|

درد موروثی است

زینب اسماعیلی

دستان مادرم رگ‌های کبود و برجسته‌ای داشت، وقتی موریانه درد توی استخوان‌هایش می‌دوید، رگ‌های برجسته‌اش را می‌مالید و از دردهای عالیه خانوم می‌گفت؛ اولین زن حاج‌آقا که بعد از عالیه با چند بچه، چهار زن دیگر گرفته بود؛ اما این تمام درد عالیه نبود، زنی از درون شکسته که باید در بیرون مقاوم و استوار نشان می‌داد.

شاید این بزرگ‌ترین درد زنی مثل عالیه خانم، صنوبر خانم، ماه‌تاج خانوم و... باشد؛ زنانی تحقیر‌شده در خانه، زنانی رنج‌دیده و رنج‌کشیده... چند شب پیش که بالاخره موفق شدم «خانه پدری» کیانوش عیاری را ببینم، صدای در خاک خفته مادرم گویی قصه را تعریف می‌کرد؛ قصه عالیه خانوم، مادرش و دخترانش. درخت تیره و اجدادشان آن‌قدر گسترده بود که می‌توانستم چند مورد دیگر هم به یاد بیاورم و روزگار امروز هرکدامشان که بر سر فرودآمدن چکشی در گوشه‌ای از تاریخ، در اتاقکی در پستویی یا در خانه‌ای و باغی، آن سلسله را آن‌گونه از عرش به فرش کشید که نه از تاک نشان ماند و نه از تاک‌نشان.‌
اشتباه تاریخی تنها غیرت مردانه پدری نیست که با خامی و سرسپردگی پسرک همراه شود و دختر جوانی را به کام خاک در بیفکند؛ اما می‌توان یک لحظه توقف کرد و پرسید واقعا می‌توان این‌قدر سنگدل بود؟ به انسان جنایت‌کار درون چگونه می‌توان به این آسانی مجوز خروج داد، چگونه می‌توان با آن خوابید، چگونه می‌توان از مادر دختری که روزها و روزها تنش را نوازش کرده، شیرش داده، موهایش را بافته و با هر موج صدایش از درون سیراب شده، بخواهد روی سفره کنارش بنشیند یا شبی با او هم‌بستر شود.
چگونه مردی می‌تواند این همه را با هم داشته باشد؟ چگونه حاج محمدرضا می‌توانست این همه را با هم داشته باشد؟ روزی زنش را در پستو بزند و شبی از او سفره رنگین بخواهد؟ تنی معطر و ضربان قلبی آرام برای آغوش‌های شبانه بخواهد؟ ‌اساسا چرا آدمی به چیزی اعتقاد دارد؛ اعتقاد به خدا، روز، شب، پاکی، ناپاکی، انسانیت و... به غیر از آن است که برای بهترزیستن آدمی وضع می‌شود؟ اگر اعتقاد به سنت یا مناسک یا هر فکری بخواهد به خودمان آسیبی برساند چقدر قابل پذیرش است؟ و اساسا چه ارزشی دارد؟ اساسا چطور می‌تواند کسی بپذیرد که دیگری به فرزندش آسیب برساند؟ یا حتی به گیاهی یا حیوانی؟شاید این سؤال را حتی آن روزهایی که ویدئویی بارها بازنشر شد باید می‌پرسیدیم که یک پسر جوان با هلهله و شادی پسرک زباله‌گردی را داخل سطل زباله پرت می‌کند و دیگری که این صحنه را ضبط می‌کند و هر دو ریسه می‌روند از خنده‌ای سرسام‌آور.
این سؤال و سؤال‌های بی‌شماری را زمان‌های دیگری هم می‌توان پرسید؛ زمانی که خشونت عریان در خیابان‌ها و اماکن عمومی اعمال می‌شود. چگونه می‌توان این‌گونه کمر به قتل انسانیت بست؟حکایت اما آنجا آغاز شده که قطار به راه کج افتاده و با شتاب می‌رود و تک‌تک آدم‌ها توان متوقف‌کردن آن را ندارند.
در خانه حاج محمدرضا و عالیه، قطار آن‌قدر تند و در سراشیبی رفت که دو نسل بعد در اتاقی در خانه ویلایی و روستایی خانواده، نیمه‌شبی به حادثه‌ای تکان‌دهنده رسید. اجزای قطار از هم پاشیدند، دیوارهایش به سمت کوه پرت شد و کفی‌اش به سمت دره رفت. مسافران یک به یک از غائله خبردار شدند و هرکدام سلوکی در پیش گرفتند. یکی که عروس خانواده متجاوز بود، در صف آنها ایستاد، آن دیگری که عافیت‌طلب‌تر بود انبانش را دوخت و آن دیگری که پردردتر بود خواست دوباره بسازد و نشد؛ کناره گرفت و سراسر وجودش درد شد.
«خانه پدری» خانه تک‌تک ماست؛ خانه‌ای که تمام آجرهایش شاهد جنایتی بوده‌اند، خاکش خون مکیده و اعضایش یا در جنایت نقش داشته‌اند یا ندانسته و دیر فهمیده‌اند. برخی همان لحظه از آن داغ به خاک افتاده‌اند و برخی دیگر همان درد را چند نسل در سینه به همراه برده‌اند و روزی افشا کرده‌اند.
اگرچه پدربزرگ حتی زمانی که دیگر صدایی برای حرف‌زدن ندارد، درست مانند روزی که صدای دخترکش را خفه کرد، فکر می‌کند می‌تواند همه‌چیز را مدیریت کند، جهانِ آن خانه فکسنی سال‌ها بود از ید مدیریت او خارج شده بود و خودش باور نکرده بود. خانه پدری آن‌قدر درد داشت که دلت می‌خواست پیاده شوی برای ادامه راه کمی نفس بگیری. خانه پدری حکایت ماست و ماست. ‌ماییم و آن کوبه‌ای که هر نوبت به در چوبی دولنگه می‌خورد و نمی‌دانیم قصه جدیدی که قرار است آغاز شود، چیست.

