گیرنده زنده است
حافظ موسوی
میگفتی برف بر گلبرگ هم که بنشیند/ بوی الرحمان میدهد/ بیشک خندهات میگرفت/ اگر میدانستی/ از آن روزهای بادا باد/ به آدرس سابقت تکوتوک/ هنوز نامه میرسد/ و با مهر «گیرنده مرده است» برمیگردد./ انگار باورشان نمیشود/ بیهیچ نقشه و توشهای/ سرت را گذاشته و مرده باشی/ تو هم که دیگر/ جان به جانت کنند خبر را/ تکذیب نخواهی کرد.»
(عباس صفاری، کبریت خیس)
دیروز باخبر شده بودم که حال عباس صفاری خوب نیست و همسرش نگران اوست. با خودم گفتم عباس پیش از این یک بار از چنگ مرگ گریخته است؛ این بار هم مرگ را فریب خواهد داد و بهمحض خوبشدن و بازشدن راهها چمدانش را خواهد بست، دوربین قدیمیاش را خواهد برداشت، دست تینا را خواهد گرفت و به ایران خواهد آمد و مرگ را تکذیب خواهد کرد. اما چنین نشد و عباس، زود، خیلی زود حسرت دیدار دوبارهاش را بر دلمان گذاشت و رفت که رفت.
با عباس صفاری اوایل دهه هفتاد آشنا شدم. آدرس مرا از شمس لنگرودی گرفته بود که نامهای بنویسد. نامهنگاری ما آغاز شد. من معمولا نامهها را نگه نمیدارم؛ اما تقریبا همه نامههای عباس را نگه داشتهام. نامههای او از لحاظ نوع کاغذ، برشهای متفاوت کاغذ، نقاشیهای حاشیه و کارهای گرافیکی و... هریک مثل یک اثر هنری جاذبه داشت و پیدا بود که چقدر وقت صرف آن کرده است. اینطورها بود که دوستیمان پا گرفت و بیآنکه هنوز دیده باشم او را، فهمیدم انسان پشت آن کاغذها نهتنها یک شاعر و یک هنرمند، بلکه یک انسان شریف، زلال، مهربان، متین، صبور و بیادعا ایستاده است. بعدها که بارها به ایران آمد بیشتر همدیگر را دیدیم و من دیدم که عباس همان است که در نامهها و نوشتههایش بود، بیذرهای ریا و دورویی.
عباس اگرچه بیشتر عمرش را خارج از ایران گذراند، اما دلبسته ایران و زبان فارسی بود. در هر فرصتی، دستکم سالی، دو سالی یکی دو بار به ایران میآمد. متأسفانه ده دوازده سال پیش در یکی از سفرهایش به ایران، در یزد آزارش دادند، پرسوجو از اینکه فلان شاعر چرا به امریکا آمده بود، در امریکا با چه کسانی ارتباط داری و از این حرفها و بیاحترامی که سخت آزردهاش کرده بود و تا چند سال پس از آن ماجرا رغبت نکرد که به ایران بیاید. بگذریم.
آخرای دهه هفتاد شعرهای «دوربین قدیمی» را از امریکا برای من فرستاد که در ایران چاپ کنیم. کتاب را به نشر ثالث دادم که سال 81 چاپ شد و جایزه شعر کارنامه به آن تعلق گرفت. همان یک کتاب کافی بود که خوانندگان شعر و مطبوعات حضور او را بهعنوان شاعری صمیمی، با تجربههای زیستی متنوع و متفاوت در زبانی ساده، که حرف برای گفتن دارد، دریابند. از آن پس هر کتابی که از او منتشر شد با استقبال رو به رو گردید.
مقبولیت و محبوبیت شعر عباس صفاری را نباید فقط به حساب سادگی زبان آن گذاشت. تنوع تجربههای زیستی، پشتوانه غنی فرهنگی یا بهتر است بگویم غنای چندفرهنگی، فهم عمیق اشیاء، کشف معناهای نهفته در روزمرهترین تجربههای زندگی، نگرش مدرن به سنت، غنای عاطفی و اجتناب از دورویی و بندبازی به قصد فریب مخاطب به شعر عباس صفاری اعتبار بخشیده است.
نبودن عباس صفاری را باور نمیکنم. او از معدود شاعران همنسل ما است که از این پس نیز با شعرهایش با ما خواهد بود. شعر او همچنان خوانده خواهد شد و مرگ او را تکذیب خواهد کرد.
