درباره داستان کوتاه «شنل» نوشته نیکولای گوگول
من برادر شما بودم، اما نفهمیدید
کاوه فولادینسب
«یکباره شایعاتی در گوشهوکنار پترزبورگ سر زبانها افتاد که روحی در هیئت کارمندی دولتی در حوالی پل کالینکین مشاهده شده است که در جستوجوی شنل گمشدهاش بوده». این جملهها شروعِ پاره نهایی داستان «شنل» (۱۸۴۲) است؛ جایی نزدیک اواخر داستان. اما هیچ بعید نیست که اگر گوگول امروز این داستان را مینوشت، این جملهها را میآورد جلوتر و اصلاً داستان آکاکی آکاکیویچ را با آنها شروع میکرد. این امر -روایتگری خطی ماجراها- البته نه ضعف «شنل»، که ویژگی بسیاری از داستانهای قرن نوزدهمی است. میگویم «ویژگی» و نمیگویم «ضعف»، چراکه دارم داستانی را بررسی میکنم که دو قرن پیش نوشته شده، نه امروز. ناهمزمانی؛ مسئله این است. و این، امری است که در خوانش و بررسی هر متن کلاسیکی باید حواسمان به آن باشد. نمیشود اثری متعلق به حدود صدوهشتاد سال پیش را گرفت توی این دست و متر و معیارهایی متعلق به امروز را توی دست دیگر. امکانات بالن را نمیشود با تواناییهای جت اف-۲۲ قیاس کرد و به نقد کشید؛ گرچه اگر 250سال پیش اولین بالن هوا نشده بود، شاید سرنوشت جتهای امروزی هم جور دیگری رقم میخورد. کیست که نداند بهرغم نبوغ، خلاقیت و ماندگاری کسانی چون هوگو و دیکنز، اگر امروز نویسندهای «دقیقاً» مثل آنها بنویسد، خواننده و خریداری نخواهد داشت. آنها عالی بودند، و حتی بیشتر از عالی، اما برای زمانه خودشان. داستان امروز، چه از حیث مضمون و چه از نظر فرم، تفاوتهای اساسی و بنیادین با آن آثار ارزشمندی دارد که بهعنوان میراث به دستش رسیده و خودش را روی آنها بنا کرده؛ این میراث بی هیچ تردیدی باید خوانده و فهم شود، اما تقلید؟ نه. فهم آنها نویسنده امروزی را مجهز به نبوغ، خلاقیت و تجربه گذشتگان میکند، در مقابل، تقلید از آنها از او آدم کهنهپرداز (و نه کهنهکار)ی میسازد که خیلی زود از شکستهای ادبی خسته خواهد شد و موفقیت را در کار دیگری بهجز خلق ادبی جستوجو خواهد کرد. از این چشمانداز است که به سراغ «شنل» میروم و سعی میکنم ساختار و ساختمان آن را بررسی و از این ره ارتباط بین عناصر و المانهای معنایی و شکلی آن را توضیح دهم.
بیراه نیست اگر «شنل» را یکجور مرکبخوانی روایی بنامم؛ داستانی که در رئالیستیترین شکل ممکن شروع میشود (با همان امانتداری وقایعنگارانه و کیفیت بومپردازانهای که همیشه در گوگول هست) و در مسیر پرپیچوخم و دردناکش به فانتزیای شبهگوتیک بدل میشود. در این مسیر، آکاکی آکاکیویچ، کارمند رونوشتبردار دونپایهای که هیچکس در خانه و اداره و کوچه و خیابان -بگو اصلاً در جهان- کوچکترین توجهی به او ندارد، رفتار همه با او چنان است که «گویی مگسی عبور کرده»، صدایش طنینی رقتآور دارد و همکاران جوانش مدام سربهسرش میگذارند و مسخرهاش میکنند، به روحی سرکش بدل میشود که مرگْ پایان کارش نیست؛ کفنش خشک نشده، برمیگردد و حادثه میآفریند تا تمام دورانی را که از سوی همه نادیده انگاشته شده بوده، تلافی کند.
بهشیوه بسیاری از قرن نوزدهمیها، راوی «شنل» راوی اولشخص همهچیزدانی است که بیشتر شبیه راویهای سومشخص دانای کل حرف میزند. هرچه باشد وقتی گوگول «شنل» را مینوشته، هنوز کمی مانده بوده تا فلوبر در «مادامبواری»اش چنان نبوغی به خرج دهد و برای همیشه تعریف، کیفیت، عملکرد و روح راوی را در داستان عوض کند. گفتم راوی «شنل» روح و صدای راوی دانای کل را دارد، بله؛ اما همین راوی همهچیزدانی که میتواند بعد از بیرونرفتن آکاکی از خانه خیاط، احساس رضایت پترویچ را برای خواننده روایت کند، جایی دیگر میگوید: «متأسفانه من قادر نیستم محل دقیق زندگی کارمندی را که سور داده بود، ذکر کنم: حافظه من کمکم ناامیدکننده میشود، خانه و خیابانها و همهچیز پترزبورگ در ذهنم چنان قاطی میشود که برایم بینهایت مشکل است بگویم چه چیزی کجاست» و تبدیل میشود به راوی اول شخصی که بهخاطر محدودیتهای بشری و کاملنبودن حوزه آگاهی و دایره داناییاش چیزهایی را در روایت ناگفته میگذارد. البته آنچه راوی «شنل» مکتوم میگذارد، اطلاعی حیاتی در داستان و مؤثر در پیرنگ نیست و او را به راویای غیرقابلاعتماد (مثل بسیاری از راویهای اولشخصی که پس از
او در ادبیات جهان خلق شدند) تبدیل نمیکند. شاید درستترش این باشد که او را راویای معلق بنامم؛ معلق بین اینکه خودِ گوگول باشد (مثلا شبیه دانته در «کمدی الهی»اش) یا راوی سومشخصی از نوع دانای کل (مثل راوی «جنایت و مکافات» داستایفسکی) یا راوی اولشخصی از نوع بیرونی و ناظر (شبیه راوی «گتسبی بزرگ» فیتز جرالد). راوی «شنل» همه اینها هست و هیچکدامشان بهتنهایی نیست. حتی جایی در داستان میگوید: «البته نویسنده داستان نیز اذعان دارد که علاقهای به دانستن این موضوع ندارد...» و جای دیگری پای خواننده را (بهعنوان کسی که پای صحبت «نویسنده» مینشیند) به متن باز میکند: «همان «زیرپوش» مشهور که خواننده بهخوبی با آن آشناست». اینجاها به نظر میرسد این شخص گوگول است که دارد داستان را روایت میکند. با متر و معیارهای امروزی اگر نگاه کنیم، «شنل» از آن داستانهایی است که حسابی به تنور مناقشه «نویسنده کیست، راوی کیست و نسبت اینها باهم چیست» هیزم میریزد. اما خواننده آگاه نباید فراموش کند که این داستان کِی نوشته شده و کیفیت ریختها و المانهای روایی در زمانه نوشتهشدنش چه بوده. در باب مناقشه نویسنده و راوی، نکته دیگری را
هم بگویم و بگذرم. یکی دیگر از ترجمههای قابلاعتنای «شنل» در زبان فارسی آنی است که آقای حسن افشار هم در کتاب معظم «یک درخت، یک صخره، یک ابر» آوردهاند. جملهای را که آقای دیهیمی به «البته نویسنده داستان نیز اذعان دارد...» ترجمه کردهاند، آقای افشار اینطور به فارسی برگرداندهاند: «اعتراف میکنم که حتی راوی داستان علاقهای به موضوع نداشت». حالا برای مایی که «شنل»را نه به روسی، که به فارسی میخوانیم، مسئله پیچیدهتر میشود؛ معلوم نیست گوگول کدام را گفته؛ نویسنده یا راوی؟ (پیداکردن جواب این سؤال برای من کار زیادی ندارد. میتوانم از دوست عزیزی بپرسم که مترجم روسی است، میتوانم هم سراغ ترجمههای دقیق انگلیسی یا فرانسوی «شنل» بروم. اما این کار را نمیکنم. حیف است لذت جستوجوگری، کاوش و کشف را از خواننده این متن بگیرم).
داستان با نقد دمودستگاه بوروکراسی شروع میشود و نشان میدهد که چطور «نمایندگان قانون» خودشان را خود «قانون» فرض میکنند و دچار چه کجبینی یا گرفتار چه رذالتیاند. بعدها یکی از همین نمایندگان قانون است که بزرگترین تأثیر را در عمل داستانی میگذارد. کمی بعد از مرگ آکاکی و بازگشتن روح عاصیاش به شهر، راوی که مدتی حواسش به «شخص متنفذ» نبوده، میگوید: «اما ما بهکلی شخص متنفذ را فراموش کردهایم، درحالیکه تقریباً عامل اصلی تغییر مسیر داستان ما از یک داستان کاملاً معمولی به یک داستان خیالی هم اوست»؛ کسی که تجربه تحقیر را برای آکاکی کامل میکند. روز بعد از ملاقات با اوست که آکاکی به بستر میافتد و یکروزونیم بعد میمیرد و بهاینترتیب است که «شنل» -برخلاف ظاهرش- تنها روایت سرنوشت دردناک یک کارمند رونوشتبردار دونپایه باقی نمیماند و آرام و بیهیاهو، تبدیل به دادخواستی علیه نظام سلطه میشود؛ دادخواستی که در جمله پایانی داستان خودش را نشان میدهد؛ آنجا که مدتی پس از آرامگرفتن و غیبشدن روح آکاکی، یک شب پاسبانی روح سرگردانی را میبیند؛ روح سرگردان دیگری را: «این روح البته قدبلندتر از روح اولی بود و سبیلهای
کلفتی هم داشت و روبهسوی پل ابوخوف کرد و در تاریکی غیبش زد». این یک باشماخچین دیگر است. آخرینِ آنها؟ نه... حالا آنها مدام تکثیر میشوند تا چند دهه بعد، در آغاز قرن بیستم، با شعار «صلح، نان، زمین» و فریاد بلند اعتراضشان به مناسبات موجود، بزرگترین انقلاب تاریخ را رقم بزنند و یکی از اولین هدفهایشان بهزیرکشیدن اربابان دیوانسالاری شبهفئودالی باشد. حیف است وصف حال درخشان و دردناک آکاکی را بعد از ملاقات ویرانگرش با شخص متنفذ مرور نکنم. این است گوگول؛ همو که داستایفسکی (و بهقولی تورگنیف) دربارهاش گفته: «ما [نویسندههای روس] همه از زیر شنل او بیرون آمدهایم».
«آکاکی آکاکیویچ به یاد نمیآورد که چگونه از پلهها پایین رفته بود و خودش را به خیابان رسانده بود. دستها و پاهایش کاملا بیحس شده بودند. هرگز در تمام عمرش به یاد نداشت که اینچنین ازجانب مدیرکلی مورد عتاب قرار گرفته باشد و تازه آنهم از مدیرکل ادارهای دیگر. در میان صفیر کولاک و باد، با دهان کاملا باز، تلاش میکرد راهش را باز کند، اما مرتبا سکندری میخورد. باد، چنانکه معمول پترزبورگ است، از هر چهار سو شلاق میکشید. در یک چشم بههمزدن گلویش ورم کرد، و سرانجام زمانی که توانست خودش را به خانه برساند، دیگر حتی قادر نبود کلمهای بگوید. خودش را به رختخواب انداخت و بلافاصله همه بدنش آماس کرد».
این حجمِ درد و تحقیر، این حد از واماندگی، این شلاق شرم، این دهان وامانده، این زبانِ بسته، این پاهای لرزان، حتما هم که باید به خشمی بدل شود که هفتادوپنج سال بعد آتش انقلاب را شعلهور میکند و شخص متنفذ و همپالکیهایش را از اریکه قدرت پایین میکشد. اینطوریهاست که نویسنده حساس بر جای خدایان تکیه میزند و خبر از آینده میدهد. گوگول نویسنده دقیقی است. حواسش حسابی به جزئیات هست و هیچ ریزهکاری مهمی را از قلم نمیاندازد. بااینحال -تکرار میکنم- نباید فراموش کنیم کجای تاریخ ایستاده. او و همعصرانش شیوهای را در شخصیتپردازی به کار میبردهاند که برای خواننده امروزی -خواننده بعد از سینما و، چه میگویم، خواننده زمانه تریجی و فورجی و فایوجی- میتواند ملالآور باشد. این از آن درسهایی است که بهتر است نویسنده امروزی از گوگول نگیرد؛ دستکم به این شکل مطلق نگیرد. شاید این شیوه گهگاه هنوز هم به کار بیاید (بیشتر برای رماننویسها)، اما بیشک نمیتواند تکشیوه یا حتی شیوه غالب اجرای شخصیتپردازی در داستان باشد.
«این کارمند از نظر قیافه ظاهری بههیچروی وجه مشخصهای نداشت: مردی کوتاهقد، آبلهرو و سرخمو بود. چشمانش حالت چشمان نزدیکبین را داشت. قسمتی از سرش هم کچل و گونههایش پر از چینوچروک بودند. رنگورویش هم به رنگوروی اشخاص بواسیری میماند... اما خب، چارهای نیست، گناه اینیکی به گردن آبوهوای سنپترزبورگ است».
در این شیوه -فرقی ندارد نویسندهاش گوگول بزرگ باشد یا نویسندهای گمنام در سرزمینی بیادبیات و کمنام- روایت و داستان، برای دقایقی، به بهانه توصیف شخصیت متوقف میشوند و راوی -انگار که مسئول متوفیات باشد یا کارآگاه دایره جنایی- شروع میکند دربارهاش حرفزدن و گزارشدادن. چندان خبری از ظرافت روایی نیست. هرچه هست گفته میشود؛ آنهم با بیانی بهشدت گزارشی. تأکید و تکرار میکنم: این درسی است که گوگول و همعصرانش (دیکنز و بالزاک و زولا و سایرین) نباید گرفت. اما خب... گفت «عیب وی چونکه بگفتی، هنرش نیز بگوی». در همین نقلقول آخری که متعلق به اوایل داستان است- خوب است گوشهچشمی هم به چگونگی معرفی مکان داشته باشیم. گوگول به سادگی و ظرافت میگوید و میگذرد، و حالا خواننده میداند داستان در کجا جریان دارد. جغرافیا ساخته میشود و سرما مینشیند روی پوست خواننده. اینجور درسها را که مثل پروانههای رنگارنگی در باغ داستانهای غولهای قرننوزدهمی پرواز میکنند و جولان میدهند و دلبری میکنند، باید توی هوا قاپید. و این سرما، با تصویری از کثافت که نمودی از فضای اجتماعی و زیستی پترزبورگ زمانه است، کامل میشود.
«در توصیف دقیق این پلهها [ی خانه پترویچ خیاط] باید گفت که پوشیده از گلولای و کثافت بود و راهپله از چنان بوی زنندهای اشباع بود که چشمها به سوزش میافتاد و این البته از امتیازات کلیه راهپلههای ساختمانهای پترزبورگ است».
شخصیتپردازی در داستان دو بخش دارد: ساخت شخصیت (که در ذهن نویسنده رخ میدهد) و پرداخت یا اجرای او در داستان (که طبعا در متن داستان مکتوب میشود). این دومی همانی است که بالاتر دربارهاش گفتم. اما این را هم باید اضافه کنم که اگر اجرا یا پرداخت شخصیت آکاکی (و سایر شخصیتهای «شنل» و بسیاری دیگر از داستانهای قرننوزدهمی) چندان خورندِ ذائقه ادبی امروزی نیست، در عوض خلق یا ساخت او هنوز هم بینظیر است و نمایشی تمامعیار از نبوغ گوگول؛ شخصیت واماندهای که مدام مشغول تجربه شرم و تحقیر است (همان دو چیزی که بعدها به اصلیترین مفاهیم آثار داستایفسکی تبدیل میشوند) و زندگی دربوداغانی دارد. گوگول از این حیث جزء پیشگامان است؛ او از اولین نویسندههایی است که سرخوردهها و مفلوکها و فقرا و محذوفان را نشاند در مرکز آثارش. متن او جولانگاه حاشیهنشینها بود؛ حاشیهنشینهای زندگی اجتماعی و مناسبات قدمایی؛ کسانی که در سکوت و بدون اعتراض همیشه وظایفشان را انجام میدهند و وقتی از شدت تحقیر و تمسخر کارد به استخوانشان میرسد، تنها میگویند: «راحتم بگذارید، آخر چرا آزارم میدهید؟» بله، با همان صدای رقتبرانگیزشان... «من برادر
شما هستم»، اینطور توی سرم نزنید. گوگول دربارهاش اینطور مینویسد:
«باید خاطرنشان کنیم که آکاکی آکاکیویچ عادت داشت توی صحبتهایش اکثرا از حرف اضافه، قیدها و پارهجملههایی که معنای مشخصی ندارند، استفاده کند. اگر موضوع صحبت کمی پیچیده بود، دیگر اصلا جمله را ناتمام رها میکرد. مثلا اغلب جمله را اینطور شروع میکرد: در حقیقت، دقیقا، مشخص است... و بعد یادش میرفت چیزی به این کلمات بیفزاید و گمان میبرد منظورش را رسانده است».
میبینید؟ جامعه سلطهجو با همه ارکانها و نهادهای دیوانیاش، آنقدر اجازه حرفزدن به او نداده، که حرفزدن یادش رفته؛ حرفزدن در همه شکلهایش؛ از برقراری ارتباط با دیگران گرفته تا ابراز عقیده و اعتراض، او فقط التماسکردن را بلد است، آنهم با جملههایی کلیشهای، قالبی و تکراری. حالا او تنها ماشینی است که مسخِ کارش شده. جهان او در کارش خلاصه میشود. باید «اتفاق»ی بیفتد تا او متوجه شود نه وسط یک جمله که وسط خیابان است. حتی در خانه هم بلافاصله بعد از خوردنِ بیحوصله و بیاشتهای غذایش، شروع به پاکنویسکردن متنهایی میکند که از اداره با خودش آورده. دلخوشی ساده او علاقهاش به بعضی از حروف الفباست که وقتی موقع پاکنویسکردن متنی بهشان برمیخورد، از شدت هیجان قند توی دلش آب میشود و بیاراده لبخند میزند و تنها پاداشی که در ازای علاقه به کار و وظیفهشناسیاش گرفته، نشانی بر سینه و بواسیری در نشیمنگاه است. او چنان سرکوب و منکوب شده که تغییر و پیشرفتی هرچند ناچیز را در کارش برنمیتابد -چیزی در حد تغییر فعلها از اولشخص به سومشخص- به عرقریزی میافتد و میگوید: «بهتر است بگذارید من همان پاکنویسم را بکنم».
او به همهچیز قانع است (شاید نه چون اهل قناعت است، بیشتر به این دلیل که اعتراض را بلد نیست)؛ حتی به حقوق چهارصد روبل در سالش، که حقوق زیادی هم نیست و بهقول راوی دشمن سرسختی به نام «یخبندان شمالی» دارد. و همین سرمای کُشنده است که در نهایت او را به این فکر میاندازد که «نکند شنلش عیبوایرادی پیدا کرده» (شنلی که همکارهایش بهطعنه اسمش را «زیرپوش» گذاشتهاند). و وقتی در خانه آن را بررسی میکند، میبیند چند جایش («اگر دقیقتر بگوییم ناحیه پشت و دور کتفها») آنقدر خورده شده که بیشتر شبیه پارچهای توری است.
«اونیفورمش را دیگر نمیشد سبز خواند، بلکه زرد پریدهرنگ مایلبهقرمز بود. یقه اونیفورمش هم خیلی کوتاه و باریک بود و گردنش را که چندان هم دراز نبود، خیلی دراز نشان میداد، درست مثل آن گربههای گچی سرجنبان که فروشندگان دورهگرد خارجی عرضه میکنند. همیشه چیزی به لباسش چسبیده بود، مثلا تکهای کاه یا نخ. علاوه بر این مهارت عجیبی داشت که درست در لحظهای که از پنجرهای آشغال خالی میکردند از زیرش رد شود و همین مهارت توجیهگر وجود دائمی تخم هندوانه و از این قبیل آشغالها روی کلاهش بود».
این بندْ بند مهمی است؛ بند مهمی که در آن شنل و آکاکی یکی میشوند؛ ظرف و مظروف. و از همینجا هم میشود فهمید که شنل نو به صاحبش وفا نخواهد کرد؛ مظروف مستهلک را چه به ظرف نو؟ این را خود آکاکی بهتر از هرکسی میداند.
«به شنیدن کلمه «نو» سر آکاکی آکاکیویچ به دوار افتاد و همهچیز اتاق دور سرش چرخیدن گرفت».
آنچه پترویچ خیاط درباره شنل نو میگوید، برای آکاکی «تکاندهنده» است. و وقتی بعد از چند روز صبوری و گفتوگوی دوباره با پترویچ مطمئن میشود که باید حتما شنلی نو تهیه کند، «قلبش فرو» میریزد. آکاکی بینوا... میبینید؟ نویسندههای نابغه اینطوری بذرهایی در داستان میکارند که قرار است جلوتر در روایت بارور شوند و معنا را بسازند. قلب آکاکی فرو میریزد، اما چارهای نیست. شنل قدیمی (همان پارچه توری) دیگر او را در برابر سرمای یخبندان شمالی محافظت نمیکند. ایراد کار اینجاست که آکاکی پول کافی برای تهیه شنل نو را هم ندارد، اما:
«سرانجام تصمیم گرفت مخارج روزانهاش را حداقل برای یک سال تقلیل دهد: میبایست از نوشیدن چای عصرها صرفنظر کند، شبها را بیشمع سر کند، و اگر نیازی به پاکنویسکردن پیدا میشد، به اتاق صاحبخانهاش برود و این کار را در آنجا انجام دهد. میبایست روی سنگفرش خیابان حتیالامکان بهآرامی قدم بردارد -حتی نوک پا راه برود- تا تخت کفشهایش ساییده نشوند، ملافهاش را به رختشویی ندهد، برای آنکه زیرپوشهایش بیشتر عمر کنند بهمحض رسیدن به خانه آنها را بکَند و فقط همین ربدوشامبر کلفت نخیاش را به تن کند؛ خود این ربدوشامبر متعلق به دورانهای باستانی بود، ولی زمانه با آن مدارا کرده بود... حتی خودش را عادت داد که شبها را بیشام سر کند. درعوض با فکر شنلی که قرار بود یک روز مال او شود، خودش را از نظر روحی تغذیه میکرد. با این رژیم غذایی جدید، زندگیاش غنیتر شده بود، گویی ازدواج کرده و شخص دیگری همیشه همراهش بود. گویی دیگر تنها نبود و رفیق همدمی داشت که قسم یاد کرده بود راه دشوار زندگی را تا به آخر با او بپیماید: و این رفیق کسی نبود، جز شنلی با لایهدوزی ضخیم پشمی و آستر محکم که چنان دوخته شده بود که یک عمر دوام آورَد. چونان
مردی که هدفش را در زندگی شناخته باشد، سرزندهتر و ثابتقدمتر شده بود».
این امید، که تحرکی در برکه روزمرگی زندگی آکاکی ایجاد کرده، گرچه دولت مستعجل است، اما یادآوری میکند که هر آدمیای در این جهان سهمی از شادی دارد. حتی نیروهای دیگری هم دستبهکار میشوند: رئیسش به او پاداشی میدهد و پترویچ خیاط دستمزد زیادی طلب نمیکند. حالا قلب آکاکی که معمولا آرام میزده، دیگر چنان تپشی دارد که انگار میخواهد از جا کنده شود. و سرانجام، روز موعود فرامیرسد؛ روزی که پترویچ با افتخار و غرور شنل را با دو دست میگیرد و با مهارت تمام روی شانه آکاکی میاندازد، دامنش را میکشد، شانههایش را صاف و آخرسر یقهاش را به تنش جفت میکند.
«دقیقا نمیتوان گفت که کدام روز بود: اما احتمالا بزرگترین روز زندگی آکاکی آکاکیویچ بود».
شنل نو آکاکی را فقط گرم نمیکند، او را نشئه هم میکند. با خوشحالی میرود اداره و بهت همکارهایش را برمیانگیزد. و شادی شنل نو، به دعوت به میهمانی یکی از همکارهایش پیوند میخورد.
«تمام آن روز برای آکاکی آکاکیویچ مانند بزرگترین اعیاد بود. با نهایت شادمانی به خانه بازگشت، شنلش را درآورد، با دقت تمام به جالباسی آویخت».
آکاکی دیگر آن آدم بیدقت و بیمبالات سابق نیست. زندگی او دستخوش تحولی بنیادین شده؛ حتی دیگر غذایش را با لذت و اشتها میخورد و -مهمتر اینکه- بعد از غذا کار نمیکند، روی تخت دراز میکشد و استراحت میکند. حتی بیشتر... بعد از بیرونآمدن از میهمانی همکارش دنبال زنی راه میافتد. گرچه بلافاصله میایستد و بیخیالِ زن میشود، اما این اولین و تنها باری است در داستان که آکاکی به زنی توجهی جدی میکند. خانه همکار میزبان در منطقه اعیاننشین شهر است (همان خانهای که راوی دربارهاش میگوید: «متأسفانه من قادر نیستم محل دقیق زندگی کارمندی را که سور داده بود، ذکر کنم») و آکاکی در مسیر رفتن به خانه او، زنهای زیبا و مغازههای روشن زیادی را میبیند و با لذت و کنجکاوی آنها را تماشا میکند. اما بعد از میهمانی، وقتی دارد در تنهایی، پیاده بهسمت خانهاش میرود:
«بهزودی به همان خیابانهای خالی و بیروح رسید که حتی روزش هم سوتوکور به نظر میرسید، تا چه رسد به شب. در آن ساعات دیگر خیابانها منظرهای کاملا شوم و ترسناک داشتند. چراغهای خیابان کاملا کمسو بود؛ جناب شهردار در مورد نفت چراغهای این قسمت از شهر کمی خست به خرج میداد. بعد به کنار خانههای چوبی و زاغهها رسید. هیچ ذیروحی در آن حوالی به چشم نمیخورد، تنها برف بود و برف که خیابانها را سفیدپوش کرده بود و اشباح سیاه و ملالانگیز کلبههای محقر که پشت پردههای کشیده گویی به خواب رفته بودند. حال به نقطهای از خیابان رسیده بود که به میدان درندشتی وصل میشد و در آنسویش خانهها بهسختی دیده میشدند: بیابانی خوفانگیز».
بیراه نیست اگر بگویم گوگول استاد پیشآگهی دادن در داستان و آمادهکردن فضا برای رخدادهای آتی است و این کار را با مهارت تمام انجام میدهد؛ بدون اینکه روایت ذرهای خدشه بردارد و خواننده دست نویسنده را توی متن ببیند. اینجور جاها هم بد نیست حواسمان به زمان باشد. بله، نویسندهای صدوهشتاد سال پیش اینطور دقیق در روایتش حسآمیزی و فضاسازی میکرده. خوب است حواسمان باشد که در مقام نویسنده چه میراث و گنجینهای پشتسرمان داریم و روی چه پیهایی باید کاخ شخصیمان را بنا کنیم. حالا با این بیابان خوفانگیز و نور کمسوی کیوسک نگهبانی و احساس وحشتی که درون آکاکی میجوشد، همهچیز مهیای انفجار یک بمب توی داستان است.
«ناگهان دو مرد سبیلو را پیش رویش دید. هوا بهقدری تاریک بود که نمیشد کاملا صورتشان را تشخیص داد. چشمانش تار شد و قلبش به تپش افتاد... چند دقیقهای بعد بههوش آمد و بهپاخاست، اما دیگر هیچکس آن دوروبر نبود. تنها چیزی که حس میکرد این بود که شنلش نیست و دارد از سرما یخ میزند. شروع به فریادزدن کرد، اما صدایش چنان ضعیف بود که در میدانی به آن وسعت ممکن نبود به گوش کسی برسد».
حالا آکاکی فلکزده، بعد از اینکه لمحهای طعم شادی را چشیده، دوباره برمیگردد همانجایی که بود؛ اعماق دوزخ. اما کیست که نداند دوزخ برای کسی که طعم بهشت را چشیده، دوزختر است. آکاکی دیگر نمیتواند مثل سابق سربهزیر باشد. این درست که هنوز عاصی نیست و طغیان نکرده -هرچه باشد ردپای استبداد و سرکوب به این زودیها و سادگیها از قلب و پیشانی آدمی پاک نمیشود- اما دیگر آکاکی بیخیال بیاعتنای بیقید سابق هم نیست. بله، او دیگر آن آدم سابق نیست، اما نظام سلطه کماکان همان است؛ این را گوگول وقتی نشان میدهد که آکاکی میرود پیش رئیس پلیس ناحیه و خبر دزدی را میدهد.
«اما عکسالعمل رئیس نسبت به این جریان سرقت بسیار عجیب بود. بهجای آنکه مستقیما به اصل مسئله بپردازد، به طرح سؤالات انحرافی از آکاکی آکاکیویچ پرداخت. مثلا پرسید: «در آن دیروقت شب شما در خیابان چه میکردید؟» یا «نکند توی یکی از این عشرتکدهها بودید؟» که نتیجتا آکاکی که از شرم سرخ شده بود و خودداریاش را از دست داده بود، بیآنکه حتی بداند آیا به مسئله دزدیدهشدن شنلش رسیدگی خواهند کرد یا نه، از اداره بیرون رفت». «تو حق اعتراض نداری آکاکی عزیز. قانون و نمایندگانش هم کاری به فلاکت و بدبختیات ندارند. همکارانت هم همینطور. و صاحبخانهات نیز. سرنوشتت تنهایی مطلق است. شاید بهتر باشد زودتر بمیری». آنچه در ادامه داستان رخ میدهد، خلاصهاش همین چند جمله است. ماجرای سرقت شنل بسیاری از کارمندان را متأثر میکند، گرچه بعضیشان حتی در این حال نیز از مسخرهکردن آکاکی دست برنمیدارند. حتی تصمیم میگیرند برای کمککردن به او پولی جمع کنند، اما آنچه جمع میشود بسیار ناچیز است، «چراکه قبلا مبلغ قابلتوجهی برای تهیه تمثالی از مدیرکل و خرید کتابی که رئیس قسمت توصیه کرده -گویا نویسنده از دوستانش بوده- پول جمع کرده»اند، در
نتیجه آنچه جمع میشود، چیزی نزدیک به هیچ است. همین میشود که آکاکی برای پیگیری کارش به پیشنهاد یکی از همکارها پیش شخص متنفذی میرود که «تنها از چندی پیش متنفذ گشته بود و قبل از آن کاملا غیرمتنفذ بود»؛ شخص متنفذی که یک بوروکرات تمامعیار است و معتقد به رعایت دقیق سلسلهمراتب اداری و دسترسیناپذیری قبله عالم، که خودش باشد. همینجاها -در میانههای توصیف و معرفی شخص متنفذ- است که گوگول طنازِ زبانتیزْ کیسهای هم به تن دیوانیان میکشد.
«حتی شنیدهام کارمند دونپایهای که به ریاست یکی از ادارات بیاهمیت دولتی گمارده شده بود، بلافاصله قسمتی از اتاقش را دیوار میکشد و آن را «اتاق انتظار» میکند و دو دربان با یقه سرخ و نوار طلایی جلوِ در میگذرد تا هنگام ورود اربابرجوع در را باز کنند؛ گرچه این بهاصطلاح «اتاق انتظار» حتی بهزحمت گنجایش یک میز تحریر را داشته است».
شخص متنفذ، نهتنها کمکی به آکاکی نمیکند، که تجربه شرم و تحقیر را -چنانکه شرحش رفت- برای او کامل میکند و این شلیک نهایی است. آکاکی به بستر بیماری میافتد و پزشک هم چندان طبابتی برایش نمیکند تا معلوم شود همهچیز در یک جامعه متوازن است؛ میخواهد توسعه و رشد باشد، یا وقاحت و دریدگی و سستی نظامهای ارزشی و اخلاقی.
«دکتر بالای سرش رسید و نبضش را گرفت، تنها چیزی که تجویز کرد، یک پماد بود؛ آنهم تنها بدینخاطر که بیمار را از حق استفاده از کمکهای پزشکی کاملا بیبهره نگذاشته باشد».
تا همینجای کار هم گوگول نشانههای ضمنی زیادی در داستان گذاشته تا پوشیده و پنهان خبر از آیندهای غریب بدهد. اما اولین نشانه عریان عصیان را همینجا میبینیم؛ در آخرین روز زندگی آکاکی؛ آنجا که در بستر احتضار، گرفتار تب و هذیان است و کابوس میبیند؛ کابوسهایی که در آنها آکاکی عملگرا، معترض و منتقم به تصویر کشیده میشود.
«اشباح و رؤیاهای بیپایان، هریک عجیبتر از دیگری در نظرش ظاهر میشد؛ مثلا خودش را میدید که به التماس از پترویچ خیاط میخواهد تا شنلی با تلههای مخصوص بدوزد تا دزدانی را که زیر تختش جمع شده بودند، گیر بیندازد و مرتبا از صاحبخانهاش میخواست تا دزدی را که زیر پتویش خزیده بود، بیرون بکشد. لحظهای دیگر سؤال میکرد که چرا درحالیکه شنل نویی خریده است، باز آن شنل کهنه آنجا از دیوار آویزان است. بعد خودش را در برابر مدیرکل میدید که حسابی مورد عتاب و سرزنش قرار گرفته است و میگوید: «متأسفم، حضرت اشرف.» و نهایتا چنان فحشهای رکیک و ناسزاهایی بر زبان میراند که صاحبخانه مهربان که هرگز در تمام عمرش چنین کلماتی از دهان او نشنیده بود، بر خودش صلیب میکشید، خصوصا که تمام این فحشها بلافاصله بهدنبال گفتن «حضرت اشرف» ردیف میشد».
و بعد... مرگ. بدرود آکاکی بیچاره.
«پترزبورگ بی آکاکی آکاکیویچش به زندگی عادی ادامه داد، تو گویی هرگز چنین شخصی وجود نداشته است... و بدین ترتیب انسانی برای همیشه از روی زمین محو و ناپدید گشت. انسانی که هرگز کسی به فکر حمایتش نبوده، هیچکس عزیزش نمیداشت و توجه هیچکس را هم به خودش جلب نمیکرد، حتی توجه طبیعیدانی را که از مطالعه مگسی زیر میکروسکوپ نمیتواند صرفنظر کند. انسانی که ریشخندهای همکارانش را با بردباری و بیاعتراض تحمل میکرد، انسانی که بیجنجال زیست و بیجنجال به خاک رفت و تنها در آخرین روزهای حیاتش همدمی گرامی بهصورت یک شنل بر او ظاهر شد و جلوهای به زندگی بینورش بخشید، اما این رؤیا نیز دیری نپایید و صاعقه بدبختی بر سرش فرود آمد».
اما این پایان ماجرا نیست. حالا بهجای جلوتررفتن همراه داستان، میخواهم نقبی به گذشته بزنم؛ هم گذشته داستان و هم گذشته آکاکی. حرف از مرگ او شد، میخوام نگاهی هم به تولدش بیندازم. در همان اوایل داستان -جایی که گوگول مشغول معرفی آکاکی است- ماجرای نامگذاریاش را برای خواننده تعریف میکند. ماجرای خندهداری است. بعد از پیشنهادهای مهملی که دیگران میدهند و بعد از ورقزدن تقویم کلیسای ارتدوکس، مادر نوزاد به این نتیجه میرسد که «بهتر است همان نام پدر را به او بدهیم. پدرش آکاکی بود، بگذار و پسرش هم آکاکی باشد». و بعد که غسل تعمید شروع میشود، بچه چنان بنای گریهوزاری میگذارد، که انگار از همانموقع «دلش گواهی میداده که روزی کارمندی دونپایه خواهد شد». از همین آغاز کار، گوگول دارد نقش تقدیر را در زندگی آکاکی با خواننده درمیان میگذارد و گویی دارد به خواننده هوشیار خبر میدهد که «شنل را خواهند دزدید». اما فقط این نیست... این گریه کرکننده، اولین اعتراض آکاکی هم هست؛ اعتراض به بودنش، به نامش، به تعمیدش، و به همه آنچه میشود جبر زمان و مکان نامید. ریشههای اعتراض و عصیان از گذشته وجود داشته و حالا عمیقشدن تجربه
تحقیر -آنقدر عمیق که او را به کام مرگ کشانده-نیروی سرکوبشده را بیدار میکند. نهفقط این را؛ که ورِ شرقی روح گوگول روس را هم. او که تا اینجای داستانش را با ورِ غربی رئالیستش نوشته، با چرخشی خیالانگیز و احساسگرایانه که بیشتر از ورِ شرقیاش وام میگیرد، داستان را بهسمت فانتزیای شبهگوتیک میبرد.
«اما چه کسی ممکن بود گمان برد که این پایانکار آکاکی آکاکیویچ نیست و مقرر شده است [او] چند روزی پس از مرگش نیز زنده باشد و حادثه بیافریند تا تمام دورانی را که از سوی همه نادیده انگاشته شده بود، تلافی کند؟»
آکاکی برمیگردد؛ در قالب روحی سرگردان و منتقم. او برمیگردد تا همه شنلهایی را که در زندگیاش از او و دیگران ربودهاند بازپس گیرد و الهامبخش نوهها و نتیجههایش در هفتادوپنج سال بعد باشد. و تنها هم نیست. سطر آخر داستان، بشارت ظهور روح عاصی بعدی است. حتما بعدیهای دیگری هم در کار خواهند بود و بهزودی پترزبورگ پر از ارواح سرگردانی خواهد شد که در کوچهها و خیابانهایش پرسه میزنند تا روزی که وقتش برسد. آن روز همه باهم فریاد خواهند زد: «ای ارواح سرگردان پترزبورگ، متحد شوید. شما چیزی برای ازدستدادن ندارید، جز شنلهایتان».
پینوشتها:
1. ارجاعاتی که در این مقاله از متن داستان «شنل» آمده، از کتاب «یادداشتهای یک دیوانه و هفت قصه دیگر» (نشر نی) نوشته نیکلای گوگول به ترجمه خشایار دیهیمی گرفته شده است.
2. پیشنهاد مطالعه: «چرا باید کلاسیکها را خواند؟»، نوشته ایتالو کالوینو.
3. پیشنهاد مطالعه: مجموعه درخشان «یک درخت، یک صخره، یک ابر» به انتخاب ویلفرد استون، نانسی هادلستون پکر و رابرت هوپس به ترجمه حسن افشار.
4. همانطور که گفتم، من به زبان روسی آشنایی ندارم و نمیدانم کلمهای که گوگول در اینجای داستان به کار برده، چیست و دقیقا چه معنا میدهد؛ نویسنده یا راوی؟ اما این را میدانم که همین سهلانگاریهای بهظاهر کوچک در بسیاری از متونی که به فارسی برگردانده شدهاند، بسیاری از کجفهمیهای نظری آتی را رقم زدهاند. این جمله دهدوازدهکلمهای در درون خودش بحث مهم نویسنده و راوی و تفکیک اینها در داستان را دارد و میتواند روی چگونگی فهم راوی داستان مهم «شنل» و حتی درک شیوههای روایت در قرن نوزدهم تأثیر اساسی بگذارد.
«یکباره شایعاتی در گوشهوکنار پترزبورگ سر زبانها افتاد که روحی در هیئت کارمندی دولتی در حوالی پل کالینکین مشاهده شده است که در جستوجوی شنل گمشدهاش بوده». این جملهها شروعِ پاره نهایی داستان «شنل» (۱۸۴۲) است؛ جایی نزدیک اواخر داستان. اما هیچ بعید نیست که اگر گوگول امروز این داستان را مینوشت، این جملهها را میآورد جلوتر و اصلاً داستان آکاکی آکاکیویچ را با آنها شروع میکرد. این امر -روایتگری خطی ماجراها- البته نه ضعف «شنل»، که ویژگی بسیاری از داستانهای قرن نوزدهمی است. میگویم «ویژگی» و نمیگویم «ضعف»، چراکه دارم داستانی را بررسی میکنم که دو قرن پیش نوشته شده، نه امروز. ناهمزمانی؛ مسئله این است. و این، امری است که در خوانش و بررسی هر متن کلاسیکی باید حواسمان به آن باشد. نمیشود اثری متعلق به حدود صدوهشتاد سال پیش را گرفت توی این دست و متر و معیارهایی متعلق به امروز را توی دست دیگر. امکانات بالن را نمیشود با تواناییهای جت اف-۲۲ قیاس کرد و به نقد کشید؛ گرچه اگر 250سال پیش اولین بالن هوا نشده بود، شاید سرنوشت جتهای امروزی هم جور دیگری رقم میخورد. کیست که نداند بهرغم نبوغ، خلاقیت و ماندگاری کسانی چون هوگو و دیکنز، اگر امروز نویسندهای «دقیقاً» مثل آنها بنویسد، خواننده و خریداری نخواهد داشت. آنها عالی بودند، و حتی بیشتر از عالی، اما برای زمانه خودشان. داستان امروز، چه از حیث مضمون و چه از نظر فرم، تفاوتهای اساسی و بنیادین با آن آثار ارزشمندی دارد که بهعنوان میراث به دستش رسیده و خودش را روی آنها بنا کرده؛ این میراث بی هیچ تردیدی باید خوانده و فهم شود، اما تقلید؟ نه. فهم آنها نویسنده امروزی را مجهز به نبوغ، خلاقیت و تجربه گذشتگان میکند، در مقابل، تقلید از آنها از او آدم کهنهپرداز (و نه کهنهکار)ی میسازد که خیلی زود از شکستهای ادبی خسته خواهد شد و موفقیت را در کار دیگری بهجز خلق ادبی جستوجو خواهد کرد. از این چشمانداز است که به سراغ «شنل» میروم و سعی میکنم ساختار و ساختمان آن را بررسی و از این ره ارتباط بین عناصر و المانهای معنایی و شکلی آن را توضیح دهم.
بیراه نیست اگر «شنل» را یکجور مرکبخوانی روایی بنامم؛ داستانی که در رئالیستیترین شکل ممکن شروع میشود (با همان امانتداری وقایعنگارانه و کیفیت بومپردازانهای که همیشه در گوگول هست) و در مسیر پرپیچوخم و دردناکش به فانتزیای شبهگوتیک بدل میشود. در این مسیر، آکاکی آکاکیویچ، کارمند رونوشتبردار دونپایهای که هیچکس در خانه و اداره و کوچه و خیابان -بگو اصلاً در جهان- کوچکترین توجهی به او ندارد، رفتار همه با او چنان است که «گویی مگسی عبور کرده»، صدایش طنینی رقتآور دارد و همکاران جوانش مدام سربهسرش میگذارند و مسخرهاش میکنند، به روحی سرکش بدل میشود که مرگْ پایان کارش نیست؛ کفنش خشک نشده، برمیگردد و حادثه میآفریند تا تمام دورانی را که از سوی همه نادیده انگاشته شده بوده، تلافی کند.
بهشیوه بسیاری از قرن نوزدهمیها، راوی «شنل» راوی اولشخص همهچیزدانی است که بیشتر شبیه راویهای سومشخص دانای کل حرف میزند. هرچه باشد وقتی گوگول «شنل» را مینوشته، هنوز کمی مانده بوده تا فلوبر در «مادامبواری»اش چنان نبوغی به خرج دهد و برای همیشه تعریف، کیفیت، عملکرد و روح راوی را در داستان عوض کند. گفتم راوی «شنل» روح و صدای راوی دانای کل را دارد، بله؛ اما همین راوی همهچیزدانی که میتواند بعد از بیرونرفتن آکاکی از خانه خیاط، احساس رضایت پترویچ را برای خواننده روایت کند، جایی دیگر میگوید: «متأسفانه من قادر نیستم محل دقیق زندگی کارمندی را که سور داده بود، ذکر کنم: حافظه من کمکم ناامیدکننده میشود، خانه و خیابانها و همهچیز پترزبورگ در ذهنم چنان قاطی میشود که برایم بینهایت مشکل است بگویم چه چیزی کجاست» و تبدیل میشود به راوی اول شخصی که بهخاطر محدودیتهای بشری و کاملنبودن حوزه آگاهی و دایره داناییاش چیزهایی را در روایت ناگفته میگذارد. البته آنچه راوی «شنل» مکتوم میگذارد، اطلاعی حیاتی در داستان و مؤثر در پیرنگ نیست و او را به راویای غیرقابلاعتماد (مثل بسیاری از راویهای اولشخصی که پس از
او در ادبیات جهان خلق شدند) تبدیل نمیکند. شاید درستترش این باشد که او را راویای معلق بنامم؛ معلق بین اینکه خودِ گوگول باشد (مثلا شبیه دانته در «کمدی الهی»اش) یا راوی سومشخصی از نوع دانای کل (مثل راوی «جنایت و مکافات» داستایفسکی) یا راوی اولشخصی از نوع بیرونی و ناظر (شبیه راوی «گتسبی بزرگ» فیتز جرالد). راوی «شنل» همه اینها هست و هیچکدامشان بهتنهایی نیست. حتی جایی در داستان میگوید: «البته نویسنده داستان نیز اذعان دارد که علاقهای به دانستن این موضوع ندارد...» و جای دیگری پای خواننده را (بهعنوان کسی که پای صحبت «نویسنده» مینشیند) به متن باز میکند: «همان «زیرپوش» مشهور که خواننده بهخوبی با آن آشناست». اینجاها به نظر میرسد این شخص گوگول است که دارد داستان را روایت میکند. با متر و معیارهای امروزی اگر نگاه کنیم، «شنل» از آن داستانهایی است که حسابی به تنور مناقشه «نویسنده کیست، راوی کیست و نسبت اینها باهم چیست» هیزم میریزد. اما خواننده آگاه نباید فراموش کند که این داستان کِی نوشته شده و کیفیت ریختها و المانهای روایی در زمانه نوشتهشدنش چه بوده. در باب مناقشه نویسنده و راوی، نکته دیگری را
هم بگویم و بگذرم. یکی دیگر از ترجمههای قابلاعتنای «شنل» در زبان فارسی آنی است که آقای حسن افشار هم در کتاب معظم «یک درخت، یک صخره، یک ابر» آوردهاند. جملهای را که آقای دیهیمی به «البته نویسنده داستان نیز اذعان دارد...» ترجمه کردهاند، آقای افشار اینطور به فارسی برگرداندهاند: «اعتراف میکنم که حتی راوی داستان علاقهای به موضوع نداشت». حالا برای مایی که «شنل»را نه به روسی، که به فارسی میخوانیم، مسئله پیچیدهتر میشود؛ معلوم نیست گوگول کدام را گفته؛ نویسنده یا راوی؟ (پیداکردن جواب این سؤال برای من کار زیادی ندارد. میتوانم از دوست عزیزی بپرسم که مترجم روسی است، میتوانم هم سراغ ترجمههای دقیق انگلیسی یا فرانسوی «شنل» بروم. اما این کار را نمیکنم. حیف است لذت جستوجوگری، کاوش و کشف را از خواننده این متن بگیرم).
داستان با نقد دمودستگاه بوروکراسی شروع میشود و نشان میدهد که چطور «نمایندگان قانون» خودشان را خود «قانون» فرض میکنند و دچار چه کجبینی یا گرفتار چه رذالتیاند. بعدها یکی از همین نمایندگان قانون است که بزرگترین تأثیر را در عمل داستانی میگذارد. کمی بعد از مرگ آکاکی و بازگشتن روح عاصیاش به شهر، راوی که مدتی حواسش به «شخص متنفذ» نبوده، میگوید: «اما ما بهکلی شخص متنفذ را فراموش کردهایم، درحالیکه تقریباً عامل اصلی تغییر مسیر داستان ما از یک داستان کاملاً معمولی به یک داستان خیالی هم اوست»؛ کسی که تجربه تحقیر را برای آکاکی کامل میکند. روز بعد از ملاقات با اوست که آکاکی به بستر میافتد و یکروزونیم بعد میمیرد و بهاینترتیب است که «شنل» -برخلاف ظاهرش- تنها روایت سرنوشت دردناک یک کارمند رونوشتبردار دونپایه باقی نمیماند و آرام و بیهیاهو، تبدیل به دادخواستی علیه نظام سلطه میشود؛ دادخواستی که در جمله پایانی داستان خودش را نشان میدهد؛ آنجا که مدتی پس از آرامگرفتن و غیبشدن روح آکاکی، یک شب پاسبانی روح سرگردانی را میبیند؛ روح سرگردان دیگری را: «این روح البته قدبلندتر از روح اولی بود و سبیلهای
کلفتی هم داشت و روبهسوی پل ابوخوف کرد و در تاریکی غیبش زد». این یک باشماخچین دیگر است. آخرینِ آنها؟ نه... حالا آنها مدام تکثیر میشوند تا چند دهه بعد، در آغاز قرن بیستم، با شعار «صلح، نان، زمین» و فریاد بلند اعتراضشان به مناسبات موجود، بزرگترین انقلاب تاریخ را رقم بزنند و یکی از اولین هدفهایشان بهزیرکشیدن اربابان دیوانسالاری شبهفئودالی باشد. حیف است وصف حال درخشان و دردناک آکاکی را بعد از ملاقات ویرانگرش با شخص متنفذ مرور نکنم. این است گوگول؛ همو که داستایفسکی (و بهقولی تورگنیف) دربارهاش گفته: «ما [نویسندههای روس] همه از زیر شنل او بیرون آمدهایم».
«آکاکی آکاکیویچ به یاد نمیآورد که چگونه از پلهها پایین رفته بود و خودش را به خیابان رسانده بود. دستها و پاهایش کاملا بیحس شده بودند. هرگز در تمام عمرش به یاد نداشت که اینچنین ازجانب مدیرکلی مورد عتاب قرار گرفته باشد و تازه آنهم از مدیرکل ادارهای دیگر. در میان صفیر کولاک و باد، با دهان کاملا باز، تلاش میکرد راهش را باز کند، اما مرتبا سکندری میخورد. باد، چنانکه معمول پترزبورگ است، از هر چهار سو شلاق میکشید. در یک چشم بههمزدن گلویش ورم کرد، و سرانجام زمانی که توانست خودش را به خانه برساند، دیگر حتی قادر نبود کلمهای بگوید. خودش را به رختخواب انداخت و بلافاصله همه بدنش آماس کرد».
این حجمِ درد و تحقیر، این حد از واماندگی، این شلاق شرم، این دهان وامانده، این زبانِ بسته، این پاهای لرزان، حتما هم که باید به خشمی بدل شود که هفتادوپنج سال بعد آتش انقلاب را شعلهور میکند و شخص متنفذ و همپالکیهایش را از اریکه قدرت پایین میکشد. اینطوریهاست که نویسنده حساس بر جای خدایان تکیه میزند و خبر از آینده میدهد. گوگول نویسنده دقیقی است. حواسش حسابی به جزئیات هست و هیچ ریزهکاری مهمی را از قلم نمیاندازد. بااینحال -تکرار میکنم- نباید فراموش کنیم کجای تاریخ ایستاده. او و همعصرانش شیوهای را در شخصیتپردازی به کار میبردهاند که برای خواننده امروزی -خواننده بعد از سینما و، چه میگویم، خواننده زمانه تریجی و فورجی و فایوجی- میتواند ملالآور باشد. این از آن درسهایی است که بهتر است نویسنده امروزی از گوگول نگیرد؛ دستکم به این شکل مطلق نگیرد. شاید این شیوه گهگاه هنوز هم به کار بیاید (بیشتر برای رماننویسها)، اما بیشک نمیتواند تکشیوه یا حتی شیوه غالب اجرای شخصیتپردازی در داستان باشد.
«این کارمند از نظر قیافه ظاهری بههیچروی وجه مشخصهای نداشت: مردی کوتاهقد، آبلهرو و سرخمو بود. چشمانش حالت چشمان نزدیکبین را داشت. قسمتی از سرش هم کچل و گونههایش پر از چینوچروک بودند. رنگورویش هم به رنگوروی اشخاص بواسیری میماند... اما خب، چارهای نیست، گناه اینیکی به گردن آبوهوای سنپترزبورگ است».
در این شیوه -فرقی ندارد نویسندهاش گوگول بزرگ باشد یا نویسندهای گمنام در سرزمینی بیادبیات و کمنام- روایت و داستان، برای دقایقی، به بهانه توصیف شخصیت متوقف میشوند و راوی -انگار که مسئول متوفیات باشد یا کارآگاه دایره جنایی- شروع میکند دربارهاش حرفزدن و گزارشدادن. چندان خبری از ظرافت روایی نیست. هرچه هست گفته میشود؛ آنهم با بیانی بهشدت گزارشی. تأکید و تکرار میکنم: این درسی است که گوگول و همعصرانش (دیکنز و بالزاک و زولا و سایرین) نباید گرفت. اما خب... گفت «عیب وی چونکه بگفتی، هنرش نیز بگوی». در همین نقلقول آخری که متعلق به اوایل داستان است- خوب است گوشهچشمی هم به چگونگی معرفی مکان داشته باشیم. گوگول به سادگی و ظرافت میگوید و میگذرد، و حالا خواننده میداند داستان در کجا جریان دارد. جغرافیا ساخته میشود و سرما مینشیند روی پوست خواننده. اینجور درسها را که مثل پروانههای رنگارنگی در باغ داستانهای غولهای قرننوزدهمی پرواز میکنند و جولان میدهند و دلبری میکنند، باید توی هوا قاپید. و این سرما، با تصویری از کثافت که نمودی از فضای اجتماعی و زیستی پترزبورگ زمانه است، کامل میشود.
«در توصیف دقیق این پلهها [ی خانه پترویچ خیاط] باید گفت که پوشیده از گلولای و کثافت بود و راهپله از چنان بوی زنندهای اشباع بود که چشمها به سوزش میافتاد و این البته از امتیازات کلیه راهپلههای ساختمانهای پترزبورگ است».
شخصیتپردازی در داستان دو بخش دارد: ساخت شخصیت (که در ذهن نویسنده رخ میدهد) و پرداخت یا اجرای او در داستان (که طبعا در متن داستان مکتوب میشود). این دومی همانی است که بالاتر دربارهاش گفتم. اما این را هم باید اضافه کنم که اگر اجرا یا پرداخت شخصیت آکاکی (و سایر شخصیتهای «شنل» و بسیاری دیگر از داستانهای قرننوزدهمی) چندان خورندِ ذائقه ادبی امروزی نیست، در عوض خلق یا ساخت او هنوز هم بینظیر است و نمایشی تمامعیار از نبوغ گوگول؛ شخصیت واماندهای که مدام مشغول تجربه شرم و تحقیر است (همان دو چیزی که بعدها به اصلیترین مفاهیم آثار داستایفسکی تبدیل میشوند) و زندگی دربوداغانی دارد. گوگول از این حیث جزء پیشگامان است؛ او از اولین نویسندههایی است که سرخوردهها و مفلوکها و فقرا و محذوفان را نشاند در مرکز آثارش. متن او جولانگاه حاشیهنشینها بود؛ حاشیهنشینهای زندگی اجتماعی و مناسبات قدمایی؛ کسانی که در سکوت و بدون اعتراض همیشه وظایفشان را انجام میدهند و وقتی از شدت تحقیر و تمسخر کارد به استخوانشان میرسد، تنها میگویند: «راحتم بگذارید، آخر چرا آزارم میدهید؟» بله، با همان صدای رقتبرانگیزشان... «من برادر
شما هستم»، اینطور توی سرم نزنید. گوگول دربارهاش اینطور مینویسد:
«باید خاطرنشان کنیم که آکاکی آکاکیویچ عادت داشت توی صحبتهایش اکثرا از حرف اضافه، قیدها و پارهجملههایی که معنای مشخصی ندارند، استفاده کند. اگر موضوع صحبت کمی پیچیده بود، دیگر اصلا جمله را ناتمام رها میکرد. مثلا اغلب جمله را اینطور شروع میکرد: در حقیقت، دقیقا، مشخص است... و بعد یادش میرفت چیزی به این کلمات بیفزاید و گمان میبرد منظورش را رسانده است».
میبینید؟ جامعه سلطهجو با همه ارکانها و نهادهای دیوانیاش، آنقدر اجازه حرفزدن به او نداده، که حرفزدن یادش رفته؛ حرفزدن در همه شکلهایش؛ از برقراری ارتباط با دیگران گرفته تا ابراز عقیده و اعتراض، او فقط التماسکردن را بلد است، آنهم با جملههایی کلیشهای، قالبی و تکراری. حالا او تنها ماشینی است که مسخِ کارش شده. جهان او در کارش خلاصه میشود. باید «اتفاق»ی بیفتد تا او متوجه شود نه وسط یک جمله که وسط خیابان است. حتی در خانه هم بلافاصله بعد از خوردنِ بیحوصله و بیاشتهای غذایش، شروع به پاکنویسکردن متنهایی میکند که از اداره با خودش آورده. دلخوشی ساده او علاقهاش به بعضی از حروف الفباست که وقتی موقع پاکنویسکردن متنی بهشان برمیخورد، از شدت هیجان قند توی دلش آب میشود و بیاراده لبخند میزند و تنها پاداشی که در ازای علاقه به کار و وظیفهشناسیاش گرفته، نشانی بر سینه و بواسیری در نشیمنگاه است. او چنان سرکوب و منکوب شده که تغییر و پیشرفتی هرچند ناچیز را در کارش برنمیتابد -چیزی در حد تغییر فعلها از اولشخص به سومشخص- به عرقریزی میافتد و میگوید: «بهتر است بگذارید من همان پاکنویسم را بکنم».
او به همهچیز قانع است (شاید نه چون اهل قناعت است، بیشتر به این دلیل که اعتراض را بلد نیست)؛ حتی به حقوق چهارصد روبل در سالش، که حقوق زیادی هم نیست و بهقول راوی دشمن سرسختی به نام «یخبندان شمالی» دارد. و همین سرمای کُشنده است که در نهایت او را به این فکر میاندازد که «نکند شنلش عیبوایرادی پیدا کرده» (شنلی که همکارهایش بهطعنه اسمش را «زیرپوش» گذاشتهاند). و وقتی در خانه آن را بررسی میکند، میبیند چند جایش («اگر دقیقتر بگوییم ناحیه پشت و دور کتفها») آنقدر خورده شده که بیشتر شبیه پارچهای توری است.
«اونیفورمش را دیگر نمیشد سبز خواند، بلکه زرد پریدهرنگ مایلبهقرمز بود. یقه اونیفورمش هم خیلی کوتاه و باریک بود و گردنش را که چندان هم دراز نبود، خیلی دراز نشان میداد، درست مثل آن گربههای گچی سرجنبان که فروشندگان دورهگرد خارجی عرضه میکنند. همیشه چیزی به لباسش چسبیده بود، مثلا تکهای کاه یا نخ. علاوه بر این مهارت عجیبی داشت که درست در لحظهای که از پنجرهای آشغال خالی میکردند از زیرش رد شود و همین مهارت توجیهگر وجود دائمی تخم هندوانه و از این قبیل آشغالها روی کلاهش بود».
این بندْ بند مهمی است؛ بند مهمی که در آن شنل و آکاکی یکی میشوند؛ ظرف و مظروف. و از همینجا هم میشود فهمید که شنل نو به صاحبش وفا نخواهد کرد؛ مظروف مستهلک را چه به ظرف نو؟ این را خود آکاکی بهتر از هرکسی میداند.
«به شنیدن کلمه «نو» سر آکاکی آکاکیویچ به دوار افتاد و همهچیز اتاق دور سرش چرخیدن گرفت».
آنچه پترویچ خیاط درباره شنل نو میگوید، برای آکاکی «تکاندهنده» است. و وقتی بعد از چند روز صبوری و گفتوگوی دوباره با پترویچ مطمئن میشود که باید حتما شنلی نو تهیه کند، «قلبش فرو» میریزد. آکاکی بینوا... میبینید؟ نویسندههای نابغه اینطوری بذرهایی در داستان میکارند که قرار است جلوتر در روایت بارور شوند و معنا را بسازند. قلب آکاکی فرو میریزد، اما چارهای نیست. شنل قدیمی (همان پارچه توری) دیگر او را در برابر سرمای یخبندان شمالی محافظت نمیکند. ایراد کار اینجاست که آکاکی پول کافی برای تهیه شنل نو را هم ندارد، اما:
«سرانجام تصمیم گرفت مخارج روزانهاش را حداقل برای یک سال تقلیل دهد: میبایست از نوشیدن چای عصرها صرفنظر کند، شبها را بیشمع سر کند، و اگر نیازی به پاکنویسکردن پیدا میشد، به اتاق صاحبخانهاش برود و این کار را در آنجا انجام دهد. میبایست روی سنگفرش خیابان حتیالامکان بهآرامی قدم بردارد -حتی نوک پا راه برود- تا تخت کفشهایش ساییده نشوند، ملافهاش را به رختشویی ندهد، برای آنکه زیرپوشهایش بیشتر عمر کنند بهمحض رسیدن به خانه آنها را بکَند و فقط همین ربدوشامبر کلفت نخیاش را به تن کند؛ خود این ربدوشامبر متعلق به دورانهای باستانی بود، ولی زمانه با آن مدارا کرده بود... حتی خودش را عادت داد که شبها را بیشام سر کند. درعوض با فکر شنلی که قرار بود یک روز مال او شود، خودش را از نظر روحی تغذیه میکرد. با این رژیم غذایی جدید، زندگیاش غنیتر شده بود، گویی ازدواج کرده و شخص دیگری همیشه همراهش بود. گویی دیگر تنها نبود و رفیق همدمی داشت که قسم یاد کرده بود راه دشوار زندگی را تا به آخر با او بپیماید: و این رفیق کسی نبود، جز شنلی با لایهدوزی ضخیم پشمی و آستر محکم که چنان دوخته شده بود که یک عمر دوام آورَد. چونان
مردی که هدفش را در زندگی شناخته باشد، سرزندهتر و ثابتقدمتر شده بود».
این امید، که تحرکی در برکه روزمرگی زندگی آکاکی ایجاد کرده، گرچه دولت مستعجل است، اما یادآوری میکند که هر آدمیای در این جهان سهمی از شادی دارد. حتی نیروهای دیگری هم دستبهکار میشوند: رئیسش به او پاداشی میدهد و پترویچ خیاط دستمزد زیادی طلب نمیکند. حالا قلب آکاکی که معمولا آرام میزده، دیگر چنان تپشی دارد که انگار میخواهد از جا کنده شود. و سرانجام، روز موعود فرامیرسد؛ روزی که پترویچ با افتخار و غرور شنل را با دو دست میگیرد و با مهارت تمام روی شانه آکاکی میاندازد، دامنش را میکشد، شانههایش را صاف و آخرسر یقهاش را به تنش جفت میکند.
«دقیقا نمیتوان گفت که کدام روز بود: اما احتمالا بزرگترین روز زندگی آکاکی آکاکیویچ بود».
شنل نو آکاکی را فقط گرم نمیکند، او را نشئه هم میکند. با خوشحالی میرود اداره و بهت همکارهایش را برمیانگیزد. و شادی شنل نو، به دعوت به میهمانی یکی از همکارهایش پیوند میخورد.
«تمام آن روز برای آکاکی آکاکیویچ مانند بزرگترین اعیاد بود. با نهایت شادمانی به خانه بازگشت، شنلش را درآورد، با دقت تمام به جالباسی آویخت».
آکاکی دیگر آن آدم بیدقت و بیمبالات سابق نیست. زندگی او دستخوش تحولی بنیادین شده؛ حتی دیگر غذایش را با لذت و اشتها میخورد و -مهمتر اینکه- بعد از غذا کار نمیکند، روی تخت دراز میکشد و استراحت میکند. حتی بیشتر... بعد از بیرونآمدن از میهمانی همکارش دنبال زنی راه میافتد. گرچه بلافاصله میایستد و بیخیالِ زن میشود، اما این اولین و تنها باری است در داستان که آکاکی به زنی توجهی جدی میکند. خانه همکار میزبان در منطقه اعیاننشین شهر است (همان خانهای که راوی دربارهاش میگوید: «متأسفانه من قادر نیستم محل دقیق زندگی کارمندی را که سور داده بود، ذکر کنم») و آکاکی در مسیر رفتن به خانه او، زنهای زیبا و مغازههای روشن زیادی را میبیند و با لذت و کنجکاوی آنها را تماشا میکند. اما بعد از میهمانی، وقتی دارد در تنهایی، پیاده بهسمت خانهاش میرود:
«بهزودی به همان خیابانهای خالی و بیروح رسید که حتی روزش هم سوتوکور به نظر میرسید، تا چه رسد به شب. در آن ساعات دیگر خیابانها منظرهای کاملا شوم و ترسناک داشتند. چراغهای خیابان کاملا کمسو بود؛ جناب شهردار در مورد نفت چراغهای این قسمت از شهر کمی خست به خرج میداد. بعد به کنار خانههای چوبی و زاغهها رسید. هیچ ذیروحی در آن حوالی به چشم نمیخورد، تنها برف بود و برف که خیابانها را سفیدپوش کرده بود و اشباح سیاه و ملالانگیز کلبههای محقر که پشت پردههای کشیده گویی به خواب رفته بودند. حال به نقطهای از خیابان رسیده بود که به میدان درندشتی وصل میشد و در آنسویش خانهها بهسختی دیده میشدند: بیابانی خوفانگیز».
بیراه نیست اگر بگویم گوگول استاد پیشآگهی دادن در داستان و آمادهکردن فضا برای رخدادهای آتی است و این کار را با مهارت تمام انجام میدهد؛ بدون اینکه روایت ذرهای خدشه بردارد و خواننده دست نویسنده را توی متن ببیند. اینجور جاها هم بد نیست حواسمان به زمان باشد. بله، نویسندهای صدوهشتاد سال پیش اینطور دقیق در روایتش حسآمیزی و فضاسازی میکرده. خوب است حواسمان باشد که در مقام نویسنده چه میراث و گنجینهای پشتسرمان داریم و روی چه پیهایی باید کاخ شخصیمان را بنا کنیم. حالا با این بیابان خوفانگیز و نور کمسوی کیوسک نگهبانی و احساس وحشتی که درون آکاکی میجوشد، همهچیز مهیای انفجار یک بمب توی داستان است.
«ناگهان دو مرد سبیلو را پیش رویش دید. هوا بهقدری تاریک بود که نمیشد کاملا صورتشان را تشخیص داد. چشمانش تار شد و قلبش به تپش افتاد... چند دقیقهای بعد بههوش آمد و بهپاخاست، اما دیگر هیچکس آن دوروبر نبود. تنها چیزی که حس میکرد این بود که شنلش نیست و دارد از سرما یخ میزند. شروع به فریادزدن کرد، اما صدایش چنان ضعیف بود که در میدانی به آن وسعت ممکن نبود به گوش کسی برسد».
حالا آکاکی فلکزده، بعد از اینکه لمحهای طعم شادی را چشیده، دوباره برمیگردد همانجایی که بود؛ اعماق دوزخ. اما کیست که نداند دوزخ برای کسی که طعم بهشت را چشیده، دوزختر است. آکاکی دیگر نمیتواند مثل سابق سربهزیر باشد. این درست که هنوز عاصی نیست و طغیان نکرده -هرچه باشد ردپای استبداد و سرکوب به این زودیها و سادگیها از قلب و پیشانی آدمی پاک نمیشود- اما دیگر آکاکی بیخیال بیاعتنای بیقید سابق هم نیست. بله، او دیگر آن آدم سابق نیست، اما نظام سلطه کماکان همان است؛ این را گوگول وقتی نشان میدهد که آکاکی میرود پیش رئیس پلیس ناحیه و خبر دزدی را میدهد.
«اما عکسالعمل رئیس نسبت به این جریان سرقت بسیار عجیب بود. بهجای آنکه مستقیما به اصل مسئله بپردازد، به طرح سؤالات انحرافی از آکاکی آکاکیویچ پرداخت. مثلا پرسید: «در آن دیروقت شب شما در خیابان چه میکردید؟» یا «نکند توی یکی از این عشرتکدهها بودید؟» که نتیجتا آکاکی که از شرم سرخ شده بود و خودداریاش را از دست داده بود، بیآنکه حتی بداند آیا به مسئله دزدیدهشدن شنلش رسیدگی خواهند کرد یا نه، از اداره بیرون رفت». «تو حق اعتراض نداری آکاکی عزیز. قانون و نمایندگانش هم کاری به فلاکت و بدبختیات ندارند. همکارانت هم همینطور. و صاحبخانهات نیز. سرنوشتت تنهایی مطلق است. شاید بهتر باشد زودتر بمیری». آنچه در ادامه داستان رخ میدهد، خلاصهاش همین چند جمله است. ماجرای سرقت شنل بسیاری از کارمندان را متأثر میکند، گرچه بعضیشان حتی در این حال نیز از مسخرهکردن آکاکی دست برنمیدارند. حتی تصمیم میگیرند برای کمککردن به او پولی جمع کنند، اما آنچه جمع میشود بسیار ناچیز است، «چراکه قبلا مبلغ قابلتوجهی برای تهیه تمثالی از مدیرکل و خرید کتابی که رئیس قسمت توصیه کرده -گویا نویسنده از دوستانش بوده- پول جمع کرده»اند، در
نتیجه آنچه جمع میشود، چیزی نزدیک به هیچ است. همین میشود که آکاکی برای پیگیری کارش به پیشنهاد یکی از همکارها پیش شخص متنفذی میرود که «تنها از چندی پیش متنفذ گشته بود و قبل از آن کاملا غیرمتنفذ بود»؛ شخص متنفذی که یک بوروکرات تمامعیار است و معتقد به رعایت دقیق سلسلهمراتب اداری و دسترسیناپذیری قبله عالم، که خودش باشد. همینجاها -در میانههای توصیف و معرفی شخص متنفذ- است که گوگول طنازِ زبانتیزْ کیسهای هم به تن دیوانیان میکشد.
«حتی شنیدهام کارمند دونپایهای که به ریاست یکی از ادارات بیاهمیت دولتی گمارده شده بود، بلافاصله قسمتی از اتاقش را دیوار میکشد و آن را «اتاق انتظار» میکند و دو دربان با یقه سرخ و نوار طلایی جلوِ در میگذرد تا هنگام ورود اربابرجوع در را باز کنند؛ گرچه این بهاصطلاح «اتاق انتظار» حتی بهزحمت گنجایش یک میز تحریر را داشته است».
شخص متنفذ، نهتنها کمکی به آکاکی نمیکند، که تجربه شرم و تحقیر را -چنانکه شرحش رفت- برای او کامل میکند و این شلیک نهایی است. آکاکی به بستر بیماری میافتد و پزشک هم چندان طبابتی برایش نمیکند تا معلوم شود همهچیز در یک جامعه متوازن است؛ میخواهد توسعه و رشد باشد، یا وقاحت و دریدگی و سستی نظامهای ارزشی و اخلاقی.
«دکتر بالای سرش رسید و نبضش را گرفت، تنها چیزی که تجویز کرد، یک پماد بود؛ آنهم تنها بدینخاطر که بیمار را از حق استفاده از کمکهای پزشکی کاملا بیبهره نگذاشته باشد».
تا همینجای کار هم گوگول نشانههای ضمنی زیادی در داستان گذاشته تا پوشیده و پنهان خبر از آیندهای غریب بدهد. اما اولین نشانه عریان عصیان را همینجا میبینیم؛ در آخرین روز زندگی آکاکی؛ آنجا که در بستر احتضار، گرفتار تب و هذیان است و کابوس میبیند؛ کابوسهایی که در آنها آکاکی عملگرا، معترض و منتقم به تصویر کشیده میشود.
«اشباح و رؤیاهای بیپایان، هریک عجیبتر از دیگری در نظرش ظاهر میشد؛ مثلا خودش را میدید که به التماس از پترویچ خیاط میخواهد تا شنلی با تلههای مخصوص بدوزد تا دزدانی را که زیر تختش جمع شده بودند، گیر بیندازد و مرتبا از صاحبخانهاش میخواست تا دزدی را که زیر پتویش خزیده بود، بیرون بکشد. لحظهای دیگر سؤال میکرد که چرا درحالیکه شنل نویی خریده است، باز آن شنل کهنه آنجا از دیوار آویزان است. بعد خودش را در برابر مدیرکل میدید که حسابی مورد عتاب و سرزنش قرار گرفته است و میگوید: «متأسفم، حضرت اشرف.» و نهایتا چنان فحشهای رکیک و ناسزاهایی بر زبان میراند که صاحبخانه مهربان که هرگز در تمام عمرش چنین کلماتی از دهان او نشنیده بود، بر خودش صلیب میکشید، خصوصا که تمام این فحشها بلافاصله بهدنبال گفتن «حضرت اشرف» ردیف میشد».
و بعد... مرگ. بدرود آکاکی بیچاره.
«پترزبورگ بی آکاکی آکاکیویچش به زندگی عادی ادامه داد، تو گویی هرگز چنین شخصی وجود نداشته است... و بدین ترتیب انسانی برای همیشه از روی زمین محو و ناپدید گشت. انسانی که هرگز کسی به فکر حمایتش نبوده، هیچکس عزیزش نمیداشت و توجه هیچکس را هم به خودش جلب نمیکرد، حتی توجه طبیعیدانی را که از مطالعه مگسی زیر میکروسکوپ نمیتواند صرفنظر کند. انسانی که ریشخندهای همکارانش را با بردباری و بیاعتراض تحمل میکرد، انسانی که بیجنجال زیست و بیجنجال به خاک رفت و تنها در آخرین روزهای حیاتش همدمی گرامی بهصورت یک شنل بر او ظاهر شد و جلوهای به زندگی بینورش بخشید، اما این رؤیا نیز دیری نپایید و صاعقه بدبختی بر سرش فرود آمد».
اما این پایان ماجرا نیست. حالا بهجای جلوتررفتن همراه داستان، میخواهم نقبی به گذشته بزنم؛ هم گذشته داستان و هم گذشته آکاکی. حرف از مرگ او شد، میخوام نگاهی هم به تولدش بیندازم. در همان اوایل داستان -جایی که گوگول مشغول معرفی آکاکی است- ماجرای نامگذاریاش را برای خواننده تعریف میکند. ماجرای خندهداری است. بعد از پیشنهادهای مهملی که دیگران میدهند و بعد از ورقزدن تقویم کلیسای ارتدوکس، مادر نوزاد به این نتیجه میرسد که «بهتر است همان نام پدر را به او بدهیم. پدرش آکاکی بود، بگذار و پسرش هم آکاکی باشد». و بعد که غسل تعمید شروع میشود، بچه چنان بنای گریهوزاری میگذارد، که انگار از همانموقع «دلش گواهی میداده که روزی کارمندی دونپایه خواهد شد». از همین آغاز کار، گوگول دارد نقش تقدیر را در زندگی آکاکی با خواننده درمیان میگذارد و گویی دارد به خواننده هوشیار خبر میدهد که «شنل را خواهند دزدید». اما فقط این نیست... این گریه کرکننده، اولین اعتراض آکاکی هم هست؛ اعتراض به بودنش، به نامش، به تعمیدش، و به همه آنچه میشود جبر زمان و مکان نامید. ریشههای اعتراض و عصیان از گذشته وجود داشته و حالا عمیقشدن تجربه
تحقیر -آنقدر عمیق که او را به کام مرگ کشانده-نیروی سرکوبشده را بیدار میکند. نهفقط این را؛ که ورِ شرقی روح گوگول روس را هم. او که تا اینجای داستانش را با ورِ غربی رئالیستش نوشته، با چرخشی خیالانگیز و احساسگرایانه که بیشتر از ورِ شرقیاش وام میگیرد، داستان را بهسمت فانتزیای شبهگوتیک میبرد.
«اما چه کسی ممکن بود گمان برد که این پایانکار آکاکی آکاکیویچ نیست و مقرر شده است [او] چند روزی پس از مرگش نیز زنده باشد و حادثه بیافریند تا تمام دورانی را که از سوی همه نادیده انگاشته شده بود، تلافی کند؟»
آکاکی برمیگردد؛ در قالب روحی سرگردان و منتقم. او برمیگردد تا همه شنلهایی را که در زندگیاش از او و دیگران ربودهاند بازپس گیرد و الهامبخش نوهها و نتیجههایش در هفتادوپنج سال بعد باشد. و تنها هم نیست. سطر آخر داستان، بشارت ظهور روح عاصی بعدی است. حتما بعدیهای دیگری هم در کار خواهند بود و بهزودی پترزبورگ پر از ارواح سرگردانی خواهد شد که در کوچهها و خیابانهایش پرسه میزنند تا روزی که وقتش برسد. آن روز همه باهم فریاد خواهند زد: «ای ارواح سرگردان پترزبورگ، متحد شوید. شما چیزی برای ازدستدادن ندارید، جز شنلهایتان».
پینوشتها:
1. ارجاعاتی که در این مقاله از متن داستان «شنل» آمده، از کتاب «یادداشتهای یک دیوانه و هفت قصه دیگر» (نشر نی) نوشته نیکلای گوگول به ترجمه خشایار دیهیمی گرفته شده است.
2. پیشنهاد مطالعه: «چرا باید کلاسیکها را خواند؟»، نوشته ایتالو کالوینو.
3. پیشنهاد مطالعه: مجموعه درخشان «یک درخت، یک صخره، یک ابر» به انتخاب ویلفرد استون، نانسی هادلستون پکر و رابرت هوپس به ترجمه حسن افشار.
4. همانطور که گفتم، من به زبان روسی آشنایی ندارم و نمیدانم کلمهای که گوگول در اینجای داستان به کار برده، چیست و دقیقا چه معنا میدهد؛ نویسنده یا راوی؟ اما این را میدانم که همین سهلانگاریهای بهظاهر کوچک در بسیاری از متونی که به فارسی برگردانده شدهاند، بسیاری از کجفهمیهای نظری آتی را رقم زدهاند. این جمله دهدوازدهکلمهای در درون خودش بحث مهم نویسنده و راوی و تفکیک اینها در داستان را دارد و میتواند روی چگونگی فهم راوی داستان مهم «شنل» و حتی درک شیوههای روایت در قرن نوزدهم تأثیر اساسی بگذارد.