|

گزارشي از كتاب «فهم طبقه» اريك الين رايت به بهانه انتشار ترجمه فارسی

چارچوب تحليل طبقاتي

طبقه از مفاهیم بنیادی علوم اجتماعی است اما تعریفی جامع و یكدست از آن وجود ندارد. كارل مارکس، ماكس وبر، امیل دورکیم و پی‌یر بوردیو هرکدام به وجوه خاصی از طبقه پرداخته‌اند و طبقه را با مالکیت، اشتغال و رابطه با وسایل تولید تعریف کرده‌اند. در پرتو تغییرات صنعتی و شیوه تولید سرمایه‌داری در نیمه دوم قرن بیستم و به وجود آمدن رسته‌های جدیدی از نیروی كار بر ابهام موجود در این زمینه افزوده شده است و جامعه‌شناسان زیادی به این بحث پرداخته‌اند. از مهم‌ترین این نظریه‌پردازان اریک الین رایت (2019-1947) جامعه‌شناس ماركسیست تحلیلی و رئیس پیشین انجمن جامعه‌شناسی آمریکا است که در چهار دهه كار بر روی این مفهوم با اتخاذ روش‌های شناخت کیفی و کمّی از طبقه، شرحی از آخرین تحولات طبقه در قرن بیست و یكم ارائه و كتاب‌های زیادی دراین‌باره تألیف كرد. بیشتر اندیشه‌ها و بازاندیشی‌های مفهومی رایت، نتیجه تحقیقاتی تجربی درباره ساختار و آگاهی طبقاتی بود که در آغاز بر ایالات متحده و ایتالیا تمرکز داشت و بعدها دامنه آن گسترش یافت. او در خلال كار نظری و سیاسی خویش، بینش‌هایی ارائه کرد که هم واکاوی طبقاتی مارکسیستی سنتی را به چالش کشید و هم آنها را ارتقا داد. آخرین كتابی كه رایت درباره تحلیل طبقاتی نوشت كتاب «فهم طبقه» (2015) است كه اخیرا به قلم محمدحسین بحرانی و به همت انتشارات آگاه به فارسی ترجمه و منتشر شده است. این كتاب گردآوری مقالاتی در حوزه مطالعات اجتماعی طبقه است. در حوزه مطالعات طبقات اجتماعی رویکردهای مختلفی در علوم اجتماعی وجود دارد و پژوهشگران متفاوتی در این حوزه با سنت‌های نظری گوناگون كار می‌كنند. این موضوع باعث شده که چارچوب کلی تحلیل طبقاتی نیاز به ادغام بینش‌های متفاوت داشته باشد، کاری که از رهگذر توسعه این چارچوب‌ها می‌گذرد. برای تحقق این هدف رایت در این كتاب چارچوب‌های نظری متفکرانی نظیر ماکس وبر، اگه سورنسن، مایکل مان، دیوید گراسکی، کیم ویدن، توماس پیکتی، مالکوم واترز و گای استندینگ را بررسی می‌کند و از دیدگاه ماركسیستی به نقد و بسط آرای آنها می‌پردازد. البته رایت در پیشگفتار كتاب عنوان می‌كند كه كاربرد عبارت «سنت ماركسی» را بر «ماركسیسم» ترجیح می‌دهد، بدین علت كه واژه دوم چیزی بیشتر همانند یك پارادایم جامع را القا می‌كند. رایت در این کتاب می‌کوشد در عین تأکید بر سنت مارکسی در تحلیل طبقه، رویکردهای مقابل را نیز نقد و تبیین كند. نقد و تحلیلی که نه لزوما با هدف شکست رقیب و خصم است، بلکه می‌کوشد به ابعاد مفید انواع چارچوب‌های نظری و تحلیلی مقابل بنگرد و اگر هم به کاستی‌ها و ضعف‌ها و ناکارآمدی‌های آنها اشاره می‌کند، این کار را در کنار بهره‌بردن از بصیرت‌های یاری‌بخش و نکات ارزشمند آنها انجام دهد: «هدف من در این مقاله‌ها ترجیحا توجه به جالب‌ترین و مفیدترین اندیشه‌هاست، تا نشان‌دادن آنچه در كار یك نظریه‌پرداز نادرست است. می‌توان آن را نقدی فضیلت‌جو در برابر نقد عیب‌جو نامید» (ص 7). در کنار روش نقدی که رایت آن را نقد فضیلت‌جو می‌نامد و هدفش یافتن بصیرت‌های ارزشمند رویکردهای گوناگون در فهم طبقه است، می‌کوشد به شکلی روشمند این بصیرت‌های اخذ‌شده از سنت‌های نظری مختلف را در چارچوبی گسترده‌تر ادغام کند. از این رو پیشنهاد‌هایی برای ادغام اندیشه‌های کلیدی جریان‌های مارکس‌گرا و غیرمارکس‌گرا در تحلیل طبقاتی در مباحث کتاب ارائه می‌شود.
کتاب «فهم طبقه» در سه بخش و دوازده فصل تنظیم شده است. پس از پیشگفتار و فصل یكم، در بخش نخست چارچوب‌های تحلیل طبقاتی بحث می‌شود. بخش دوم به تغییرات اقتصادی و اجتماعی طبقه در سده بیست و یکم اختصاص دارد. بخش سوم کتاب نیز به ستیز و سازش طبقاتی و ارائه راهكاری عملی در این زمینه می‌پردازد. رایت در فصل اول توضیح می‌دهد كه در طول بیش از چهار دهه كار بر روی مفهوم طبقه به این نتیجه رسیده كه به جای جدال پارادایم‌های بزرگ به سوی یك «تحلیل طبقاتی تلفیقی» حركت كند كه نام آن را «واقع‌گرایی عمل‌گرا» می‌گذارد: «واقع‌گرایی عمل‌گرا در حقیقت به معنی انحلال ماركس‌گرایی در یك «جامعه‌شناسی» یا علم اجتماعی بی‌شكل نیست... همچنان بر آنم كه تحلیل طبقاتی ماركس‌گرا به علت گستره‌ای از پرسش‌هایی كه احساس می‌كنم اهمیت اساسی دارند، به ویژه پرسش‌هایی درباره سرشت سرمایه‌داری، زیان‌ها و تناقض‌هایش و امكان دگرگونی‌اش، برتر از سنت‌های دیگر است. ولی حتی برای این پرسش‌های محوری ماركس‌گرایان هم دیگر سنت‌های تحلیل طبقاتی پیشنهادهایی دارد» (‌ص 17). رایت برای رعایت سادگی بحث را بر سه خوشه از فرایندهای علی مرتبط با طبقه متمركز می‌كند كه هر یك با رشته‌های مختلف نظریه جامعه‌شناسی و رویكردهای تحلیل طبقاتی سروكار دارند و در سراسر كتاب تلاش می‌كند این سه خوشه را با یكدیگر تلفیق كند. نخستین خوشه طبقه را با ویژگی‌ها و شرایط مادی زندگی اشخاص شناسایی می‌كند. دومین خوشه بر راه‌هایی تمركز دارد كه در آنها موقعیت‌های اجتماعی امكان نظارت بر منابع گوناگون اقتصادی را به برخی مردمان می‌دهد، در حالی كه دیگران را از دسترسی به آن منابع محروم می‌كند. و سومین خوشه، برتر از همه، طبقه را با شیوه‌هایی كه جایگاه‌های اقتصادی امكان نظارت بر زندگی و فعالیت‌های دیگران را به برخی مردمان می‌دهد شناسایی می‌كند. این سه رویكرد را رویكرد ویژگی‌های فردی، رویكرد فرصت‌اندوزی و رویكرد سلطه و بهره‌كشی می‌نامد. نخستین خوشه با سنت قشربندی، دومین خوشه با سنت وبری و سومین خوشه با سنت ماركسی پیوستگی دارد. در رویكرد طبقه همچون ویژگی‌های فردی، «طبقه» راهی است برای سخن‌گفتن از پیوستگی میان ویژگی‌های فردی و شرایط مادی زندگی. در این رویكرد، ویژگی فردی مهمی كه در جامعه‌هایی با اقتصاد پیشرفته بخشی از طبقه شمرده می‌شود آموزش است ولی برخی از جامعه‌شناسان ویژگی‌های دیگری را كه تا حدی پیچیده‌تر است مانند منابع فرهنگی، وابستگی‌های اجتماعی و حتی انگیزه‌های فردی در آن می‌گنجانند. همه این ویژگی‌ها عمیقا فرصت‌هایی پیش‌روی اشخاص می‌نهند و در نتیجه درآمدی كه می‌توانند در بازار به دست آورند، نوع مسكن دلخواه‌شان، كیفیت مراقبت بهداشتی و درمانی كه احتمالا خواهند داشت و بیش از اینها را شكل می‌دهد.
طبقه: بخت‌های زندگی یا بهره‌كشی؟
در فصول بعدی رایت به دقت نقاط قوت و ضعف نظریه‌پردازان مختلف درباره طبقه را در پرتو نظریه ماركس نقد و بررسی می‌كند. فصل دوم به بررسی آرای ماكس وبر اختصاص دارد. برخلاف ماركس كه طبقه در برنامه كار نظری گسترده‌اش مفهومی بنیادی بود، در كار وبر مفهوم طبقه نقشی نسبتا فرعی داشت. به زعم رایت «ویژگی شاخص تحلیل طبقاتی در سنت وبری غیبت مجازی یك مفهوم نظام‌مند از بهره‌كشی است. هیچ چیز تفاوت بنیادی میان سنت‌های تحلیل طبقاتی ماركسی و وبری را به اندازه تفاوت میان مفهوم وبری از طبقه، كه بر مسئله بخت‌های زندگی تأكید می‌كند، و مفهوم اساسی مسئله بهره‌كشی در كار ماركس آشكار نمی‌كند» (ص 41). رایت در این فصل دو هدف عمده را در نظر دارد: اول، امکان فهم دقیق ساختار درونی تصور وبر از طبقه و شباهت‌ها و تفاوت‌های آن با رویكرد مارکس و ارتباط آن با مسئله بهره‌کشی. و دوم، استفاده از این پرس‌و‌جو از کار وبر برای دفاع از اهمیت مفهوم بهره‌کشی در نظریه اجتماعی. دو بخش نخست زمینه بحث را با شرح خلاصه‌ای از مسئله طبقه در طرح نظری بزرگ‌تر وبر آغاز و سپس شماری از مشابهت‌های مهم را میان مفهوم مارکس و مفهوم وبری طبقه آغاز می‌کند. از نظر رایت اگرچه سنت‌های جامعه‌شناسی ماركسی و وبری اغلب در مبارزه با یكدیگر بوده است، در زمینه تحلیل طبقاتی اشتراك چشمگیری، به ویژه در برداشت آنان از طبقه در جامعه سرمایه‌داری وجود دارد. سپس بخش سوم تفاوت‌های اساسی در مفهوم طبقه را از راه مقایسه «بخت‌های زندگی» و «بهره‌کشی» شرح می‌دهد. بخش چهارم نگاه دقیق‌تری به مسئله بهره‌كشی می‌اندازد آن هم با توجهی ویژه به شیوه‌ای که وبر به مسئله «بیرون‌کشیدن» دسترنج کارگر دارد، همان اصطلاحی که متأثران از نظریه مارکس آن را «بهره‌کشی» توصیف می‌کنند. بخش آخر عواقب نادیده‌گرفتن بهره‌کشی از سوی وبر را برای دامنه‌های گسترده‌تر یک تحلیل جامعه‌شناسانه از طبقه بررسی می‌کند. بیشتر بحث‌های مربوط به طبقه در آثار وبر، به ویژه درباره تحلیل معنایی كوتاه و صریح طبقه در كتاب «اقتصاد و جامعه»، مبتنی بر نخستین خوشه از سه خوشه یاد‌شده در فصل اول است. آنچه تبدیل به سنت تحلیل طبقاتی الهام‌گرفته از وبر شده است (‌برای مثال آنتونی گیدنز، فرانك پاركین و جان اسكات) عمدتا ریشه در این قسمت دارد. قرار‌دادن مفهوم طبقه در فهرست مفهومی وبر در كتاب «اقتصاد و جامعه» (و تا حدی كمتر در «اخلاق پروتستانی و روح سرمایه‌داری») تفاوت آشنای «طبقه» و «منزلت»، دو تا از مهم‌ترین واژه‌های یك طرح‌واره سه‌گانه قشربندی را از نظر وبر كه معمولا شامل «حزب» هم می‌شود مطرح می‌كند. رایت مشابهت نظریه ماركس و وبر را از این قرار می‌داند: هم ماركس و هم وبر مفهوم‌های رابطه‌ای طبقه را پذیرفته‌اند، هم ماركس و هم وبر مالكیت بر دارایی را همچون منبع بنیادین تقسیم طبقاتی در سرمایه‌داری می‌دانند، هم در دیدگاه وبر و هم در دیدگاه ماركس تفاوت میان طبقه همچون جایگاه‌هایی به طور عینی تعریف ‌شده و طبقه همچون كنشگرانی به طور اجتماعی سازمان‌یافته است، هم وبر و هم ماركس به طور عینی منافع مادی قابل تشخیص را به عنوان سازوكاری اساسی می‌نگرند كه جایگاه طبقاتی از طریق آن بر كنش اجتماعی اثر می‌گذارد. از نظر رایت اگر یك وجه تحلیل طبقانی وجود داشته باشد كه در آن بتوان تفاوتی آشكار میان ماركس و وبر انتظار داشت، این تفاوت در فهم مسئله «ستیز طبقاتی» است. برای وبر مسئله این است كه طبقه‌ها چگونه بخت‌های زندگی مردمان را درون شكل‌های بسیار عقلانی‌شده كنش‌های متقابل اقتصادی -بازارها- تعیین می‌كنند. برای ماركس، موضوع محوری این است كه چگونه طبقه‌ها هم بخت‌های زندگی و هم بهره‌كشی را تعیین می‌كنند. رایت نتیجه رویكرد وبر را این‌گونه توضیح می‌دهد: «تلقی وبر از تلاش كارگر به عنوان مسئله‌ای كه اساسا به عقلانیت اقتصادی مربوط است، تحلیل طبقاتی را به سوی مجموعه‌ای از قضیه‌های هنجاری و بالاتر از همه منافع سرمایه‌داران می‌كشد... . جدا از اینكه وبر نسبت به شرایط کارگران احساس همدلی داشت یا نه، دل‌مشغولی او بسیار با منافع مالکان و مدیران همسو است» (ص73).
فصل سوم درباره نظریه‌های چارلز تیلی است. رویكرد او بر پایه دو بنیاد فرانظریه‌ای ضدفردگرایی و ساخت‌گرایی تركیبی ساخته‌شده است. تیلی اصرار دارد كه تبیین‌های نابرابری باید در خود مركز رابطه اجتماعی باشد بدین ترتیب كه روشنگری ویژگی‌های فردی نابرابری‌ها را تبیین می‌كند و به خاطر سرشت روابط اجتماعی است كه ویژگی‌های فردی در آن عمل می‌كند. بنابراین، در نقطه آغاز تحلیل باید خود روابط بررسی شود. تیلی در «نابرابری پایدار» دو فهرست بنیادی را این‌گونه به تفصیل شرح می‌دهد: یكی از آنها فهرست گونه‌های روابط اجتماعی و دیگری فهرستی از سازوكارهای نابرابری‌آفرین است. از نظر تیلی نابرابری پایدار آن نابرابری‌هایی است «كه از یك كنش متقابل اجتماعی تا كنش متقابل اجتماعی بعدی دوام می‌آورد... به ویژه آنهایی كه در طول كل حرفه‌ها، تمام عمر و تاریخ‌های سازمانی ایستادگی می‌كنند». نظریه فراگیر اصلی كتاب این است كه چنین نابرابری پایداری تقریبا همیشه حول تفاوت‌های رسته‌ای در میان مردمان بنا می‌شود و نه حول ویژگی‌های درجه‌بندی‌شده افراد: «نابرابری‌های بزرگ و چشمگیر در مزیت‌های میان مردمان بیشتر به تفاوت‌های رسته‌ای مانند سیاه/سفید، مرد/زن، شهروند/بیگانه، یا مسلمان/كلیمی ارتباط دارند تا تفاوت‌های فردی در ویژگی‌ها یا كارایی‌ها». رایت كار تیلی را همچون وارد‌كردن برخی از پنداشت‌ها و بینش‌های وبر به درون سنت ماركس‌گرا می‌داند چرا كه بهره‌كشی هسته مركزی نظری ماركس درباره طبقه و همچنین نظریه تیلی درباره نابرابری رسته‌ای است. نتیجه آن غنی‌شدن شكلی اصالتا ماركسی از تحلیل طبقاتی با بسط آن تحلیل به نتیجه‌گیری گونه‌هایی از نابرابری رسته‌ای است كه ماركس درباره آن به طور منظم بحث نكرده است.
طبقه و نظریه ارزش ماركس
فصل چهارم تأملی بر مقاله «به‌سوی بنیان محكم‌تر برای تحلیل طبقاتی» اگه سورنسن است. رایت توضیح می‌دهد كه در سنت ماركس‌گرایی مفهوم بهره‌كشی جان كلام تحلیل طبقاتی بوده است ولی اكنون برای بسیاری از اشخاص سخنی بی‌معنی و مبهم و نامربوط و افراطی به نظر می‌رسد. به‌ویژه از وقتی كه نظریه ارزش كار به‌عنوان چارچوبی برای تحلیل اقتصادی از سوی بیشتر ماركس‌گراها كنار گذاشته شده، مفهوم بهره‌كشی بیشتر به یك لفاظی ناشیانه و منسوخ می‌ماند تا ابزاری دقیق برای فهم نهفته‌ترین اثر روابط طبقاتی در جامعه سرمایه‌داری. سورنسن در مقاله خود نشان می‌دهد كه ماركس‌گراها در قرار‌دادن بهره‌كشی در مركز تحلیل طبقاتی درست عمل كرده‌اند، زیرا یك مفهوم متمركز بر بهره‌كشی از طبقه توانایی بسیار بیشتری برای تبیین بنیان‌های ساختاری تضادهای اجتماعی درباره نابرابری دارد تا رقیب اصلی‌اش، تصور «شرایط زیست» مادی از طبقه. ولی او بر این باور نیز هست كه ادراك‌های رایج از بهره‌كشی به علت نداشتن مبانی نظری دقیق به‌طور جدی بی‌اعتبار شده است. او برای حل این مسئله، نوسازی مفهوم بهره‌كشی را از راه همسان‌سازی دقیق آن با مفهوم اقتصادی رانت پیشنهاد می‌كند و بر این باور است كه این كار معنای بنیادین جامعه‌شناختی بهره‌كشی را نگه می‌دارد و در همان حال دقت نظری و قدرت تحلیل بسیار بیشتری به این مفهوم می‌دهد. رایت با وجود اینكه با رویكرد كلی سورنسون موافق است و نشان می‌دهد كه پیوند نزدیكی میان مفهوم اقتصادی رانت و شكل‌های گوناگون بهره‌كشی وجود دارد، ولی موافق نیست كه بهره‌كشی را می‌توان به طور نتیجه‌بخشی صرفا بر حسب فرایندهای رانت‌آفرین تعریف كرد یا بتوان یك تحلیل طبقاتی رضایت‌بخش بر روی این مبانی ساخت.
در فصل پنجم اصول عمده تشكیل‌دهنده مفهوم طبقه در اثر مهم مایكل مان، «منابع قدرت اجتماعی» شرح داده می‌شود. این فصل چارچوب كامل تحلیل جامعه‌شناسانه‌ مان را كه خود آن را «ماتریالیسم سازمانی» می‌نامد به بحث می‌گذارد و تلقی ‌مان از طبقه متوسط را نیز نقد می‌كند. مان در كتاب «منبع قدرت اجتماعی» می‌نویسد: «در پیگیری هدف‌هایمان وارد سازمان‌های قدرت می‌شویم كه تعیین‌كننده كل ساختار جامعه است». رایت این عبارت را ادعای بنیادین رویكرد کلی‌مان به نظریه جامعه‌شناسی تلقی می‌كند: ساختار جامعه در اصل نه با فرهنگ یا ارزش‌ها، نه با انتخاب‌های عقلانی اشخاص كه به‌عنوان شخص كنش می‌كنند، و نه با روابط مالكیت كه اشخاص در آن كار می‌كنند بلكه با سازمان‌های قدرت تعیین می‌شود. به زعم رایت گسستی در بحث‌های برنامه‌ریزی‌شده درباره طبقه وجود دارد كه مان منطق چارچوب نظری خود و دست‌كم برخی تحلیل‌های تجربی‌اش را كه مسائل ویژه‌ای را در تحلیل طبقاتی به طور عینی می‌كاود وارد آن می‌كند. به‌جای پافشاری بر اینكه طبقه‌ها باید منحصرا به‌عنوان كنشگران قدرت سازمان‌یافته فهمیده شوند، رایت بر این باور است كه فهم نظری عمیق‌تر از این فرایندهای نظری با تلاش برای گردهم آوردن نظام‌مند سه خوشه مفهومی تحلیل طبقاتی ارتقا یافته است: طبقه همچون ساختار اجتماعی، طبقه همچون گروه‌های اجتماعی و طبقه همچون كنشگران اجتماعی سازمان‌یافته. مخالفت مان با مطالعه طبقه‌های نهفته، دست‌كم تا حدی، ریشه در نپذیرفتن مفهوم‌سازی طبقه در خود طبقه برای خود دارد. فصل ششم به مبانی نظری مدل گراسكی-ویدن می‌پردازد. هسته اصلی مدل گراسكی- ویدن شناسایی اهمیت شغل‌های پراكنده در تبیین دامنه گسترده‌ای از پدیده‌هایی است كه بیشتر با استفاده از رسته‌های متدوال طبقه مطالعه می‌شود. هسته اصلی طرح پیشنهادی آنها ساختن تحلیل طبقه در پایه رسته‌های پراكنده شغلی است. آنان این طبقه‌ها را در برابر «طبقه‌های بزرگ» نمونه‌واری كه جامعه‌شناسان پیرو سنت ماركسی و وبری ساخته بودند «خرده‌طبقه» می‌نامند. گراسكی این مفهوم‌سازی از طبقه را به رویكرد نودوركیمی به طبقه منسوب كرده است؛ رویكردی كه مبتنی بر بازشناسی برداشت دوركیم از مشاغل به‌عنوان واحدهای بنیادین فعالیت‌های اقتصادی، همبستگی و منافع در اقتصادهای پیشرفته سرمایه‌داری است. رایت برای توصیف رویكردهای ماركس‌گرا، وبری و دوركیمی از گونه‌شناسی الفورد و فریدلند از ستیزهای سیاسی در جامعه‌های سرمایه‌داری استفاده می‌كند كه روی سه گونه متفاوت از قدرت بسط داده‌اند: قدرت نظام‌بنیاد (سیستمیك)، قدرت نهادی (سازمانی) و قدرت موقعیتی. آنان برای روشن‌كردن تفاوت میان این سه گونه قدرت از تشبیه آن به یك مسابقه استفاده می‌كنند. كشمكش‌های مربوط به قدرت نظام‌بنیاد را می‌توان ستیز بر سر اینكه مسابقه در كدام رشته ورزشی باید برگزار شود، تصور كرد. كشمكش مربوط به قدرت نهادی بر سر مقررات یك مسابقه از پیش انتخاب شده است و كشمكش مربوط به قدرت موقعیتی بر سر اقدام‌های فردی درون مجموعه‌ای از مقررات تثبیت‌شده یك مسابقه است.
رویكرد توماس پیكتی و محدودیت‌های آن
فصل هفتم به ابهام‌های مفهوم طبقه در كتاب «سرمایه در سده بیست‌و‌یكم» اختصاص دارد. (توماس پیكتی، سرمایه در سده بیست‌و‌یكم، ترجمه ناصر زرافشان، تهران: نگاه، 1396 و همچنین ترجمه محمدرضا فرهادی‌پور و علی صباغی، تهران: كتاب آمه، 1394). كتاب پیكتی درباره تحلیل تفصیلی خط سیر دو بعد نابرابری اقتصادی است: درآمد و ثروت و كنش متقابل آنها. رایت در این فصل ابتدا به طور خلاصه دلایل اصلی و نتایج تحلیل پیكتی را از خط سیر نابرابری درآمد و ثروت مطرح می‌كند و سپس نقش پرسش‌انگیزی را كه طبقه در تحلیل او بازی می‌كند به بحث می‌گذارد. یافته مهم پیكتی منحنی‌ای است كه نشان‌دهنده سهمی از درآمد ملی در آمریكا است كه به جیب لایه‌های بالایی درآمدی می‌رود. سهم دهك بالایی از كل درآمد ملی (كه شامل سود سرمایه هم هست) در سال 1928 به بالاترین حد خود (49 درصد) رسید، سپس در حدود 45 درصد شناور ماند تا جنگ جهانی دوم كه باشتاب به حدود 35 درصد افت كرد و چهار دهه در این سطح ماند تا دهه 1980 كه آغاز به افزایشی سریع كرد و اكنون در حال رسیدن به قله بالاتر از 50 درصد در سال 2012 است. به‌عبارت‌دیگر در سال 2012 ده درصد ثروتمندترین‌ها دقیقا بیش از نیمی از كل درآمد تولید‌شده در اقتصاد آمریكا را دریافت كرده‌اند. به زعم رایت پژوهش پیكتی و استدلال نظری او درباره خط سیر درازمدت نابرابری درآمد و ثروت كه وابسته به یك تحلیل طبقاتی رابطه‌ای نیست، ارزش‌های زیادی دارد. ولی نبود یك تحلیل طبقاتی پایدار از روندهای اجتماعی كه به وسیله آنها درآمد تولید می‌شود و تخصیص می‌یابد، برخی از سازوكارهای اجتماعی بحرانی كار را پنهان می‌كند. او این نكته را با دو مثال شرح می‌دهد؛ یكی تحلیل نابرابری درآمد و دیگری تحلیل برگشت سرمایه. از نیمه دوم تا سال‌های پایانی دهه 1990 و اوایل دهه 2000 بحث كوتاه ولی پرشوری در جریان بود كه سرانجام «مرگ طبقه» نامیده شد. نخستین بار نبود كه مرگ طبقه یا دست‌كم كاهش اهمیت آن در نظریه و پژوهش اجتماعی معاصر مطرح می‌شد اما در شرایط پیروزی نهایی سرمایه‌داری در پایان جنگ سرد و به حاشیه رفتن ماركسیسم به‌عنوان چارچوبی قاطع برای نقد اجتماعی، بحث بر سر اینكه طبقه دیگر قدرت تبیین‌كنندگی ندارد، گزندگی ویژه‌ای یافت. در فصل هشتم رایت دلیل‌های بنیادی دو نفر از هواداران جدی نظریه مرگ طبقه، جان پاكولسكی و مالكوم واترز را بررسی می‌كند كه نظر خود را به اجمال در مقاله «تغییر شكل و انحلال طبقه اجتماعی در جوامع پیشرفته» مطرح كرده‌اند. آنها این‌گونه نتیجه‌گیری می‌كنند كه تحلیل طبقاتی معاصر «طبقه‌ای می‌سازد كه دیگر به‌صورت یك ذات اجتماعی معنادار وجود ندارد.» رایت توصیف آنها را مشتمل بر این نكته می‌داند است تحلیل طبقاتی مستلزم باور عام به تقدم طبقه است، در‌حالی‌كه تقدم طبقه مؤلفه اساسی تحلیل طبقاتی نیست و گستره‌ای از مدارك تجربی را بررسی می‌كند كه اهمیت دیرپای روابط طبقاتی را برای درك جوامع سرمایه‌داری معاصر نشان می‌دهد. فصل بعد با عنوان «آیا پریكاریا طبقه است؟» به نقد آرای گای استندینگ كه در دو كتابش «پریكاریا» و «منشور پریكاریا» مطرح كرده اختصاص دارد و مسئله طبقه بودن یا نبودن رسته اجتماعی «پریكاریا» بررسی می‌شود. این مفهوم ریشه در بحث‌های مربوط به رشد ناامنی اقتصادی و ناپایداری شغلی (‌كه پریكاریته هم خوانده می‌شود) دارد. رایت مطلب را با طرح خلاصه‌ای از تحلیل بنیادی استندینگ از پریكاریا و دلایل او بر اینكه چرا این رسته باید به‌عنوان طبقه شناخته شد، آغاز می‌كند. سپس جایگاه پریكاریا را در یك فهم فراگیر از تحلیل طبقاتی جست‌و‌جو و ثابت می‌كند چنانكه پریكاریا بتواند درون تحلیل طبقاتی جای گیرد، تلقی آن به‌عنوان یك طبقه مستقلا متمایز مفید فایده نیست.
فصل بعد كه آغازگر بخش سوم كتاب با عنوان «ستیز طبقاتی و سازش طبقاتی» است به بررسی آرای ولفگانگ اشتریك می‌پردازد. اشتریك مقاله مهم «اجبار مفید: درباره محدودیت‌های اقتصادی اراده‌گرایی منطقی» را در میانه‌های دهه 1990 منتشر كرد تا نظریه‌ای درباره متغیر بودن تأثیر عملكرد اقتصاد در جوامع مبتنی بر بازار پیشنهاد دهد. اساس ادعای او این است كه كارایی یك اقتصاد مبتنی بر بازار جایی افزایش می‌یابد كه در آن یك اجبار مؤثر و تثبیت‌شده اجتماعی بر كنش اقتصادی منطقی و ناشی از علاقه شخصی وجود داشته باشد. افزون بر این اشتریك تأكید می‌كند كه حتی دادوستد روزانه و معمولی یك اقتصاد بازاری- خرید و فروش كالا، استخدام كارگر، كار در یك فرایند اجرائی و مانند اینها- اگر با كنش اقتصادی منطقی فردگرایانه بدون فشار اداره شود، به طرز مؤثری انجام نمی‌شود. اشتریك این تصحیح ادراك متداول اقتصاددانان را به‌عنوان «نگاه دوركیمی به كنش اقتصادی» توصیف می‌كند. رایت در این فصل تلاش می‌كند «یك چاشنی ماركسی به كیك دوركیمی بیفزاید» و در ادامه بحث او سه نكته را مطرح می‌كند: یكم، دیدگاه دوركیمی اشتریك تفاوت معنای «عملكرد اقتصادی خوب» نزد طبقه‌های مختلف را در اقتصاد بازار، به‌ویژه طبقه‌های با منافع طبقاتی متضاد، نادیده می‌گیرد، دوم، سطح اجبار اقتصادی مطلوب برای منافع سرمایه‌داران پایین‌تر از سطح اجبار مطلوب برای كارگران خواهد بود و سوم، سطح فشارهای وارد شده بر بازار نه‌تنها بر عملكرد اقتصادی بلكه بر قدرت نسبی كارگران و سرمایه‌داران نیز اثر می‌گذارد و گذشته از اینها، مسئله مطلوبیت اجبار را برای طبقه‌های ویژه‌ای پیچیده می‌كند.
در فصل بعد رایت آنچه را «منطق نظری سازش‌های طبقاتی مثبت» می‌نامد، با دلالت‌های مختلف معنایی كلمه «سازش» بررسی می‌كند و طرحی را از شرایطی كه سازش‌های طبقاتی را در جامعه‌های سرمایه‌داری پیشرفته هدایت می‌كند، پیشنهاد می‌دهد. فرض او این است كه تا هنگامی كه سرمایه‌داری در هر شكل آن از نظر تاریخی تنها راه موجود سازمان‌دهنده اقتصاد است، یك سازش طبقاتی مثبت- اگر قابل دستیابی باشد- به‌طور كلی نتیجه‌بخش‌ترین زمینه را برای پیشبرد منافع مادی و شرایط زیست مردم عادی فراهم می‌كند. فصل آخر با عنوان «ستیز طبقاتی و سازش طبقاتی در عصر ركود و بحران» به بررسی آنچه ممكن است طرحی مثبت برای یك سیاست پیشرو در زمانه بحرانی كنونی به نظر برسد، می‌پردازد. رایت تحلیل خود را حول تفاوت میان شرایط پیش‌روی سیاست‌های پیشرو در آنچه گاه «عصر طلایی» توسعه سرمایه‌داری در پیشرفته‌ترین كشورهای سرمایه‌داری در دهه‌های پس از جنگ جهانی دوم نامیده شده و ضمن آن موفقیت‌های سوسیال دموكراتیك به دست آورده است و وضعیت ركود و بحران در دوران كنونی انجام می‌دهد. بحث اصلی مناقشه‌انگیزی كه رایت بر تحلیل بحث فصل پیش بنا می‌كند، این است كه چپ بزرگ‌ترین موفقیت‌های پایدار خود را در سازش طبقاتی مثبتی داشته كه درون سرمایه‌داری برقرار كرده است. به زعم رایت در این صورت پرسش این است كه چگونه می‌شود- و آیا اصلا شدنی است- كه چنین سازش طبقاتی‌ای در آینده بازسازی شود؟

طبقه از مفاهیم بنیادی علوم اجتماعی است اما تعریفی جامع و یكدست از آن وجود ندارد. كارل مارکس، ماكس وبر، امیل دورکیم و پی‌یر بوردیو هرکدام به وجوه خاصی از طبقه پرداخته‌اند و طبقه را با مالکیت، اشتغال و رابطه با وسایل تولید تعریف کرده‌اند. در پرتو تغییرات صنعتی و شیوه تولید سرمایه‌داری در نیمه دوم قرن بیستم و به وجود آمدن رسته‌های جدیدی از نیروی كار بر ابهام موجود در این زمینه افزوده شده است و جامعه‌شناسان زیادی به این بحث پرداخته‌اند. از مهم‌ترین این نظریه‌پردازان اریک الین رایت (2019-1947) جامعه‌شناس ماركسیست تحلیلی و رئیس پیشین انجمن جامعه‌شناسی آمریکا است که در چهار دهه كار بر روی این مفهوم با اتخاذ روش‌های شناخت کیفی و کمّی از طبقه، شرحی از آخرین تحولات طبقه در قرن بیست و یكم ارائه و كتاب‌های زیادی دراین‌باره تألیف كرد. بیشتر اندیشه‌ها و بازاندیشی‌های مفهومی رایت، نتیجه تحقیقاتی تجربی درباره ساختار و آگاهی طبقاتی بود که در آغاز بر ایالات متحده و ایتالیا تمرکز داشت و بعدها دامنه آن گسترش یافت. او در خلال كار نظری و سیاسی خویش، بینش‌هایی ارائه کرد که هم واکاوی طبقاتی مارکسیستی سنتی را به چالش کشید و هم آنها را ارتقا داد. آخرین كتابی كه رایت درباره تحلیل طبقاتی نوشت كتاب «فهم طبقه» (2015) است كه اخیرا به قلم محمدحسین بحرانی و به همت انتشارات آگاه به فارسی ترجمه و منتشر شده است. این كتاب گردآوری مقالاتی در حوزه مطالعات اجتماعی طبقه است. در حوزه مطالعات طبقات اجتماعی رویکردهای مختلفی در علوم اجتماعی وجود دارد و پژوهشگران متفاوتی در این حوزه با سنت‌های نظری گوناگون كار می‌كنند. این موضوع باعث شده که چارچوب کلی تحلیل طبقاتی نیاز به ادغام بینش‌های متفاوت داشته باشد، کاری که از رهگذر توسعه این چارچوب‌ها می‌گذرد. برای تحقق این هدف رایت در این كتاب چارچوب‌های نظری متفکرانی نظیر ماکس وبر، اگه سورنسن، مایکل مان، دیوید گراسکی، کیم ویدن، توماس پیکتی، مالکوم واترز و گای استندینگ را بررسی می‌کند و از دیدگاه ماركسیستی به نقد و بسط آرای آنها می‌پردازد. البته رایت در پیشگفتار كتاب عنوان می‌كند كه كاربرد عبارت «سنت ماركسی» را بر «ماركسیسم» ترجیح می‌دهد، بدین علت كه واژه دوم چیزی بیشتر همانند یك پارادایم جامع را القا می‌كند. رایت در این کتاب می‌کوشد در عین تأکید بر سنت مارکسی در تحلیل طبقه، رویکردهای مقابل را نیز نقد و تبیین كند. نقد و تحلیلی که نه لزوما با هدف شکست رقیب و خصم است، بلکه می‌کوشد به ابعاد مفید انواع چارچوب‌های نظری و تحلیلی مقابل بنگرد و اگر هم به کاستی‌ها و ضعف‌ها و ناکارآمدی‌های آنها اشاره می‌کند، این کار را در کنار بهره‌بردن از بصیرت‌های یاری‌بخش و نکات ارزشمند آنها انجام دهد: «هدف من در این مقاله‌ها ترجیحا توجه به جالب‌ترین و مفیدترین اندیشه‌هاست، تا نشان‌دادن آنچه در كار یك نظریه‌پرداز نادرست است. می‌توان آن را نقدی فضیلت‌جو در برابر نقد عیب‌جو نامید» (ص 7). در کنار روش نقدی که رایت آن را نقد فضیلت‌جو می‌نامد و هدفش یافتن بصیرت‌های ارزشمند رویکردهای گوناگون در فهم طبقه است، می‌کوشد به شکلی روشمند این بصیرت‌های اخذ‌شده از سنت‌های نظری مختلف را در چارچوبی گسترده‌تر ادغام کند. از این رو پیشنهاد‌هایی برای ادغام اندیشه‌های کلیدی جریان‌های مارکس‌گرا و غیرمارکس‌گرا در تحلیل طبقاتی در مباحث کتاب ارائه می‌شود.
کتاب «فهم طبقه» در سه بخش و دوازده فصل تنظیم شده است. پس از پیشگفتار و فصل یكم، در بخش نخست چارچوب‌های تحلیل طبقاتی بحث می‌شود. بخش دوم به تغییرات اقتصادی و اجتماعی طبقه در سده بیست و یکم اختصاص دارد. بخش سوم کتاب نیز به ستیز و سازش طبقاتی و ارائه راهكاری عملی در این زمینه می‌پردازد. رایت در فصل اول توضیح می‌دهد كه در طول بیش از چهار دهه كار بر روی مفهوم طبقه به این نتیجه رسیده كه به جای جدال پارادایم‌های بزرگ به سوی یك «تحلیل طبقاتی تلفیقی» حركت كند كه نام آن را «واقع‌گرایی عمل‌گرا» می‌گذارد: «واقع‌گرایی عمل‌گرا در حقیقت به معنی انحلال ماركس‌گرایی در یك «جامعه‌شناسی» یا علم اجتماعی بی‌شكل نیست... همچنان بر آنم كه تحلیل طبقاتی ماركس‌گرا به علت گستره‌ای از پرسش‌هایی كه احساس می‌كنم اهمیت اساسی دارند، به ویژه پرسش‌هایی درباره سرشت سرمایه‌داری، زیان‌ها و تناقض‌هایش و امكان دگرگونی‌اش، برتر از سنت‌های دیگر است. ولی حتی برای این پرسش‌های محوری ماركس‌گرایان هم دیگر سنت‌های تحلیل طبقاتی پیشنهادهایی دارد» (‌ص 17). رایت برای رعایت سادگی بحث را بر سه خوشه از فرایندهای علی مرتبط با طبقه متمركز می‌كند كه هر یك با رشته‌های مختلف نظریه جامعه‌شناسی و رویكردهای تحلیل طبقاتی سروكار دارند و در سراسر كتاب تلاش می‌كند این سه خوشه را با یكدیگر تلفیق كند. نخستین خوشه طبقه را با ویژگی‌ها و شرایط مادی زندگی اشخاص شناسایی می‌كند. دومین خوشه بر راه‌هایی تمركز دارد كه در آنها موقعیت‌های اجتماعی امكان نظارت بر منابع گوناگون اقتصادی را به برخی مردمان می‌دهد، در حالی كه دیگران را از دسترسی به آن منابع محروم می‌كند. و سومین خوشه، برتر از همه، طبقه را با شیوه‌هایی كه جایگاه‌های اقتصادی امكان نظارت بر زندگی و فعالیت‌های دیگران را به برخی مردمان می‌دهد شناسایی می‌كند. این سه رویكرد را رویكرد ویژگی‌های فردی، رویكرد فرصت‌اندوزی و رویكرد سلطه و بهره‌كشی می‌نامد. نخستین خوشه با سنت قشربندی، دومین خوشه با سنت وبری و سومین خوشه با سنت ماركسی پیوستگی دارد. در رویكرد طبقه همچون ویژگی‌های فردی، «طبقه» راهی است برای سخن‌گفتن از پیوستگی میان ویژگی‌های فردی و شرایط مادی زندگی. در این رویكرد، ویژگی فردی مهمی كه در جامعه‌هایی با اقتصاد پیشرفته بخشی از طبقه شمرده می‌شود آموزش است ولی برخی از جامعه‌شناسان ویژگی‌های دیگری را كه تا حدی پیچیده‌تر است مانند منابع فرهنگی، وابستگی‌های اجتماعی و حتی انگیزه‌های فردی در آن می‌گنجانند. همه این ویژگی‌ها عمیقا فرصت‌هایی پیش‌روی اشخاص می‌نهند و در نتیجه درآمدی كه می‌توانند در بازار به دست آورند، نوع مسكن دلخواه‌شان، كیفیت مراقبت بهداشتی و درمانی كه احتمالا خواهند داشت و بیش از اینها را شكل می‌دهد.
طبقه: بخت‌های زندگی یا بهره‌كشی؟
در فصول بعدی رایت به دقت نقاط قوت و ضعف نظریه‌پردازان مختلف درباره طبقه را در پرتو نظریه ماركس نقد و بررسی می‌كند. فصل دوم به بررسی آرای ماكس وبر اختصاص دارد. برخلاف ماركس كه طبقه در برنامه كار نظری گسترده‌اش مفهومی بنیادی بود، در كار وبر مفهوم طبقه نقشی نسبتا فرعی داشت. به زعم رایت «ویژگی شاخص تحلیل طبقاتی در سنت وبری غیبت مجازی یك مفهوم نظام‌مند از بهره‌كشی است. هیچ چیز تفاوت بنیادی میان سنت‌های تحلیل طبقاتی ماركسی و وبری را به اندازه تفاوت میان مفهوم وبری از طبقه، كه بر مسئله بخت‌های زندگی تأكید می‌كند، و مفهوم اساسی مسئله بهره‌كشی در كار ماركس آشكار نمی‌كند» (ص 41). رایت در این فصل دو هدف عمده را در نظر دارد: اول، امکان فهم دقیق ساختار درونی تصور وبر از طبقه و شباهت‌ها و تفاوت‌های آن با رویكرد مارکس و ارتباط آن با مسئله بهره‌کشی. و دوم، استفاده از این پرس‌و‌جو از کار وبر برای دفاع از اهمیت مفهوم بهره‌کشی در نظریه اجتماعی. دو بخش نخست زمینه بحث را با شرح خلاصه‌ای از مسئله طبقه در طرح نظری بزرگ‌تر وبر آغاز و سپس شماری از مشابهت‌های مهم را میان مفهوم مارکس و مفهوم وبری طبقه آغاز می‌کند. از نظر رایت اگرچه سنت‌های جامعه‌شناسی ماركسی و وبری اغلب در مبارزه با یكدیگر بوده است، در زمینه تحلیل طبقاتی اشتراك چشمگیری، به ویژه در برداشت آنان از طبقه در جامعه سرمایه‌داری وجود دارد. سپس بخش سوم تفاوت‌های اساسی در مفهوم طبقه را از راه مقایسه «بخت‌های زندگی» و «بهره‌کشی» شرح می‌دهد. بخش چهارم نگاه دقیق‌تری به مسئله بهره‌كشی می‌اندازد آن هم با توجهی ویژه به شیوه‌ای که وبر به مسئله «بیرون‌کشیدن» دسترنج کارگر دارد، همان اصطلاحی که متأثران از نظریه مارکس آن را «بهره‌کشی» توصیف می‌کنند. بخش آخر عواقب نادیده‌گرفتن بهره‌کشی از سوی وبر را برای دامنه‌های گسترده‌تر یک تحلیل جامعه‌شناسانه از طبقه بررسی می‌کند. بیشتر بحث‌های مربوط به طبقه در آثار وبر، به ویژه درباره تحلیل معنایی كوتاه و صریح طبقه در كتاب «اقتصاد و جامعه»، مبتنی بر نخستین خوشه از سه خوشه یاد‌شده در فصل اول است. آنچه تبدیل به سنت تحلیل طبقاتی الهام‌گرفته از وبر شده است (‌برای مثال آنتونی گیدنز، فرانك پاركین و جان اسكات) عمدتا ریشه در این قسمت دارد. قرار‌دادن مفهوم طبقه در فهرست مفهومی وبر در كتاب «اقتصاد و جامعه» (و تا حدی كمتر در «اخلاق پروتستانی و روح سرمایه‌داری») تفاوت آشنای «طبقه» و «منزلت»، دو تا از مهم‌ترین واژه‌های یك طرح‌واره سه‌گانه قشربندی را از نظر وبر كه معمولا شامل «حزب» هم می‌شود مطرح می‌كند. رایت مشابهت نظریه ماركس و وبر را از این قرار می‌داند: هم ماركس و هم وبر مفهوم‌های رابطه‌ای طبقه را پذیرفته‌اند، هم ماركس و هم وبر مالكیت بر دارایی را همچون منبع بنیادین تقسیم طبقاتی در سرمایه‌داری می‌دانند، هم در دیدگاه وبر و هم در دیدگاه ماركس تفاوت میان طبقه همچون جایگاه‌هایی به طور عینی تعریف ‌شده و طبقه همچون كنشگرانی به طور اجتماعی سازمان‌یافته است، هم وبر و هم ماركس به طور عینی منافع مادی قابل تشخیص را به عنوان سازوكاری اساسی می‌نگرند كه جایگاه طبقاتی از طریق آن بر كنش اجتماعی اثر می‌گذارد. از نظر رایت اگر یك وجه تحلیل طبقانی وجود داشته باشد كه در آن بتوان تفاوتی آشكار میان ماركس و وبر انتظار داشت، این تفاوت در فهم مسئله «ستیز طبقاتی» است. برای وبر مسئله این است كه طبقه‌ها چگونه بخت‌های زندگی مردمان را درون شكل‌های بسیار عقلانی‌شده كنش‌های متقابل اقتصادی -بازارها- تعیین می‌كنند. برای ماركس، موضوع محوری این است كه چگونه طبقه‌ها هم بخت‌های زندگی و هم بهره‌كشی را تعیین می‌كنند. رایت نتیجه رویكرد وبر را این‌گونه توضیح می‌دهد: «تلقی وبر از تلاش كارگر به عنوان مسئله‌ای كه اساسا به عقلانیت اقتصادی مربوط است، تحلیل طبقاتی را به سوی مجموعه‌ای از قضیه‌های هنجاری و بالاتر از همه منافع سرمایه‌داران می‌كشد... . جدا از اینكه وبر نسبت به شرایط کارگران احساس همدلی داشت یا نه، دل‌مشغولی او بسیار با منافع مالکان و مدیران همسو است» (ص73).
فصل سوم درباره نظریه‌های چارلز تیلی است. رویكرد او بر پایه دو بنیاد فرانظریه‌ای ضدفردگرایی و ساخت‌گرایی تركیبی ساخته‌شده است. تیلی اصرار دارد كه تبیین‌های نابرابری باید در خود مركز رابطه اجتماعی باشد بدین ترتیب كه روشنگری ویژگی‌های فردی نابرابری‌ها را تبیین می‌كند و به خاطر سرشت روابط اجتماعی است كه ویژگی‌های فردی در آن عمل می‌كند. بنابراین، در نقطه آغاز تحلیل باید خود روابط بررسی شود. تیلی در «نابرابری پایدار» دو فهرست بنیادی را این‌گونه به تفصیل شرح می‌دهد: یكی از آنها فهرست گونه‌های روابط اجتماعی و دیگری فهرستی از سازوكارهای نابرابری‌آفرین است. از نظر تیلی نابرابری پایدار آن نابرابری‌هایی است «كه از یك كنش متقابل اجتماعی تا كنش متقابل اجتماعی بعدی دوام می‌آورد... به ویژه آنهایی كه در طول كل حرفه‌ها، تمام عمر و تاریخ‌های سازمانی ایستادگی می‌كنند». نظریه فراگیر اصلی كتاب این است كه چنین نابرابری پایداری تقریبا همیشه حول تفاوت‌های رسته‌ای در میان مردمان بنا می‌شود و نه حول ویژگی‌های درجه‌بندی‌شده افراد: «نابرابری‌های بزرگ و چشمگیر در مزیت‌های میان مردمان بیشتر به تفاوت‌های رسته‌ای مانند سیاه/سفید، مرد/زن، شهروند/بیگانه، یا مسلمان/كلیمی ارتباط دارند تا تفاوت‌های فردی در ویژگی‌ها یا كارایی‌ها». رایت كار تیلی را همچون وارد‌كردن برخی از پنداشت‌ها و بینش‌های وبر به درون سنت ماركس‌گرا می‌داند چرا كه بهره‌كشی هسته مركزی نظری ماركس درباره طبقه و همچنین نظریه تیلی درباره نابرابری رسته‌ای است. نتیجه آن غنی‌شدن شكلی اصالتا ماركسی از تحلیل طبقاتی با بسط آن تحلیل به نتیجه‌گیری گونه‌هایی از نابرابری رسته‌ای است كه ماركس درباره آن به طور منظم بحث نكرده است.
طبقه و نظریه ارزش ماركس
فصل چهارم تأملی بر مقاله «به‌سوی بنیان محكم‌تر برای تحلیل طبقاتی» اگه سورنسن است. رایت توضیح می‌دهد كه در سنت ماركس‌گرایی مفهوم بهره‌كشی جان كلام تحلیل طبقاتی بوده است ولی اكنون برای بسیاری از اشخاص سخنی بی‌معنی و مبهم و نامربوط و افراطی به نظر می‌رسد. به‌ویژه از وقتی كه نظریه ارزش كار به‌عنوان چارچوبی برای تحلیل اقتصادی از سوی بیشتر ماركس‌گراها كنار گذاشته شده، مفهوم بهره‌كشی بیشتر به یك لفاظی ناشیانه و منسوخ می‌ماند تا ابزاری دقیق برای فهم نهفته‌ترین اثر روابط طبقاتی در جامعه سرمایه‌داری. سورنسن در مقاله خود نشان می‌دهد كه ماركس‌گراها در قرار‌دادن بهره‌كشی در مركز تحلیل طبقاتی درست عمل كرده‌اند، زیرا یك مفهوم متمركز بر بهره‌كشی از طبقه توانایی بسیار بیشتری برای تبیین بنیان‌های ساختاری تضادهای اجتماعی درباره نابرابری دارد تا رقیب اصلی‌اش، تصور «شرایط زیست» مادی از طبقه. ولی او بر این باور نیز هست كه ادراك‌های رایج از بهره‌كشی به علت نداشتن مبانی نظری دقیق به‌طور جدی بی‌اعتبار شده است. او برای حل این مسئله، نوسازی مفهوم بهره‌كشی را از راه همسان‌سازی دقیق آن با مفهوم اقتصادی رانت پیشنهاد می‌كند و بر این باور است كه این كار معنای بنیادین جامعه‌شناختی بهره‌كشی را نگه می‌دارد و در همان حال دقت نظری و قدرت تحلیل بسیار بیشتری به این مفهوم می‌دهد. رایت با وجود اینكه با رویكرد كلی سورنسون موافق است و نشان می‌دهد كه پیوند نزدیكی میان مفهوم اقتصادی رانت و شكل‌های گوناگون بهره‌كشی وجود دارد، ولی موافق نیست كه بهره‌كشی را می‌توان به طور نتیجه‌بخشی صرفا بر حسب فرایندهای رانت‌آفرین تعریف كرد یا بتوان یك تحلیل طبقاتی رضایت‌بخش بر روی این مبانی ساخت.
در فصل پنجم اصول عمده تشكیل‌دهنده مفهوم طبقه در اثر مهم مایكل مان، «منابع قدرت اجتماعی» شرح داده می‌شود. این فصل چارچوب كامل تحلیل جامعه‌شناسانه‌ مان را كه خود آن را «ماتریالیسم سازمانی» می‌نامد به بحث می‌گذارد و تلقی ‌مان از طبقه متوسط را نیز نقد می‌كند. مان در كتاب «منبع قدرت اجتماعی» می‌نویسد: «در پیگیری هدف‌هایمان وارد سازمان‌های قدرت می‌شویم كه تعیین‌كننده كل ساختار جامعه است». رایت این عبارت را ادعای بنیادین رویكرد کلی‌مان به نظریه جامعه‌شناسی تلقی می‌كند: ساختار جامعه در اصل نه با فرهنگ یا ارزش‌ها، نه با انتخاب‌های عقلانی اشخاص كه به‌عنوان شخص كنش می‌كنند، و نه با روابط مالكیت كه اشخاص در آن كار می‌كنند بلكه با سازمان‌های قدرت تعیین می‌شود. به زعم رایت گسستی در بحث‌های برنامه‌ریزی‌شده درباره طبقه وجود دارد كه مان منطق چارچوب نظری خود و دست‌كم برخی تحلیل‌های تجربی‌اش را كه مسائل ویژه‌ای را در تحلیل طبقاتی به طور عینی می‌كاود وارد آن می‌كند. به‌جای پافشاری بر اینكه طبقه‌ها باید منحصرا به‌عنوان كنشگران قدرت سازمان‌یافته فهمیده شوند، رایت بر این باور است كه فهم نظری عمیق‌تر از این فرایندهای نظری با تلاش برای گردهم آوردن نظام‌مند سه خوشه مفهومی تحلیل طبقاتی ارتقا یافته است: طبقه همچون ساختار اجتماعی، طبقه همچون گروه‌های اجتماعی و طبقه همچون كنشگران اجتماعی سازمان‌یافته. مخالفت مان با مطالعه طبقه‌های نهفته، دست‌كم تا حدی، ریشه در نپذیرفتن مفهوم‌سازی طبقه در خود طبقه برای خود دارد. فصل ششم به مبانی نظری مدل گراسكی-ویدن می‌پردازد. هسته اصلی مدل گراسكی- ویدن شناسایی اهمیت شغل‌های پراكنده در تبیین دامنه گسترده‌ای از پدیده‌هایی است كه بیشتر با استفاده از رسته‌های متدوال طبقه مطالعه می‌شود. هسته اصلی طرح پیشنهادی آنها ساختن تحلیل طبقه در پایه رسته‌های پراكنده شغلی است. آنان این طبقه‌ها را در برابر «طبقه‌های بزرگ» نمونه‌واری كه جامعه‌شناسان پیرو سنت ماركسی و وبری ساخته بودند «خرده‌طبقه» می‌نامند. گراسكی این مفهوم‌سازی از طبقه را به رویكرد نودوركیمی به طبقه منسوب كرده است؛ رویكردی كه مبتنی بر بازشناسی برداشت دوركیم از مشاغل به‌عنوان واحدهای بنیادین فعالیت‌های اقتصادی، همبستگی و منافع در اقتصادهای پیشرفته سرمایه‌داری است. رایت برای توصیف رویكردهای ماركس‌گرا، وبری و دوركیمی از گونه‌شناسی الفورد و فریدلند از ستیزهای سیاسی در جامعه‌های سرمایه‌داری استفاده می‌كند كه روی سه گونه متفاوت از قدرت بسط داده‌اند: قدرت نظام‌بنیاد (سیستمیك)، قدرت نهادی (سازمانی) و قدرت موقعیتی. آنان برای روشن‌كردن تفاوت میان این سه گونه قدرت از تشبیه آن به یك مسابقه استفاده می‌كنند. كشمكش‌های مربوط به قدرت نظام‌بنیاد را می‌توان ستیز بر سر اینكه مسابقه در كدام رشته ورزشی باید برگزار شود، تصور كرد. كشمكش مربوط به قدرت نهادی بر سر مقررات یك مسابقه از پیش انتخاب شده است و كشمكش مربوط به قدرت موقعیتی بر سر اقدام‌های فردی درون مجموعه‌ای از مقررات تثبیت‌شده یك مسابقه است.
رویكرد توماس پیكتی و محدودیت‌های آن
فصل هفتم به ابهام‌های مفهوم طبقه در كتاب «سرمایه در سده بیست‌و‌یكم» اختصاص دارد. (توماس پیكتی، سرمایه در سده بیست‌و‌یكم، ترجمه ناصر زرافشان، تهران: نگاه، 1396 و همچنین ترجمه محمدرضا فرهادی‌پور و علی صباغی، تهران: كتاب آمه، 1394). كتاب پیكتی درباره تحلیل تفصیلی خط سیر دو بعد نابرابری اقتصادی است: درآمد و ثروت و كنش متقابل آنها. رایت در این فصل ابتدا به طور خلاصه دلایل اصلی و نتایج تحلیل پیكتی را از خط سیر نابرابری درآمد و ثروت مطرح می‌كند و سپس نقش پرسش‌انگیزی را كه طبقه در تحلیل او بازی می‌كند به بحث می‌گذارد. یافته مهم پیكتی منحنی‌ای است كه نشان‌دهنده سهمی از درآمد ملی در آمریكا است كه به جیب لایه‌های بالایی درآمدی می‌رود. سهم دهك بالایی از كل درآمد ملی (كه شامل سود سرمایه هم هست) در سال 1928 به بالاترین حد خود (49 درصد) رسید، سپس در حدود 45 درصد شناور ماند تا جنگ جهانی دوم كه باشتاب به حدود 35 درصد افت كرد و چهار دهه در این سطح ماند تا دهه 1980 كه آغاز به افزایشی سریع كرد و اكنون در حال رسیدن به قله بالاتر از 50 درصد در سال 2012 است. به‌عبارت‌دیگر در سال 2012 ده درصد ثروتمندترین‌ها دقیقا بیش از نیمی از كل درآمد تولید‌شده در اقتصاد آمریكا را دریافت كرده‌اند. به زعم رایت پژوهش پیكتی و استدلال نظری او درباره خط سیر درازمدت نابرابری درآمد و ثروت كه وابسته به یك تحلیل طبقاتی رابطه‌ای نیست، ارزش‌های زیادی دارد. ولی نبود یك تحلیل طبقاتی پایدار از روندهای اجتماعی كه به وسیله آنها درآمد تولید می‌شود و تخصیص می‌یابد، برخی از سازوكارهای اجتماعی بحرانی كار را پنهان می‌كند. او این نكته را با دو مثال شرح می‌دهد؛ یكی تحلیل نابرابری درآمد و دیگری تحلیل برگشت سرمایه. از نیمه دوم تا سال‌های پایانی دهه 1990 و اوایل دهه 2000 بحث كوتاه ولی پرشوری در جریان بود كه سرانجام «مرگ طبقه» نامیده شد. نخستین بار نبود كه مرگ طبقه یا دست‌كم كاهش اهمیت آن در نظریه و پژوهش اجتماعی معاصر مطرح می‌شد اما در شرایط پیروزی نهایی سرمایه‌داری در پایان جنگ سرد و به حاشیه رفتن ماركسیسم به‌عنوان چارچوبی قاطع برای نقد اجتماعی، بحث بر سر اینكه طبقه دیگر قدرت تبیین‌كنندگی ندارد، گزندگی ویژه‌ای یافت. در فصل هشتم رایت دلیل‌های بنیادی دو نفر از هواداران جدی نظریه مرگ طبقه، جان پاكولسكی و مالكوم واترز را بررسی می‌كند كه نظر خود را به اجمال در مقاله «تغییر شكل و انحلال طبقه اجتماعی در جوامع پیشرفته» مطرح كرده‌اند. آنها این‌گونه نتیجه‌گیری می‌كنند كه تحلیل طبقاتی معاصر «طبقه‌ای می‌سازد كه دیگر به‌صورت یك ذات اجتماعی معنادار وجود ندارد.» رایت توصیف آنها را مشتمل بر این نكته می‌داند است تحلیل طبقاتی مستلزم باور عام به تقدم طبقه است، در‌حالی‌كه تقدم طبقه مؤلفه اساسی تحلیل طبقاتی نیست و گستره‌ای از مدارك تجربی را بررسی می‌كند كه اهمیت دیرپای روابط طبقاتی را برای درك جوامع سرمایه‌داری معاصر نشان می‌دهد. فصل بعد با عنوان «آیا پریكاریا طبقه است؟» به نقد آرای گای استندینگ كه در دو كتابش «پریكاریا» و «منشور پریكاریا» مطرح كرده اختصاص دارد و مسئله طبقه بودن یا نبودن رسته اجتماعی «پریكاریا» بررسی می‌شود. این مفهوم ریشه در بحث‌های مربوط به رشد ناامنی اقتصادی و ناپایداری شغلی (‌كه پریكاریته هم خوانده می‌شود) دارد. رایت مطلب را با طرح خلاصه‌ای از تحلیل بنیادی استندینگ از پریكاریا و دلایل او بر اینكه چرا این رسته باید به‌عنوان طبقه شناخته شد، آغاز می‌كند. سپس جایگاه پریكاریا را در یك فهم فراگیر از تحلیل طبقاتی جست‌و‌جو و ثابت می‌كند چنانكه پریكاریا بتواند درون تحلیل طبقاتی جای گیرد، تلقی آن به‌عنوان یك طبقه مستقلا متمایز مفید فایده نیست.
فصل بعد كه آغازگر بخش سوم كتاب با عنوان «ستیز طبقاتی و سازش طبقاتی» است به بررسی آرای ولفگانگ اشتریك می‌پردازد. اشتریك مقاله مهم «اجبار مفید: درباره محدودیت‌های اقتصادی اراده‌گرایی منطقی» را در میانه‌های دهه 1990 منتشر كرد تا نظریه‌ای درباره متغیر بودن تأثیر عملكرد اقتصاد در جوامع مبتنی بر بازار پیشنهاد دهد. اساس ادعای او این است كه كارایی یك اقتصاد مبتنی بر بازار جایی افزایش می‌یابد كه در آن یك اجبار مؤثر و تثبیت‌شده اجتماعی بر كنش اقتصادی منطقی و ناشی از علاقه شخصی وجود داشته باشد. افزون بر این اشتریك تأكید می‌كند كه حتی دادوستد روزانه و معمولی یك اقتصاد بازاری- خرید و فروش كالا، استخدام كارگر، كار در یك فرایند اجرائی و مانند اینها- اگر با كنش اقتصادی منطقی فردگرایانه بدون فشار اداره شود، به طرز مؤثری انجام نمی‌شود. اشتریك این تصحیح ادراك متداول اقتصاددانان را به‌عنوان «نگاه دوركیمی به كنش اقتصادی» توصیف می‌كند. رایت در این فصل تلاش می‌كند «یك چاشنی ماركسی به كیك دوركیمی بیفزاید» و در ادامه بحث او سه نكته را مطرح می‌كند: یكم، دیدگاه دوركیمی اشتریك تفاوت معنای «عملكرد اقتصادی خوب» نزد طبقه‌های مختلف را در اقتصاد بازار، به‌ویژه طبقه‌های با منافع طبقاتی متضاد، نادیده می‌گیرد، دوم، سطح اجبار اقتصادی مطلوب برای منافع سرمایه‌داران پایین‌تر از سطح اجبار مطلوب برای كارگران خواهد بود و سوم، سطح فشارهای وارد شده بر بازار نه‌تنها بر عملكرد اقتصادی بلكه بر قدرت نسبی كارگران و سرمایه‌داران نیز اثر می‌گذارد و گذشته از اینها، مسئله مطلوبیت اجبار را برای طبقه‌های ویژه‌ای پیچیده می‌كند.
در فصل بعد رایت آنچه را «منطق نظری سازش‌های طبقاتی مثبت» می‌نامد، با دلالت‌های مختلف معنایی كلمه «سازش» بررسی می‌كند و طرحی را از شرایطی كه سازش‌های طبقاتی را در جامعه‌های سرمایه‌داری پیشرفته هدایت می‌كند، پیشنهاد می‌دهد. فرض او این است كه تا هنگامی كه سرمایه‌داری در هر شكل آن از نظر تاریخی تنها راه موجود سازمان‌دهنده اقتصاد است، یك سازش طبقاتی مثبت- اگر قابل دستیابی باشد- به‌طور كلی نتیجه‌بخش‌ترین زمینه را برای پیشبرد منافع مادی و شرایط زیست مردم عادی فراهم می‌كند. فصل آخر با عنوان «ستیز طبقاتی و سازش طبقاتی در عصر ركود و بحران» به بررسی آنچه ممكن است طرحی مثبت برای یك سیاست پیشرو در زمانه بحرانی كنونی به نظر برسد، می‌پردازد. رایت تحلیل خود را حول تفاوت میان شرایط پیش‌روی سیاست‌های پیشرو در آنچه گاه «عصر طلایی» توسعه سرمایه‌داری در پیشرفته‌ترین كشورهای سرمایه‌داری در دهه‌های پس از جنگ جهانی دوم نامیده شده و ضمن آن موفقیت‌های سوسیال دموكراتیك به دست آورده است و وضعیت ركود و بحران در دوران كنونی انجام می‌دهد. بحث اصلی مناقشه‌انگیزی كه رایت بر تحلیل بحث فصل پیش بنا می‌كند، این است كه چپ بزرگ‌ترین موفقیت‌های پایدار خود را در سازش طبقاتی مثبتی داشته كه درون سرمایه‌داری برقرار كرده است. به زعم رایت در این صورت پرسش این است كه چگونه می‌شود- و آیا اصلا شدنی است- كه چنین سازش طبقاتی‌ای در آینده بازسازی شود؟

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها