تشابه مشکلات پزشکی و معماری امروز
عبدالرحمن نجلرحیم - مغزپژوه
بهعنوان یک پزشک، به این نتیجه رسیدهام که پزشکی دوسویه علمی و هنری دارد. در دنیای امروز با چیرگی دوالیسم دوگانهپندارانه دکارتی، سویه علم و تکنولوژی پزشکی از سویه هنری آن جدا و به علت عدم سودآوری، از گردونه بازار کالایی خارج شده است. واضح است که امروز پزشکی بیشتر از منظر سومشخص عینی (ابژکتیو)، علمی و تکنولوژیک، بدن شخص بیمار را مورد مطالعه موشکافانه قرار میدهد و از این زاویه تشخیص و درمان را برنامهریزی میکند. همانطوری که یک مکانیک ماشین در پی رفع عیوب ماشین است، پزشک نیز چنین نقشی در درمان بیماری دارد. همین ایده نیز جدایی رشته نورولوژی (بیماریهای مغز و اعصاب) و روانپزشکی را موجب شد. زیرا طبق دوالیسم رایج، بدن از جمله مغز و اعصاب (نورولوژی)، ماهیتی کاملا متفاوت از ذهن (روانپزشکی) دارد. اما سویه هنری پزشکی که نقش مؤثر خود را از دست داده، بحثی دامنهدار است. الیور ساکس، نورولوژیستی است که در موردنگاریهای طولانی خود به سویه هنری پزشکی توجه ویژه دارد و منتقد نبود رابطه بیناسوژهای بیمار و پزشک از منظر اول و دومشخص و برخورد عاطفی همدلانه و هماحساسانه در پزشکی و نقش مهم آن در فهم و درمان بیماری است. برای فهم این سویه مهم فراموششده پزشکی در بازار سود و سرمایه، میتوان به پدیدارشناسی مرلوپونتی رجوع کرد. مرلوپونتی فلسفه دوالیستی (دوگانهپندار) دکارت را رد میکند و بدن را خاستگاه معنا میداند و برای آن دو سویه بههمپیوسته، بدن فیزیکی، بدن زیسته (بدن ـ سوژه) قائل است که یکی بدون دیگری نمیتواند وجود داشته باشد. بدن فیزیکی از منظر سومشخص قابل بررسی است، همان سویهای که امروزه از نظر پزشکی، عینی، علمی، تکنولوژی، بازار انحصاری را در اختیار خود دارد. سویه دیگر یعنی بدن ـ سوژه یا بدن زیسته است که از طریق تجربیات ادراکی پیچیده حاصل از تنیدگی حسهای سطحی و عمقی، حرکت و کنش، هیجانات عاطفی برانگیخته بدنی، مرز بین من و دیگری را میشکند و بسته به استطاعت محیط زیست اجتماعی ـ فرهنگی، روابط بیناسوژهای برقرار میکند. آگاهی پیشتأملی قصدمندانه به یک شخص مربوط نمیشود بلکه باید کنش بینافردی وجود داشته باشد. حاصل طنین این کنش عاطفی است که از دل آن معنا و تمییز زیباییشناختی و اخلاقی اولیه حاصل میشود و هنر را به میدان میآورد. لازم نیست که بدن- سوژه انسان برای تولید معنا صبر کند تا به مفاهیم کلامی مجهز شود و آنگاه بتواند در زیستجهان خود معنا و زیبایی تولید کند. اگر چنین پیشفرضی داشته باشم که گواه کافی علمی با کمک دانش تکوینی امروز به همراه دارد، تجربیات ادراک کنشی ـ عاطفی انضمامی بدن ما برای رسیدن به معنا، زیبایی و اخلاق، امری پیشینی نسبت به شناخت مفهومی انتزاعی و علمی عقلانی است. بنابراین از راه انضمامی و بدنی است که انسان به انتزاع عقلانی که امری پسینی است، میرسد. شاید به همین دلیل، در طول تاریخ نیز ابتدا هنر سر برآورده است. ابهام یا ایهام (امبیگیوتی) هنری نیز میتواند زاییده دوسویگی نقش بدن در تولید ابژگی و سوژگی همزمان باشد. به قول مرلوپونتی بدن هم بهعنوان ابژه (موضوع شناسایی) میتواند لمس شود و هم بهعنوان عامل شناسا (سوژه) خود را لمس کند. موضوع مهم این است که سوژه و ابژه، بسته به شرایط، قابل تبدیل به هم هستند. نکته قابل تأکید این است که امر پیشینی ادراک معناساز انضمامی و امر پسینی شناخت انتزاعی عقلانی در بدن ما دائما در ارتباط تنگاتگ رفتوبرگشتی با یکدیگر، رشد و تکوین پیدا میکنند. درست است که هنر نیاز به دسترسی به قوه خیال و خاطره دارد، ولی فراموش نکنیم که هر تجربه ادراکی بدنی ما بسته به استطاعت تجربیات قبلی باید پشتوانه تخیل و خاطره داشته باشد. امروزه نظریات پدیدارشناسی مرلوپونتی مورد توجه علم شناخت بهویژه پدیدارشناسی مغزپژوهانه (نوروفنومنولوژی) قرار گرفته است که ذهن را از بدن جدا نمیداند. دیدگاه چشممحور (اکولارستنریسم) از تصور دوالیستی دکارتی نشئت میگیرد که گویا چشم بازنمایی تصویری از جهان بیرون را مستقیما از طریق غده صنوبری (پینال) مغز به عقل منتقل میکند. بهاینترتیب امور بدنی و انضمامی از عالم عقل انتزاعی جدا و بیگانه میماند. علم از عقل انتزاعی و اعتلایی نشئت میگیرد که در مقامی والاتر از امر بدنی و انضمامی قرار دارد. معمار و نظریهپرداز معروف فنلاندی، یوهانی پالاسما، تحت تأثیر نظریات مطرح در پدیدارشناسی مرلوپونتی و مغزپژوهی امروز، در دو کتاب مهم خود، چشمان پوست (۲۰۰۵) و دست متفکر (۲۰۰۹) که به فارسی هم ترجمه شده، به انتقاد از معماری چشممحور در دوران مدرن و پستمدرن میپردازد. زیرا معماری امروز نیز همچون پزشکی از هنر یعنی از تجربیات انضمامی ادراک چندحسی و کنشی (بدنمند)، تهی شده و چشممحورانه با تکیه بر علم و تکنولوژی صرفا انتزاعی در بازار سرمایه، به امری خدماتی خالی از هنر نزول کرده است. به نظر پالاسما، فضا و زمان، نور، فرم، اتمسفر و مصالح در معماری، همه باید در خدمت معماری بدنمند باشد و با ارزشهای زیباییشناختی ادراک انضمامی
بدن - سوژه و ابعاد عاطفی بیناسوژهای انسان ارتباط پویا برقرار کند. درحالیکه معماری امروز طبق الگوی چشممحور به دنبال فضای انتزاعی و حذف بدن ـ سوژه انسانی از افق کار است. برعکس تصور غالب دکارتی، فضای انتزاعی بههیچوجه نسبت به فضای مکانی پیشینی نیست بلکه ساخته موقعیت ماست. بستگی به شرایط انضمامی بدن و تخیل ادراکی ما دارد. حتمیت در این انتزاع وجود ندارد، زیرا انتزاع ساخته تجربیات ادراکی ماست ولی میدانیم که دکارت دانش ناب و مطمئن و حتمی را در انتزاعات هندسی فضایی جستوجو میکرد، اما انتزاع محصول تجربه ادراک کنشی عاطفی دیداری ما در پیوند با حسهای دیگر است. انتزاع بینایی صرف و منفصل، ما را از غنای تجربی دور میکند؛ معنایی را بر ما آشکار نمیکند بلکه ما را از معنای زیباییشناختی اصیل تجربیات عمیق انسانی دور میکند. فراموشکردن اهمیت تجربه ادراکات کنشی عاطفی چندحسی بدنی در شناخت، ما را به بیگانگی و گمشدگی در فضای لایتناهی انتزاعی میرساند. زمان در معماری باید سیال باشد و در ارتباط با حرکت و کنش عاطفی قصدمند و استطاعت محیط در فضای آگاهی پیشتأملی بیناسوژهای، به نوعی زیباییشناسی موسیقایی نزدیک شود. زمان و فضای لامتناهی و تجریدی، معماری و شهرسازی را از تجربه زیباییشناختی دور میکند. استفاده از نور، اتمسفر، مصالح ساختمانی نیز از این قاعده مستثنا نیست. فرم از درون این رویکرد سر بیرون میآورد. بنابراین به نظر میرسد مشکلات در پزشکی امروز و بحران دامنگیر آن شباهت زیادی به بحران در معماری و شهرسازی امروز دارد. به نظر میرسد که این هر دو با حذف یک سویه مهم ادراک و تجربه پیشینی حسی- حرکتی با انگیزش عاطفی، یعنی سویه بدنمندانه شناخت، از مزایای دریافت و فهم هنری کار خود غافل ماندهاند.
بهعنوان یک پزشک، به این نتیجه رسیدهام که پزشکی دوسویه علمی و هنری دارد. در دنیای امروز با چیرگی دوالیسم دوگانهپندارانه دکارتی، سویه علم و تکنولوژی پزشکی از سویه هنری آن جدا و به علت عدم سودآوری، از گردونه بازار کالایی خارج شده است. واضح است که امروز پزشکی بیشتر از منظر سومشخص عینی (ابژکتیو)، علمی و تکنولوژیک، بدن شخص بیمار را مورد مطالعه موشکافانه قرار میدهد و از این زاویه تشخیص و درمان را برنامهریزی میکند. همانطوری که یک مکانیک ماشین در پی رفع عیوب ماشین است، پزشک نیز چنین نقشی در درمان بیماری دارد. همین ایده نیز جدایی رشته نورولوژی (بیماریهای مغز و اعصاب) و روانپزشکی را موجب شد. زیرا طبق دوالیسم رایج، بدن از جمله مغز و اعصاب (نورولوژی)، ماهیتی کاملا متفاوت از ذهن (روانپزشکی) دارد. اما سویه هنری پزشکی که نقش مؤثر خود را از دست داده، بحثی دامنهدار است. الیور ساکس، نورولوژیستی است که در موردنگاریهای طولانی خود به سویه هنری پزشکی توجه ویژه دارد و منتقد نبود رابطه بیناسوژهای بیمار و پزشک از منظر اول و دومشخص و برخورد عاطفی همدلانه و هماحساسانه در پزشکی و نقش مهم آن در فهم و درمان بیماری است. برای فهم این سویه مهم فراموششده پزشکی در بازار سود و سرمایه، میتوان به پدیدارشناسی مرلوپونتی رجوع کرد. مرلوپونتی فلسفه دوالیستی (دوگانهپندار) دکارت را رد میکند و بدن را خاستگاه معنا میداند و برای آن دو سویه بههمپیوسته، بدن فیزیکی، بدن زیسته (بدن ـ سوژه) قائل است که یکی بدون دیگری نمیتواند وجود داشته باشد. بدن فیزیکی از منظر سومشخص قابل بررسی است، همان سویهای که امروزه از نظر پزشکی، عینی، علمی، تکنولوژی، بازار انحصاری را در اختیار خود دارد. سویه دیگر یعنی بدن ـ سوژه یا بدن زیسته است که از طریق تجربیات ادراکی پیچیده حاصل از تنیدگی حسهای سطحی و عمقی، حرکت و کنش، هیجانات عاطفی برانگیخته بدنی، مرز بین من و دیگری را میشکند و بسته به استطاعت محیط زیست اجتماعی ـ فرهنگی، روابط بیناسوژهای برقرار میکند. آگاهی پیشتأملی قصدمندانه به یک شخص مربوط نمیشود بلکه باید کنش بینافردی وجود داشته باشد. حاصل طنین این کنش عاطفی است که از دل آن معنا و تمییز زیباییشناختی و اخلاقی اولیه حاصل میشود و هنر را به میدان میآورد. لازم نیست که بدن- سوژه انسان برای تولید معنا صبر کند تا به مفاهیم کلامی مجهز شود و آنگاه بتواند در زیستجهان خود معنا و زیبایی تولید کند. اگر چنین پیشفرضی داشته باشم که گواه کافی علمی با کمک دانش تکوینی امروز به همراه دارد، تجربیات ادراک کنشی ـ عاطفی انضمامی بدن ما برای رسیدن به معنا، زیبایی و اخلاق، امری پیشینی نسبت به شناخت مفهومی انتزاعی و علمی عقلانی است. بنابراین از راه انضمامی و بدنی است که انسان به انتزاع عقلانی که امری پسینی است، میرسد. شاید به همین دلیل، در طول تاریخ نیز ابتدا هنر سر برآورده است. ابهام یا ایهام (امبیگیوتی) هنری نیز میتواند زاییده دوسویگی نقش بدن در تولید ابژگی و سوژگی همزمان باشد. به قول مرلوپونتی بدن هم بهعنوان ابژه (موضوع شناسایی) میتواند لمس شود و هم بهعنوان عامل شناسا (سوژه) خود را لمس کند. موضوع مهم این است که سوژه و ابژه، بسته به شرایط، قابل تبدیل به هم هستند. نکته قابل تأکید این است که امر پیشینی ادراک معناساز انضمامی و امر پسینی شناخت انتزاعی عقلانی در بدن ما دائما در ارتباط تنگاتگ رفتوبرگشتی با یکدیگر، رشد و تکوین پیدا میکنند. درست است که هنر نیاز به دسترسی به قوه خیال و خاطره دارد، ولی فراموش نکنیم که هر تجربه ادراکی بدنی ما بسته به استطاعت تجربیات قبلی باید پشتوانه تخیل و خاطره داشته باشد. امروزه نظریات پدیدارشناسی مرلوپونتی مورد توجه علم شناخت بهویژه پدیدارشناسی مغزپژوهانه (نوروفنومنولوژی) قرار گرفته است که ذهن را از بدن جدا نمیداند. دیدگاه چشممحور (اکولارستنریسم) از تصور دوالیستی دکارتی نشئت میگیرد که گویا چشم بازنمایی تصویری از جهان بیرون را مستقیما از طریق غده صنوبری (پینال) مغز به عقل منتقل میکند. بهاینترتیب امور بدنی و انضمامی از عالم عقل انتزاعی جدا و بیگانه میماند. علم از عقل انتزاعی و اعتلایی نشئت میگیرد که در مقامی والاتر از امر بدنی و انضمامی قرار دارد. معمار و نظریهپرداز معروف فنلاندی، یوهانی پالاسما، تحت تأثیر نظریات مطرح در پدیدارشناسی مرلوپونتی و مغزپژوهی امروز، در دو کتاب مهم خود، چشمان پوست (۲۰۰۵) و دست متفکر (۲۰۰۹) که به فارسی هم ترجمه شده، به انتقاد از معماری چشممحور در دوران مدرن و پستمدرن میپردازد. زیرا معماری امروز نیز همچون پزشکی از هنر یعنی از تجربیات انضمامی ادراک چندحسی و کنشی (بدنمند)، تهی شده و چشممحورانه با تکیه بر علم و تکنولوژی صرفا انتزاعی در بازار سرمایه، به امری خدماتی خالی از هنر نزول کرده است. به نظر پالاسما، فضا و زمان، نور، فرم، اتمسفر و مصالح در معماری، همه باید در خدمت معماری بدنمند باشد و با ارزشهای زیباییشناختی ادراک انضمامی
بدن - سوژه و ابعاد عاطفی بیناسوژهای انسان ارتباط پویا برقرار کند. درحالیکه معماری امروز طبق الگوی چشممحور به دنبال فضای انتزاعی و حذف بدن ـ سوژه انسانی از افق کار است. برعکس تصور غالب دکارتی، فضای انتزاعی بههیچوجه نسبت به فضای مکانی پیشینی نیست بلکه ساخته موقعیت ماست. بستگی به شرایط انضمامی بدن و تخیل ادراکی ما دارد. حتمیت در این انتزاع وجود ندارد، زیرا انتزاع ساخته تجربیات ادراکی ماست ولی میدانیم که دکارت دانش ناب و مطمئن و حتمی را در انتزاعات هندسی فضایی جستوجو میکرد، اما انتزاع محصول تجربه ادراک کنشی عاطفی دیداری ما در پیوند با حسهای دیگر است. انتزاع بینایی صرف و منفصل، ما را از غنای تجربی دور میکند؛ معنایی را بر ما آشکار نمیکند بلکه ما را از معنای زیباییشناختی اصیل تجربیات عمیق انسانی دور میکند. فراموشکردن اهمیت تجربه ادراکات کنشی عاطفی چندحسی بدنی در شناخت، ما را به بیگانگی و گمشدگی در فضای لایتناهی انتزاعی میرساند. زمان در معماری باید سیال باشد و در ارتباط با حرکت و کنش عاطفی قصدمند و استطاعت محیط در فضای آگاهی پیشتأملی بیناسوژهای، به نوعی زیباییشناسی موسیقایی نزدیک شود. زمان و فضای لامتناهی و تجریدی، معماری و شهرسازی را از تجربه زیباییشناختی دور میکند. استفاده از نور، اتمسفر، مصالح ساختمانی نیز از این قاعده مستثنا نیست. فرم از درون این رویکرد سر بیرون میآورد. بنابراین به نظر میرسد مشکلات در پزشکی امروز و بحران دامنگیر آن شباهت زیادی به بحران در معماری و شهرسازی امروز دارد. به نظر میرسد که این هر دو با حذف یک سویه مهم ادراک و تجربه پیشینی حسی- حرکتی با انگیزش عاطفی، یعنی سویه بدنمندانه شناخت، از مزایای دریافت و فهم هنری کار خود غافل ماندهاند.