خودکشی
تورج صابریوند
سلیقه نشانه بزرگی است از اهمیت زندگی در فکر آدمها. دیدهاید کسی به جزئیات زباله بپردازد؟ درباره شکل و رنگ آن حرف بزند؟ آدمهای عاقل که بماند، حتی دیوانهها هم چنین نمیکنند. کسی چنین نمیکند، چون زباله ارزش آن را ندارد. برای بعضیها هم زندگی چنین چیزی است؛ یک آشغال بدبوی گندیده که روی دستشان مانده، اما برخلاف زباله نمیتوانند پرتش کنند، عجالتا باید نگهش دارند تا موعد تحویل آن برسد؛ پس به شکل و رنگش اهمیتی نمیدهند.
کسی که زندگی برایش عزیز نیست، اساسا سلیقه را هم لازم ندارد. بیسلیقگی نشانه بزرگی است از اینکه آیا در عمق فکر و وجودمان میلی به زیستن داریم یا نه. اینکه خودکشی نمیکنند، دلیل این نیست که زندگی برایشان عزیز است، بیشتر وقتها به معنای این است که از مرگ میترسند. اما از کجا میتوان فهمید که ادامه زیستن کسی، ترس از مرگ است یا عزیزداشتن زندگی؟ یک راه نگاهکردن به سلیقه اوست. سلیقهداشتن یا تلاش برای سلیقهداشتن، نشان میدهد جهان چقدر ارزش زیستن دارد.
آنها که زندگی را دوست نمیدارند، فقط کارهای ضروری را انجام میدهند؛ تقریبا فقط برای اینکه نمیرند. کار میکنند تا از گرسنگی نمیرند، لباس میپوشند که از سرما یا از خجالت نمیرند، همانطوری که زبالهها را در سطل آشغال میریزند، غذا را هم به همان ترتیب در بشقاب میکشند. اعتراض کنی، میگویند «غذا برای این است که سیرمان کند، توجهکردن به قیافه غذا و ظرف آن و شمع روشنکردن و موسیقیگذاشتن ادا و اطوار اضافی است». در این جملههای ساده روزمره چه اعترافهای بزرگی نهفته است. بله آن غذای بدمزه هم سیرتان میکند؛ «بخورنمیر» به یک معنای دیگر. اگر زندگی به زیستنش میارزد، غذاخوردن و کارهای روزمره فقط برای زندهماندن نیست، بلکه یک تجربه است. آدمها نه باسلیقه به دنیا نمیآیند، نه بیسلیقه؛ همانطوری که وقتی کسی به دنیا میآید نه باادب است و نه بیادب. ما، هم بیادبی را میآموزیم و هم باادببودن را. آدمها هم باسلیقگی یا بیسلیقگی را در همین رهگذر زندگی میآموزند. اما کسانی که در طبیعت زندگی خود سلیقه را یاد نگرفته باشند ولی زیستن برایشان ارجمند است، سلیقه را یاد میگیرند، چون لازمش دارند. برعکس، کسی که به سبب محیط
خود باسلیقه شده، اگر زیستن برایش بیاهمیت باشد، بهزودی بیسلیقه خواهد شد، چون لازمش ندارد. آن که زیستن را در عمق فکرش دوست دارد، خوردن و پوشیدن و در صندلی نشستن فرصت یک تجربه است و در برابر آن که زیستن را دوست نمیدارد و خوردن و پوشیدن و نشستن خردهوظایفی است برای نمردن، پس به دو شیوه کاملا متفاوت میخورند و میپوشند و اطرافشان را میسازند. آن که در جهان بودن برای او سپریکردن محکومیتی ناعادلانه است، تمام زندگی در نظرش همان زبالهای بیارزش است که شکل و شمایلش هیچ اهمیتی ندارد؛ برای او سلیقه حساسیت بیمارگونه در جزئیات است، سختگیری افراطی است. او میگوید «کارها را سادهتر میتوان انجام داد. این همه زمان برای درستکردن غذایی که در چند دقیقه تمام میشود، منطقی نیست». اویی که زندگی برایش ارزش زیادی برای زیستن ندارد، فقط کارکرد اشیا و اشکال را جدی میگیرد؛ لباس همین که میپوشاند کافی است، غذا همین که از گرسنگی نمیریم بس است و شهر همین که نکشد کارش را درست انجام میدهد. هوا که آلوده میشود، نگران میشوند که نکند بمیرند؛ پس میترسند، اعتراض میکنند، از شهر میروند، اما وقتی هوا تمیز است، هیچ متوجهش
نمیشوند، هیچ نمیایستند که آسمان را نگاهی بکنند، زندگی برای آنها جاخالیدادن به مرگ است، نه چیزی بیش از آن. آنها فقط نگران این هستند که نمیرند و بیسلیقگی هم کسی را نمیکشد؛ پس میگویند «توجهکردن به سلیقه یک گیر الکی است، حساسیت بهدردنخوری که ادای یک مشت آدم وسواسی است». خوب گوش دهیم، میگویند «وقتی نمای بد ساختمان روبهرویی همسایه را نمیکشد، وقتی آن بشقاب زشت باعث کاهش یا طول عمر من نمیشود، وقتی منوی آن رستوران همینطوری هم خواناست، وقتی کتابهای درس بچههای مدرسه چیز یادشان میدهد، وقتی از این خیابان هم میتوان به خانه رسید چه فرقی میکند که در جزئیات بیاهمیت وقت تلف کنی؟». اما برای آنها که زندگی ارزش زیستن دارد، از کنار درختان صدساله گذشتن مهمتر از به خانه رسیدن است. برای آنها طعم گیلاس دلیل قانعکنندهای برای ماندن در این جهان است، نبودن پیش کسی که دوستش دارند نیز دلیل قانعکنندهای برای رفتن از جهان است. هم اویی که به دلیل طعم گیلاس در این جهان میماند و هم اویی که به دلیل دوستداشتن از این جهان میرود، هر دو آدمهای باسلیقهای هستند و برای هر دو زندگی ارزش زیستن دارد، تنها به شرط آنکه
زندگی باسلیقهای باشد.
سلیقه نشانه بزرگی است از اهمیت زندگی در فکر آدمها. دیدهاید کسی به جزئیات زباله بپردازد؟ درباره شکل و رنگ آن حرف بزند؟ آدمهای عاقل که بماند، حتی دیوانهها هم چنین نمیکنند. کسی چنین نمیکند، چون زباله ارزش آن را ندارد. برای بعضیها هم زندگی چنین چیزی است؛ یک آشغال بدبوی گندیده که روی دستشان مانده، اما برخلاف زباله نمیتوانند پرتش کنند، عجالتا باید نگهش دارند تا موعد تحویل آن برسد؛ پس به شکل و رنگش اهمیتی نمیدهند.
کسی که زندگی برایش عزیز نیست، اساسا سلیقه را هم لازم ندارد. بیسلیقگی نشانه بزرگی است از اینکه آیا در عمق فکر و وجودمان میلی به زیستن داریم یا نه. اینکه خودکشی نمیکنند، دلیل این نیست که زندگی برایشان عزیز است، بیشتر وقتها به معنای این است که از مرگ میترسند. اما از کجا میتوان فهمید که ادامه زیستن کسی، ترس از مرگ است یا عزیزداشتن زندگی؟ یک راه نگاهکردن به سلیقه اوست. سلیقهداشتن یا تلاش برای سلیقهداشتن، نشان میدهد جهان چقدر ارزش زیستن دارد.
آنها که زندگی را دوست نمیدارند، فقط کارهای ضروری را انجام میدهند؛ تقریبا فقط برای اینکه نمیرند. کار میکنند تا از گرسنگی نمیرند، لباس میپوشند که از سرما یا از خجالت نمیرند، همانطوری که زبالهها را در سطل آشغال میریزند، غذا را هم به همان ترتیب در بشقاب میکشند. اعتراض کنی، میگویند «غذا برای این است که سیرمان کند، توجهکردن به قیافه غذا و ظرف آن و شمع روشنکردن و موسیقیگذاشتن ادا و اطوار اضافی است». در این جملههای ساده روزمره چه اعترافهای بزرگی نهفته است. بله آن غذای بدمزه هم سیرتان میکند؛ «بخورنمیر» به یک معنای دیگر. اگر زندگی به زیستنش میارزد، غذاخوردن و کارهای روزمره فقط برای زندهماندن نیست، بلکه یک تجربه است. آدمها نه باسلیقه به دنیا نمیآیند، نه بیسلیقه؛ همانطوری که وقتی کسی به دنیا میآید نه باادب است و نه بیادب. ما، هم بیادبی را میآموزیم و هم باادببودن را. آدمها هم باسلیقگی یا بیسلیقگی را در همین رهگذر زندگی میآموزند. اما کسانی که در طبیعت زندگی خود سلیقه را یاد نگرفته باشند ولی زیستن برایشان ارجمند است، سلیقه را یاد میگیرند، چون لازمش دارند. برعکس، کسی که به سبب محیط
خود باسلیقه شده، اگر زیستن برایش بیاهمیت باشد، بهزودی بیسلیقه خواهد شد، چون لازمش ندارد. آن که زیستن را در عمق فکرش دوست دارد، خوردن و پوشیدن و در صندلی نشستن فرصت یک تجربه است و در برابر آن که زیستن را دوست نمیدارد و خوردن و پوشیدن و نشستن خردهوظایفی است برای نمردن، پس به دو شیوه کاملا متفاوت میخورند و میپوشند و اطرافشان را میسازند. آن که در جهان بودن برای او سپریکردن محکومیتی ناعادلانه است، تمام زندگی در نظرش همان زبالهای بیارزش است که شکل و شمایلش هیچ اهمیتی ندارد؛ برای او سلیقه حساسیت بیمارگونه در جزئیات است، سختگیری افراطی است. او میگوید «کارها را سادهتر میتوان انجام داد. این همه زمان برای درستکردن غذایی که در چند دقیقه تمام میشود، منطقی نیست». اویی که زندگی برایش ارزش زیادی برای زیستن ندارد، فقط کارکرد اشیا و اشکال را جدی میگیرد؛ لباس همین که میپوشاند کافی است، غذا همین که از گرسنگی نمیریم بس است و شهر همین که نکشد کارش را درست انجام میدهد. هوا که آلوده میشود، نگران میشوند که نکند بمیرند؛ پس میترسند، اعتراض میکنند، از شهر میروند، اما وقتی هوا تمیز است، هیچ متوجهش
نمیشوند، هیچ نمیایستند که آسمان را نگاهی بکنند، زندگی برای آنها جاخالیدادن به مرگ است، نه چیزی بیش از آن. آنها فقط نگران این هستند که نمیرند و بیسلیقگی هم کسی را نمیکشد؛ پس میگویند «توجهکردن به سلیقه یک گیر الکی است، حساسیت بهدردنخوری که ادای یک مشت آدم وسواسی است». خوب گوش دهیم، میگویند «وقتی نمای بد ساختمان روبهرویی همسایه را نمیکشد، وقتی آن بشقاب زشت باعث کاهش یا طول عمر من نمیشود، وقتی منوی آن رستوران همینطوری هم خواناست، وقتی کتابهای درس بچههای مدرسه چیز یادشان میدهد، وقتی از این خیابان هم میتوان به خانه رسید چه فرقی میکند که در جزئیات بیاهمیت وقت تلف کنی؟». اما برای آنها که زندگی ارزش زیستن دارد، از کنار درختان صدساله گذشتن مهمتر از به خانه رسیدن است. برای آنها طعم گیلاس دلیل قانعکنندهای برای ماندن در این جهان است، نبودن پیش کسی که دوستش دارند نیز دلیل قانعکنندهای برای رفتن از جهان است. هم اویی که به دلیل طعم گیلاس در این جهان میماند و هم اویی که به دلیل دوستداشتن از این جهان میرود، هر دو آدمهای باسلیقهای هستند و برای هر دو زندگی ارزش زیستن دارد، تنها به شرط آنکه
زندگی باسلیقهای باشد.