دستان مادرم رگ‌های کبود و برجسته‌ای داشت، وقتی موریانه درد توی استخوان‌هایش می‌دوید، رگ‌های برجسته‌اش را می‌مالید و از دردهای عالیه خانوم می‌گفت؛ اولین زن حاج‌آقا که بعد از عالیه با چند بچه، چهار زن دیگر گرفته بود؛ اما این تمام درد عالیه نبود، زنی از درون شکسته که باید در بیرون مقاوم و استوار نشان می‌داد.

شاید این بزرگ‌ترین درد زنی مثل عالیه خانم، صنوبر خانم، ماه‌تاج خانوم و... باشد؛ زنانی تحقیر‌شده در خانه، زنانی رنج‌دیده و رنج‌کشیده... چند شب پیش که بالاخره موفق شدم «خانه پدری» کیانوش عیاری را ببینم، صدای در خاک خفته مادرم گویی قصه را تعریف می‌کرد؛ قصه عالیه خانوم، مادرش و دخترانش. درخت تیره و اجدادشان آن‌قدر گسترده بود که می‌توانستم چند مورد دیگر هم به یاد بیاورم و روزگار امروز هرکدامشان که بر سر فرودآمدن چکشی در گوشه‌ای از تاریخ، در اتاقکی در پستویی یا در خانه‌ای و باغی، آن سلسله را آن‌گونه از عرش به فرش کشید که نه از تاک نشان ماند و نه از تاک‌نشان.‌
اشتباه تاریخی تنها غیرت مردانه پدری نیست که با خامی و سرسپردگی پسرک همراه شود و دختر جوانی را به کام خاک در بیفکند؛ اما می‌توان یک لحظه توقف کرد و پرسید واقعا می‌توان این‌قدر سنگدل بود؟ به انسان جنایت‌کار درون چگونه می‌توان به این آسانی مجوز خروج داد، چگونه می‌توان با آن خوابید، چگونه می‌توان از مادر دختری که روزها و روزها تنش را نوازش کرده، شیرش داده، موهایش را بافته و با هر موج صدایش از درون سیراب شده، بخواهد روی سفره کنارش بنشیند یا شبی با او هم‌بستر شود.
چگونه مردی می‌تواند این همه را با هم داشته باشد؟ چگونه حاج محمدرضا می‌توانست این همه را با هم داشته باشد؟ روزی زنش را در پستو بزند و شبی از او سفره رنگین بخواهد؟ تنی معطر و ضربان قلبی آرام برای آغوش‌های شبانه بخواهد؟ ‌اساسا چرا آدمی به چیزی اعتقاد دارد؛ اعتقاد به خدا، روز، شب، پاکی، ناپاکی، انسانیت و... به غیر از آن است که برای بهترزیستن آدمی وضع می‌شود؟ اگر اعتقاد به سنت یا مناسک یا هر فکری بخواهد به خودمان آسیبی برساند چقدر قابل پذیرش است؟ و اساسا چه ارزشی دارد؟ اساسا چطور می‌تواند کسی بپذیرد که دیگری به فرزندش آسیب برساند؟ یا حتی به گیاهی یا حیوانی؟شاید این سؤال را حتی آن روزهایی که ویدئویی بارها بازنشر شد باید می‌پرسیدیم که یک پسر جوان با هلهله و شادی پسرک زباله‌گردی را داخل سطل زباله پرت می‌کند و دیگری که این صحنه را ضبط می‌کند و هر دو ریسه می‌روند از خنده‌ای سرسام‌آور.
این سؤال و سؤال‌های بی‌شماری را زمان‌های دیگری هم می‌توان پرسید؛ زمانی که خشونت عریان در خیابان‌ها و اماکن عمومی اعمال می‌شود. چگونه می‌توان این‌گونه کمر به قتل انسانیت بست؟حکایت اما آنجا آغاز شده که قطار به راه کج افتاده و با شتاب می‌رود و تک‌تک آدم‌ها توان متوقف‌کردن آن را ندارند.
در خانه حاج محمدرضا و عالیه، قطار آن‌قدر تند و در سراشیبی رفت که دو نسل بعد در اتاقی در خانه ویلایی و روستایی خانواده، نیمه‌شبی به حادثه‌ای تکان‌دهنده رسید. اجزای قطار از هم پاشیدند، دیوارهایش به سمت کوه پرت شد و کفی‌اش به سمت دره رفت. مسافران یک به یک از غائله خبردار شدند و هرکدام سلوکی در پیش گرفتند. یکی که عروس خانواده متجاوز بود، در صف آنها ایستاد، آن دیگری که عافیت‌طلب‌تر بود انبانش را دوخت و آن دیگری که پردردتر بود خواست دوباره بسازد و نشد؛ کناره گرفت و سراسر وجودش درد شد.
«خانه پدری» خانه تک‌تک ماست؛ خانه‌ای که تمام آجرهایش شاهد جنایتی بوده‌اند، خاکش خون مکیده و اعضایش یا در جنایت نقش داشته‌اند یا ندانسته و دیر فهمیده‌اند. برخی همان لحظه از آن داغ به خاک افتاده‌اند و برخی دیگر همان درد را چند نسل در سینه به همراه برده‌اند و روزی افشا کرده‌اند.
اگرچه پدربزرگ حتی زمانی که دیگر صدایی برای حرف‌زدن ندارد، درست مانند روزی که صدای دخترکش را خفه کرد، فکر می‌کند می‌تواند همه‌چیز را مدیریت کند، جهانِ آن خانه فکسنی سال‌ها بود از ید مدیریت او خارج شده بود و خودش باور نکرده بود. خانه پدری آن‌قدر درد داشت که دلت می‌خواست پیاده شوی برای ادامه راه کمی نفس بگیری. خانه پدری حکایت ماست و ماست. ‌ماییم و آن کوبه‌ای که هر نوبت به در چوبی دولنگه می‌خورد و نمی‌دانیم قصه جدیدی که قرار است آغاز شود، چیست.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها