شيشهشويي با كتوشلوار
محمود برآبادی
یکی از کارکردهای شبکههای اجتماعی، فرستادن تبریک و تسلیت است. این روزها که مردم وقت بیشتری پیدا کردهاند این رفتار تشدید هم شده است. تولد یک نفر که میشود اگر گروه بزرگ باشد، همینطور تبریک است که پشت سر هم میآید. آنقدر زیاد که از ردکردنشان هم خسته میشوی. یا اگر کتابی از نویسندهای منتشر شده یا جایزهای دریافت کرده باشد تا مدتها شادباش و استیکر و گیف است که میبارد. من خیلی تمایل به این کار ندارم. حالا تسلیت باز شاید توجیهی داشته باشد اما تبریک نمیگویم. مگر چطور بشود. شاید بعضی آن را حمل بر نداشتن رابطه اجتماعی گرم و گیرا بدانند اما راستش خودم در این کار نوعی عدم خلوص میبینم. خوب که نگاه میکنم و وقتی صادقانه از خودم میپرسم پاسخ قانعکنندهای نمییابم. آیا واقعا تبریک به فلانی برای خوشآمدن اوست یا من نیمنگاهی هم به چیزهای دیگر دارم. مثلا اینکه فلانی سرویراستار فلان ناشر است و یادش باشد که منِ نویسنده برایش تبریک فرستادهام. فلانی در فلان اداره کار میکند و بالاخره ممکن است روزی به درد من بخورد. فلانی داور فلان جایزه است، بد نیست بداند من به یادش بودهام. به دیگران کاری ندارم که با چه انگیزهای این کار را میکنند اما من هر کار میکنم نمیتوانم خودم را راضی کنم، چون رفتار خودم را از سر اخلاص نمیبینم.
رفتم کمی میوه و سبزی بخرم. پزشکی میگفت میوه و سبزیجات مقاومت بدن را در برابر کرونا افزایش میدهد. سفارش سبزی دادم و بعد از خرید یکی، دو قلم میوه، سبزی را گرفتم و به خانه برگشتم. موقع پاککردن سبزی، دیدم اصلا سبزی خوبی نیست. احتمالا مال دیروز بوده چون خیلیاش پلاسیده بود. تقصیر خودم بود که موقع خرید دقت نکرده بودم. شروع کردم به پاککردن ولی هر چه بیشتر پاک میکردم بیشتر عصبانی میشدم. از سبزیفروش که نگفت سبزیاش مانده است و از خودم که دقت نکرده بودم. سبزی که تازه نباشد بعد از شستن بدتر هم میشود. از اینکه پولم را دور ریخته بودم و یک ساعت هم وقتم تلف شده بود، حسابی عصبانی بودم. به خودم گفتم تو که بچه نیستی چرا باید چنین بیتوجهیای بکنی؟ همینطور غر میزدم و حرص میخوردم. بعد یکدفعه به خودم آمدم و گفتم کاری است که شده. همه اشتباه میکنند. کوچک و بزرگ هم ندارد. تجربه شد که از این به بعد موقع خرید هر چیزی، دقت کنی. این سه چهار هزار تومان ارزش این همه عصبانیت و حرص و جوش را ندارد. بیخیال. بعد همه را ریختم توی سطل زباله و انگار نه انگار که اصلا سبزی خریدهام. راحت شدم و رفتم سراغ کارهای دیگرم. نباید به خاطر
یک اتفاق ناخوشایند تمام روزم را خراب میکردم.
امروز جمعه است و روز تمیزکاری. گرد و خاک هوای تهران تا غافل میشوی همه خانه را به گند میکشد. کلاهی سرم میگذارم، آستینها را بالا میزنم. شیشهشوی و دو تا دستمال برمیدارم و میروم سروقت پنجرهها. این نم بارانی هم که دیشب آمده، حسابی پنجرهها را کثیف کرده. چهارپایه را میگذارم و شروع میکنم به پاککردن شیشهها. عرق از سر و رویم میریزد ولی انصافا خوب تمیز میشود. خانمی که بعدا میفهمم همسایه جدید است، از داخل حیاط نگاهم میکند. بیاعتنا با حرارت بهکارم ادامه میدهم و سراغ پنجره دوم میروم که از اولی هم کثیفتر است. خانم میگوید: «خسته نباشی». برایش سری تکان میدهم. میگوید: «آقا میشه یک روز هم بیای خونه ما؟خیلی کارت تمیز است». میگویم: «باید اجازه بگیرم». میگوید: «پس خبرش را به من بده. ما همین طبقه اول مینشینیم». وقتی برای خانمم ماجرا را تعریف میکنم میگوید: «صددفعه گفتم به سر و وضعت برس». میگویم: «باشه. این دفعه که خواستم شیشه پاک کنم، کت و شلوار میپوشم».
یکی از کارکردهای شبکههای اجتماعی، فرستادن تبریک و تسلیت است. این روزها که مردم وقت بیشتری پیدا کردهاند این رفتار تشدید هم شده است. تولد یک نفر که میشود اگر گروه بزرگ باشد، همینطور تبریک است که پشت سر هم میآید. آنقدر زیاد که از ردکردنشان هم خسته میشوی. یا اگر کتابی از نویسندهای منتشر شده یا جایزهای دریافت کرده باشد تا مدتها شادباش و استیکر و گیف است که میبارد. من خیلی تمایل به این کار ندارم. حالا تسلیت باز شاید توجیهی داشته باشد اما تبریک نمیگویم. مگر چطور بشود. شاید بعضی آن را حمل بر نداشتن رابطه اجتماعی گرم و گیرا بدانند اما راستش خودم در این کار نوعی عدم خلوص میبینم. خوب که نگاه میکنم و وقتی صادقانه از خودم میپرسم پاسخ قانعکنندهای نمییابم. آیا واقعا تبریک به فلانی برای خوشآمدن اوست یا من نیمنگاهی هم به چیزهای دیگر دارم. مثلا اینکه فلانی سرویراستار فلان ناشر است و یادش باشد که منِ نویسنده برایش تبریک فرستادهام. فلانی در فلان اداره کار میکند و بالاخره ممکن است روزی به درد من بخورد. فلانی داور فلان جایزه است، بد نیست بداند من به یادش بودهام. به دیگران کاری ندارم که با چه انگیزهای این کار را میکنند اما من هر کار میکنم نمیتوانم خودم را راضی کنم، چون رفتار خودم را از سر اخلاص نمیبینم.
رفتم کمی میوه و سبزی بخرم. پزشکی میگفت میوه و سبزیجات مقاومت بدن را در برابر کرونا افزایش میدهد. سفارش سبزی دادم و بعد از خرید یکی، دو قلم میوه، سبزی را گرفتم و به خانه برگشتم. موقع پاککردن سبزی، دیدم اصلا سبزی خوبی نیست. احتمالا مال دیروز بوده چون خیلیاش پلاسیده بود. تقصیر خودم بود که موقع خرید دقت نکرده بودم. شروع کردم به پاککردن ولی هر چه بیشتر پاک میکردم بیشتر عصبانی میشدم. از سبزیفروش که نگفت سبزیاش مانده است و از خودم که دقت نکرده بودم. سبزی که تازه نباشد بعد از شستن بدتر هم میشود. از اینکه پولم را دور ریخته بودم و یک ساعت هم وقتم تلف شده بود، حسابی عصبانی بودم. به خودم گفتم تو که بچه نیستی چرا باید چنین بیتوجهیای بکنی؟ همینطور غر میزدم و حرص میخوردم. بعد یکدفعه به خودم آمدم و گفتم کاری است که شده. همه اشتباه میکنند. کوچک و بزرگ هم ندارد. تجربه شد که از این به بعد موقع خرید هر چیزی، دقت کنی. این سه چهار هزار تومان ارزش این همه عصبانیت و حرص و جوش را ندارد. بیخیال. بعد همه را ریختم توی سطل زباله و انگار نه انگار که اصلا سبزی خریدهام. راحت شدم و رفتم سراغ کارهای دیگرم. نباید به خاطر
یک اتفاق ناخوشایند تمام روزم را خراب میکردم.
امروز جمعه است و روز تمیزکاری. گرد و خاک هوای تهران تا غافل میشوی همه خانه را به گند میکشد. کلاهی سرم میگذارم، آستینها را بالا میزنم. شیشهشوی و دو تا دستمال برمیدارم و میروم سروقت پنجرهها. این نم بارانی هم که دیشب آمده، حسابی پنجرهها را کثیف کرده. چهارپایه را میگذارم و شروع میکنم به پاککردن شیشهها. عرق از سر و رویم میریزد ولی انصافا خوب تمیز میشود. خانمی که بعدا میفهمم همسایه جدید است، از داخل حیاط نگاهم میکند. بیاعتنا با حرارت بهکارم ادامه میدهم و سراغ پنجره دوم میروم که از اولی هم کثیفتر است. خانم میگوید: «خسته نباشی». برایش سری تکان میدهم. میگوید: «آقا میشه یک روز هم بیای خونه ما؟خیلی کارت تمیز است». میگویم: «باید اجازه بگیرم». میگوید: «پس خبرش را به من بده. ما همین طبقه اول مینشینیم». وقتی برای خانمم ماجرا را تعریف میکنم میگوید: «صددفعه گفتم به سر و وضعت برس». میگویم: «باشه. این دفعه که خواستم شیشه پاک کنم، کت و شلوار میپوشم».