میگفتی برف بر گلبرگ هم که بنشیند/ بوی الرحمان میدهد/ بیشک خندهات میگرفت/ اگر میدانستی/ از آن روزهای بادا باد/ به آدرس سابقت تکوتوک/ هنوز نامه میرسد/ و با مهر «گیرنده مرده است» برمیگردد./ انگار باورشان نمیشود/ بیهیچ نقشه و توشهای/ سرت را گذاشته و مرده باشی/ تو هم که دیگر/ جان به جانت کنند خبر را/ تکذیب نخواهی کرد.»
(عباس صفاری، کبریت خیس)
دیروز باخبر شده بودم که حال عباس صفاری خوب نیست و همسرش نگران اوست. با خودم گفتم عباس پیش از این یک بار از چنگ مرگ گریخته است؛ این بار هم مرگ را فریب خواهد داد و بهمحض خوبشدن و بازشدن راهها چمدانش را خواهد بست، دوربین قدیمیاش را خواهد برداشت، دست تینا را خواهد گرفت و به ایران خواهد آمد و مرگ را تکذیب خواهد کرد. اما چنین نشد و عباس، زود، خیلی زود حسرت دیدار دوبارهاش را بر دلمان گذاشت و رفت که رفت.
با عباس صفاری اوایل دهه هفتاد آشنا شدم. آدرس مرا از شمس لنگرودی گرفته بود که نامهای بنویسد. نامهنگاری ما آغاز شد. من معمولا نامهها را نگه نمیدارم؛ اما تقریبا همه نامههای عباس را نگه داشتهام. نامههای او از لحاظ نوع کاغذ، برشهای متفاوت کاغذ، نقاشیهای حاشیه و کارهای گرافیکی و... هریک مثل یک اثر هنری جاذبه داشت و پیدا بود که چقدر وقت صرف آن کرده است. اینطورها بود که دوستیمان پا گرفت و بیآنکه هنوز دیده باشم او را، فهمیدم انسان پشت آن کاغذها نهتنها یک شاعر و یک هنرمند، بلکه یک انسان شریف، زلال، مهربان، متین، صبور و بیادعا ایستاده است. بعدها که بارها به ایران آمد بیشتر همدیگر را دیدیم و من دیدم که عباس همان است که در نامهها و نوشتههایش بود، بیذرهای ریا و دورویی.
عباس اگرچه بیشتر عمرش را خارج از ایران گذراند، اما دلبسته ایران و زبان فارسی بود. در هر فرصتی، دستکم سالی، دو سالی یکی دو بار به ایران میآمد. متأسفانه ده دوازده سال پیش در یکی از سفرهایش به ایران، در یزد آزارش دادند، پرسوجو از اینکه فلان شاعر چرا به امریکا آمده بود، در امریکا با چه کسانی ارتباط داری و از این حرفها و بیاحترامی که سخت آزردهاش کرده بود و تا چند سال پس از آن ماجرا رغبت نکرد که به ایران بیاید. بگذریم.
آخرای دهه هفتاد شعرهای «دوربین قدیمی» را از امریکا برای من فرستاد که در ایران چاپ کنیم. کتاب را به نشر ثالث دادم که سال 81 چاپ شد و جایزه شعر کارنامه به آن تعلق گرفت. همان یک کتاب کافی بود که خوانندگان شعر و مطبوعات حضور او را بهعنوان شاعری صمیمی، با تجربههای زیستی متنوع و متفاوت در زبانی ساده، که حرف برای گفتن دارد، دریابند. از آن پس هر کتابی که از او منتشر شد با استقبال رو به رو گردید.
مقبولیت و محبوبیت شعر عباس صفاری را نباید فقط به حساب سادگی زبان آن گذاشت. تنوع تجربههای زیستی، پشتوانه غنی فرهنگی یا بهتر است بگویم غنای چندفرهنگی، فهم عمیق اشیاء، کشف معناهای نهفته در روزمرهترین تجربههای زندگی، نگرش مدرن به سنت، غنای عاطفی و اجتناب از دورویی و بندبازی به قصد فریب مخاطب به شعر عباس صفاری اعتبار بخشیده است.
نبودن عباس صفاری را باور نمیکنم. او از معدود شاعران همنسل ما است که از این پس نیز با شعرهایش با ما خواهد بود. شعر او همچنان خوانده خواهد شد و مرگ او را تکذیب خواهد کرد.