رستم پیروز
گیتی صفرزاده
حالا که مدتی از ماجرای رومینا و چند دختر دیگر که به دست والدینشان کشته شدند، گذشته و آن تبوتاب هشتگ و انزجار خاموش شده، شاید بد نباشد نگاه دوبارهای به ماجرا بیندازیم. واقعیت این است که کشتن یک انسان دیگر، آنهم به دست پدرش، آنقدر ماجرای تکاندهنده و باورناپذیری است که هیچ انسان شریفی با آن همدلی نمیکند؛ گرچه ما به لطف رستم و سهراب با مفهومی مثل پسرکشی آشنا هستیم. بااینحال ما در داستان رستم و سهراب حیله افراسیاب را مسبب اصلی ماجرا میدانیم و گرچه از رندبازی رستم در پیشنهاد نبرد دوباره خوشمان نمیآید، اما با منطق نبرد و نیت وطنپرستانه رستم از آن چشمپوشی میکنیم و میگوییم تقدیر چنین بود که پدری پسرش را بکشد، اما رستم همچنان پهلوان بیبدیل قلب ماست. حالا اگر بپرسید چه چیز ماجرای کشتن سهراب شبیه کشتن دختری به دست پدرش است که فقط خلاف عرف رایج کلیشههای اجتماعی رفتار کرده، میگویم هیچچیز آن، جز اینکه حتی پهلوانها هم جایی کم میآورند، چه برسد به مردم عادی که در عمر کوتاهشان در شدت تغییرات اجتماعی، فرهنگی و ارزشی انگار صدپاره میشوند. تصور میکنم پدرانی را که در خانوادههایی معمولی به دنیا آمدهاند، مثل خانوادههای اکثر ما در ۵۰، ۶۰ سال پیش، خانوادههایی که در آن هر چیزی در جای تعریفشده خودش قرار داشت و نوعی آرامش و مشخصبودن هر نقش و کرداری به تجربه سالها، پذیرفته و معین بود. در همین خانواده رشد میکند و بعد در سیر حوادث اجتماعی کشورش دوران نوجوانی و جوانی را در فضایی میگذراند که در آن ارزشهای اخلاقی و مفاهیمی مثل ایثار و ازجانگذشتگی بابت ارزشهای معنوی، به شکل گستردهای هم تبلیغ میشود و آدمهایی بهراستی برایش تلاش میکنند و از جان میگذرند. در همین مسیر کمکم جامعه فقط پوسته و شعاری از این ارزشها را حفظ میکند و مردان بیادعا آهستهآهسته نایاب میشوند. در همین فاصله، رسانههای اجتماعی و شبکههای مجازی بهسرعت رشد میکنند و برای ما که یک عمر اینجور آموخته بودیم که فرزند باید با کسی دوست باشد که ما حداقل تا هفت جد پشتش را بشناسیم، مثل این است که از پشتبام وارد اتاق فرزندمان شده باشد. خیلی که حواسمان باشد، با روش ابتدایی محدودکردن استفاده از فضای مجازی و کنترل لحظه به لحظه سعی میکنیم جلوی این میهمان ناخوانده را بگیریم؛ غافل از اینکه بحث فقط فضای مجازی نیست و در زیر پوست جامعه ارزشها و نگاهها تغییر کرده و علاوه بر آن فضای مجازی دیگر میهمان ناخوانده نیست، شکل مهمی از زندگی فرزندان ماست؛ همین حالا که برای آموزش مجازی دوران کرونایی هرکس ناچار شده یک گوشی هوشمند دست فرزندش بدهد، بیشتر متوجه میشویم که ارتباطات مجازی دیگر یک مسئله جنبی نیست، شکل مهم زندگی در دنیای آینده است.
حالا تصور کنید شما آن پدر هستید، در همین مسیر به امروز رسیدهاید، کودکی و جوانی شما در چنین فضایی شکل گرفته، نگاه امروزی عمومی این را به شما القا میکند که شبکه مجازی همان دزدی است که از پشتبام یواشکی وارد خانهتان شده، فرزندتان وقتی با شما حرف میزند، انگار هیچ کلمه مشترکی با شما ندارد (سرعت تغییرات نسلی بهقدری است که فهم زبان نسل امروز به دشواری فهم زبان ساکنانی از کره مریخ است!) و به نظرتان میآید چیزی به بدیهیبودن سفیدی ماست را وقتی به فرزندتان میگویید او جواب میدهد کدام ماست؟ از آن طرف صدای دوستان و آشنایان که طبق سنت کهنی که فرزند را ملک شخصی و ویترین نشاندادن سجایای خانواده میدانند، دائم در گوشتان تکرار میشود و برخي رسانهها نیز پیوسته صحنههایی از آینده تلخ و سیاهی که بهخاطر سستشدن پیوندهای خانوادگی ایجاد میشود، به خوردتان میدهد. شما در میانه این توفان ایستادهاید و فکر میکنید صرفا بهخاطر پدربودن، بهخاطر اینکه در قلبتان بهترینها را برای فرزندتان میخواهید، او نیز باید لبخند پرمهری تحویلتان دهد و حرفتان را گوش کند و ناگهان میبینید او هیچ اجبار یا تمایلی برای دوستداشتن شما یا پذیرفتن حرفتان در خود احساس نمیکند و چهبسا با دورشدن از شما، احساس شادی بیشتری میکند. میدانم که هیچکدام از این حرفها دلیل موجهی نیست که کسی انسان دیگری بهویژه فرزندش را بکشد، اما اگر تجربه قرارگرفتن در چنین توفانی را داشته باشید -که گمان میکنم در این روزها بسیاری از پدران ایرانی تجربه میکنند- خواهید فهمید که رسیدن به لحظه استیصال و جنون خیلی هم بعید و عجیب نیست. بدیهی است که نوشتن این چند خط برای طرفداری از پدرانی نیست که دخترانشان را میکشند یا قوانینی که دستشان را باز میگذارند یا از آن بدتر، شعارهایی در مذمت فضای مجازی و محدودکردن رسانههای اجتماعی؛ این حرفها فقط برای این است که به خودمان کمک کنیم، چون حتی برای پهلوانها هم گذر از چنین برهههای بههمریخته و جامعه تکهتکهشدهای سخت است، چه برسد به ما آدمهای معمولی.
حالا که مدتی از ماجرای رومینا و چند دختر دیگر که به دست والدینشان کشته شدند، گذشته و آن تبوتاب هشتگ و انزجار خاموش شده، شاید بد نباشد نگاه دوبارهای به ماجرا بیندازیم. واقعیت این است که کشتن یک انسان دیگر، آنهم به دست پدرش، آنقدر ماجرای تکاندهنده و باورناپذیری است که هیچ انسان شریفی با آن همدلی نمیکند؛ گرچه ما به لطف رستم و سهراب با مفهومی مثل پسرکشی آشنا هستیم. بااینحال ما در داستان رستم و سهراب حیله افراسیاب را مسبب اصلی ماجرا میدانیم و گرچه از رندبازی رستم در پیشنهاد نبرد دوباره خوشمان نمیآید، اما با منطق نبرد و نیت وطنپرستانه رستم از آن چشمپوشی میکنیم و میگوییم تقدیر چنین بود که پدری پسرش را بکشد، اما رستم همچنان پهلوان بیبدیل قلب ماست. حالا اگر بپرسید چه چیز ماجرای کشتن سهراب شبیه کشتن دختری به دست پدرش است که فقط خلاف عرف رایج کلیشههای اجتماعی رفتار کرده، میگویم هیچچیز آن، جز اینکه حتی پهلوانها هم جایی کم میآورند، چه برسد به مردم عادی که در عمر کوتاهشان در شدت تغییرات اجتماعی، فرهنگی و ارزشی انگار صدپاره میشوند. تصور میکنم پدرانی را که در خانوادههایی معمولی به دنیا آمدهاند، مثل خانوادههای اکثر ما در ۵۰، ۶۰ سال پیش، خانوادههایی که در آن هر چیزی در جای تعریفشده خودش قرار داشت و نوعی آرامش و مشخصبودن هر نقش و کرداری