بر بال بادها
شرق: «از وقتی که تو رفتی» تازهترین عنوان نامههای پرویز دوائی است که چندسالی است با عنوان کلی «نامههایی از پراگ» در نشر جهان کتاب منتشر میشود. پرویز دوائی سالها است که در خارج از ایران زندگی میکند و هنوز وفادار به سنت نامهنویسی است و آنچه در کتابهای «نامههایی از پراگ» تاکنون به چاپ رسیده نامههایی واقعی است که او برای دوستان و آشنایان نوشته است.
دوائی در این متنها به جاهای مختلفی سرک کشیده است. گاه به گذشته رفته و یادی از محله قدیمی دوران کودکی کرده و گاه به امروز آمده و به مسئلهای اکنونی پرداخته است. با اینحال حضور گذشته در این نامهها به شکل ملموسی دیده میشود، شاید برای او که سالها است دور از اینجا روزگار میگذراند، گذشته اهمیتی دوچندان داشته باشد. با اینحال مواجهه دوائی با گذشته، مواجههای صرفا نوستالژیک نیست. او از گذشته تصویری صاف و بیخطوخش به دست نمیدهد بلکه آن را با همه پستی و بلندیهایش میبیند و زیباییهای نهفته در گذشته را در متن تیرگیهایش بازنمایی میکند.
از سوی دیگر، گذشته در این متنها صرفا خاطراتی شخصی نیستند و در بسیاری جاها شکل تاریخ به خود گرفتهاند، از تاریخ یک کوچه یا خانه یا کافه گرفته تا تاریخی که مثلا پشت یک فیلم یا قصه خوابیده است. نامههای دوائی در کنار هم، ساختاری قصه در قصه پیدا کردهاند. او اغلب در این نامهها، مسئلهای جزئی را دستمایه قرار داده و به موضوعی عامتر پرداخته و طبیعی است که سینما حضور پررنگتری در این نامهها داشته باشد. در یکی از نامهها، او از فیلم «قو»ی چارلز ویدور به موضوعی عامتر رسیده و نوشته است: «این فیلم را قدیمها، شاید حدود پنجاه و هفت، هشت سال قبل، در شهری به اسم تهران، در خیابانی از این شهر به اسم لالهزار و در سینمای درجه اول ایران دیدیم (همه این اسمها الان البته به کلی معنی و رنگ و ریخت دیگری دارند!). فیلم را در اوج لطافت روح، دوران باور و اشتیاق در سینمای ایران روی پرده عریض دیدیم که جانمان از دریچه چشمانمان سوی پرده و به داخل فضاهای اشرافی فیلم که همهچیزش در نهایت سلیقه آراسته شده بود، کشانید و عطر و رنگ و زیبایی آن و فضاها و آدمها و رابطهها و آن قصه دلپذیر را در مبادلهای جادویی به سوی چشم و بعد به داخل قلب
ما هدایت کرد و افسونشده این اثر باقی ماندیم و ماندهایم تا امروز... همه اینها را خود تو بهتر از بنده میدانی. برای ما یعنی امثال من که روی معجزهای به این سن و سال رسیدهایم، فیلم غیر از خوراک روحی و سرگرمی، خیلی چیزهای مهمتر و والاتری بود، به ماها سلیقه و آگاهی میداد، دریچهای بود به روی دنیای بسیار غنی و وسیع و پر از اعجابی که در زندگی ما وجود نداشت، ضمن آنکه لطافت این فیلمها و جنبههای رؤیایی و غیررئالیستیشان، در زندگیهای اغلب بیرنگ و لذت ماها، نوعی دوا و درمان، تسلی و وسیله فرار یا نجات بود؛ دوا و درمانی که آدم را معتاد میکرد، جوری که تا آخر عمر، تا همین سن و سال پیری، از جادوی تأثیر آن خلاص نشود و یکعمر خوابگرد و مالیخولیایی بماند».
نامههای دوائی با نثری روان و داستانی نوشته شدهاند و همانطور که اشاره شد پشت هم قرارگرفتن آنها، ساختار قصه در قصه به آنها داده است. قصههایی که میان گذشته و اکنون در رفتوآمدند و در میان باغها و کوچهها و کافهها و سینماها و نیز حسرتها و فقدانها و دلتنگیها و شکستها رخ میدهند. در بخشی دیگر از یکی از این متنها با عنوان «نیایش» میخوانیم: «این به گمانم اولین باغ بارز عمر این بنده بود که از راه دوری دیدیم. دورهای بود که در قلب یک محله قدیمی سنتی زندگی میکردیم، محلهای مشهور و زمانی ظاهرا اشرافینشین که هنوز در زمان ما اسم بعضی از رجال سرشناس قاجار روی کوچهها و گذرگاههایش بود: عینالدوله و معاونالسلطان و معزالممالک و سقاباشی و فقیهالملک و از این قبیل و هنوز هم تکوتوک بعضی افراد مشهور درش زندگی میکردند (که بنده مثلا آقای بهآذین و جواد فاضل و نیز آقای مهندس بازرگان را به یاد دارد که دخترکان ایشان را با روسری سفید و چشمهای درشت آبی سر راه مدرسه میدیدیم). بعدترها فضای محله قدری عوض شد و کاسبنشین و عامینشین شد و نمیدانم چرا محل گردآمدن بعضی از مشاهیر لاتها و چاقوکشهای مزاحم آن دوره که اسامی
بعضی از آنها در کتاب مصاحبه مفصل خانم هما سرشار با آقای شعبان جعفری آمده است)؛ مخوف و مردمآزار و مفتخوار و باجگیر که گاهی همدیگر را کارتی میکردند و میکشتند که برایشان سر بازارچه محله حجله میزدند!».
شرق: «از وقتی که تو رفتی» تازهترین عنوان نامههای پرویز دوائی است که چندسالی است با عنوان کلی «نامههایی از پراگ» در نشر جهان کتاب منتشر میشود. پرویز دوائی سالها است که در خارج از ایران زندگی میکند و هنوز وفادار به سنت نامهنویسی است و آنچه در کتابهای «نامههایی از پراگ» تاکنون به چاپ رسیده نامههایی واقعی است که او برای دوستان و آشنایان نوشته است.
دوائی در این متنها به جاهای مختلفی سرک کشیده است. گاه به گذشته رفته و یادی از محله قدیمی دوران کودکی کرده و گاه به امروز آمده و به مسئلهای اکنونی پرداخته است. با اینحال حضور گذشته در این نامهها به شکل ملموسی دیده میشود، شاید برای او که سالها است دور از اینجا روزگار میگذراند، گذشته اهمیتی دوچندان داشته باشد. با اینحال مواجهه دوائی با گذشته، مواجههای صرفا نوستالژیک نیست. او از گذشته تصویری صاف و بیخطوخش به دست نمیدهد بلکه آن را با همه پستی و بلندیهایش میبیند و زیباییهای نهفته در گذشته را در متن تیرگیهایش بازنمایی میکند.
از سوی دیگر، گذشته در این متنها صرفا خاطراتی شخصی نیستند و در بسیاری جاها شکل تاریخ به خود گرفتهاند، از تاریخ یک کوچه یا خانه یا کافه گرفته تا تاریخی که مثلا پشت یک فیلم یا قصه خوابیده است. نامههای دوائی در کنار هم، ساختاری قصه در قصه پیدا کردهاند. او اغلب در این نامهها، مسئلهای جزئی را دستمایه قرار داده و به موضوعی عامتر پرداخته و طبیعی است که سینما حضور پررنگتری در این نامهها داشته باشد. در یکی از نامهها، او از فیلم «قو»ی چارلز ویدور به موضوعی عامتر رسیده و نوشته است: «این فیلم را قدیمها، شاید حدود پنجاه و هفت، هشت سال قبل، در شهری به اسم تهران، در خیابانی از این شهر به اسم لالهزار و در سینمای درجه اول ایران دیدیم (همه این اسمها الان البته به کلی معنی و رنگ و ریخت دیگری دارند!). فیلم را در اوج لطافت روح، دوران باور و اشتیاق در سینمای ایران روی پرده عریض دیدیم که جانمان از دریچه چشمانمان سوی پرده و به داخل فضاهای اشرافی فیلم که همهچیزش در نهایت سلیقه آراسته شده بود، کشانید و عطر و رنگ و زیبایی آن و فضاها و آدمها و رابطهها و آن قصه دلپذیر را در مبادلهای جادویی به سوی چشم و بعد به داخل قلب
ما هدایت کرد و افسونشده این اثر باقی ماندیم و ماندهایم تا امروز... همه اینها را خود تو بهتر از بنده میدانی. برای ما یعنی امثال من که روی معجزهای به این سن و سال رسیدهایم، فیلم غیر از خوراک روحی و سرگرمی، خیلی چیزهای مهمتر و والاتری بود، به ماها سلیقه و آگاهی میداد، دریچهای بود به روی دنیای بسیار غنی و وسیع و پر از اعجابی که در زندگی ما وجود نداشت، ضمن آنکه لطافت این فیلمها و جنبههای رؤیایی و غیررئالیستیشان، در زندگیهای اغلب بیرنگ و لذت ماها، نوعی دوا و درمان، تسلی و وسیله فرار یا نجات بود؛ دوا و درمانی که آدم را معتاد میکرد، جوری که تا آخر عمر، تا همین سن و سال پیری، از جادوی تأثیر آن خلاص نشود و یکعمر خوابگرد و مالیخولیایی بماند».
نامههای دوائی با نثری روان و داستانی نوشته شدهاند و همانطور که اشاره شد پشت هم قرارگرفتن آنها، ساختار قصه در قصه به آنها داده است. قصههایی که میان گذشته و اکنون در رفتوآمدند و در میان باغها و کوچهها و کافهها و سینماها و نیز حسرتها و فقدانها و دلتنگیها و شکستها رخ میدهند. در بخشی دیگر از یکی از این متنها با عنوان «نیایش» میخوانیم: «این به گمانم اولین باغ بارز عمر این بنده بود که از راه دوری دیدیم. دورهای بود که در قلب یک محله قدیمی سنتی زندگی میکردیم، محلهای مشهور و زمانی ظاهرا اشرافینشین که هنوز در زمان ما اسم بعضی از رجال سرشناس قاجار روی کوچهها و گذرگاههایش بود: عینالدوله و معاونالسلطان و معزالممالک و سقاباشی و فقیهالملک و از این قبیل و هنوز هم تکوتوک بعضی افراد مشهور درش زندگی میکردند (که بنده مثلا آقای بهآذین و جواد فاضل و نیز آقای مهندس بازرگان را به یاد دارد که دخترکان ایشان را با روسری سفید و چشمهای درشت آبی سر راه مدرسه میدیدیم). بعدترها فضای محله قدری عوض شد و کاسبنشین و عامینشین شد و نمیدانم چرا محل گردآمدن بعضی از مشاهیر لاتها و چاقوکشهای مزاحم آن دوره که اسامی
بعضی از آنها در کتاب مصاحبه مفصل خانم هما سرشار با آقای شعبان جعفری آمده است)؛ مخوف و مردمآزار و مفتخوار و باجگیر که گاهی همدیگر را کارتی میکردند و میکشتند که برایشان سر بازارچه محله حجله میزدند!».