آنکه به لهجه و زبان و ظرافت طنازانه برگردد، به موقعیتی است که جغرافیا نمی‌شناسد. اگر وقایع بسترش اصفهان است به‌دلیل آن است که من این شهر را می‌شناسم. درکم از جهان ماحصل زیستن در خیابان‌های این شهر است.
و فکر می‌کنید داستان اصفهان روزی به جایگاهی که زمانی برای خود نام قطب اصفهان را داشت برخواهد گشت؟
هیچ رودخانه‌ای اگر زنده باشد، روی خودش تا نمی‌خورد. اگر روزی نام بزرگانی که نیاز به تکرار نامشان نیست در این مجال در سپهر ادبیات داستانی ایران به‌ اسم جرگه نویسندگان اصفهان شناخته می‌شدند، امروز ضمن اینکه می‌کوشیم همه‌مان میراث‌داران خوبی باشیم و هر کداممان به‌قدر بضاعتمان بخشی از آن میراث را زنده نگاه داریم، اما باور دارم نه زمان زمانه‌ دیروز است و نه اصفهان امروز خیلی از شهرهای دیگر متفاوت‌تر. می‌ماند درک منِ نوعی از روزگار زیسته‌ام و ریختنش در ظرف اثرم. حالا به جبر جغرافیا من اینجا زندگی می‌کنم و دیگری جایی دیگر. فرقی ندارد. به خودی خود نه فخری دارد و نه سرشکستگی‌ای، زیرا معتقدم این منم که به زمان و مکان زیستنم هویت می‌دهم، نه برعکس.
و حرف پایانی؟
ما به جهان پیش از کرونا نمی‌توانیم برگردیم. این به‌معنای این است که پس از هراس مواجهه با این بیماری غریب، مفاهیم دچار دگردیسی خواهند شد و ماحصل این تغییر بی‌شک یک دوره‌ جدی افسردگی برای تمام جوامع خواهد بود. معتقدم بشر پناهگاهی امن‌تر از هنر و فرهنگ پیدا نخواهد کرد تا بتواند زهر اعتماد به علم و شیوه‌ زیستی مصرف‌گرایانه‌اش را که حالا به جانش نشسته از تنش بیرون بکشد. به همه‌ دوستان هنرمندم این نوید را می‌دهم که جهان ناگزیر است بیش از پیش سر تعظیم در برابر هنر و هنرمند فرود بیاورد و در این میان رمان بی‌شک یکی از رسانه‌های تأثیرگذار خواهد بود.

شرق: سومین کتاب داستانی سعید محسنی با عنوان «برسد به دست لیلا حاتمی» اخیرا در نشر چشمه منتشر شده و در مدتی کوتاه به چاپ دوم رسیده است. از این نویسنده پیش از این نیز دو کتاب دیگر «دختری که خودش را خورد» و «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است» به چاپ رسیده است. سعید محسنی، کارگردان تئاتر و داستان‌نویس، فعالیت هنری خود را از دورانی آغاز کرد که به تربیت معلم رفته بود تا معلم شود و آشنایی او با اکبر رادی، درام‌نویس مطرح معاصر، انگیزه‌ای شد تا او به‌سمت نمایش‌نامه‌نویسی کشانده شود. دلگیری از مناسبات تئاتری او را به داستان‌نویسی ترغیب کرد که نتیجه‌اش به‌تعبیر محسنی همزیستی داستان و تئاتر را برایش رقم زد و او تأثیرپذیری و درهم‌آمیزیِ این دو رسانه را نشانه معاصربودن می‌داند و معتقد است: «جهان امروز این مرزها را مدت‌هاست درنوردیده است. درهم‌آمیزی هنرها و خلق رسانه‌های تازه با گرامرهای متفاوت از رسانه‌های پیشین ماحصل همین نمود است و در حوزه‌ هر رسانه نیز شاهد درهم‌آمیزی ژانرها و گونه‌ها هستیم».

نام‌های آثار شما چرا این‌قدر طولانی است؟ خاطرم هست درباره یکی از نمایش‌نامه‌هایتان دوستی می‌گفت وقتی اسم کاملش را به کتاب‌فروش گفتم، پرسید این اسم کتاب بود یا خلاصه‌اش؟
منظورتان احتمالا نمایش‌نامه‌ «ردپا اگر ماندنی بود کسی راه خانه‌اش را گم نمی‌کرد» است. توضیح اضافه است اگر راجع به اهمیت اسم اثر بخواهم توضیح بدهم. به‌عنوان ورودی و شناسنامه‌ هر اثر که مخاطب با استناد به آن روایت را به‌خاطر خواهد سپرد. اما راجع به طولانی‌‌بودنش، گمان من این است که ناگزیر برای تبیین دقیق‌تر مفهوم اثر و درعین‌حال انتقال حسی گیرا در همان مواجهه‌ اول یک جمله یا گزاره می‌تواند کارکرد بیشتری در قیاس با یک عبارت تک‌سیلابی داشته باشد.
