آدمهايي كه تغيير نميكنند
محمود برآبادی
دیروز یک نفر زنگ زد. نشناختمش. حتی وقتی اسمش را هم گفت، باز بهجا نیاوردم. گفت: با هم اوین بودیم بند ۳. تازه یادم افتاد. فریدون، قد بلندی داشت. به او میگفتیم «فری درازه». عصرها با هم در حیاط بند قدم میزدیم. گپ میزدیم و وقت میگذراندیم. زبانش خوب بود. گاهی به من درس میداد. من هم گاهی برایش
شعر میخواندم.
گفتم: «ببخشید که بهجا نیاوردم. ۴۵ سال خودش یه عمره».
پرسید: «حالا چی کار میکنی؟».
گفتم: «فعلا که کرونا همه را خانهنشین کرده؛ اما قبلش هم من بازنشسته شده بودم».
گفت: «بد مصیبتی گرفتار شدیم؛ ولی این نیز بگذرد»، تکیهکلامش بود.
گفتم: «چطور شد یاد من افتادی؟».
گفت: «یادداشتهایت را توی «شرق» دیدم. دنبال شمارهات گشتم، پیدا کردم».
گفتم: «من فکر میکردم هیچ کس نمیخونه».
گفت: «هنوز همونی هستی که بودی. در ظاهر آرام، ولی پر از حرفهای نگفته».
گفتم: «تو چی؟ تو هنوز همون فریدونی که تو اوین بودی؟».
گفت: «میخواستی کی باشم؟».
گفتم: «آخه آدما تو این سالها خیلی تغییر کردهاند».
گفت: «راست میگی. حالا بیا ببینمت. بیا شرکت، بشینیم گپی بزنیم به یاد آن سالها. یادش بخیر چه روزهایی بود».
گفتم: «الان که کروناست بعدا انشاءالله میام». آدرس شرکتش را داد که در خیابان بهروز بود. راستش کرونا بهانه بود. نمیخواهم به دیدنش بروم. چند بار این کار را کردهام. دوستان قدیمی، رفقای صمیمی، همکلاسیهای دوره دبیرستان، دانشگاه، همبندان زندان، همکاران اداری، فامیلهای دور... و هر بار ناامید شدهام.
وقتی بعد از سالها دوباره آنها را میدیدم، دیگر آن آدمی که در خاطر داشتم، نبودند. چیزی برای گفتن نداشتیم. نه من حرفهای آنها را میفهمیدم و نه آنها من را درک میکردند. بعد پشیمان میشدم. آن آدمها در خاطر من زیبا و دوستداشتنی بودند؛ اما این آدمهایی که میدیدم، هیچ شباهتی به آن خاطرهها نداشتند. نمیخواهم قضاوت کنم. از قضاوت میترسم. کار سختی است و با روحیه من جور نیست.
شاید کوتاهی از من است که عوض نشدهام، یا رُک بگویم، عرضهاش را نداشتهام که خودم را تغییر بدهم و بالا بکشم. آنهایی که من میشناختم، محصول آن شرایط بودند. حالا شرایط عوض شده و آنها هم خودشان را با شرایط جدید وفق دادهاند. من اشتباه میکنم که انتظار دارم آنها همان آدمهای قبلی باشند. مشکل از من است، از آنها نیست؛ چون آنها همرنگ جماعت شدهاند و من همان نخود نپزم. کاسه آش را که دور نمیریزند، نخود نپزش را دور میاندازند.
دیروز یک نفر زنگ زد. نشناختمش. حتی وقتی اسمش را هم گفت، باز بهجا نیاوردم. گفت: با هم اوین بودیم بند ۳. تازه یادم افتاد. فریدون، قد بلندی داشت. به او میگفتیم «فری درازه». عصرها با هم در حیاط بند قدم میزدیم. گپ میزدیم و وقت میگذراندیم. زبانش خوب بود. گاهی به من درس میداد. من هم گاهی برایش
شعر میخواندم.
گفتم: «ببخشید که بهجا نیاوردم. ۴۵ سال خودش یه عمره».
پرسید: «حالا چی کار میکنی؟».
گفتم: «فعلا که کرونا همه را خانهنشین کرده؛ اما قبلش هم من بازنشسته شده بودم».
گفت: «بد مصیبتی گرفتار شدیم؛ ولی این نیز بگذرد»، تکیهکلامش بود.
گفتم: «چطور شد یاد من افتادی؟».
گفت: «یادداشتهایت را توی «شرق» دیدم. دنبال شمارهات گشتم، پیدا کردم».
گفتم: «من فکر میکردم هیچ کس نمیخونه».
گفت: «هنوز همونی هستی که بودی. در ظاهر آرام، ولی پر از حرفهای نگفته».
گفتم: «تو چی؟ تو هنوز همون فریدونی که تو اوین بودی؟».
گفت: «میخواستی کی باشم؟».
گفتم: «آخه آدما تو این سالها خیلی تغییر کردهاند».
گفت: «راست میگی. حالا بیا ببینمت. بیا شرکت، بشینیم گپی بزنیم به یاد آن سالها. یادش بخیر چه روزهایی بود».
گفتم: «الان که کروناست بعدا انشاءالله میام». آدرس شرکتش را داد که در خیابان بهروز بود. راستش کرونا بهانه بود. نمیخواهم به دیدنش بروم. چند بار این کار را کردهام. دوستان قدیمی، رفقای صمیمی، همکلاسیهای دوره دبیرستان، دانشگاه، همبندان زندان، همکاران اداری، فامیلهای دور... و هر بار ناامید شدهام.
وقتی بعد از سالها دوباره آنها را میدیدم، دیگر آن آدمی که در خاطر داشتم، نبودند. چیزی برای گفتن نداشتیم. نه من حرفهای آنها را میفهمیدم و نه آنها من را درک میکردند. بعد پشیمان میشدم. آن آدمها در خاطر من زیبا و دوستداشتنی بودند؛ اما این آدمهایی که میدیدم، هیچ شباهتی به آن خاطرهها نداشتند. نمیخواهم قضاوت کنم. از قضاوت میترسم. کار سختی است و با روحیه من جور نیست.
شاید کوتاهی از من است که عوض نشدهام، یا رُک بگویم، عرضهاش را نداشتهام که خودم را تغییر بدهم و بالا بکشم. آنهایی که من میشناختم، محصول آن شرایط بودند. حالا شرایط عوض شده و آنها هم خودشان را با شرایط جدید وفق دادهاند. من اشتباه میکنم که انتظار دارم آنها همان آدمهای قبلی باشند. مشکل از من است، از آنها نیست؛ چون آنها همرنگ جماعت شدهاند و من همان نخود نپزم. کاسه آش را که دور نمیریزند، نخود نپزش را دور میاندازند.