كيخسرو در بارگاه افراسياب
مهدى افشار - پژوهشگر
در یادداشتهای قبل گفته شد كه سرانجام سیاوش، آن مایه فخر ایرانزمین، به نامردمىترین شیوه به فرمان افراسیاب كشته شد و از وى فرزندى در بطن فرنگیس، دخت افراسیاب به جاى ماند و پیرانویسه، مشاور و راهنماى پاكدل شاه توران، پس از به دنیا آمدن كودك كه كیخسرو نام گرفت، او را به چوپانان سپرد تا از گزند افراسیاب در امان باشد و اكنون افراسیاب سوداى آن دارد خسرو را بیازماید تا اگر از جانب او در آینده خطرى احساس كند، از هماكنون فرمان دهد تا سر از تنش جدا گردانند.
پیران دلنگران از خطرى كه خسرو را تهدید مىكند، كودك 10ساله را به پشتوانه سوگند شاهانه به نزد افراسیاب مىبرد با این آموزش به كودك كه تا مىتواند سخن پریشان بگوید تا زندگىاش از هر خطرى در امان بماند.
بدو گفت كز دل خرد دور كن/ چو رزم آورش پاسخش سور كن
مرو پیش او جز به دیوانگى/ مگردان زبان جز به بیگانگى
مگرد ایچ گونه به گرد خرد/ یك امروز بر تو مگر بگذرد
آنگاه پیران جامه كیخسرو را بیاراست، او را سوار بر اسب كرده، به درگاه افراسیاب برد و چون نگاه پیرامونیان افراسیاب بر كیخسرو نشست، از اندوه دیده پرآب گردانیدند. آواى راه بگشایید كه شاهزاده آمد، در بارگاه طنینافكن شد. پیران پیشاپیش مىرفت و خسرو در پس او گام برمىداشت. رخ افراسیاب چون نواده خویش بدید، از شرم سرخ گشت و سر فرو افكند و بىخویشتن خویش قامت بلند و بازوان كشیده و فر و اورنگ خسرو را بستود. زمانى در او خیره شد و سیاوش جوانشده را در چهره او بدید. تن پیران از بیم چون بید بلرزید و دل از زندگى كودك بگسست. بهناگاه مهر خسرو در دل نیاى او بنشست و چهرهاش به لبخندى از مهر گشوده شده، از خسرو پرسید: «پسرجان، چگونهاى و چگونه روزگار مىگذرانى؟ با گوسپندان چه كردى؟ تا بدینجا راه را چگونه درنوردیدى؟». خسرو پریشانگویى آغاز كرد: «از شكار هیچ خبرى نیست، تیر دارم اما پر ندارم تا در انتهاى تیر بگذارم». افراسیاب دگرباره از آموزگارانش و گردش روزگار پرسید. خسرو این بار نیز چون بىهوشان سخن گفت: «جایى كه پلنگ باشد، سینه آدمیان را مىدرد». بار سوم از كودك درباره مادر و پدرش و از زیستگاهش پرسید. خسرو در پاسخ گفت:
«شیر درنده، حریف سگ نگهبان نیست». افراسیاب با شنیدن این پاسخها بخندید و به پیران گفت: «گویى خرد در سر این كودك نیست، از سر مىپرسمش، از پا پاسخ مىگوید. از این كودكى كه مىبینم نه به كسى بدى مىرسد و نه نیكى و با كینهجویى نیز بیگانه است. او را با مادرش به سیاوشگرد بفرست و در اندیشه آموزش او نیز نباشید كه هیچ نیاموزد از هیچ آموزگارى، اما هرآنچه از خواسته دنیاست، به او بدهید».
پیران چون این سخن بشنید، شتابان خسرو را از نزد افراسیاب به ایوان خود برد و در دل یزدان پاك را مىستود كه چشم بد از این كودك دوخته مانده است. آنگاه در گنجهاى خود بگشود و با هدایاى بسیار از اسب و تیغ و گوهر و دینار و درهم او را همراه با مادرش راهى سیاوشگرد كرد كه اكنون به خارستانى بدل شده بود. چون فرنگیس و كیخسرو به آن شارستان رسیدند، ساكنان آن شهر رهاشده، شادمانه به پیشواز مادر و كودك شتافتند.
آنان را بسیار ستودند و آرزو كردند كه از شاهزاده كیانى چشم بد دور باشد و روان سیاوش نیز آكنده از نور و چون زمانى بگذشت، گویى خاك از حضور كیخسرو جان تازهاى یافت، چمنها سر برآوردند و از خاكى كه خون سیاوش بر آن افشانده شده بود، درختى پرشاخوبرگ سر برآورد كه بر برگهاى آن چهره سیاوش نقش بسته بود و بوى مشك آن، دماغ را نوازش مىداد.
ز خاكى كه خون سیاوش بخورد/ به ابر اندر آمد درختى ز گرد
نگاریده بر برگها چهر او/ همى بوى مشك آمد از مهر او
شارستان سیاوشگرد آنچنان نشاطى یافت كه در دىماه چون بهاران سبز و شیرین و پرطراوت شد.
از دیگر سوى، به كاووس آگاهى رسید كه روزگار سیاوش سیاه شده و به كردار مرغان سرش را از تن جدا كردهاند و همه توران در اندوه فرو رفته و بلبل از شاخ سرو نالیدن گرفته است و درختان بیشهزارها، برگ زرد گردانیدهاند. كاووس با شنیدن این گفتهها، از اورنگ شهریارى فروافتاده، بر خاك بغلتید و جامه ز اندوه بدرید و پیوسته نام سیاوش را بر لب مىآورد. ایرانیان با آگاهى از مرگ سیاوش جامه كبود كردند، با رخسارى زرد و دیدگانی سرخ. سپس خبر به نیمروز و به رستم پیلتن رسید كه در سراسر ایران خروشى برپا گشته، پهلوانان ایرانزمین موىكنان، مویهكنان به درگاه كاووس رفتهاند. تهمتن با شنیدن این سخن از هوش برفت و در زابل نیز خروش خشم از دو شهریار ایران و توران برخاست. رستم چون به هوش آمد، زال را آگاه گرداند و آن پیر زرینموى، چهره بخراشید و خاك بر سر افشاند. رستم پس از یك هفته سوگوارى با چشمانى پرآب، جامه دریده به درگاه كاووس شتاب گرفت و سوگند خورد تا كین سیاوش را از افراسیاب و خاندان او نگیرد، تن او بىسلاح نخواهد بود كه زین پس كلاهخود، تاج او خواهد بود و زین اسب، اورنگ او. و چون به درگاه كاووس با سرى پرغبار و جامهاى دریده رسید،
بىهیچ نیایشى به فریاد گفت: «با خوى بد خویش تخم بدى كاشتى، از مهرى كه به سودابه بدسرشت داشتى، آن سرو سهى را ریشه بركندى، اكنون به روشنى مىبینى كه بر آب نشستهاى و بر توفان پشت دادهاى. كسى چون تو كه قرار است مهتر و بزرگ ما باشد، بهتر آن است كه به جاى جامه شهریارى كفن بر تن كند». و دریغا دریغ بسیار گفت براى آن شاهزادهاى كه دگر روزگار چون او نخواهد دید.
كاووس چون چشمان خونین او بدید و ناله او بشنید، هیچ پاسخ نداد. تهمتن از بارگاه كاووس به نزد سودابه رفت، او را از پرده بیرون كشید، به خنجر دونیمهاش كرد و كاووس در سكوت به تماشا ایستاد.
آنگاه به پهلوانان ایرانى گفت: «من براى كینخواهى سیاوش جان و تن دریغ ندارم كه در جهان كسى چون سیاوش نبود و این كینخواهى را خُرد مپندارید و زمین توران را از خون، جیحون كنید» و خود سوگند خورد به یزدان پاك كه تا زنده است، از كین سیاوش دلى آكنده دارد.
به گردان چنین گفت رستم كه من/ بر این كینه دارم دل و جان و تن
كه اندر جهان چون سیاوش سوار/ نبندد كمر نیز یك نامدار
چنین كار یكسر مدارید خرد/ چنین كینه را خُرد نتوان شمرد
به فرمان رستم، پهلوانان ایران، سپاهیان خویش را آماده كردند، زمین جایگاه شیران گشته بود، در شیپورها دمیدند و آسمان پر از نیزه گردید؛ گویى نخستین نبرد با آسمان پرستاره بود. انبوهى سپاه گردآمده از بیشه نارون (مازندران كنونى) و گردان كابلى از صد هزار نیز بگذشت. رستم فرماندهى سپاه را به فرزند خویش، فرامرز سپرد و او را روانه مرز توران كرد. سپاه ایران به دژ مرزبانى سپیجاب رسید كه كوتوالى آن را پهلوانى به نام ورازاد داشت با 30 هزار شمشیرزنى كه تحت فرمانش بودند. ورازاد چون آواى كرناها را بشنید، سپاه بیاراست و به سوى فرامرز شتافت و از او پرسید با چه اندیشهاى به توران سپاه كشیده است؛ آیا از شكوه و شوكت شهریارى افراسیاب آگاه نیست. بهتر است نام خویش را بگوید، پیش از آنكه به دست او كشته شود. فرامرز گفت: «اى پهلوان، جهانت به پایان رسیده و بخت بر تو پشت كرده. من میوه آن درخت پهلوانى هستم، پهلوانى كه به دست او شیر در خود مىپیچد و چون خشم آورد، پیل را یاراى ایستادن در برابرش نیست. اكنون آن پیلتن در راه است تا از توران تنها نامى به جاى گذارد. رستم به كین سیاوش كمر بسته است و چون شیر ژیان در راه است». ورازاد سخنان فرامرز
را یاوه دانست و به سپاه خویش فرمان داد كه كمانها را به زه كنند. فرامرز چون آمادگى سپاه ورازاد را دید، خود بر آنان بتاخت و هزار نفر را از اسب فروكشید و هزارو 200 اسیر نیز بگرفت. ورازاد چون ناتوانى خویش را بدید، اندیشه بازگشت به دژ را داشت تا در آنجا پناه گیرد. فرامرز در پى او بتاخت و با نیزه چنان زخمى بر او زد كه زره دریده شد و سپس او را از زین برگرفت، آنچنان كه گویى پشهاى را برمىگیرد و بر زمینش زد و پیش از آنكه سر از تنش جدا كند، سیاوش را درود فرستاده، یاد كرد.
سر نامور دور كرد از تنش/ به خون اندر آلود پیراهنش
چنین گفت كاینت سر كین نخست/ پراكنده شد تخت و از خاك رست.ش
در یادداشتهای قبل گفته شد كه سرانجام سیاوش، آن مایه فخر ایرانزمین، به نامردمىترین شیوه به فرمان افراسیاب كشته شد و از وى فرزندى در بطن فرنگیس، دخت افراسیاب به جاى ماند و پیرانویسه، مشاور و راهنماى پاكدل شاه توران، پس از به دنیا آمدن كودك كه كیخسرو نام گرفت، او را به چوپانان سپرد تا از گزند افراسیاب در امان باشد و اكنون افراسیاب سوداى آن دارد خسرو را بیازماید تا اگر از جانب او در آینده خطرى احساس كند، از هماكنون فرمان دهد تا سر از تنش جدا گردانند.
پیران دلنگران از خطرى كه خسرو را تهدید مىكند، كودك 10ساله را به پشتوانه سوگند شاهانه به نزد افراسیاب مىبرد با این آموزش به كودك كه تا مىتواند سخن پریشان بگوید تا زندگىاش از هر خطرى در امان بماند.
بدو گفت كز دل خرد دور كن/ چو رزم آورش پاسخش سور كن
مرو پیش او جز به دیوانگى/ مگردان زبان جز به بیگانگى
مگرد ایچ گونه به گرد خرد/ یك امروز بر تو مگر بگذرد
آنگاه پیران جامه كیخسرو را بیاراست، او را سوار بر اسب كرده، به درگاه افراسیاب برد و چون نگاه پیرامونیان افراسیاب بر كیخسرو نشست، از اندوه دیده پرآب گردانیدند. آواى راه بگشایید كه شاهزاده آمد، در بارگاه طنینافكن شد. پیران پیشاپیش مىرفت و خسرو در پس او گام برمىداشت. رخ افراسیاب چون نواده خویش بدید، از شرم سرخ گشت و سر فرو افكند و بىخویشتن خویش قامت بلند و بازوان كشیده و فر و اورنگ خسرو را بستود. زمانى در او خیره شد و سیاوش جوانشده را در چهره او بدید. تن پیران از بیم چون بید بلرزید و دل از زندگى كودك بگسست. بهناگاه مهر خسرو در دل نیاى او بنشست و چهرهاش به لبخندى از مهر گشوده شده، از خسرو پرسید: «پسرجان، چگونهاى و چگونه روزگار مىگذرانى؟ با گوسپندان چه كردى؟ تا بدینجا راه را چگونه درنوردیدى؟». خسرو پریشانگویى آغاز كرد: «از شكار هیچ خبرى نیست، تیر دارم اما پر ندارم تا در انتهاى تیر بگذارم». افراسیاب دگرباره از آموزگارانش و گردش روزگار پرسید. خسرو این بار نیز چون بىهوشان سخن گفت: «جایى كه پلنگ باشد، سینه آدمیان را مىدرد». بار سوم از كودك درباره مادر و پدرش و از زیستگاهش پرسید. خسرو در پاسخ گفت:
«شیر درنده، حریف سگ نگهبان نیست». افراسیاب با شنیدن این پاسخها بخندید و به پیران گفت: «گویى خرد در سر این كودك نیست، از سر مىپرسمش، از پا پاسخ مىگوید. از این كودكى كه مىبینم نه به كسى بدى مىرسد و نه نیكى و با كینهجویى نیز بیگانه است. او را با مادرش به سیاوشگرد بفرست و در اندیشه آموزش او نیز نباشید كه هیچ نیاموزد از هیچ آموزگارى، اما هرآنچه از خواسته دنیاست، به او بدهید».
پیران چون این سخن بشنید، شتابان خسرو را از نزد افراسیاب به ایوان خود برد و در دل یزدان پاك را مىستود كه چشم بد از این كودك دوخته مانده است. آنگاه در گنجهاى خود بگشود و با هدایاى بسیار از اسب و تیغ و گوهر و دینار و درهم او را همراه با مادرش راهى سیاوشگرد كرد كه اكنون به خارستانى بدل شده بود. چون فرنگیس و كیخسرو به آن شارستان رسیدند، ساكنان آن شهر رهاشده، شادمانه به پیشواز مادر و كودك شتافتند.
آنان را بسیار ستودند و آرزو كردند كه از شاهزاده كیانى چشم بد دور باشد و روان سیاوش نیز آكنده از نور و چون زمانى بگذشت، گویى خاك از حضور كیخسرو جان تازهاى یافت، چمنها سر برآوردند و از خاكى كه خون سیاوش بر آن افشانده شده بود، درختى پرشاخوبرگ سر برآورد كه بر برگهاى آن چهره سیاوش نقش بسته بود و بوى مشك آن، دماغ را نوازش مىداد.
ز خاكى كه خون سیاوش بخورد/ به ابر اندر آمد درختى ز گرد
نگاریده بر برگها چهر او/ همى بوى مشك آمد از مهر او
شارستان سیاوشگرد آنچنان نشاطى یافت كه در دىماه چون بهاران سبز و شیرین و پرطراوت شد.
از دیگر سوى، به كاووس آگاهى رسید كه روزگار سیاوش سیاه شده و به كردار مرغان سرش را از تن جدا كردهاند و همه توران در اندوه فرو رفته و بلبل از شاخ سرو نالیدن گرفته است و درختان بیشهزارها، برگ زرد گردانیدهاند. كاووس با شنیدن این گفتهها، از اورنگ شهریارى فروافتاده، بر خاك بغلتید و جامه ز اندوه بدرید و پیوسته نام سیاوش را بر لب مىآورد. ایرانیان با آگاهى از مرگ سیاوش جامه كبود كردند، با رخسارى زرد و دیدگانی سرخ. سپس خبر به نیمروز و به رستم پیلتن رسید كه در سراسر ایران خروشى برپا گشته، پهلوانان ایرانزمین موىكنان، مویهكنان به درگاه كاووس رفتهاند. تهمتن با شنیدن این سخن از هوش برفت و در زابل نیز خروش خشم از دو شهریار ایران و توران برخاست. رستم چون به هوش آمد، زال را آگاه گرداند و آن پیر زرینموى، چهره بخراشید و خاك بر سر افشاند. رستم پس از یك هفته سوگوارى با چشمانى پرآب، جامه دریده به درگاه كاووس شتاب گرفت و سوگند خورد تا كین سیاوش را از افراسیاب و خاندان او نگیرد، تن او بىسلاح نخواهد بود كه زین پس كلاهخود، تاج او خواهد بود و زین اسب، اورنگ او. و چون به درگاه كاووس با سرى پرغبار و جامهاى دریده رسید،
بىهیچ نیایشى به فریاد گفت: «با خوى بد خویش تخم بدى كاشتى، از مهرى كه به سودابه بدسرشت داشتى، آن سرو سهى را ریشه بركندى، اكنون به روشنى مىبینى كه بر آب نشستهاى و بر توفان پشت دادهاى. كسى چون تو كه قرار است مهتر و بزرگ ما باشد، بهتر آن است كه به جاى جامه شهریارى كفن بر تن كند». و دریغا دریغ بسیار گفت براى آن شاهزادهاى كه دگر روزگار چون او نخواهد دید.
كاووس چون چشمان خونین او بدید و ناله او بشنید، هیچ پاسخ نداد. تهمتن از بارگاه كاووس به نزد سودابه رفت، او را از پرده بیرون كشید، به خنجر دونیمهاش كرد و كاووس در سكوت به تماشا ایستاد.
آنگاه به پهلوانان ایرانى گفت: «من براى كینخواهى سیاوش جان و تن دریغ ندارم كه در جهان كسى چون سیاوش نبود و این كینخواهى را خُرد مپندارید و زمین توران را از خون، جیحون كنید» و خود سوگند خورد به یزدان پاك كه تا زنده است، از كین سیاوش دلى آكنده دارد.
به گردان چنین گفت رستم كه من/ بر این كینه دارم دل و جان و تن
كه اندر جهان چون سیاوش سوار/ نبندد كمر نیز یك نامدار
چنین كار یكسر مدارید خرد/ چنین كینه را خُرد نتوان شمرد
به فرمان رستم، پهلوانان ایران، سپاهیان خویش را آماده كردند، زمین جایگاه شیران گشته بود، در شیپورها دمیدند و آسمان پر از نیزه گردید؛ گویى نخستین نبرد با آسمان پرستاره بود. انبوهى سپاه گردآمده از بیشه نارون (مازندران كنونى) و گردان كابلى از صد هزار نیز بگذشت. رستم فرماندهى سپاه را به فرزند خویش، فرامرز سپرد و او را روانه مرز توران كرد. سپاه ایران به دژ مرزبانى سپیجاب رسید كه كوتوالى آن را پهلوانى به نام ورازاد داشت با 30 هزار شمشیرزنى كه تحت فرمانش بودند. ورازاد چون آواى كرناها را بشنید، سپاه بیاراست و به سوى فرامرز شتافت و از او پرسید با چه اندیشهاى به توران سپاه كشیده است؛ آیا از شكوه و شوكت شهریارى افراسیاب آگاه نیست. بهتر است نام خویش را بگوید، پیش از آنكه به دست او كشته شود. فرامرز گفت: «اى پهلوان، جهانت به پایان رسیده و بخت بر تو پشت كرده. من میوه آن درخت پهلوانى هستم، پهلوانى كه به دست او شیر در خود مىپیچد و چون خشم آورد، پیل را یاراى ایستادن در برابرش نیست. اكنون آن پیلتن در راه است تا از توران تنها نامى به جاى گذارد. رستم به كین سیاوش كمر بسته است و چون شیر ژیان در راه است». ورازاد سخنان فرامرز
را یاوه دانست و به سپاه خویش فرمان داد كه كمانها را به زه كنند. فرامرز چون آمادگى سپاه ورازاد را دید، خود بر آنان بتاخت و هزار نفر را از اسب فروكشید و هزارو 200 اسیر نیز بگرفت. ورازاد چون ناتوانى خویش را بدید، اندیشه بازگشت به دژ را داشت تا در آنجا پناه گیرد. فرامرز در پى او بتاخت و با نیزه چنان زخمى بر او زد كه زره دریده شد و سپس او را از زین برگرفت، آنچنان كه گویى پشهاى را برمىگیرد و بر زمینش زد و پیش از آنكه سر از تنش جدا كند، سیاوش را درود فرستاده، یاد كرد.
سر نامور دور كرد از تنش/ به خون اندر آلود پیراهنش
چنین گفت كاینت سر كین نخست/ پراكنده شد تخت و از خاك رست.ش