قلب تپنده
ایمان پاکنهاد
خواب دیدم که فلانی مُرده است و شیده هنوز زنده است. باد صدای خندهاش را میبُرد. گفتم چه خوب که مرگ شیده خیالی و سایهای بیش نبود. مینشینیم دوباره به خنده. مینشینیم دوباره به خواندن گزارشهای هم و جمله روی جمله میگذاریم و ساعتها سر یک کلمه بحث میکنیم که اندوه در فلان جمله قشنگتر مینشیند یا غم یا حزن یا حرمان. که تو بگویی اندوه این زن از بیقراری است و آن چشمها بیش از آنکه اندوه و غم و چه و چه داشته باشد، اضطراب دارد، تشویش دارد. که برق از کلههامان بپرد که یافتیم آن کلمهای را که باید مییافتیم. چند حشره در سرم آنقدر چرخیدند که بیدار شدم. واقعیت این نبود. این نیست.
مرگ شیده را ربوده بود؛ اما ما آن واقعیتِ فزاینده و آن وحشت دیرپای از رفتن دوست را باور نمیکردیم. که نمیخواستیم باور کنیم که شیده رفته است. که شیده مُرده است. همه ما در این لحظه لبریز از واقعیت توی خمرهای چندهزارساله و به ضربِ انگشتی شکننده دستوپا میزنیم در آرزوی دستیابی به آن روزنهای که روشناست؛ اما آن دهنه تنگنای واقعیت محض است. شیده میخواست دست از این خمره بلعنده بیرون ببرد. آن چشمهای براق و امیدوار جهان دیگری میخواست و حالا که رفته است، فکر میکنم که چه مرز باریکی است میان کلمات و میان صفات. میان چشمهای امیدوار و چشمهای مشوشی که حالا دیگر بسته است.
ما در ایرنا 24، از همان ابتدای تأسیس همکار بودیم. من معاون شیفت صبح بودم و او عصر. من سه ماه بیشتر دوام نیاوردم. روزی که میخواستم خداحافظی کنم، در آن بالکن پرخاطره با شیده حرف زدیم. تصمیمم را گفتم و دلایلم را گفتم. همه را پذیرفت. همه را میدانست و قبول داشت. من رفتم؛ اما او میل خواهندهای داشت به ماندن که نگهش میداشت. میلی تپنده که شاخوبرگ میافزود به درخت آرزوهایش. خداحافظی کردم با تحریریه و آخرین نفر با شیده. هنوز در راه بودم که پیام داد: «روز غمانگیزی بود امروز، هیچ وقت یادم نمیره».
من جواب دادم به او که هنوز قلبش میتپید که ما باز هم همکار خواهیم شد و گزارشهایی خواهیم نوشت که بازخورد بگیریم و کیف کنیم. که باز هم هر یادداشت تازهای از الهی و نمکدوست و قاضیزاده و علینژاد که منتشر شود، برای هم خواهیم فرستاد. کلمات و جملههای درخشانشان را جدا خواهیم کرد و برای هم خواهیم خواند. مثل آن جمله گلستان در مرگ اخوانثالث که وقتی پس از سالها اخوان را در فرودگاه غربت دیده بود، چنان حسی دست داده بود که نوشت: «ابر بر بیابان من بارید» و تو فرستادی و نوشتی: «کلمه به کلمه دارم کیف میکنم».
دشت پرملالی است. نه ابری میبارد، نه پرندهای پر میزند شیده.
خواب دیدم که فلانی مُرده است و شیده هنوز زنده است. باد صدای خندهاش را میبُرد. گفتم چه خوب که مرگ شیده خیالی و سایهای بیش نبود. مینشینیم دوباره به خنده. مینشینیم دوباره به خواندن گزارشهای هم و جمله روی جمله میگذاریم و ساعتها سر یک کلمه بحث میکنیم که اندوه در فلان جمله قشنگتر مینشیند یا غم یا حزن یا حرمان. که تو بگویی اندوه این زن از بیقراری است و آن چشمها بیش از آنکه اندوه و غم و چه و چه داشته باشد، اضطراب دارد، تشویش دارد. که برق از کلههامان بپرد که یافتیم آن کلمهای را که باید مییافتیم. چند حشره در سرم آنقدر چرخیدند که بیدار شدم. واقعیت این نبود. این نیست.
مرگ شیده را ربوده بود؛ اما ما آن واقعیتِ فزاینده و آن وحشت دیرپای از رفتن دوست را باور نمیکردیم. که نمیخواستیم باور کنیم که شیده رفته است. که شیده مُرده است. همه ما در این لحظه لبریز از واقعیت توی خمرهای چندهزارساله و به ضربِ انگشتی شکننده دستوپا میزنیم در آرزوی دستیابی به آن روزنهای که روشناست؛ اما آن دهنه تنگنای واقعیت محض است. شیده میخواست دست از این خمره بلعنده بیرون ببرد. آن چشمهای براق و امیدوار جهان دیگری میخواست و حالا که رفته است، فکر میکنم که چه مرز باریکی است میان کلمات و میان صفات. میان چشمهای امیدوار و چشمهای مشوشی که حالا دیگر بسته است.
ما در ایرنا 24، از همان ابتدای تأسیس همکار بودیم. من معاون شیفت صبح بودم و او عصر. من سه ماه بیشتر دوام نیاوردم. روزی که میخواستم خداحافظی کنم، در آن بالکن پرخاطره با شیده حرف زدیم. تصمیمم را گفتم و دلایلم را گفتم. همه را پذیرفت. همه را میدانست و قبول داشت. من رفتم؛ اما او میل خواهندهای داشت به ماندن که نگهش میداشت. میلی تپنده که شاخوبرگ میافزود به درخت آرزوهایش. خداحافظی کردم با تحریریه و آخرین نفر با شیده. هنوز در راه بودم که پیام داد: «روز غمانگیزی بود امروز، هیچ وقت یادم نمیره».
من جواب دادم به او که هنوز قلبش میتپید که ما باز هم همکار خواهیم شد و گزارشهایی خواهیم نوشت که بازخورد بگیریم و کیف کنیم. که باز هم هر یادداشت تازهای از الهی و نمکدوست و قاضیزاده و علینژاد که منتشر شود، برای هم خواهیم فرستاد. کلمات و جملههای درخشانشان را جدا خواهیم کرد و برای هم خواهیم خواند. مثل آن جمله گلستان در مرگ اخوانثالث که وقتی پس از سالها اخوان را در فرودگاه غربت دیده بود، چنان حسی دست داده بود که نوشت: «ابر بر بیابان من بارید» و تو فرستادی و نوشتی: «کلمه به کلمه دارم کیف میکنم».
دشت پرملالی است. نه ابری میبارد، نه پرندهای پر میزند شیده.