به تجربه سالها، پذیرفته و معین بود. در همین خانواده رشد میکند و بعد در سیر حوادث اجتماعی کشورش دوران نوجوانی و جوانی را در فضایی میگذراند که در آن ارزشهای اخلاقی و مفاهیمی مثل ایثار و ازجانگذشتگی بابت ارزشهای معنوی، به شکل گستردهای هم تبلیغ میشود و آدمهایی بهراستی برایش تلاش میکنند و از جان میگذرند. در همین مسیر کمکم جامعه فقط پوسته و شعاری از این ارزشها را حفظ میکند و مردان بیادعا آهستهآهسته نایاب میشوند. در همین فاصله، رسانههای اجتماعی و شبکههای مجازی بهسرعت رشد میکنند و برای ما که یک عمر اینجور آموخته بودیم که فرزند باید با کسی دوست باشد که ما حداقل تا هفت جد پشتش را بشناسیم، مثل این است که از پشتبام وارد اتاق فرزندمان شده باشد. خیلی که حواسمان باشد، با روش ابتدایی محدودکردن استفاده از فضای مجازی و کنترل لحظه به لحظه سعی میکنیم جلوی این میهمان ناخوانده را بگیریم؛ غافل از اینکه بحث فقط فضای مجازی نیست و در زیر پوست جامعه ارزشها و نگاهها تغییر کرده و علاوه بر آن فضای مجازی دیگر میهمان ناخوانده نیست، شکل مهمی از زندگی فرزندان ماست؛ همین حالا که برای آموزش مجازی دوران کرونایی هرکس ناچار شده یک گوشی هوشمند دست فرزندش بدهد، بیشتر متوجه میشویم که ارتباطات مجازی دیگر یک مسئله جنبی نیست، شکل مهم زندگی در دنیای آینده است.
حالا تصور کنید شما آن پدر هستید، در همین مسیر به امروز رسیدهاید، کودکی و جوانی شما در چنین فضایی شکل گرفته، نگاه امروزی عمومی این را به شما القا میکند که شبکه مجازی همان دزدی است که از پشتبام یواشکی وارد خانهتان شده، فرزندتان وقتی با شما حرف میزند، انگار هیچ کلمه مشترکی با شما ندارد (سرعت تغییرات نسلی بهقدری است که فهم زبان نسل امروز به دشواری فهم زبان ساکنانی از کره مریخ است!) و به نظرتان میآید چیزی به بدیهیبودن سفیدی ماست را وقتی به فرزندتان میگویید او جواب میدهد کدام ماست؟ از آن طرف صدای دوستان و آشنایان که طبق سنت کهنی که فرزند را ملک شخصی و ویترین نشاندادن سجایای خانواده میدانند، دائم در گوشتان تکرار میشود و برخي رسانهها نیز پیوسته صحنههایی از آینده تلخ و سیاهی که بهخاطر سستشدن پیوندهای خانوادگی ایجاد میشود، به خوردتان میدهد. شما در میانه این توفان ایستادهاید و فکر میکنید صرفا بهخاطر پدربودن، بهخاطر اینکه در قلبتان بهترینها را برای فرزندتان میخواهید، او نیز باید لبخند پرمهری تحویلتان دهد و حرفتان را گوش کند و ناگهان میبینید او هیچ اجبار یا تمایلی برای دوستداشتن شما یا پذیرفتن حرفتان در خود احساس نمیکند و چهبسا با دورشدن از شما، احساس شادی بیشتری میکند. میدانم که هیچکدام از این حرفها دلیل موجهی نیست که کسی انسان دیگری بهویژه فرزندش را بکشد، اما اگر تجربه قرارگرفتن در چنین توفانی را داشته باشید -که گمان میکنم در این روزها بسیاری از پدران ایرانی تجربه میکنند- خواهید فهمید که رسیدن به لحظه استیصال و جنون خیلی هم بعید و عجیب نیست. بدیهی است که نوشتن این چند خط برای طرفداری از پدرانی نیست که دخترانشان را میکشند یا قوانینی که دستشان را باز میگذارند یا از آن بدتر، شعارهایی در مذمت فضای مجازی و محدودکردن رسانههای اجتماعی؛ این حرفها فقط برای این است که به خودمان کمک کنیم، چون حتی برای پهلوانها هم گذر از چنین برهههای بههمریخته و جامعه تکهتکهشدهای سخت است، چه برسد به ما آدمهای معمولی.