و درعین‌حال بتواند مخاطب را مجاب کند که مرا بخر... .
بخر شاید خیلی عبارت مناسبی نباشد. اما بی‌تردید در این بازار تنگ و آن‌هم نویسنده‌ای مثل من که دور از جریانات و گروه‌ها دارد کار می‌کند یک شانس است برای گم‌نشدن ردپایم.
و «برسد به دست لیلا حاتمی». نگران این نبودید که استفاده از این اسم مخاطب را دچار این ذهنیت بکند که استفاده‌ ابزاری از نام یک بازیگر کرده‌اید؟
شما کتاب را خواندید چنین احساسی داشتید؟
خب من نه اما... .
اما ندارد. اگر مخاطبی مدنظر شماست که از پیش تصمیمش را گرفته تا اثر را دوست نداشته باشد، من نمی‌توانم برایش کاری بکنم جز اینکه به تصمیمش احترام بگذارم. من جهان ذهنی‌ام را به مخاطبم عرضه کرده‌ام و این حق اوست که انتخاب کند مرا بخواند یا نخواند. حالا اگر خواند و نظرش تغییر کرد که درود بر شرفش. اگر هم با همین گارد نخواند، نه خرده‌ای بر من است و نه ایشان. اما آن مخاطبی که از پیش با خودش قرار گذاشته که می‌نشینم و این کتاب را می‌خوانم که به هر شکل ممکن دوست نداشته باشم و امیدوارم به‌ حق باد و باران و چرخ فلک که خود نویسنده هم کمک کند به اینکه من کارش را دوست نداشته باشم. خب چنین مخاطبی گرچه باز‌هم از نظر من قابل احترام است اما نظرش چندان برایم مهم نیست. چون از اسم اثر بگذرد بالاخره می‌گردد و یک‌چیزی برای دوست‌نداشتن پیدا می‌کند.
داستانِ «برسد به دست لیلا حاتمی» چهار بخش مستقل دارد و درعین‌حال این چهار بخش پیوستگی کاملی با هم دارند، این ساختار در عین کوتاه‌‌بودنِ کتاب سبب می‌شود تا خواننده حس کند بیشتر از صد صفحه داستان خوانده است، چطور به این مهم دست پیدا کردید؟
قطعا اندازه‌ صفحات کتاب تعیین‌کننده ارزش ادبی آن نیست. در این صورت باید بسیاری از آثار چندصدصفحه‌ای ارزششان از بسیاری از آثار بزرگ ادبی بیشتر باشد. انتخاب ساختار روایت و در پی آن میزان صفحات هر کتاب باید به ترتیبی باشد که غایت مطلوب نویسنده در راستای انتقال حس و معنا حاصل بشود. مشتی کلمه استخدام می‌شوند، در جوار یکدیگر می‌نشینند و سیر حوادث را می‌رسانند تا مخاطب با دنبال‌کردن آنها به یک چشم‌انداز معنایی تازه نائل بیاید و درعین‌حال یک تجربه‌ حسی را از سر بگذراند. هوشمندی هر صاحب رسانه‌ای در این است که در عین درک مفهوم دستور زبان هر رسانه برای نیل مخاطب به این مقصود، نه پرگویی کند و نه به ورطه‌ ایجاز مخل بیفتد. همان‌قدری بگوید که روایت نیاز دارد.
داستان شما ارجاعات بسیار دارد، چه به وقایع و چه به آثار دیگر. این را با توجه به تقدیمی کتاب می‌گویم. چگونه این وقایع را دست‌چین می‌کنید که در هم‌نشینی نه یک گزارشِ صرف به‌حساب بیاید و نه اثرتان مغشوش و درهم‌برهم باشد؟ این را به‌ خاطر این می‌پرسم که همه‌‌چیز در خدمت داستان قرار دارد.
در نظر من رمان مهم‌ترین رسانه‌ امروز جهان است برای فکرکردن به شکل خلاقه. رمان به‌واسطه‌ انبساط رسانه‌ای‌ خود این مجال را برای نویسنده فراهم می‌کند تا بدون نگرانی از رعایت‌نکردن استاندارد مشخصی در تعداد صفحات، برای فهم چیزی که قلم به دست گرفته واژه‌چینی بکند. در‌ واقع صرف گزارش‌کردن ماوقع یا تکه‌چین‌کردن آثار دیگران در کنار هم به این بهانه که می‌شود یک‌جوری جایشان داد لابه‌لای صفحات کتاب، بوی کتاب‌سازی می‌دهد. بگذارید یک مثال از رمان قبلی‌ام «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است» بزنم. در آن داستان شخصیت اصلی مردِ کتابداری است که به‌فراخور روایت سراغ کتاب‌های مختلف می‌رود. بخشی از این کتاب‌ها هم در دل رمان آورده می‌شود. منتقدانی بودند که می‌گفتند جا داشت ما با توجه به موقعیت خاص شغلی این راوی سراغ کتاب‌های بیشتری برویم و بخش‌هایی از کتاب‌های دیگر را هم بخوانیم. برایم این حرف خیلی عجیب است. گویی می‌گویند حالا که بهانه‌ روایت اجازه می‌دهد حجم کتابت را از صد‌و‌شصت صفحه بکنی دویست‌و‌پنجاه صفحه، چرا این کار را نکرده‌ای؟ من پرسیدم مگر به‌جز شعرِ بورخس در آن کتاب که اشاره‌ مستقیمی در نقل قول شعر او آورده‌ام دیگر از چه کتابی وام گرفته‌ام؟ گفتند کتاب «تاریخ یاغی‌گری در ایران»! گفتم آن کتاب وجود خارجی ندارد. آن بخش‌هایی را که توی داستان خواندید من به‌اقتضای خود روایت از خودم ساخته‌ام، اینها بخشی از یک متن دیگر نیست، ادامه‌ همان قصه و همان روایت است. جالب اینکه یکی‌شان قبول‌دار نشد و رفته است تا کتاب مذکور را برایم بیاورد که البته بعد از حدود دو سال هنوز نیامده است.
بخش‌هایی از کتاب شبیه نمایش‌نامه است. این عامدانه است؟
من از دنیای تئاتر می‌آیم. آنجا مرا متهم می‌کنند به اینکه زیادی در قیدو‌بند داستان‌گویی روی صحنه‌ام. این طرف هم که می‌آیم با برچسب شبیه نمایش‌نامه است مواجه می‌شوم. باید بپرسم این بد است؟ و اگر هست چرا بد به‌حساب می‌آید؟ جهان امروز این مرزها را مدت‌هاست درنوردیده است. درهم‌آمیزی هنرها و خلق رسانه‌های تازه با گرامرهای متفاوت از رسانه‌های پیشین ماحصل همین نمود است و در حوزه‌ هر رسانه نیز شاهد درهم‌آمیزی ژانرها و گونه‌ها هستیم. مثل سینما که می‌گویند فلانی فیلم‌هایش تئاتری است. منظورم فقط بیضایی نیست. من این عبارت را راجع به «روی اندرسونِ» سوئدی هم شنیدم سر کلاس. من نمی‌فهمم. فکر می‌کنم این‌دست عبارات بیشتر از آنکه علمی باشد کاسبکارانه می‌نماید. با حفظ احترام برای شما نشان می‌دهد طرف نه سینما را می‌شناسد نه تئاتر را نه ادبیات را. رسانه‌های مختلف در جهان امروز نه‌تنها بر یکدیگر تأثیر می‌گذراند بلکه بسیار پیش آمده تعامل و هم‌پوشانی دارند. این به‌معنای شلختگی در دستور‌ زبان رسانه نیست. در واقع از همدیگر قرض می‌گیرند و از سرند نظام‌های رسانه‌ای خود عبور می‌دهند و به کارشان می‌گیرند. این نشانه‌ به‌روزبودن و معاصربودن یک اثر است اما گاه این مسئله نه‌تنها حسن اثر به‌حساب نمی‌آید بلکه به‌عنوان برچسب نامرغوب‌بودن روی اثر می‌نشیند.
به‌نظر می‌رسد آدم‌های داستانِ «برسد به دست لیلا حاتمی» ادامه‌ آدم‌های داستان‌های قبلی شما هستند. این را قبول دارید؟
اگر منظور از ادامه این است که مشترکاتی در جهان آنها می‌بینید به‌نظرم طبیعی است چون برخاسته از ذهن و جان من‌ هستند و من هم هرچقدر در طول عمرم تغییر کنم، باز خودم هستم. اما اگر مصداقی مثال بزنید شاید بتوانم جواب دقیق‌تری بدهم.
معلم «دختری که خودش را خورد»، یا پونه و آدم‌هایی مثل امیررضا و هاله و... .
همه‌شان دچار آرمان‌مرگی شده‌اند. همه‌شان دلشان می‌خواهد جهان را جای بهتری بکنند اما گیتی است کی پذیرد همواری؟
اما در داستان «برسد به دست لیلا حاتمی» این آرمان‌مرگی نمود بیشتری دارد. نه؟
من راوی روزهای بی‌تاریخ خودم هستم. ادعا ندارم که جامعه را نمایندگی می‌کنم یا بلدم برای دیگران نسخه بپیچم. این کلمه‌بازی‌ها فقط برای این است که برای خودم یک معنایی جفت‌وجور کنم تا بتوانم زندگی‌ام را ادامه بدهم. اگر این مهم در ذهن مخاطبان دیگر هم نوعی همذات‌پنداری ایجاد کرده، چه خوب. لااقل می‌فهمم در این جهان هستند کسانی که به این مرض مبتلایند و بی‌شک تقسیم این درد کمی از آلامش کم می‌کند. اینکه ما رسول و سامان را می‌فهمیم یعنی اینکه این مشکلات فقط گردن‌بار من نیست و البته می‌دانم این را که این روزگار به‌ناگزیر روایت غالبش همین است و حتم دارم از غربال زمان، این‌گونه روایت‌هاست که عبور می‌کنند و به دست آیندگان خواهند رسید.
در داستان‌های شما یک رگه‌ طلایی طنز هست که آثارتان را خواندنی‌تر می‌کند، این طنز از کجا می‌آید؟
از جای به‌خصوصی نمی‌آید، از زندگی‌مان می‌آید. اگر اندکی تیزتر نگاه کنیم، موقعیت زیستی ما بسیار طنازانه است. یک‌جور طنز نزدیک به مفهوم گروتسک که شاید برای خودمان خیلی هم دردناک باشد اما وقتی از بیرون به آن نگاه می‌کنیم واقعا خنده‌دار است.
این ربطی به ظرایف جامعه‌ اصفهان ندارد؟ طنازی‌ای که به اصفهانی‌ها نسبت می‌دهند و... .
من اصفهانی نیستم اصالتا. زادگاه من یکی از روستاهای اطراف اصفهان است. گرچه سال‌هاست که زیست هنری‌ام در این شهر شکل گرفته و محبت بسیار و البته نامهربانی‌های بسیارتری نصیبم شده اما گمانم این است که مفاهیم طرح‌شده اگر بویی از طنز دارند بیشتر از آنکه به لهجه و زبان و ظرافت طنازانه برگردد، به موقعیتی است که جغرافیا نمی‌شناسد. اگر وقایع بسترش اصفهان است به‌دلیل آن است که من این شهر را می‌شناسم. درکم از جهان ماحصل زیستن در خیابان‌های این شهر است.
و فکر می‌کنید داستان اصفهان روزی به جایگاهی که زمانی برای خود نام قطب اصفهان را داشت برخواهد گشت؟
هیچ رودخانه‌ای اگر زنده باشد، روی خودش تا نمی‌خورد. اگر روزی نام بزرگانی که نیاز به تکرار نامشان نیست در این مجال در سپهر ادبیات داستانی ایران به‌ اسم جرگه نویسندگان اصفهان شناخته می‌شدند، امروز ضمن اینکه می‌کوشیم همه‌مان میراث‌داران خوبی باشیم و هر کداممان به‌قدر بضاعتمان بخشی از آن میراث را زنده نگاه داریم، اما باور دارم نه زمان زمانه‌ دیروز است و نه اصفهان امروز خیلی از شهرهای دیگر متفاوت‌تر. می‌ماند درک منِ نوعی از روزگار زیسته‌ام و ریختنش در ظرف اثرم. حالا به جبر جغرافیا من اینجا زندگی می‌کنم و دیگری جایی دیگر. فرقی ندارد. به خودی خود نه فخری دارد و نه سرشکستگی‌ای، زیرا معتقدم این منم که به زمان و مکان زیستنم هویت می‌دهم، نه برعکس.
و حرف پایانی؟
ما به جهان پیش از کرونا نمی‌توانیم برگردیم. این به‌معنای این است که پس از هراس مواجهه با این بیماری غریب، مفاهیم دچار دگردیسی خواهند شد و ماحصل این تغییر بی‌شک یک دوره‌ جدی افسردگی برای تمام جوامع خواهد بود. معتقدم بشر پناهگاهی امن‌تر از هنر و فرهنگ پیدا نخواهد کرد تا بتواند زهر اعتماد به علم و شیوه‌ زیستی مصرف‌گرایانه‌اش را که حالا به جانش نشسته از تنش بیرون بکشد. به همه‌ دوستان هنرمندم این نوید را می‌دهم که جهان ناگزیر است بیش از پیش سر تعظیم در برابر هنر و هنرمند فرود بیاورد و در این میان رمان بی‌شک یکی از رسانه‌های تأثیرگذار خواهد بود.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها