|

پدر مهربان

محمود برآبادی

‌برای خودم کلی زونکن و پوشه دارم و از‌آنجایی‌که خیلی با آرشیوهای غیردستی آشنایی ندارم، همه چیزهایی را که ممکن است در آینده به کارم بیاید، در پوشه خودش می‌گذارم و پوشه را هم داخل زونکن مربوطه قرار می‌دهم. اما مدتی است که تنبلی آمده سراغم و وقتی چیزی را می‌خواهم آرشیو کنم، می‌گذارم کنار و می‌گویم «فعلا باشه، سر فرصت».‌‌

«فعلا باشه» باعث شده کلی کاغذ و روزنامه و مطلب روی میزم جمع شود؛ به‌طوری‌که نمی‌توانم چیزی را که می‌خواهم، پیدا کنم؛ چون نمی‌دانم کجا گذاشته‌ام. کاری که با صرف یک دقیقه وقت انجام می‌شد، حالا باید کلی بگردم، آیا پیدا بشود یا نشود.‌‌
* کتاب «افسانه‌های چینی» را می‌خواندم. حکایت جالبی دیدم. «مرد خسیسی بود که دوست نداشت هیچ‌چیز را دور بیندازد. وقتی داشت می‌مرد به زنش گفت: خوشحالم که هیچ‌چیز را دور نریختم. زن گفت راست می‌گویی، تو فقط یک چیز را دور ریختی، آن هم زندگی‌ات بود».‌‌
وقتی برای خانمم تعریف کردم، گفت: ناراحت نشوی، وصف‌الحال خودته!».‌‌
دوستی قدیمی را در خیابان دیدم. ایستادیم و با فاصله با هم سلام و احوال‌پرسی کردیم و از پشت ماسک‌های بی‌قواره لبخند زدیم. گفت: «فلانی من آن حرفت را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. نوشته‌ام و زده‌ام به اتاقم».‌‌
با خنده گفتم: «کدام را می‌گویی من خیلی افاضات می‌فرمایم». گفت: «همان که گفتی انجام هر کاری با اولین قدم شروع می‌شود». گفتم: «صحیح، من چنین چیزی گفته‌ام؟! این را که کنفسیوس ۲۵۰۰ سال پیش از من گفته».‌‌
گفت: «چه سخن سنجیده‌ای. من کلی کار روی دستم مانده بود، نمی‌دانستم از کجا شروع کنم. با عمل به همین حرف بعد از مدتی دیدم همه کارهای زمین‌مانده‌ام تمام شده». گفتم «چه خوب، ولی دوست عزیز من خودم به آنچه گفتم عمل نکردم؛ چون کلی کار عقب‌افتاده دارم».‌‌
بعد‌ازظهرها که برای پیاده‌روی به پارک نزدیک خانه‌مان می‌روم، پیرمردی را می‌بینم که با واکر به پارک می‌آید و روی نیمکتی نزدیک ورودی پارک می‌نشیند و با بیشتر افرادی که به پارک می‌آیند، سلام‌وعلیک می‌کند. من چند سالی است که او را می‌بینم. هر روز برایش دست تکان می‌دهم و او هم از دور لبخند می‌زند و می‌گوید: «چطوری پیرمرد؟». من هم در جواب می‌گویم: «خسته نباشی جوون!».‌‌
اوایل با عصا می‌آمد و چند وقتی است که با واکر می‌آید. روی همان نیمکت می‌نشیند و مردم را نگاه می‌کند. دیروز که پارک رفته بودم، نیمکت خالی بود. تعجب کردم؛ چون تقریبا هر روز همان‌جا می‌نشست. روی نیمکت کاغذی دیدم. جلو رفتم. عکس‌ پیرمرد بالای کاغذ بود، با یک نوار مشکی. پدری مهربان و همسری فداکار!

‌برای خودم کلی زونکن و پوشه دارم و از‌آنجایی‌که خیلی با آرشیوهای غیردستی آشنایی ندارم، همه چیزهایی را که ممکن است در آینده به کارم بیاید، در پوشه خودش می‌گذارم و پوشه را هم داخل زونکن مربوطه قرار می‌دهم. اما مدتی است که تنبلی آمده سراغم و وقتی چیزی را می‌خواهم آرشیو کنم، می‌گذارم کنار و می‌گویم «فعلا باشه، سر فرصت».‌‌

«فعلا باشه» باعث شده کلی کاغذ و روزنامه و مطلب روی میزم جمع شود؛ به‌طوری‌که نمی‌توانم چیزی را که می‌خواهم، پیدا کنم؛ چون نمی‌دانم کجا گذاشته‌ام. کاری که با صرف یک دقیقه وقت انجام می‌شد، حالا باید کلی بگردم، آیا پیدا بشود یا نشود.‌‌
* کتاب «افسانه‌های چینی» را می‌خواندم. حکایت جالبی دیدم. «مرد خسیسی بود که دوست نداشت هیچ‌چیز را دور بیندازد. وقتی داشت می‌مرد به زنش گفت: خوشحالم که هیچ‌چیز را دور نریختم. زن گفت راست می‌گویی، تو فقط یک چیز را دور ریختی، آن هم زندگی‌ات بود».‌‌
وقتی برای خانمم تعریف کردم، گفت: ناراحت نشوی، وصف‌الحال خودته!».‌‌
دوستی قدیمی را در خیابان دیدم. ایستادیم و با فاصله با هم سلام و احوال‌پرسی کردیم و از پشت ماسک‌های بی‌قواره لبخند زدیم. گفت: «فلانی من آن حرفت را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. نوشته‌ام و زده‌ام به اتاقم».‌‌
با خنده گفتم: «کدام را می‌گویی من خیلی افاضات می‌فرمایم». گفت: «همان که گفتی انجام هر کاری با اولین قدم شروع می‌شود». گفتم: «صحیح، من چنین چیزی گفته‌ام؟! این را که کنفسیوس ۲۵۰۰ سال پیش از من گفته».‌‌
گفت: «چه سخن سنجیده‌ای. من کلی کار روی دستم مانده بود، نمی‌دانستم از کجا شروع کنم. با عمل به همین حرف بعد از مدتی دیدم همه کارهای زمین‌مانده‌ام تمام شده». گفتم «چه خوب، ولی دوست عزیز من خودم به آنچه گفتم عمل نکردم؛ چون کلی کار عقب‌افتاده دارم».‌‌
بعد‌ازظهرها که برای پیاده‌روی به پارک نزدیک خانه‌مان می‌روم، پیرمردی را می‌بینم که با واکر به پارک می‌آید و روی نیمکتی نزدیک ورودی پارک می‌نشیند و با بیشتر افرادی که به پارک می‌آیند، سلام‌وعلیک می‌کند. من چند سالی است که او را می‌بینم. هر روز برایش دست تکان می‌دهم و او هم از دور لبخند می‌زند و می‌گوید: «چطوری پیرمرد؟». من هم در جواب می‌گویم: «خسته نباشی جوون!».‌‌
اوایل با عصا می‌آمد و چند وقتی است که با واکر می‌آید. روی همان نیمکت می‌نشیند و مردم را نگاه می‌کند. دیروز که پارک رفته بودم، نیمکت خالی بود. تعجب کردم؛ چون تقریبا هر روز همان‌جا می‌نشست. روی نیمکت کاغذی دیدم. جلو رفتم. عکس‌ پیرمرد بالای کاغذ بود، با یک نوار مشکی. پدری مهربان و همسری فداکار!

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها