|

به یاد آنکه کوهی سپید بود

مهدی حجوانی

خاله‌ پوران، در این روزهای کرونایی چهره‌ات جلوی رویم است. هفته پیش چند تا از عکس‌های پرستاری‌ات را‌ از کیمیا خواستم، فوری فرستاد و گفت اتفاقا فردا سالگرد مامان است. تازه فهمیدم چرا این روزها جلوی چشمم حضور داری. 11 سال از رفتنت گذشت. اتفاقا یکی، دو روز بعدش یعنی اول شهریور هم روز پزشک بود. سال هزار‌و‌سیصد و پنج یا شش خدا تو را به خانواده تبریزی هدیه داد. برایم تعریف کردی که وقتی دختربچه بودی برادر بزرگت یعنی اسماعیل‌دایی، اهل مطالعه بود و برای خودش کتابخانه مبسوطی داشت. هیچ‌کس اجازه نداشت قدم به کتابخانه بگذارد اما تو آن‌قدر علاقه نشان داده بودی که تو را استثنا کرده بود. مثل موش آرام در کتابخانه می‌خزیدی و ساعت‌ها می‌خواندی. بعدها اجازه دادند که پرستاری بخوانی. پیش از انقلاب همسرت مرحوم ابراهیم تبریزی و برادرش مرحوم ایرج تبریزی در مؤسسه کیهان کار می‌کردند. عصرهایی که من در خانه شما بودم، آقای تبریزی به خانه‌ که می‌آمد، زیر بغلش را می‌گشود و کلی مجله و روزنامه که سهمیه‌اش بود، روی زمین ولو می‌شدند. مثل کسی بود که برای پرنده‌ها دانه بپاشد. همه هجوم می‌آوردیم و هر کس چیزی برمی‌داشت. هر روز روزنامه کیهان و هفته‌ای یک بار زن روز، کیهان ورزشی، کیهان‌بچه‌ها و البته مطبوعات بیرون از کیهان مثل توفیق و اطلاعات دختران پسران. تا حدود یک ساعت سکوت در خانه حاکم می‌شد و همه سرشان توی خواندن و مبادله روزنامه و مجله یا تحلیل خبرها بود. آن روزها همه پولشان را خرج بریز و بپاش و ظاهر خانه می‌کردند اما دارایی شریف تو و همسرت پیش از هر چیز صرف فرهنگ و تحصیل بچه‌هایتان می‌شد. ولی خودمانیم پوران، پرستاری‌ات خیلی از رانندگی‌ات بهتر بود! درست 11 بار امتحان رانندگی دادی و با سرسختی فمینیستی بالاخره قبول شدی. به همه گفتی که دفعه آخر آرامبخش خوردم. یک ماشین کورسی و آبی‌رنگ خریدی که سالم بود اما مرا یاد موزه ماشین و فیلم‌های همفری بوگارت و سوفیا لورن می‌انداخت. خودت می‌گفتی خیلی شیکه! ولی چه فایده؟ همه‌اش کلاچ بد می‌گرفتی و خاموش می‌شد! یک ‌بار آمدی به خانه ما پرسیدیم رولز‌رویست کو؟ گفتی ترسیدم باهاش از ستارخان بیایم به تهران‌ویلا. سه‌راه تهران‌ویلا پارکش کردم و بقیه راه را پیاده آمدم! عمویم آغلام که هم‌بازی دوران کودکی‌ات بود می‌گفت پوران نگران نباش. ما برایت یک شتر می‌خریم و بند شتر را به ماشینت می‌بندیم. تو فقط بنشین پشت رل و به چیزی دست نزن! خاله دیسیپلینت در تربیت بچه‌ها عجیب بود. دکتررفتن برای چکاپ و واکسن‌زدن به‌موقع، شیرخوردن و صبحانه‌خوردن به زور. نگران خوردن ناهار و شام‌شان نبودی. می‌گفتی خودشان می‌آیند می‌خورند! خانه ویلایی و بزرگ و چندطبقه شما در خیابان ساسان، اجاره‌ای و ساده بود اما بچه‌ها در بهترین مدارس تهران درس می‌خواندند. کسری دبیرستان البرز و بعد مهندسی سازه در دانشگاه صنعتی شریف خواند. کتایون در دبیرستان خوارزمی درس خواند و بعد پزشکی را از دانشگاه تهران گرفت. کیمیا هم حین کار، کامپیوتر خواند و مثل خودت فرهیخته و فعال اجتماعی شد. سال‌ها غیر از پرستاری مردم در بیمارستان، پرستار فامیل و عاشق فامیل هم بودی. اینکه همه در فامیل «خاله خوشگله» صدایت می‌‌زدند، عجیب نبود. عجیب این بود که این اسم را خود بدجنست روی خودت گذاشته بودی! حتی تا اواخر عمرت دقیقا تاریخ تولد 38 تا از بچه‌های فامیل را به خاطر داشتی. در گرماگرم انقلاب، غمخوار تیرخورده‌های در خیابان هم شدی. با عده‌ای رفتید در یک خانه و وسایل کمک‌های اولیه را ردیف چیدید تا زخمی‌ها را به آنجا منتقل کنند. یادم هست که گفتی یک‌ بار صدای شلیک رگبار در خیابان بلند شد و تو در جوی آب دراز کشیدی. بعد از انقلاب هم برای نهضت سوادآموزی داوطلبانه کار می‌کردی و کلاس‌های کمک‌های اولیه‌ات در جنوب شهر تهران برگزار می‌شد. مرتب آگهی‌های روزنامه‌ها را دنبال می‌کردی تا برای مهاجران جنگی کار پیدا کنی. تعدادی از آنها در دو تا ساختمان مستقر بودند و تو مرتب به آنها سر می‌زدی و شده به زور تهدید از شورای محل برایشان کمک می‌گرفتی. یقه بنیاد مستضعفان را می‌‌چسبیدی که بیایید وضع اینها را ببینید. عزیزم حالا چه؟ در بهشت حوصله‌ات سر نمی‌رود؟ آنجا دیگر آدم محروم و گرفتاری نیست تا به دادش برسی! القصه، آن‌قدر دویدی و کار کردی تا دریچه میترال قلبت تعویض شد و بعد از 10 سال کار، دوباره تعویض شد و هفت سال دیگر هم کار کرد و تو چه؟ عین خیالت نبود. حالا این روزها کرونا زندگی ما را برداشته و غباری از نگرانی روی دنیا نشسته. جای خالی تو را فرزندان و همکاران پرستار و پزشکت پر کرده‌اند. می‌توانم تصور کنم که اگر بودی، چه جوش و خروشی داشتی و مثل پروانه از این بیمارستان به آن بیمارستان پر می‌کشیدی. دیروز در تهران ماتم‌زده چرخی زدم. نسیم شهریور می‌وزید و بوی خاک و ماه مهر را جلوجلو می‌آورد. اما خاله، این روزها جای مهر تو خالی است. در بالکن خانه‌ای یک ملافه سفید و باوقار مثل پرچم در اهتزاز بود. سفیدی‌اش مرا به یاد لباس شریفت انداخت. با آن کلاه مخصوص و لباس و کفش‌های سفیدت همه‌جای شهر بودی. با لبخند، نگرانی‌ات را می‌پوشاندی، چون پرستار کوه سپیدی است که نباید بشکند. یادت گرامی و نامت بلند، آموزگار، غمخوار و پرستار بی‌قرار. جایت سبز پوران مهربان!

خاله‌ پوران، در این روزهای کرونایی چهره‌ات جلوی رویم است. هفته پیش چند تا از عکس‌های پرستاری‌ات را‌ از کیمیا خواستم، فوری فرستاد و گفت اتفاقا فردا سالگرد مامان است. تازه فهمیدم چرا این روزها جلوی چشمم حضور داری. 11 سال از رفتنت گذشت. اتفاقا یکی، دو روز بعدش یعنی اول شهریور هم روز پزشک بود. سال هزار‌و‌سیصد و پنج یا شش خدا تو را به خانواده تبریزی هدیه داد. برایم تعریف کردی که وقتی دختربچه بودی برادر بزرگت یعنی اسماعیل‌دایی، اهل مطالعه بود و برای خودش کتابخانه مبسوطی داشت. هیچ‌کس اجازه نداشت قدم به کتابخانه بگذارد اما تو آن‌قدر علاقه نشان داده بودی که تو را استثنا کرده بود. مثل موش آرام در کتابخانه می‌خزیدی و ساعت‌ها می‌خواندی. بعدها اجازه دادند که پرستاری بخوانی. پیش از انقلاب همسرت مرحوم ابراهیم تبریزی و برادرش مرحوم ایرج تبریزی در مؤسسه کیهان کار می‌کردند. عصرهایی که من در خانه شما بودم، آقای تبریزی به خانه‌ که می‌آمد، زیر بغلش را می‌گشود و کلی مجله و روزنامه که سهمیه‌اش بود، روی زمین ولو می‌شدند. مثل کسی بود که برای پرنده‌ها دانه بپاشد. همه هجوم می‌آوردیم و هر کس چیزی برمی‌داشت. هر روز روزنامه کیهان و هفته‌ای یک بار زن روز، کیهان ورزشی، کیهان‌بچه‌ها و البته مطبوعات بیرون از کیهان مثل توفیق و اطلاعات دختران پسران. تا حدود یک ساعت سکوت در خانه حاکم می‌شد و همه سرشان توی خواندن و مبادله روزنامه و مجله یا تحلیل خبرها بود. آن روزها همه پولشان را خرج بریز و بپاش و ظاهر خانه می‌کردند اما دارایی شریف تو و همسرت پیش از هر چیز صرف فرهنگ و تحصیل بچه‌هایتان می‌شد. ولی خودمانیم پوران، پرستاری‌ات خیلی از رانندگی‌ات بهتر بود! درست 11 بار امتحان رانندگی دادی و با سرسختی فمینیستی بالاخره قبول شدی. به همه گفتی که دفعه آخر آرامبخش خوردم. یک ماشین کورسی و آبی‌رنگ خریدی که سالم بود اما مرا یاد موزه ماشین و فیلم‌های همفری بوگارت و سوفیا لورن می‌انداخت. خودت می‌گفتی خیلی شیکه! ولی چه فایده؟ همه‌اش کلاچ بد می‌گرفتی و خاموش می‌شد! یک ‌بار آمدی به خانه ما پرسیدیم رولز‌رویست کو؟ گفتی ترسیدم باهاش از ستارخان بیایم به تهران‌ویلا. سه‌راه تهران‌ویلا پارکش کردم و بقیه راه را پیاده آمدم! عمویم آغلام که هم‌بازی دوران کودکی‌ات بود می‌گفت پوران نگران نباش. ما برایت یک شتر می‌خریم و بند شتر را به ماشینت می‌بندیم. تو فقط بنشین پشت رل و به چیزی دست نزن! خاله دیسیپلینت در تربیت بچه‌ها عجیب بود. دکتررفتن برای چکاپ و واکسن‌زدن به‌موقع، شیرخوردن و صبحانه‌خوردن به زور. نگران خوردن ناهار و شام‌شان نبودی. می‌گفتی خودشان می‌آیند می‌خورند! خانه ویلایی و بزرگ و چندطبقه شما در خیابان ساسان، اجاره‌ای و ساده بود اما بچه‌ها در بهترین مدارس تهران درس می‌خواندند. کسری دبیرستان البرز و بعد مهندسی سازه در دانشگاه صنعتی شریف خواند. کتایون در دبیرستان خوارزمی درس خواند و بعد پزشکی را از دانشگاه تهران گرفت. کیمیا هم حین کار، کامپیوتر خواند و مثل خودت فرهیخته و فعال اجتماعی شد. سال‌ها غیر از پرستاری مردم در بیمارستان، پرستار فامیل و عاشق فامیل هم بودی. اینکه همه در فامیل «خاله خوشگله» صدایت می‌‌زدند، عجیب نبود. عجیب این بود که این اسم را خود بدجنست روی خودت گذاشته بودی! حتی تا اواخر عمرت دقیقا تاریخ تولد 38 تا از بچه‌های فامیل را به خاطر داشتی. در گرماگرم انقلاب، غمخوار تیرخورده‌های در خیابان هم شدی. با عده‌ای رفتید در یک خانه و وسایل کمک‌های اولیه را ردیف چیدید تا زخمی‌ها را به آنجا منتقل کنند. یادم هست که گفتی یک‌ بار صدای شلیک رگبار در خیابان بلند شد و تو در جوی آب دراز کشیدی. بعد از انقلاب هم برای نهضت سوادآموزی داوطلبانه کار می‌کردی و کلاس‌های کمک‌های اولیه‌ات در جنوب شهر تهران برگزار می‌شد. مرتب آگهی‌های روزنامه‌ها را دنبال می‌کردی تا برای مهاجران جنگی کار پیدا کنی. تعدادی از آنها در دو تا ساختمان مستقر بودند و تو مرتب به آنها سر می‌زدی و شده به زور تهدید از شورای محل برایشان کمک می‌گرفتی. یقه بنیاد مستضعفان را می‌‌چسبیدی که بیایید وضع اینها را ببینید. عزیزم حالا چه؟ در بهشت حوصله‌ات سر نمی‌رود؟ آنجا دیگر آدم محروم و گرفتاری نیست تا به دادش برسی! القصه، آن‌قدر دویدی و کار کردی تا دریچه میترال قلبت تعویض شد و بعد از 10 سال کار، دوباره تعویض شد و هفت سال دیگر هم کار کرد و تو چه؟ عین خیالت نبود. حالا این روزها کرونا زندگی ما را برداشته و غباری از نگرانی روی دنیا نشسته. جای خالی تو را فرزندان و همکاران پرستار و پزشکت پر کرده‌اند. می‌توانم تصور کنم که اگر بودی، چه جوش و خروشی داشتی و مثل پروانه از این بیمارستان به آن بیمارستان پر می‌کشیدی. دیروز در تهران ماتم‌زده چرخی زدم. نسیم شهریور می‌وزید و بوی خاک و ماه مهر را جلوجلو می‌آورد. اما خاله، این روزها جای مهر تو خالی است. در بالکن خانه‌ای یک ملافه سفید و باوقار مثل پرچم در اهتزاز بود. سفیدی‌اش مرا به یاد لباس شریفت انداخت. با آن کلاه مخصوص و لباس و کفش‌های سفیدت همه‌جای شهر بودی. با لبخند، نگرانی‌ات را می‌پوشاندی، چون پرستار کوه سپیدی است که نباید بشکند. یادت گرامی و نامت بلند، آموزگار، غمخوار و پرستار بی‌قرار. جایت سبز پوران مهربان!

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها