|

«برسد به دست لیلا حاتمی» در سه اپیزود

کلاهی که باید از سر گشادش روی سر بگذاریم

مریم کریمی

«برسد به دست لیلا حاتمی» روایتی بلند است از رخدادی عمیق. ماجرا از غرق‌شدن امیررضا در زاینده‌رود آغاز می‌شود و مخاطب را سرگردان می‌کند که آیا چنان‌که شایعات می‌گویند خودش را کشته یا آن اتومبیلی که همه جا تعقیبش می‌کرد، دستی در این مرگ داشته؟ کتاب‌ها و یادداشت‌های امیررضا به خانه خواهرش منتقل می‌شود. همه آنچه از او باقی مانده کارتنی است که به دست اسماعیل ایوبی می‌افتد و کلاهی که امیررضا می‌خواهد به دست لیلا حاتمی برسد. اسماعیل ابتدا رساندن کلاه را جدی نمی‌گیرد اما از پس رؤیاهای متعدد، تصمیم می‌گیرد «بار امانت» را با دوست دوران خدمتش، سامان، شریک شود. کلاه را به همراه داستانی از امیررضا برای سامان می‌فرستد.
اپیزود دوم، داستانی است که امیررضا نوشته: «سایه کلاه مرد مرده». این پاره از داستان که در ظاهر مستقل به نظر می‌رسد، جنبه‌ای دیگر از شخصیت امیررضا را بر مخاطب آشکار می‌کند؛ تکه‌های باقی‌مانده از یک عشق قدیمی. اگرچه هاله می‌کوشد خاطرات خود را پس بزند اما امیررضا در ذهن او زنده است. از دیگر سو خودکشیِ شخصیتی که به راحتی همه نوشته‌هایش را سوزانده، محتمل به نظر می‌رسد. کلاه اگرچه از اپیزود اول وارد روایت می‌شود اما از این پاره است که کارکرد خود را به نمایش می‌گذارد. کلاه، مظهر اقتدار، قدرت، اندیشه، اصالت و آزادی است. همچنین می‌تواند نشانگر طلب عرفانی و نماد هویت باشد. پس از آن‌که کلاه به دست هاله می‌رسد، تصمیم می‌گیرد از کرمان‌رفتن سر باز بزند. او که تا پیش از این تنها دنباله‌رو همسر خود بوده و مخالفتی نشان نداده، با گرفتن کلاه، هویتی و اندیشه‌ای مستقل می‌یابد. بااین‌حال تأثیر حضور کلاه چندان در لایه‌های متن زندگی مخفی است که به «سایه»ای می‌ماند.
در اپیزود سوم کلاه و امیررضا غایب‌اند. آنچه در این پاره از داستان می‌یابیم، دو شخصیت «ناتمام» است. رسول و سامان در پیِ رؤیاهایشان به تهران آمده‌اند، در پیِ «شدن». یکی در پی نویسنده‌شدن و دیگری در پی بازیگرشدن اما سامان، مانکن بوتیک است و رسول، طراح جدول یا چنان‌که سامان می‌نامدش: «سلاخ کلمات»! این دو در شلوغی زندگی گم شده‌اند. رؤیایی اگر باقی مانده، در پوسترهای فیلم‌هایی است که بر دیوار خانه‌اند. سامان با خط‌خطی‌کردن پوسترها اندک رؤیای باقی‌مانده خود را نیز دور می‌ریزد. رسول اما با نوشتن داستانی از پوستر مرلین مونرو، به رؤیایش چنگ زده و رهایش نمی‌کند.
رهاکردن رویا، گویی نشانگر خامیِ شخصیت سامان باشد و چنان‌که در طیِ طریق عرفان است، مرید خام اگرچه وصال و کمال در یک‌قدمی‌اش باشد، آن را درنمی‌یابد. از این روست که نامه اسماعیل ایوبی اگرچه برای سامان فرستاده می‌شود اما سامان اهمیت کلاه را درک نمی‌کند. خامی است که می‌خواهد به وسیله کلاه و داستان امیررضا خود را به لیلا حاتمی برساند و نقشی برای خود دست‌و‌پا کند. غافل از اینکه لیلا حاتمی بهانه است، اصل کلاه است.
رسول که مستعدتر است، همه‌چیز را از دست می‌دهد که کلاه را حفظ کند. گرفتنِ کلاه برای رسول چون رسیدن به کمال است. چنان‌که می‌گوید: «یه دفعه دیدم به هیچی فکر نمی‌کنم... هیچ اضطرابی ندارم. هیچ‌چیز آزارم نمی‌ده. حتی قناسیِ ساختمون‌ها...». گفته‌های بعدی رسول یادآور «مرگ اختیاری» عرفاست؛ چنان‌که عارف از خود می‌میرد و فانی می‌شود تا در محبوب زنده بماند: «یه عمر افسرده بودم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که تنها درمان افسردگیم خبر مرگم باشه. خبر مرگم رو کاشکی زودتر فهمیده بودم...». رسول با درک این لحظات، گویی امیررضا را می‌بیند. به هر طرف که امیررضا می‌رود، رسول نگاهش می‌کند و می‌خندد. آن‌قدر می‌خندد تا باران ببارد، تا این‌بار امیررضا در آسمان غرق شود. غرق‌شدن در آسمان انجامِ کار امیررضاست پس از آنکه رسالت خود را کامل کرد.

«برسد به دست لیلا حاتمی» روایتی بلند است از رخدادی عمیق. ماجرا از غرق‌شدن امیررضا در زاینده‌رود آغاز می‌شود و مخاطب را سرگردان می‌کند که آیا چنان‌که شایعات می‌گویند خودش را کشته یا آن اتومبیلی که همه جا تعقیبش می‌کرد، دستی در این مرگ داشته؟ کتاب‌ها و یادداشت‌های امیررضا به خانه خواهرش منتقل می‌شود. همه آنچه از او باقی مانده کارتنی است که به دست اسماعیل ایوبی می‌افتد و کلاهی که امیررضا می‌خواهد به دست لیلا حاتمی برسد. اسماعیل ابتدا رساندن کلاه را جدی نمی‌گیرد اما از پس رؤیاهای متعدد، تصمیم می‌گیرد «بار امانت» را با دوست دوران خدمتش، سامان، شریک شود. کلاه را به همراه داستانی از امیررضا برای سامان می‌فرستد.
اپیزود دوم، داستانی است که امیررضا نوشته: «سایه کلاه مرد مرده». این پاره از داستان که در ظاهر مستقل به نظر می‌رسد، جنبه‌ای دیگر از شخصیت امیررضا را بر مخاطب آشکار می‌کند؛ تکه‌های باقی‌مانده از یک عشق قدیمی. اگرچه هاله می‌کوشد خاطرات خود را پس بزند اما امیررضا در ذهن او زنده است. از دیگر سو خودکشیِ شخصیتی که به راحتی همه نوشته‌هایش را سوزانده، محتمل به نظر می‌رسد. کلاه اگرچه از اپیزود اول وارد روایت می‌شود اما از این پاره است که کارکرد خود را به نمایش می‌گذارد. کلاه، مظهر اقتدار، قدرت، اندیشه، اصالت و آزادی است. همچنین می‌تواند نشانگر طلب عرفانی و نماد هویت باشد. پس از آن‌که کلاه به دست هاله می‌رسد، تصمیم می‌گیرد از کرمان‌رفتن سر باز بزند. او که تا پیش از این تنها دنباله‌رو همسر خود بوده و مخالفتی نشان نداده، با گرفتن کلاه، هویتی و اندیشه‌ای مستقل می‌یابد. بااین‌حال تأثیر حضور کلاه چندان در لایه‌های متن زندگی مخفی است که به «سایه»ای می‌ماند.
در اپیزود سوم کلاه و امیررضا غایب‌اند. آنچه در این پاره از داستان می‌یابیم، دو شخصیت «ناتمام» است. رسول و سامان در پیِ رؤیاهایشان به تهران آمده‌اند، در پیِ «شدن». یکی در پی نویسنده‌شدن و دیگری در پی بازیگرشدن اما سامان، مانکن بوتیک است و رسول، طراح جدول یا چنان‌که سامان می‌نامدش: «سلاخ کلمات»! این دو در شلوغی زندگی گم شده‌اند. رؤیایی اگر باقی مانده، در پوسترهای فیلم‌هایی است که بر دیوار خانه‌اند. سامان با خط‌خطی‌کردن پوسترها اندک رؤیای باقی‌مانده خود را نیز دور می‌ریزد. رسول اما با نوشتن داستانی از پوستر مرلین مونرو، به رؤیایش چنگ زده و رهایش نمی‌کند.
رهاکردن رویا، گویی نشانگر خامیِ شخصیت سامان باشد و چنان‌که در طیِ طریق عرفان است، مرید خام اگرچه وصال و کمال در یک‌قدمی‌اش باشد، آن را درنمی‌یابد. از این روست که نامه اسماعیل ایوبی اگرچه برای سامان فرستاده می‌شود اما سامان اهمیت کلاه را درک نمی‌کند. خامی است که می‌خواهد به وسیله کلاه و داستان امیررضا خود را به لیلا حاتمی برساند و نقشی برای خود دست‌و‌پا کند. غافل از اینکه لیلا حاتمی بهانه است، اصل کلاه است.
رسول که مستعدتر است، همه‌چیز را از دست می‌دهد که کلاه را حفظ کند. گرفتنِ کلاه برای رسول چون رسیدن به کمال است. چنان‌که می‌گوید: «یه دفعه دیدم به هیچی فکر نمی‌کنم... هیچ اضطرابی ندارم. هیچ‌چیز آزارم نمی‌ده. حتی قناسیِ ساختمون‌ها...». گفته‌های بعدی رسول یادآور «مرگ اختیاری» عرفاست؛ چنان‌که عارف از خود می‌میرد و فانی می‌شود تا در محبوب زنده بماند: «یه عمر افسرده بودم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که تنها درمان افسردگیم خبر مرگم باشه. خبر مرگم رو کاشکی زودتر فهمیده بودم...». رسول با درک این لحظات، گویی امیررضا را می‌بیند. به هر طرف که امیررضا می‌رود، رسول نگاهش می‌کند و می‌خندد. آن‌قدر می‌خندد تا باران ببارد، تا این‌بار امیررضا در آسمان غرق شود. غرق‌شدن در آسمان انجامِ کار امیررضاست پس از آنکه رسالت خود را کامل کرد.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها