درباره «از ظنّ بور» و «سامورای با ابرویی در دست میجنگد»
سور و خاموشی
هوده وکیلی
شاعر آنقدر دست پر است و گنجینه واژگانیاش آنقدر غنی است که بهراحتی میتوانست اثرش را فقط با حذف بعضی سطرها و شعرها و پرهیز از پرگویی تبدیل به اثری چشمگیر کند. حذف و وسواس بیشتر در انتخابها میتوانست تا حدود زیادی شعرها را برکشد و بینقص جلوه دهد. مثلا اسم هر دو مجموعه و شعرهای آغازین آنها میتواند مخاطب را دچار تردید کند در تورق کتاب. هرچند «سامورای با ابرویی در دست میجنگد» اثری پختهتر است ولی بههرحال، در هر دو مجموعه شعرهای درخشانی وجود دارند، بارقههایی که گاهی پیش از شعلهکشیدن و خودنمودن خاموش میشوند. اخگرهای درخشانی که در حال انکار خود هستند؛ لذت میبخشند و تا غافل میشوید آن را میستانند. لحن، زبان و مفاهیمی که از انسجامیافتن در کلیت اثر سر باز میزنند و تکرار واژهها و ترکیبهایی مثل بودا، خرگور پتو، صم بکم، سودا و صفرا و... کمکی به دستیابی به این انسجام نمیکنند و هرچند تلاش دارند به موتیف اثر تبدیل شوند ناکام میمانند. شما میتوانید سطرها یا بخشهایی را از شعرها جدا کنید و برای دیگران بخوانید. حتما لذت خواهند برد. همانطور که خودتان لذت بردهاید. مثلا: «لب که تر کرد فندک زد در جانم و دلم
را سوخت/ علی گفت پاییز صدای پرنده است/ و رنگ اخرا و سوز هوا بیا با هم برنده شویم / اخرایی و سوزان». اما کمتر پیش میآید که بتوانید یک شعر را تماما انتخاب کنید بدون اینکه احساس کنید بخشهایی از آن لازم نبوده و میتوانسته حذف بشود یا امکان اجرای بهتری داشته است. شاعری که توانسته استعارهها و تشبیههایی بسازد مثل «تُنگ کوچک خندهات» یا «باف گیسوانت چون کمانچه وارو» یا «بهانههای مرطوب درخت» -که کم نیستند در هر دو مجموعه- تشبیهات و اضافههای تشبیهی اشباعشدهای بهکار میبرد مثل «گندمزار گیسو»، «مزرع گیسو»، «خرسنگ دل»، «جهلخانه تاریخ» و بسیاری از ایندست. همان شاعری که این سطرها را سروده است: «دستان من عطارانی حریص و تاجرند» یا این یکی: «تو راه میروی و از دامنت بلخ و مرو میریزد»، پایانبندی یکی از شعرهایش این سطر است: «در حلق این مردی که هنوز بر قوز». و به این تناقضات دامن میزنند در کنار هم قرارگرفتن شعرهای بیتکلفی مثل: «هر دو چیزکی یاد گرفتهایم/ برای سادگی و صحبت...» یا شعر درخشانی که در اتوبان همت اتفاق میافتد؛ و شعرهای پیچیدهای که سرشار از بازیهای زبانی کلیشهای هستند از آندست که در ظن بور و زن
بور و... میبینیم. گاهی یک شاعر پا به سن گذاشته و سرد و گرم روزگار چشیده رخ مینماید که تکلیفش با خودش و جهانش مشخص است و گاهی با یک جوان عاصی و عصبانی مواجه میشویم که دچار لکنت شده است. نگاه کنید به این سطر: «جهان در دستان توست/ آن را به من نیز بده». درست است آدم را یاد شمسلنگرودی میاندازد. بعضی شعرها شاملو را تداعی میکنند بعضی سیدعلی صالحی و دیگران را؛ اما خیلی زود متوجه میشوید این قبیل نگاهها بخشی از وجود خود شاعر است. آن بخشی از وجود شاعر که میخواهد عرضاندام کند اما میآید خودی نشان میدهد و چون مهی کمرمق پراکنده میشود. درحالیکه میتوانست تسری پیدا کند، از تداعی نام شاعران دیگر به ذهن مخاطب فاصله بگیرد و شخصیتی کاملا مجزا بیابد. شخصیتی جسور و مستعد که رد پای آن را در تمام شعرها میبینید. مثلا نگاه کنید به این شعر: «در دوردست لبانت/ صحرانشین تکیدهای درپی چاه است/ بر فراز چاه/ صحرانشین تکیدهای/ دلو میجوید/ با دلو بر آن فراز/ صحرانشین تکیدهای/ بیریسمان است/ با دلو و ریسمان بر آن فراز/ صحرانشین تکیدهای/ از شوق میلرزد».
با خواندن مجموعهها خواهید دید کم نیستند شعرهایی که زمینه آگاهی خواننده را هدف قرار میدهند و او را به بازی با شعر و به بازکردن شعر و بسط آن دعوت میکنند. اما همانطور که گفتم اسمهای هر دو کتاب، ورودی درخوری برای آنچه در انتظار شماست مهیا نمیکنند و گاهوبیگاه یک نیروی آشوبگر در میانه شعرخوانی مخاطب، روند و روانی اثر را مخدوش میکند. درواقع هنگام خواندن شعرها شما در مرزی راه میروید که اینسویش پژواک صدای دیگران است تنیده به صدای شاعر و آنسویش شلوغی و همهمه. مرزی که اینسویش استفاده بجا از صنایع ادبی است و مجموعهای متنوع از شعرهایی که موضوعات اجتماعی تا عاشقانه را دربر میگیرند و ارجاعات تاریخی و ادبی تأثیرگذار دارند و آنسویش پرگویی و زیادهروی در استفاده از آرایههای کلامی و نامهای خاص و ارجاعات بیرویه فرامتنی و بیقاعدگی. اینسو جسارت در استفاده از طیف وسیعی از واژهها و غنیکردن شعر با آنها و آنسو راهدادن هر واژهای به جهانواره شعر و انتخابهای سردستی. مثلا چند سطر قبل از پایانبندی یک شعر با «طلوع کن ای حکایت جوی و چلچراغ» این سطر را میبینید: «زنجیرکش قوزک» و شما از خود میپرسید این دو
سطر چگونه میتوانند در یک شعر کوتاه جا بگیرند مگر آنکه با شعری ازهمگسسته طرف باشیم. چهچیزی خط روایی این شعر را منسجم نگه میدارد و واژههای متجانس و یکدست را به جهان شعر دعوت میکند جز وسواس در انتخاب و گزیدهگویی شاعر. پس با شعرهایی مواجه میشویم که روایت در اغلب آنها محوریت دارد اما انسجام روایی ندارند. البته نباید نادیده گرفت شعرهای جمعوجور و روراستی مثل این را: غروب/ با دستهایی بیشعر به خانه آمدم/ و دیدم تمام زنانم مردهاند/ بر زمین و طاقباز/ انگار خرسنگهایی کنار جاده/ صموبکم / کنار پنجره رفتم و گریستم» یا مثلا در شعری که با این سطر شروع میشود: «کوکبان غروب باز دارند میزارند» ساحت استعاری شعر و صنایعی که بهکار گرفته میشوند همه در خدمت شعر و روایت منسجم آن است و کم نیستند از ایندست اشعار در این دو مجموعه. و فکر میکنم حاصل آنِ شاعری است و اگر ماجرای ویرایش و مهندسی شعر در میان بود درباره باقی شعرها هم باید اتفاق میافتاد. مثلا ببینید چگالی حس در شعری که میتوانست کارش را درست انجام دهد چطور توسط کلمه نابجای خرغلت و تقطیع نادرستی که اشتباه ِنحوی میسازد، سبُک میشود و در آخر از بین
میرود: «میخواهم شعر بگویم و تا ابد به تمام جناسهای تامی بیندیشم/ که شعرهایم با لبانت/ دارند پشت این کیبورد/ که فقط یک حرف/ دارد زیر تن این انگشتها/ که مثل گربه لمیدهاند و هی خرغلت میزنند». اصلا کلمه خرغلت را چه به این شعر؟ وقتی شعر در را باز میگذارد و کلماتی از هر جنس را به خود راه میدهد وقتی آنقدر بیرحم نیست که حذف کند و دور بریزد و بتراشد، بخش زیادی از وجوه مثبت و کارای شعر را هم تحتالشعاع قرار میدهد و سایه میاندازد روی تن شعر؛ روی آن نیمه موزون دیگر. مگر اینکه طنزی در کار باشد که در این شعرها نیست و فقط میتوانیم بگوییم کلمات، نامتجانس هستند و بس. مثل درددلگفتن برای دوستی که پر از تکرار است و انتخابی و گزینشی در کار نیست و باقی خصوصیات درددلگفتن را داراست و نمونهاش را میتوانید در شعر بلند «اینستاگرام» ببینید. چقدر این شعر میتوانست خوب باشد. مانیفست شاعر است اصلا. ولی پرگویی میکند. وقتی همهچیز را میگویی و از هر دری میگویی انگار چیزی نگفتهای. همان جنس شعر را بهلحاظ مفهومی و تا حدی ساختاری میتوانیم در شعری که کافکا را در خیابان میبینیم پیدا کنیم. اینبار شاعر موفق شده است فرم و
محتوا را بر هم منطبق کند و شعرِ درست و بهاندازهای بسازد. تلمیحها و استعارههای بجا و دلنشین، حس و غلظتی کافکایی که حضورش سیال است در شعر. اینجا کافکا فقط نامی نیست که در شعر گنجانده شده باشد -مثل اغلب نامهای فراوانی که میان شعرها پرتاب شدهاند از هگل و براهنی گرفته تا بروسلی و نیچه و... و پایانبندی مناسب شعر با «خیره شدم به جهانی که از کلاهش بر زمین ریخته بود» یا در شعری که با این سطر شروع میشود «کوکبان غروب باز دارند میزارند» که بازیهای زبانی بجا و چشمگیر، شعر را محترم کردهاند. شعرهایی که موجب میشوند مجموعهها ارزش خواندن و دوبارهخواندن را داشته باشند.
شاعر آنقدر دست پر است و گنجینه واژگانیاش آنقدر غنی است که بهراحتی میتوانست اثرش را فقط با حذف بعضی سطرها و شعرها و پرهیز از پرگویی تبدیل به اثری چشمگیر کند. حذف و وسواس بیشتر در انتخابها میتوانست تا حدود زیادی شعرها را برکشد و بینقص جلوه دهد. مثلا اسم هر دو مجموعه و شعرهای آغازین آنها میتواند مخاطب را دچار تردید کند در تورق کتاب. هرچند «سامورای با ابرویی در دست میجنگد» اثری پختهتر است ولی بههرحال، در هر دو مجموعه شعرهای درخشانی وجود دارند، بارقههایی که گاهی پیش از شعلهکشیدن و خودنمودن خاموش میشوند. اخگرهای درخشانی که در حال انکار خود هستند؛ لذت میبخشند و تا غافل میشوید آن را میستانند. لحن، زبان و مفاهیمی که از انسجامیافتن در کلیت اثر سر باز میزنند و تکرار واژهها و ترکیبهایی مثل بودا، خرگور پتو، صم بکم، سودا و صفرا و... کمکی به دستیابی به این انسجام نمیکنند و هرچند تلاش دارند به موتیف اثر تبدیل شوند ناکام میمانند. شما میتوانید سطرها یا بخشهایی را از شعرها جدا کنید و برای دیگران بخوانید. حتما لذت خواهند برد. همانطور که خودتان لذت بردهاید. مثلا: «لب که تر کرد فندک زد در جانم و دلم
را سوخت/ علی گفت پاییز صدای پرنده است/ و رنگ اخرا و سوز هوا بیا با هم برنده شویم / اخرایی و سوزان». اما کمتر پیش میآید که بتوانید یک شعر را تماما انتخاب کنید بدون اینکه احساس کنید بخشهایی از آن لازم نبوده و میتوانسته حذف بشود یا امکان اجرای بهتری داشته است. شاعری که توانسته استعارهها و تشبیههایی بسازد مثل «تُنگ کوچک خندهات» یا «باف گیسوانت چون کمانچه وارو» یا «بهانههای مرطوب درخت» -که کم نیستند در هر دو مجموعه- تشبیهات و اضافههای تشبیهی اشباعشدهای بهکار میبرد مثل «گندمزار گیسو»، «مزرع گیسو»، «خرسنگ دل»، «جهلخانه تاریخ» و بسیاری از ایندست. همان شاعری که این سطرها را سروده است: «دستان من عطارانی حریص و تاجرند» یا این یکی: «تو راه میروی و از دامنت بلخ و مرو میریزد»، پایانبندی یکی از شعرهایش این سطر است: «در حلق این مردی که هنوز بر قوز». و به این تناقضات دامن میزنند در کنار هم قرارگرفتن شعرهای بیتکلفی مثل: «هر دو چیزکی یاد گرفتهایم/ برای سادگی و صحبت...» یا شعر درخشانی که در اتوبان همت اتفاق میافتد؛ و شعرهای پیچیدهای که سرشار از بازیهای زبانی کلیشهای هستند از آندست که در ظن بور و زن
بور و... میبینیم. گاهی یک شاعر پا به سن گذاشته و سرد و گرم روزگار چشیده رخ مینماید که تکلیفش با خودش و جهانش مشخص است و گاهی با یک جوان عاصی و عصبانی مواجه میشویم که دچار لکنت شده است. نگاه کنید به این سطر: «جهان در دستان توست/ آن را به من نیز بده». درست است آدم را یاد شمسلنگرودی میاندازد. بعضی شعرها شاملو را تداعی میکنند بعضی سیدعلی صالحی و دیگران را؛ اما خیلی زود متوجه میشوید این قبیل نگاهها بخشی از وجود خود شاعر است. آن بخشی از وجود شاعر که میخواهد عرضاندام کند اما میآید خودی نشان میدهد و چون مهی کمرمق پراکنده میشود. درحالیکه میتوانست تسری پیدا کند، از تداعی نام شاعران دیگر به ذهن مخاطب فاصله بگیرد و شخصیتی کاملا مجزا بیابد. شخصیتی جسور و مستعد که رد پای آن را در تمام شعرها میبینید. مثلا نگاه کنید به این شعر: «در دوردست لبانت/ صحرانشین تکیدهای درپی چاه است/ بر فراز چاه/ صحرانشین تکیدهای/ دلو میجوید/ با دلو بر آن فراز/ صحرانشین تکیدهای/ بیریسمان است/ با دلو و ریسمان بر آن فراز/ صحرانشین تکیدهای/ از شوق میلرزد».
با خواندن مجموعهها خواهید دید کم نیستند شعرهایی که زمینه آگاهی خواننده را هدف قرار میدهند و او را به بازی با شعر و به بازکردن شعر و بسط آن دعوت میکنند. اما همانطور که گفتم اسمهای هر دو کتاب، ورودی درخوری برای آنچه در انتظار شماست مهیا نمیکنند و گاهوبیگاه یک نیروی آشوبگر در میانه شعرخوانی مخاطب، روند و روانی اثر را مخدوش میکند. درواقع هنگام خواندن شعرها شما در مرزی راه میروید که اینسویش پژواک صدای دیگران است تنیده به صدای شاعر و آنسویش شلوغی و همهمه. مرزی که اینسویش استفاده بجا از صنایع ادبی است و مجموعهای متنوع از شعرهایی که موضوعات اجتماعی تا عاشقانه را دربر میگیرند و ارجاعات تاریخی و ادبی تأثیرگذار دارند و آنسویش پرگویی و زیادهروی در استفاده از آرایههای کلامی و نامهای خاص و ارجاعات بیرویه فرامتنی و بیقاعدگی. اینسو جسارت در استفاده از طیف وسیعی از واژهها و غنیکردن شعر با آنها و آنسو راهدادن هر واژهای به جهانواره شعر و انتخابهای سردستی. مثلا چند سطر قبل از پایانبندی یک شعر با «طلوع کن ای حکایت جوی و چلچراغ» این سطر را میبینید: «زنجیرکش قوزک» و شما از خود میپرسید این دو
سطر چگونه میتوانند در یک شعر کوتاه جا بگیرند مگر آنکه با شعری ازهمگسسته طرف باشیم. چهچیزی خط روایی این شعر را منسجم نگه میدارد و واژههای متجانس و یکدست را به جهان شعر دعوت میکند جز وسواس در انتخاب و گزیدهگویی شاعر. پس با شعرهایی مواجه میشویم که روایت در اغلب آنها محوریت دارد اما انسجام روایی ندارند. البته نباید نادیده گرفت شعرهای جمعوجور و روراستی مثل این را: غروب/ با دستهایی بیشعر به خانه آمدم/ و دیدم تمام زنانم مردهاند/ بر زمین و طاقباز/ انگار خرسنگهایی کنار جاده/ صموبکم / کنار پنجره رفتم و گریستم» یا مثلا در شعری که با این سطر شروع میشود: «کوکبان غروب باز دارند میزارند» ساحت استعاری شعر و صنایعی که بهکار گرفته میشوند همه در خدمت شعر و روایت منسجم آن است و کم نیستند از ایندست اشعار در این دو مجموعه. و فکر میکنم حاصل آنِ شاعری است و اگر ماجرای ویرایش و مهندسی شعر در میان بود درباره باقی شعرها هم باید اتفاق میافتاد. مثلا ببینید چگالی حس در شعری که میتوانست کارش را درست انجام دهد چطور توسط کلمه نابجای خرغلت و تقطیع نادرستی که اشتباه ِنحوی میسازد، سبُک میشود و در آخر از بین
میرود: «میخواهم شعر بگویم و تا ابد به تمام جناسهای تامی بیندیشم/ که شعرهایم با لبانت/ دارند پشت این کیبورد/ که فقط یک حرف/ دارد زیر تن این انگشتها/ که مثل گربه لمیدهاند و هی خرغلت میزنند». اصلا کلمه خرغلت را چه به این شعر؟ وقتی شعر در را باز میگذارد و کلماتی از هر جنس را به خود راه میدهد وقتی آنقدر بیرحم نیست که حذف کند و دور بریزد و بتراشد، بخش زیادی از وجوه مثبت و کارای شعر را هم تحتالشعاع قرار میدهد و سایه میاندازد روی تن شعر؛ روی آن نیمه موزون دیگر. مگر اینکه طنزی در کار باشد که در این شعرها نیست و فقط میتوانیم بگوییم کلمات، نامتجانس هستند و بس. مثل درددلگفتن برای دوستی که پر از تکرار است و انتخابی و گزینشی در کار نیست و باقی خصوصیات درددلگفتن را داراست و نمونهاش را میتوانید در شعر بلند «اینستاگرام» ببینید. چقدر این شعر میتوانست خوب باشد. مانیفست شاعر است اصلا. ولی پرگویی میکند. وقتی همهچیز را میگویی و از هر دری میگویی انگار چیزی نگفتهای. همان جنس شعر را بهلحاظ مفهومی و تا حدی ساختاری میتوانیم در شعری که کافکا را در خیابان میبینیم پیدا کنیم. اینبار شاعر موفق شده است فرم و
محتوا را بر هم منطبق کند و شعرِ درست و بهاندازهای بسازد. تلمیحها و استعارههای بجا و دلنشین، حس و غلظتی کافکایی که حضورش سیال است در شعر. اینجا کافکا فقط نامی نیست که در شعر گنجانده شده باشد -مثل اغلب نامهای فراوانی که میان شعرها پرتاب شدهاند از هگل و براهنی گرفته تا بروسلی و نیچه و... و پایانبندی مناسب شعر با «خیره شدم به جهانی که از کلاهش بر زمین ریخته بود» یا در شعری که با این سطر شروع میشود «کوکبان غروب باز دارند میزارند» که بازیهای زبانی بجا و چشمگیر، شعر را محترم کردهاند. شعرهایی که موجب میشوند مجموعهها ارزش خواندن و دوبارهخواندن را داشته باشند.